روزهای بدِ خوب
متن پیشرو روایت یک دانشآموز از اعتراض و پیگیری جمعی دانشآموزان در یک مدرسه است. مینا به تازگی دبیرستان را تمام کرده و امیدوار است در دانشگاه راحتتر بتواند حقوقش را پیگیری کند.
کتابفروشیها دوباره کاغذ چسباندهاند به شیشهها:«کتب درسی رسید.» و دوباره پشت شیشه خرازیها نوشته شده: «سیمی و منگنه پذیرفته میشود.» من اما امسال… کی این دوازده سال تمام شد؟ دلهره برم میدارد. دانشگاه!
یاد روزهای بدِ خوب میافتم. پارسال همین روزها…
من در یکی از مدارس فرهنگ درس میخواندم. مدارس تخصصی علوم انسانی که پر از بچههایی است که سرشان درد میکند برای بحث. یازدهم که بودیم، مدیر عوض شد. مدیر جدید، قبلا در مدرسهای نمونهدولتی مشغول بود که فقط رشته ریاضی و تجربی داشت و اصلا با جو مدرسه ما آشنا نبود. چند ماه بیشتر از آمدنش نگذشته بود که مباحثه سر کلاس جامعهشناسی ممنوع شد. چرا؟
– نمیخواهیم خدایی نکرده درگیری پیش بیایید.
اما تصمیم عجیب خانم مدیر، خدا را شکر دوامی نداشت و هنوز یک ماه نگذشته بود که بحثها از سر گرفته شد.
ما بچهها آنقدر سر هر کلاس و در هر بحث با هم سر و کله زده بودیم که خوب همدیگر را میشناختیم. میدانستیم، فلانی چپ است فلانی راست. یا فلان کس خوب مینویسد و فلان کس خوب حرف میزند. درگیریهایی هم البته بود: انجمن اسلامی و بسیج و شورا. مثلثی که خیلی سخت با هم کنار میآمدند. با این وجود سال دوازدهم دیگر فهمیده بودیم، اگر میخواهیم کاری کنیم، باید همه با هم باشیم. هر چقدر هم که این با هم بودن سخت باشد. مخصوصا که در مدرسه ما هر روز مشکلات جدیدی پیش میآمد و دیگر میدانستیم که خانم مدیر و کادر اجرایی توجهی به مشکلات ما ندارند. چرا؟ ساده بود؛ به نظر خانم مدیر، کارنامه کاری خودش مهم بود و از آنجا که ما شروع دوران تحصیلمان در دوره مدیر قبلی بود، پس دیگر جز کارنامه او محسوب نمیشدیم و در درجه دوم اهمیت قرار داشتیم.
در سال دوازدهم مشکلات بیشتر و بیشتر میشد. مثلا ما را برای کلاس کنکور دو گروه کرده بودند. بچههایی که معدل بهتری داشتند گروه «آ» و بقیه گروه «ب». تعداد بچههای گروه «آ» کمتر ولی توقع از آنها بیشتر بود برای همین کلاس بزرگتر که تخته و شوفاژ و کولر سالمی داشت را به گروه «آ» داده بودند و کلاس کوچکتر را با وجود جمعیت بیشتر به گروه «ب». یا مثلا کلاسهای طبقه اول که همیشه برای بچههای سال آخر بود را دادند به یازدهمیها و ما هر روز باید با کولههای سنگین پر از کتاب تست، حداقل دو بار پلهها را بالا پایین میکردیم و هزار و یک مشکل دیگر و ما مثل همه سال آخریها حتی در شورا هم نمایندهای نداشتیم که مشکلات را انتقال دهد. خانم مدیر هم ستاره سهیل بود و کسی اجازه ورود به اتاقش را نداشت و خودش هم خیلی کم از اتاق خارج میشد. ما برای ارتباط با او دو راه داشتیم: یکی معاونها و دیگری صندوق فلزی بد رنگی که رویش نوشته بود: «ارتباط با مدیر»
اول از میان خودمان چند نماینده انتخاب کردیم: زهرا از بچههای راست، نرگس از چپها و من. با هزار امید و آرزو رفتیم دفتر معاون و گفتیم: «میشود چند لحظه وقتتان را بگیریم؟» خانم معاون چهره در هم کشید که: «آره ولی زودتر چون کار دارم.» کار؟! انگار ما رفته بودیم دفتر ایشان خاطره تعریف کنیم و ربطی به کارهایشان نداشتیم.
بعد از بیان مشکلات از دهن زهرا پرید و گفت: «در مدیریت قبلی هیچکدام از این مشکلات نبوده و پیشدانشگاهیها همیشه وضع بهتری داشتند.»
خانم معاون بلند شد و در حالی که ما را به خارج از دفتر هدایت میکرد گفت: «شما پیشدانشگاهی نیستید شما دوازدهمی هستید.»
همین!!!
دوباره دور هم جمع شدیم و قرار شد این بار برای خانم مدیر نامه بنویسیم.
همه مشکلات را نوشتیم و صد و پنجاه امضا جمع کردیم، یعنی امضای همه سال آخریها و چقدر امیدوار بودیم… و چه حال و هوایی داشت این امضا جمع کردن. انگار مهمترین و موثرترین کار دنیا را میکردیم و باید اعتراف کنم حس انقلابی برمان داشتهبود. وارد هر کلاس میشدی چند نفر با کاغذی در دست داشتند با چند نفر دیگر بحث میکردند تا امضایشان را بگیرند…آخ چه روزهای بدِخوبی بود.
چند روزی گذشت ولی هیچ خبری نشد. حتی اگر خانم مدیر فقط میگفت که نامهمان را خوانده و هیچ کار دیگری هم نمیکرد، راضی بودیم ولی حتی همین را هم نگفت. احتمالا نخوانده بود اصلا.
دوباره نامه نوشتیم. امضا جمع کردیم. دوباره ذوقزده شدیم و این بار قرار شد نامه را به یکی از معلمها بدهیم تا او به خانم مدیر برساند… ولی باز هم جواب نیامد.
عصبانی بودیم. نه به خاطر مشکلات. به خاطر نادیده گرفته شدن.
باز هم دور هم جمع شدیم و حرف زدیم و حرص خوردیم از دست هم و عقاید مختلفمان. آخر نتیجه این شد که تحصن کنیم. چند نفری هنوز مخالف بودند ولی آنها هم نهایتا راضی شدند. قرار شد صبح روز شنبه، سر صف، وقتی خانم معاون میگوید: «دوازدهم برود بالا.» ما بنشینیم روی زمین و تا خانم مدیر را ندیدیم بلند نشویم. همین کار را هم کردیم. روز شنبه وقتی معاون مثل هر روز بی حوصله گفت: «دوازدهم برود بالا.» ما نشستیم. چند ثانیه با بهت ما را نگاه کرد بعد گفت: «خب! یازدهم برود بالا.» وقتی همه جز ما رفتند سر کلاسشان، خانم معاون بدون اینکه بپرسد دردتان چیست؟ پشتش را کرد و رفت. در را هم بست. ده دقیقهای که گذشت، معاون پرورشی که پیش بچهها محبوبتر بود آمد و گفت: «مورد انضباطی میخورید و حتی ممکن است اخراج شوید.» و بعد هم شروع کرد رو به راستها:«اینها شما را گول زدند. سرپیچی از قانون نباید کرد.» با این حرفها ولی کسی بلند نشد. بعد گفت که: «خانم مدیر عصبانی است ولی اگر همین حالا تمامش کنید من پادرمیانی میکنم.» ولی وقتی دید فایده ندارد، رفت. او هم نپرسید چرا.
بعد معاون اجرایی آمد و شروع کرد بدون بلندگو داد زدن که: «تحصن در همه جای دنیا نشانهی براندازی است و ما میتوانیم برایتان پرونده سیاسی درست کنیم و کارتان را به اوین بکشیم.» بعد هم گفت: «میروم زنگ بزنم به حراست آموزش و پرورش.» باز هم نپرسید چرا.
چند دقیقه بعد برگشت. گفت: «اگر یکی از همسایهها فیلم بگیرد برای همه مدرسه جریانساز میشود، حالا چهتان است اصلا؟» یک نفر بلند شد و گفت: «میخواهیم خانم مدیر را ببینیم.» خانم معاون با تاسف سر تکان داد و رفت که مدیر را صدا کند. در این فاصله معلم جامعهشناسی مدرسه آمد. به جای اینکه روی سکو بایستد از پلهها پایین آمد و ایستاد درست کنار ما. گفت: «کار خوبی میکنید. دانشآموز علوم انسانی باید بتواند حقش را درست و به موقع مطالبه کند. برای همین من مداخله نمیکنم. ببینم چه میکنید.» خانم مدیر وسط حرفش رسیده بود و حرفهایش را شنید. معلم جامعهشناسی با لبخند خانم مدیر را نگاه کرد بعد دستش را بالا برد برای ما دست زد و رفت.
مدیر اول گفت که عصبانی است و انتظار نداشته چنین برخورد بچگانهای ببیند ولی خیلی زود از ترس دیدن همسایهها قبول کرد که تکتک سر هر کلاس برود و حرف بچهها را بشنود. ما هم که همین را میخواستیم بلند شدیم و رفتیم سر کلاسهایمان. خانم مدیر واقعا به همه کلاسها سر زد و حرفهایمان را شنید. در رابطه با بعضی مسائل حق داشت و واقعا کاری از دستش بر نمیآمد ولی در مورد بقیه خواستهها، در کمال تعجب در عرض دو ماه اکثرشان برآورده شد. البته ما هم دست از پیگیری برنداشتیم. و جالبتر اینکه به جز چند مورد جزئی حتی برخورد بدی هم با ما نشد و نمره انضباطمان را هم کم نکردند.
حالا، اینجا، در آستانه سال تحصیلی جدید، من به این فکر میکنم که هر کدام از ما امسال سر کدام کلاس خواهد نشست و به این فکر میکنم که چقدر طول میکشد تا سر کلاسهای جدیدمان دوباره بدانیم فلانی چپ است، فلانی راست، یا فلان کس خوب مینویسد و فلان کس خوب حرف میزند و باید همه با هم باشیم اگر میخواهیم کاری بکنیم؟
و ای کاش روزهای دانشگاه هم اگر خوبِ خوب نیستند، روزهای بدِ خوبی باشند.
در مدرسه شورا وجود داره، انتخابات شورا وجود داره، اما به طرز سیستماتیک به گند کشیده میشه. یک سری افراد فرصتطلب با کارهایی ابلهانه که شبیه پارودی جامعه است سعی میکنن رای بیارن و بعد از اعلام آرا همه چیز تموم میشه. شورا به کلی فراموش میشه و اصلا کسی نمیپرسه وظیفهش چیه و این مشکلات چطور باید مطرح بشن
چقدر زیبا نوشتید. من دانش آموز انسانی نیستم اما کاملا با این جو و این تلاش های دسته جمعی آشنا هستم و شاید روزی ما تغییری ایجاد کنیم…هنوز دانشگاهی نشدم و یک سالی وقت دارم اما حتی با فکر کردن به فارغ التحصیلی احساس دلتنگی میکنم. خیلی خیلی لذت بردم:)
متن جالبی بود
اما چند نکته:
اول اینکه باز هم مثل همیشه اصلا تغییر رو از خودتون شروع نکردید اگه جمعیت کلاس آ کمتره پس قطعا کلاس بزرگ تر باید میرسید به جمعیت بیشتر و به طبع همین جمعیت زیاد کلاس ب باید دمای کلاس هم بالاتر میبود پس کولر سالم هم باید اونا داشته باشن احتمالا جواب این که چرا این اتفاق نیوفتاده رو هم میدونم چون مثل شما دانش آموز بودم و میدونم توی سال کنکور هرکس فقط فکر خودشه و اینکه چیکار کنه تا جلو بیوفته حتی تو چیزایی که تاثیر خیلی کمی داره مثل متبوع بودن هوای کلاس پس گروه آ اصلا زحمتی به خودش نداد که کلاسشو با گروه ب عوض کنه که این کار فکر نمیکنم نیاز به جلب رضایت مدیر داشته باشه خصوصا که گفته شد شما تو درجه دو قرار داشتین و با وجود ممنوعیت بحث شما بازم کار خودتونو کردید
نکته دوم اینکه یا توی قسمت بعد تحصن اغراق شده بود یا اینکه عوامل مدرسه خیلی پیاز داغ موضوع رو بردن بالا پرونده سیاسی و…همه زور کادر اجرایی تو مدرسه برای سال آخریا اینه که یا چند روز اخراج کنن یا تو مدارس پسرونه گواهی اشتغال به تحصیل رو سخت بدن که واسه سربازی مشکل پیش میاره
و موضوع آخر اینه که اینجا از نقش هیچ معلمی گفته نشده تا جایی که من میدونم معلم های سال آخر جنبه قدرت یه مدرسه هستن در حقیقت اول دانش آموز خوب باعث پیشرفت اون جامعه علمی میشه بعد هم معلم اما معلم ها اصلا چیزی از اون گفته نشد جز یه دست زدن که اونم وقتی بوده که کارد رسیده بوده به استخوان در صورتی که توی سال آخر معلم ها خیلی با بچه ها رفیق هستن و مشکلات شما غالبا مشکلات اونا هم هست پس اگه معلمای رشته انسانی هیچ اهمیتی به این موضوع ها نمیدن جای تاسف خیلی زیادی داره
در نهایت به نظرم جا داره که مطالب خیلی بیشتری از زبون دانش آموزا توی فضاهای مجازی وجود داشته باشه که امیدوارم تیم میدان شرایطشو درست بکنه فضای مدارس جدا از بحث کنکور و حروم شدن وقت جای جالبی نیست و دانش آموزا به پختگی لازم نمیرسن برای مواجه با اتفاقات داخل جامعه مواجه