
دخترانِ بدِ مقدس
بسیار کم پیش میآید که چیزی درباره رفاقتهای زنانه بشنویم. نه در ادبیات نه در سریالهای تلویزیونی و نه در سینما، «خواهری» جایی ندارد. سارا دلشاد در این یادداشت دو مورد سینمایی از «خواهری» را بررسی میکند.
بسیاری از ما داستانهای متعارف زیادی دربارهی برادری شنیدهایم و در فیلمهای زیادی هم دیدهایم. از دوستیِ ابدی و افلاطونی بین دو مرد. شاید به همین علت باشد که بیشتر اوقات وقتی که از رفاقت حرفی زده میشود اول این رفاقت مردانه است که به ذهن متبادر میشود. در این یادداشتِ کوتاه به جای اینکه بخواهم دربارهی رفاقت کلی بین زنها در سینما صحبت کنم، ترجیح دادم دربارهی مفهوم ساده و درعین حال پیچیدهی «خواهری» که به واسطهی پایانبندی دو فیلم نشان داده شدهاند صحبت کنم. فیلم خانم ۴۵ (Ms.45) از آبل فرارا و فیلم دختر مقدس (The Holy Girl) از لوکرسیا مارتل. یافتن شباهتها و در عین حال تفاوتهایی بین پایانبندی این دو فیلم انگیزهی اصلی من برای این یادداشت بوده است. و دلیل دیگر آن علاقهی من به هر دوی این فیلمها و فیلمسازهایشان.
اول از خانم ۴۵ شروع میکنم. تانا دختر جوان لالیست که در نیویورک زندگی و در خیاطخانهای کار میکند. در یک روز به او دو بار تجاوز میشود. پس از آن تصمیم میگیرد با اسلحهای که از مرد دومی که به او تجاوز میکند و تانا موفق به کشتناش میشود، به دست آورده در شبهای سرد و تاریک خیابانهای نیویورک قدم بزند و بیمهابا و از سر انتقام به سمت هدفهای خود شلیک کند. او از طرف رئیس خود که مردیست که به تانا تمایل جنسی دارد و از لمس کردن تانا به منظور نزدیک شدن به او ابایی ندارد، به مهمانی رقص شب هالووین که همکارانش هم در آن حضور دارند دعوت میشود. در همان ابتدای مهمانی رئیس سعی میکند در اتاقی با او رابطهی جنسی برقرار کند که تانا با شلیک گلولهای او را ناکام میگذارد. تانا به اتاق مهمانی برمیگردد و شروع به شلیک کردن به سمت مردان مهمانی میکند. و در نهایت به دست همکار زناش، لوری، کشته میشود. تانا پس از آنکه لوری چاقوی سترگی را از پشت بر بدن او فرو میکند به سمت او رو برمیگرداند تا انتقام بگیرد. اما وقتی با چهرهی لوری مواجه میشود با نگاهی متعجب دستی که اسلحه بر آن است را پایین آورده و در حالی که به زمین میافتد برای اولین بار کلامی بر زبان میآورد. صدای او را میشنویم که میگوید: «خواهر».
و حالا دختر مقدس. آمالیا دختر نوجوانیست که مردی که در همان هتلی که آمالیا در آن ساکن است اقامت دارد دو بار او را در خیابان مورد تعرض جنسی قرار میدهد. آمالیا بنا به دلایلی تصمیم میگیرد که به آن مرد نزدیک شود. اما مرد وقتی که میفهمد آمالیا دختر زنیست که او را میشناسد آمالیا را پس میزند. آمالیا داستان رابطهی خود و مرد را برای نزدیکترین دوستش خوزفینا بازگو میکند. اما خوزفینا روزی که در حین رابطهی جنسی با پسرخالهاش، که رابطهای تحمیلی از سوی پسر است، توسط پدر و مادرش دستگیر میشود، برای اینکه خود را از این مخصمه و رسوایی رها کند راز آمالیا را برای آنها برملا و به او خیانت می کند. در سکانس پایانی وقتی مادر خوزفینا در لابی هتل منتظر است تا مادر آمالیا را از این رسوایی باخبر کند، خوزفینا نزد آمالیا میرود که در استخر هتل به تنهایی در حال شنا کردن است. در داخلِ آب خوزفینا که اضطراب و نگرانی در چهرهاش پیداست رو به آمالیا میکند و به او قول میدهد که برای همیشه از او مراقبت کند و خواهر او باشد. آنها با خوشحالی در آب شنا میکنند و به مردی که برای تمیزکاری وارد استخر شده سلام میدهند. اما از آنجا که گوشهایشان زیر آب است مطمئن نیستند که جوابی شنیده باشند. آنها تکرار میکنند: «سلام، صدای ما رو شنیدین؟»
رادیکالیسم هر دو فیلم در رابطهی مخفی بین تانا و لوری و رابطهی آشکار بین آمالیا و خوزفینا شکل میگیرد. لوری، همکار تانا، کارگریست که خشماش را در مواجه با آزار جنسی به روشی که از نظر عرفی میتواند پسندیده باشد نشان میدهد. روشی که با همهی دلچسب بودنش، اگر تنها به آن اتکا شود نهایت کاری که میکند این است که تا اندازهی کمی وضعیتِ عذابآور را به وضعیتی قابلتحمل بدل کند. او دختریست که میتواند با مزاحمهای خیابانی دعوا و با کلمات و ژستهایش به آنها توهین کند. او کسیست که شاید حتا اگر بعد از ازدواج از طرف شوهرش مورد خشونت خانگی قرار بگیرد با چند فحش آبدار به شوهرش این خشونت را پاسخ دهد، اما خب تا جاییکه دمار از روزگار شوهر درنیاید. او حتا در دفاع از همکارانش در برابر رئیسشان شهامت زیادی از خود نشان میدهد. اما او دختریست که تا آنجایی رادیکال است که سلامت ذهنی و روانیاش مورد سوءظن قرار نگیرد. اما تانا که او نیز همچون لوری رنج میکشد، لال است و سلاح لوری را که گفتار اوست در دست ندارد. او وارد عمل میشود و از هرگونه سلاح دیگری که بتواند در این راه به او کمک کند استفاده میکند. حتی از لباس مخصوص برای مهمانی هالووین. او لباس راهبهای را بر تن میکند، که در عین حال که به شخصیت تقدسگونهی او در ابتدای فیلم نزدیک است، همراه با آن رژ لب قرمز براق که حالت اروتیکی نیز به او میدهد تا به هدف خود که اغوای رئیس و در نهایت کشتن او است برسد. اما در پایان به دست لوری که میخواهد این ماشین آدمکشی را از کار بیندازد کشته میشود. تانا که از خواهر خوب به خواهر بد تبدیل شده حالا دیگر مجبور است بازی را به لوری که پیش از مرگش او را خواهر خود نامیده است واگذار کند. به لوریای که با کشتن تانا به ثبات جامعهی مردسالار قوام میدهد. اما تانا او را خواهر صدا میزند تا شاید رسالتی را به او یادآور شود. کلامی که چنان شبحوارانه ادا میشود که گویی فقط این لوریست که این صدا را میشنود. مثل کَریِ سال ۱۹۷۶ (نام شخصیت اصلی فیلم Carrie) که پس از مرگش از زیر خروارها خاک دست خود را بیرون میآورد و دست همکلاسیاش اِیمی را محکم در دست میگیرد.
همچون کَری، تانا و آمالیا هم باکره بودند. در اساطیر یونانی زن باکره به معنای زنی که بکارتش دستنخورده باشد نبود. بلکه صفت باکره به زنانی اطلاق میشد که حاضر نبودند کس دیگری بر آنها سلطه و مالکیت داشته باشد. قدیسهها و یا الهههایی همچون آتنا که حاضر بودند از صخرهای خود را پرتاب کنند یا به ماری تبدیل شوند اما زیر یوغ مردان نروند. تانا برای مهمانی رقص لباس راهبه بر تن میکند. حتی با با ژست راهبهای که بر کتاب مقدس و یا بر صلیب دور گردنش بوسه میزند، پیش از رفتن به مهمانی با بوسه زدن بر گلولههایی که داخل اسلحه میگذارد آنها را متبرک میکند. از طرف دیگر آمالیا را داریم. دختر نوجوان باکرهای که در کلاسی مذهبی شرکت میکند و همواره زیر لب در حال وردگویی و دعاخوانی است. او رسالت الهی خود میداند که دکتر خانو را از مخمصهای که گرفتارش شده نجات دهد. غافل از اینکه با کاری که میکند در حال انتقام گرفتن از خانو است. انتقامی که در دهه ی ۸۰ در خیابانهای نیویورک با اسلحه و بیرحمیِ تمام انجام میشود، در دههی اول قرن ۲۱ و در شهری کوچک در آرژانتین با خدشهدار کردن و متزلزل کردن موقعیت اجتماعی فرد متعارض صورت میگیرد.
تفاوت خوزفینا با لوری در این است که خوزفینا با اینکه نمیتواند تمام و کمال به خواهری وفادار بماند، اما در انتقامگیری از مردسالاری به طور ناخواسته با آمالیا همدست میشود. اما لوری که در هنگام کشتن تانا از پشتِ سر او کارد را به حالتی در دست میگیرد که شبیه به آلت مردانه است، نمایانگر ژستیست که حامی و حافظ جامعهی مردسالار است. جامعهای که ازاین واهمه دارد که اگر اختگی به هر شکلی در آن صورت بگیرد ممکن است به قلمرویی از خشونت زنانه بدل شود. تانا همهی مردها را میکشد و از آن طرف آمالیا با نگاهش موقعیت باثبات یک مرد تمامعیار را متزلزل میکند. در هر دو شاهد بلوغایم. بلوغی جسمانی که مولد شر است که در مورد تانا و آمالیا و حتا کِری خود را در وضعیتی پرشور و خلسهوارانه نشان میدهد. این بلوغ برای جامعهی مردسالار همیشه خطرناک بوده است. بلوغی که میتواند آبستن عصیان باشد. اما چیزی که در هر دوی اینها مشترک است و باید به آن توجه داشت این است که نمیتوان خطایی که لوری و خوزفینا مرتکب میشوند را همدستی با این نوع جامعه تلقی کرد. این خطا را تنها باید خطایی اخلاقی در میان زنان درنظر گرفت که آن هم نتیجهایست از ایجاد دشمنی بین زنها که از ویژگیهای نظام مردسالار است.
و در آخر، نمونهای از سینمای ایران. فاحشهی فیلم موسرخه. زنی که دیگر نه خواهرِ زنی دیگر، که خودِ آن زن میشود. آنجایی که در دفاع از دختر جوانِ همسرنوشت خود که حالا برای پیدا کردن راه نجات با موسرخه به شهر دیگری فرار کردهاند، در برابر پدر و برادر خشمگین و متعصب دختر فراری و زیر نگاه کنجکاو و بیشرم هزاران مرد دیگر، عصیان یک زن بیرمق را با درماندگی تمام در میآمیزد، لباس از تن میشکافد و رو به صورتِ برادرِ دختر فراری فریاد میزند که :«بیا بکش، من خواهرتم.» درست است که فاحشه، کَری، تانا و آمالیا خواهرانی دارند که به آنها خیانت میکنند اما این خواهران در نهایت برای من میتوانند همچون ایسمنه، خواهر آنتیگونه باشند، که با اینکه در نیمهی راه اتحادِ خود با خواهرش را برهم میزند اما هنگامی که آنتیگونه محکوم به زنده به گوری میشود، برای اینکه وفاداری خود را ثابت کند داوطلب میشود که همراه خواهرش بمیرد.
چه موضوع تازه و جالب و خوبی
سپاس که نوشتید :)