آواز کشتگان
مرتضی کیوان در ادبیات ایران نقش پررنگی دارد. بسیاری از چهرههای مهم ادبیات ایران راجع به او سرودهاند و نوشتهاند. آنها که هنوز زندهاند یاد او را در هر لحظه زنده میکنند. اما تنها سرنوشت تراژیک مرتضی کیوان نیست که این جایگاه را برای او میسازد. شیما بهرهمند با نگاهی به «کتاب مرتضی کیوان» شاهرخ مسکوب، از نقش مرتضی کیوان در ادبیات معاصر ایران نوشته است.
«به خاطر تو/ به خاطر هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک بر خاک افتادند/ به یاد آر/ عموهایت را میگویم/ از مرتضی سخن میگویم.» حضور پُررنگِ مرتضی کیوان در ادبیات ما، از همین آخرین سطرِ شعر احمد شاملو تا دیگر شعرها از هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی و احسان طبری و نادرپور، شاید از سَر رفاقتی هم بود که کیوان با اهلِ ادبیات و فرهنگ داشت و بهخاطر تاریکی مرگِ ناروای او که در سحرگاه روز بیستوهفتم مهر ۱۳۳۳ تیربارانش کردند. جز اینها آنچه مرتضی کیوان را با ادبیات ربط میداد باور او به «نوشتن» بود، اینکه بهقولِ شاهرخ مسکوب، کیوان نوشتن را از سیاست و سیاست را از نوشتن جدا نمیدانست و «چون مبارزی سیاسی در تلاش بود تا سنگرهای مطبوعاتی را یکی یکی به دست آورد، ولی به هر تقدیر در این آمیختگیِ فرهنگ و سیاست، او بیشتر آرزو میکرد ادیب هنرور مترقی باشد…». کیوان، آخرین نفر سمتِ چپ عکسی از جمع نامدارانِ ادبیات؛ هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، نیما یوشیج و احمد شاملو است که برخی از بنیانگذاران انجمن ادبی «شمع سوخته» بودند. نسبتِ کیوان با ادبیات بیش از اینهاست، او از همان ابتدای نوشتن و فعالیت مطبوعاتی چنان شیفته نقد کتاب شد که بهروایتِ مسکوب هرگز نتوانست از آن دل بکند و با پشتکاری غریب آن را دنبال میکرد. جز نقدِ کتاب که عمده آنها نقدهایی بود بر آثاری چون «ولگردان» ماکسیم کورگی، «خدایان تشنهاند» آناتول فرانس، «دید و بازدید» جلال آلاحمد، «سایه» از علی دشتی، «انسان وحشی» امیل زولا، او مقالاتِ بسیاری نیز نوشت ازجمله «پسیک آنالیز»، «شهریار»، «درباره آناتول فرانس»، «به افتخار دانشمند بزرگ، استاد عبدالعظیم قریب»، «هنر در زندان ماتریالیسم» و «هوارد فاست نویسنده بزرگ امریکایی در زندان». حشر و نشرِ مرتضی کیوان با نویسندگان دورانش او را به فکرِ تاسیس اتحادیه نویسندگان نیز انداخته بود و در این راه کیوان نامهای نیز به دکتر محمد مصدق نخستوزیر مینویسد. این اطلاعات همراهِ متنهایی در یادِ مرتضی کیوان بهقلم شاهرخ مسکوب و پوراندخت سلطانی و دیگرانی ازجمله نجف دریابندری و سیاوش کسرایی و ایرج افشار و محمدعلی ندوشن و محمدجعفر محجوب در «کتابِ مرتضی کیوان» آمده است که شاهرخ مسکوب آن را «در مقام دوستی» گردآوری کرد و بار نخست در سال ۱۳۸۲ درآمد و از پسِ یکدههونیم اینک در نشر فرهنگ جاوید در دست انتشار است. در این کتاب جز نقل و مقالات دیگران درباره کیوان، سرودههایی نیز در «یاد کیوان» بهچاپ رسیده از شاعرانی نامدار: ابتهاج و ندوشن و مسکوب و مشرف آزاد تهرانی و نادر نادرپور و نیما یوشیج و سیاوش کسرایی. نوشتههایی هم هست از خودِ مرتضی کیوان شاملِ قطعات ادبی؛ «حسرت و آرزو»، «گفتوگوهایی در تنهایی: یک و دو»، «برای کتابهایم» و «به یاد پوری» و نیز نامههای کیوان و چنانکه برمیآید او دستی گشاده در نامهنوشتن داشته است: «هشت نامه به پوری» و نامههای دیگر به شخصیتهایی چون احمد شاملو و فریدون رهنما و جمالزاده و دیگران و سرآخر، چندین تحلیل ادبیِ کیوان و چند نوشته پراکنده و واپسین نامهاش. کتاب همچنین در پیوست، سالشمار و کتابشناسی و نمایه و تصویر دستنوشتهها را نیز دارد. کیوان جز تسلط بر ادبیات مدرن چپ، حلقه ارتباطِ میان نویسندگان و روشنفکران بسیاری بود که مسکوب موارد چندی از این ارتباط و کارسازیِ کیوان را در کتاب آورده است و یکیشان در مورد نقدی که «فرزانه» بر ترجمهای از عبدالحسین نوشین مینویسد. ماجرا از این قرار است که صادق هدایت به فرزانه توصیه میکند مطلبی درباره ترجمه نوشین از «پرنده آبی» اثر موریس مترلینگ بنویسد تا به این بهانه توجه مردم و دولت به وضع سخت این هنرمند بیمار در زندان جلب شود، قدمِ بعد پیداکردن جایی برای چاپِ مقاله است و آشنایی مطمئن که بتواند آن را چاپ کند. مرتضی کیوان مثلِ همیشه پا پیش میگذارد و آن نقد را در مجلهای منتشر میکند. کیوان بانیِ بهثمررسیدن پروژههایی ادبی نیز بوده است، برای نمونه ترجمه مجموعه «چه میدانم» از زبان فرانسوی و نیز واسطه چاپِ آثار مترجمان در انتشارات امیرکبیر؛ مسکوب مینویسد در پاریس بودم که باخبر شدم به مشاورت و اصرار او انتشارات امیرکبیر چاپ آثار هدایت به وضع آبرومندتری را تعهد کرده بود و همچنین بود چاپ «شنلِ» گوگول و «مروارید سیاه» و «وداع با اسلحه». به اینها اضافه کنید فهرستِ دورودرازی از خدمات کیوان به فرهنگ و اهل آن را که در جای جای کتاب از آن سخن رفته است.
روایتِ شاهرخ مسکوب از مرتضی کیوان جز پرداختن به شخصیت و روزگارِ این دوست، روایتی از زمانهای نیز بهدست میدهد که مرتضی کیوان در آن زیسته و تفکراتش شکل گرفته بود. مسکوب که از همفکرانِ کیوان بود، پس از کودتای ۲۸ مرداد به زندان افتاد و بهسختی شکنجه شد. او بعدها در خاطراتش، «روزها در راه» نوشت که در آن روزها دو تن او را سرپا نگه داشتهاند، یکی مادرش و دیگری مرتضی کیوان که مهرماهِ همان سال کشته شد: «در روزهایی که زیر شکنجه بودم، فقط این دو تا نگاهم میداشتند. یکی زنده و یکی مرده و امروز هر دوتاشان مردهاند ولی پاهای روح من، وقتی که بلایی بیشتر از طاقتم نازل میشود، همچنان روی همین دو پایگاه است. در آن روزها اینها وجدان مجسم من بودند که از من جدا شده بودند و هم مرا میپاییدند و هم دستم را میگرفتند.»
بااینهمه، مسکوب در نوشتنِ سرگذشت مرتضی کیوان به راهِ مماشات نمیافتد و ازقضا با رویکردی انتقادی و نه نوستالژیک، رسم کیوان و همقطارانش را بازخوانی میکند و با ذهنی تر و تازه نقد و نظرات کیوان درباره کتاب و ادبیات را برمیرسد و از خاستگاه فکری او نشانی میدهد. مسکوب معتقد است «سرشت پرمهر مرتضی کیوان چون درختی مشتاق رشد، از انسانگرایی رنسانس (مارکسیسم)، عرفان (شعر و ادب فارسی) و رمانتیسم (ادبیات فرانسه) پرورش مییافت. در جایی دیگر مسکوب اشاره میکند که کیوان در کار مطبوعاتی جسارت انتقاد و کنجکاویِ درخور و نادر و پشتکاری خستگیناپذیر داشت و بعد از نوشتن سیاههای از عناوین نقدها و مقالات او، مینویسد «البته امروز و پس از گذشت آنهمه سال این نوشتهها ارزش ادبی یا فرهنگی چندانی ندارند» گرچه نقل آنها را «نمودار ذهن جویایی» میداند که به هر گوشهای از هر کتابی سر میکشید. اما انگیزه مسکوب از گردآوری کتابی در قدر و مقام کیوان آنطور که خودش در مقدمه مینویسد یکی شخصی است و دیگری اجتماعی. از تاریخِ امضای پای مقدمه؛ ۱۵ آبان ۱۳۸۱ بهحساب مسکوب بیش از نیمقرن است که مرتضی کیوان دیگر نیست. «در این سالهای دراز نهتنها مرگ او از یاد نرفته بلکه وجود ناموجودش پیوسته در خویشتن من حضور داشته و گاه و بیگاه چراغی فراراهم نهاده است. گردآوری این کتاب ادای دِین است». بعد میرسیم به انگیزه اجتماعی که از نظر مسکوب و کیوان و همفکرانشان، اجتماع همواره امری مهمتر بوده است و از اینروست شاید که ذکر کردار کیوان و زندگی فردی او، هماره راهی به سوی جمع باز میکند. مسکوب انگیزه اجتماعی را علل تاریخی میداند که سنت سیاست را بهروال همیشگی برپا داشته و نیز اسباب فرهنگی که «رازداری و آبروداری، احساس ناایمنی و تقیه است و نبود آزادی و ترس از فردای نامعلوم و ایبسا موجبات دیگر». مسکوب معتقد است در میان ما ایرانیان، آنها که میبایست و میتوانستند کمتر گفتهاند و نوشتهاند و تجربه شخصی، اجتماعی و سیاسی خود را به دیگران منتقل کردهاند و «تازه چندسالی است که پارهای از سازمانها و کسانی از اهل سیاست و قلم به این کار پرداختهاند، وگرنه ما، نسل مرتضی و یاران یا مخالفانش، بیبهره از تجربه پیشینیان، در کارزار سیاست افتادند. پس از ما نیز همین شد». مسکوب این کتاب را نموداری از سرگذشت یکی از مبارزان با حقیقت عدالت اجتماعی میداند: انتقام ناتمام تجربه یک زندگی کوتاه اما با صداقتی پرشور. چنانکه رفت دستکم مقاله انتقادی مسکوب در این کتاب، روایتی است از دورهای از تاریخ معاصر ما که بازنشر چنین روایتی ضرورت حال ما است، درست در زمانه بابشدنِ رمانهایی مطول که ازقضا گفتمان چپ را نشانه میروند و آن را مسبب یا مقصر شکست تاریخی میدانند و خواسته ناخواسته همدست با وضعیت مستقر و در کار حفظ و امتداد آن هستند. گفتمان ادبیِ مسلط سالهای اخیر مدعی مواجهه تازه با تاریخ است که با انتقاد از نوستالژیا آغاز میکند، بگذریم که این طیف با خطزدن بر ادبیات شاخصِ معاصر ما، از هدایت تا ساعدی و براهنی و دیگران بنا دارد تلقی خود را جا بیندازد و بر نوستالژیای ادبی خط بکشد که یادآوریِ آن ادبیات، ناچیزی وجه غالب ادبیات اکنون را بیشتر پدیدار میکند. طرفه آنکه جَستن از دامِ نوستالژیا این طیف را به درکی فتیشیستی از تاریخ کشانده است به این معنا که آنان تاریخ را بهمثابه بازماندهای از سرکوب درک میکنند. یکیگرفتن گذشته و روایت گذشته، همان فتیش تاریخی است که بخشی از ادبیات ما به آن مبتلاست. پارادایم مسلط در مواجهه با تاریخ شاید آن باشد که ایرانیجماعت را گرفتار نسیان و بیحافظهگی میداند و البته پارادایم دیگری است که ما را بیش از حد درگیر تاریخ میداند، و این هر دو را میتوان تحتِ گفتمان شبهانتقادی صورتبندی کرد که معضل بزرگ در مواجهه با گذشته را نوستالژیای تاریخی میخوانَد. مسکوب در خوانشِ انتقادیاش از تکهای از تاریخ شخصیِ یک تَن که ازقضا تاریخ اجتماع میشود، سعی دارد وجهِ تاریک و جامانده از تاریخ را نشان دهد. او بدون توقف در دورانِ درخشان رفاقتها و مبارزات و مقاومتها، از گذشته روایتی مبتنی بر حافظه نمیسازد که «گذشته» را واقعیتهای تاریخی تمامشده یا روزشمار شکستها میگیرند. از نظرِ مسکوب هرکس خاطراتش را بنویسد یا بهتعبیر درستتر خاطراتِ هر کس، تاریخی نیست درست برخلافِ تصور مسلط بر ادبیات اخیر که خیل بیشماری خود را صاحبِ حق بیان و موجودی تاریخی میپندارند و دست آخر مکتوباتشان مصداقی از تعبیرِ «نوستالژی برای زمان حالِ» جیمسون است. مسکوب تلقیِ خود را با ساختِ دوگانه «خاطره بیدار» و «خاطره خفته» ابراز میکند: او «خاطره بیدار» را «سرگذشت جان ما و تاریخ درونی مایی» میداند که خود درون تاریخایم و در آن بهسر میبریم. و «خاطره خفته» آن است که بامناسبت و بیمناسبت بهیاد میآید و میرود، بیاثر. «در خاطره بیدار که گرم کار است تا ما را به خود فراخواند، یادآوری نوعی بازسازی و احضار گذشته غایب است به زمان حال و حاضر؛ غایبی حاضر میشود و حاضری (زمان حال) را به پس پرده میراند تا آنجا را که گاه ما کسی، حقیقتی یا چیزی رفته را که دیگر نیست بیشتر به جان میآزماییم تا آنچه را که هست و هستی او در زمانی است که هنوز به گذشته نپیوسته». نگفته پیداست که مرتضی کیوان نزدِ مسکوب یکی از این خاطرات بیدار است و شاید معنای «زندگی جاویدِ» مرتضی کیوان که شاملو شعری را به یاد او سرود در همین بودن و نبودنِ توأمان باشد. نگاهِ مسکوب در روایتِ گذشته، از اکنون به عقب بازمیگردد و «گذشته» را بهشکل محتوای حافظه درنمییابد و همین تلقی است که «کتاب مرتضی کیوان» را از روزشمار تاریخی یک شخصیت سیاسی برمیکشد، چهآنکه برخلافِ تصور کلیشهای، «حافظه» همهچیز را حفظ نمیکند بلکه وقایع را با دستکاری و حذف تحویل ما میدهد. پس اتکا بر حافظه در روایت خطاست و برعکس، زمانی با فراموشی میتوان به حقیقت دست یافت، آنچه آنتونیو نگری در مقاله «در ستایش فراموشی رخداد» آن را تئوریزه میکند و از وضعیتی میگوید که پسراندنِ محتویات حافظه و یادآوریِ صرف و بهتعبیری «فراموشی مولد»، نوعی کنش مقاومتی است که راه را برای خلق وضعیتهای تازه باز میکند. قرائتِ انتقادمحور مسکوب از زمینه و زمانه کیوان جلوِ بهجریانافتادن حافظه را میگیرد مگر آنجاکه حضور یک خاطره در حافظه معنایی بیشتر داشته باشد و این «تبدیل زمان گذشته است به زمان حال.» خاصه در جایی که مسکوب آستین بالا میزند تا از حزب توده و راه و بیراهِ تفکرات مارکسیستی بگوید. قرائتِ مسکوب از آن دوره رگههایی رمانتیک دارد و البته خودْ به این امر واقف است، آنجاکه اشاره میکند کیوان از اساس، رمانتیک بود و خوانشِ سیاسی او و همفکرانش از حزب و سیاست هم با نوعی رمانتیسم همراه است. مسکوب از سحرگاه بیستوهفتم مهر ۱۳۳۳ آغاز میکند که کیوان را کشتند. «همان روز طرفهای عصر داشتم میرفتم سر قرار حزبی، در خیابان سیمتری بودم اول منیریه که چشمم افتاد به بساط روزنامهفروشی: تیرباران گروه اول افسران حزب توده ایران – و تیرباران مرتضی کیوان! با عکس و تفصیلات و چشمهای بسته و بدنهای طنابپیچ و سرهای افتاده کشتگان. همه را در آنی به یک نگاه دیدم اما هیچ نفهمیدم. گویی ناگهان در چاه خواب افتادم… آخر هنوز خونریختن کاری خطیر بود و مردم چنین مرگْارزان نبودند.» شاهرخ مسکوب و مرتضی کیوان در همان حزب با هم آشنا شده بودند و خیلی زود این آشنایی به دوستیِ ماندگاری بدل شد. در آن سالها که حزب توده بهقولِ مسکوب «کشتگاه آرزوهای بسیاری از زحمتکشان و روشنفکران سرزمین بلادیده ما» بود که «از بیداد به جان آمده بودند و به جان میکوشیدند تا چرخ را برهم زنند و عالمی و آدمی دیگر بسازند.» آن روزگار که عضویت در حزب توده «بهمنزله پیوستن، همفکری و همراهی با احزاب برادر بود» و روشنفکران ما از این راه در جنبشی پیشرو و همگانی در نهضت چپ جای میگرفتند. از این منظر است که مسکوب مینویسد «انترناسیونالیسم» با «ناسیونالیسم» منافات نداشت که هیچ، پشتیبان آن نیز بود. چنین همبستگی بزرگی بود که از سر گذراندنِ ملال ابتذال روزمره را ممکن کرد و ایماژی از آزادی ساخت. «برای این آزاد زیستن میپنداشتیم که مارکسیسم آنهم آن خام و خشتی که ما شناخته بودیم، تنها راه و روش علمی و کارساز و دوای دردهای اجتماع است و مرهم زخمهای روانی ما… زخمهایی کهنه، صدساله و بیشتر!» مسکوب مینویسد که ما از آزادی تصور خود را داشتیم و آزادیِ برآمده از ایدئولوژی در کشورهای سوسیالیستی را نمیشناختیم و در ادامه از سادهکردنِ سیر پیچیده تحول اجتماعی در روند مبارزه طبقاتی سخن میگوید به این گمان که راز و رمز پیشبرد تاریخ را یافتهاند و بعد، به ماجرای آذربایجان و درگیری حزب با جبهه ملی اشاره میکند و سیاستهای حزب که در جریان ملیشدن صنعت نفت و کودتای بیستوهشتم مرداد تردیدهایی را برانگیخته بود. «ولی دستکم گروهی از ما خیال میکردیم بدنه حزب سالم است و در شرایط دیگر و روزی که حزب علنی شود با اینهمه نیروی مومن و فداکار آب رفته به جوی باز خواهد گشت!» آنان، کشتگان و رفتگانِ آن سالها، اختناق پس از اختناق را تجربه کردند، اشغال ایران را دیدند و فقر و جهل را، برای برچیدن بساط فقر و جهل به میدان آمدند، غافل از گرفتاریهای نهضت چپ در چنبره استالینیسم و عاقبتش. «سالهای بعد که حقیقت تلخ برملا شد، کسانی از سر خشم و دلسوزی گفتند: کیوان و کشتگان دیگر گول خوردند، با عمرشان بازی کردند… و این را طوری میگفتند که گویی فدای سادهلوحی خود شدند.» از نظر مسکوب شکست، یکی از بزرگترین و دردناکترین تجربههای اجتماعی-فرهنگی صد سال اخیر انسان در اروپا و آسیا و نیز ایران را به یک «اشتباه» فروکاستن و گذشت و مقاومتِ گروهی را ناشی از فریب و سادگی خواندن خودْ سادهلوحی بزرگی است در فهم و شناخت تاریخ این عصر. از اینروست که مسکوب مینویسد، باری، در آن «زمانه شکنجه و امید» پیدا بود که جوانی اهلِ درد مثل مرتضی کیوان، با آن سرشت عاشقانه و مردمدوست، شیفته دانستن و دریافتن و بیمار عدالت، روزی ناگزیر سر از حزب درآورد. چونان که کیوان درباره شعری از سیاوش کسرایی به فریدون رهنما نوشت «شاعر چگونه میتواند جدا از مردمش و بیرون از تاثیر مردم یک هنرمند باشد. جز این هرچه باشد آسمان بیستاره است، کور است، تاریک است، گرفته است، حقیر است» که بهقولِ ه.الف.سایه «کیوان ستاره بود.»