skip to Main Content
در شب پرسه می‌­زنیم و در آتش بلعیده می‌­شویم
جامعه

در شب پرسه می‌­زنیم و در آتش بلعیده می‌­شویم

این متن روایتی از شهرگردی نویسنده در مراکز خرید تهران است. با متن همراه شوید تا با سفر در جنوب و شمال شهر درباره نابرابری اجتماعی و تغییرات تهران تأمل کنید.

«برای چه می‌­سوزید، شما مصرف­‌کنندگان؟» (۱)

زبان و جهان پاساژها به قدری کامل و رخنه‌ناپذیر است که زبان نیمه‌­جان تفکر انتقادی ما هر بار به درون چارچوب­های خودتاییدگر آن درمی­‌غلتد. نمی‌­خواهم کلمات و مفاهیم کژدار مریزمان را مثل یک بازاریاب برای یک مطالعه‌­ی فرهنگی در باب پاساژها هزینه کنم. می‌دانم تفاوت اصلی من با فروشنده‌­ی یکی از آن سلول‌­ها آنجاست که او محکوم است تحت هر شرایطی تصویر خیره‌­کننده و کاملی به شما ارائه دهد، اما من می‌­توانم با آزادی نادری آنچه درون پاساژ می­‌گذرد را نفی کنم. دومی ظاهراً یک کالای مشخص ارائه می­‌کند، اما من باید کلیت ایده‌­ی آن را به بهترین شکل ارائه دهم. در واقع، هر دوی ما از یک فرمول دیرینه پیروی می‌کنیم: «آنچه ظاهر می‌­شود خوب است، آنچه خوب است ظاهر می‌­شود». درست زمانی که با بُرنده‌­ترین مفاهیم به سراغ آنها می‌روم، مثل عکسی که زیادی در معرض هالیدهای نقره قرار گرفته باشد، به ظهور بهتر آن کمک کرده‌ام. تصمیم می‌­گیرم این حضور یک‌­طرفه و همه­‌جاحاضر را با یک بازدید متقابل پاسخ دهم. تازه اول شب است. یک فهرست حدودی تهیه می‌کنم و همراه دوستانم  مجهز به هر چیزی که بتواند به هوشیاری­مان آسیب بزند سفر را شروع می‌­کنیم.

مقصد اول نخستین فروشگاه بزرگی است که شناخته‌ام، و اسفندماه بیست و یک سال پیش شاهد افتتاح آن بوده‌ام. آن سقف و ستون‌­های بلند روی تپه‌­های عباس‌­آباد، همراه با نور روشن­تر از روز و وفور بی­کرانِ هر آنچه ممکن بود نیاز داشته باشم، و همچنین چیزهای دیگری که می‌­خواستم هر چه زودتر نیازم را به آنها یاد بگیرم. خاطره‌­ی من از فروشگاه شهروند میدان آرژانتین چیزی بیشتر از مجموع نیازهایم را یادآوری می­‌کند: یک پرستشگاه کالا که می­‌توانست با یک معجزه قحطی را ناپدید ­سازد. نخستین تصویری که می­‌بینم فرد میانسالی است که ردیف فرآورده‌­های گوشتی را -­که با شلختگی تعمدی به شکل و وزن (نا)برابر بسته‌­بندی شده‌اند- یکی‌­یکی جلوی عینکش عقب و جلو می­‌کند، تا بعد از ۸۰ نوبت خرید به میزان یک بسته صرفه‌­جویی کرده باشد. فراوانی این قفسه، محرومیت او را دوچندان جلوه می‌­دهد. در حالی که ضعف عصبی و سنگینی این شب را بابت رقّت عواطفم سرزنش می‌­کنم و می‌­خواهم مثل دو دهه‌ی قبل قیمت کالاهای مشابه را تک‌­تک بپرسم، فرد میانسال دیگری را هنگام بحث با نگهبان خروجی می‌بینم که چند کالای آشکارا غیرضروری از کیفش استخراج شده است. در چهره‌­اش اما هیچ نشانی از بی­تابی دیده نمی­‌شود، گویی بر مبنای اصول رفتار کرده و صرفاً بدشانسی او را در این موقعیت قرار داده است: هر دو می­‌دانستند او نهایتا تا شیفت نگهبان بعدی از معبد اخراج خواهد شد.

جادوی فروشگاه که نتیجه‌­ی پنهان کردن نسبت میان روبنا و زیربنا بود، فراوانی را فقط در محصول و نه در تولیدکنندگان عرضه می­‌کرد. جدایی کامل محصول نهایی از مناسبات تولید خویش، از بازنمایی یا نمایندگی مستقیم زیربنا توسط روبنا جلوگیری می­‌کند. انفجار خیره­‌کننده­‌ی نور، مازاد تولیدی است که خود را مستقل از مناسبات تولیدکنندگانش تجلی می‌­بخشد. به همین سبب، نور و وفور و توان خرید و ماه آخر سال همگی دست‌­نخورده باقی مانده‌اند. اما مناسبات تولید اگر مستقیماً انکار شود، به شکل واژگونه سر بر می‌آورد: مصرف­‌کنندگان فروشگاه، خود تولیدکنندگانی دیگر هستند. اگر در دهه­‌ی هفتاد ایجاد تقاضای موثر و حمایت کذایی از تولید داخلی، ما را به قلمروی مصرف دعوت می‌­کرد، امروز بخش عمده­‌ای از ما نه تنها از عرصه‌­ی مصرف بیرون افتاده‌ایم، بلکه حتی مجوز ورود به قلمروی پنهان تولید را نداریم. حمایت از شبه‌­تولید داخلی جای خود را به اخلاقیات مصرف شبه­‌کالاهای داخلی داده است. جادوی قدیمی فروشگاه شبانه‌­روزی بالاخره چهره‌­ی خود را به عنوان طلسم کمابیش طبیعی نزاع برای بقا نشان داده است. وفور هیات حقیقی خود را به عنوان فقر مضاعف نشان داده، چون «مردم باید یاد بگیرند هفته‌ای یک بار گوشت بخورند».

جیب‌هایمان را از هر چیز دم دستی پر می­‌کنیم و از ویرانکده خارج می­‌شویم. به جایی می­‌رویم که به معنای تحت­‌الفظی کلمه قلب تپنده‌­ی این روزهای تهران است -خیابان جمهوری. کارگاه­‌های پوشاک بی‌وقفه در حال پمپاژ لباس عید هستند، و دستفروش‌ها –جنگجوترین نژاد این شهر بلاخیز- بی‌تفاوت به موضوع این جستار خیابان را تسخیر کرده‌اند. مع‌الاسف ما وارد جهان معماری‌­زده­‌ی چهارسو می­‌شویم. معماری­‌زدگی آن حتی در تداعی نام چهارسو مشهود است؛ نام چهارسو که به دیوار چهارم و تاریخ مشترک ما در تیاتر شهر ارجاع داشت، اکنون توسط چهار سوی هندسی در چهارراه جمهوری مصادره شده است. پله‌ها با چنان دقتی به شکل قطری طراحی شده‌اند، که برای رسیدن به طبقه‌ی بالا نیمی از یک طبقه طی می‌شود، در جستجوی راه سریعتر ناکام می‌مانیم و در آخر به بالکنی می­‌رسیم که درست روبه‌­روی طبقه‌­ی آخر علائدین قرار دارد؛ همان طبقه‌ای که بعد از افتتاح چهارسو در یک عملیات کمابیش کماندویی ویران شده، و حالا ویرانه‌­ی آن یادبودی است که در منظره‌ی سلفی فاتحان چهارسو ظاهر می‌شود.

اینکه از جایی به بعد، پاساژها صرفاً مجموعه‌ی کالاها و خدمات نباشند و یک جهان کامل با زمانبندی ویژه‌ی خود را شکل دهند، پدیده‌­ی تاز‌ه‌­ای نیست. اما چنین جهانی چطور می­‌تواند حول موبایل و متعلقاتش شکل بگیرد؟ گرایشی که حاج آقا علائدینِ یک و دو و همینطور رقیبش در بازار موبایل تهران، نمایندگی می­‌کنند، حالا در چهارسو به شکلی جهش­‌یافته ظاهر شده‌ست. چند طبقه از این ساختمان به سینما و مراکز فرهنگی-خوراکی تخصیص یافته، و بخش عمده ای از کل طبقات آن را فضاهای خالی باشکوه با تاش به‌­موقع رنگ­های سبز و نارنجی تشکیل داده‌اند. و تمام اینها در نهایت برای سحرآمیز کردن کالای موبایل و متعلقات بی‌شمارش. دو چهارراه بعد از ساختمانی که زن کارگر از میان آتش طبقه‌­ی پنجمش سقوط کرد، یک محیط امن و زهدانی برای همین نام‌های تجاری وجود دارد که حتی نیازی به رقابت درون آن ندارند.

فقط سه ساعت تا نیمه‌­شب فرصت داریم و باید چهار قلعه‌­ی دیگر را فتح کنیم. حساب­‌کتاب می­‌کنیم که نواحی شمالی احتمالا دیرتر دروازه­‌هایشان را می‌­بندند. پس چهار نعل به جنوب می­رویم، به شابدول عظیم. اینجا قرار بوده بزرگترین مرکز خرید خاورمیانه باشد. از این که این پروژه تا این حد شکست خورده احساس غرور می­‌کنم. نه تنها بزرگترین نیست، و نه تنها بیشترین گردش مالی را ندارد، بلکه با بی‌­توجهی نسبی هم مواجه شده و ناگزیر شده  برای ایجاد جذابیت بخشی از ارزش ربوده شده را به مردم برگرداند. این ستاره‌­ی خاورمیانه به رغم ابعاد و امتیازات بی­کران خود، تا حدودی مهجور به نظر می‌­رسد. البته امتیازات آن به حدی می‌­رسد که بخشی از کسب و کارهای محلی و شهری را ساقط کند و ویرانه‌­ای دیگر به رسوب‌­های کهن این شهر بیفزاید.

همینطور که به شیوه‌­های مقاومت در برابر جادوی خیره­‌کننده‌­ی کالاها فکر می­‌کردم، یک ردیف مقوای آچهار کج دیدم که با یک نخ بین دو تیر آویزان بودند و روی آنها به موازات افق نوشته شده بود: محجوب محجوب محجوب. همانی که بعد از ۲۵ سال ریاست خانه کارگر می­‌گوید شرایط کارگر هنوز به حداقل هم نرسیده است و خبرنگار جرات ندارد بپرسد پس در این ربع قرن شما چه می­‌کردید؟ ردیف برگه‌­های کج که این روزها برای بخشی از شهر بار نوستالژیک پیدا کرده، از شیوه‌ها و حوزه­‌های گوناگون برندینگ صحبت می‌کند. پس نمی‌­توانم به سادگی خرید نکردن از اینجا را تجلی مقاومت آن شهری بدانم که نسل‌­هاست در محاصره‌­ی همه­‌جانبه به سر می‌­برد.

فرصت هر چه تنگ­تر می‌­شود. کوروش را خط می‌­زنیم. به خودم می­‌گویم جز ابعاد متفاوت چیز جدیدی آنجا نخواهد بود، و می­‌توانم بعدا با فرمول‌­های تبدیل تجانس به سراغ آن بروم. همینطور از آن کوچه‌­ی باریک در محله­‌ی هروی که اخیراً میزبان سه مگامال شده صرف نظر می­‌کنیم. بعدا می­‌توانیم عنوان «رکورددار گینس در تبدیل محله­‌ی مسکونی به فضای غیرقابل استفاده‌­­ی تجاری» را روی دیوارهایش کار کنیم. خاندان پرجمعیت پاساژ­های محله‌ی ونک هم  از اول در فهرست نبودند. در نهایت می­‌رسیم به آن خیابان‌­های پهن مدور که همدیگر را در دو نقطه قطع می­‌کنند، به برج­‌هایی که محیط اطراف خود را دیوارزده نمی­‌کنند، به پاساژ گلستان. نخستین بار که کسی به من گفت برویم پاساژ گلستان، ترکیب‌­های اضافی مشتق از واژه­‌ی پاساژ به چند مورد مانند آلومینیوم و کویتی‌­ها محدود می­‌شد، و فلانر و ویندوشاپینگ عبارت­‌هایی ناآشنا بودند. می­‌پرسیدم آن تو چی هست. می‌گفت حالا خودت می­‌بینی. انرژی این دعوت فراتر از جذابیت‌­های دعوت شدن از سوی زنی بزرگتر از خودم بود. احساس می­‌کردم آن مراسم آیینی و عمومیِ آزادی­‌­های بی­کران که شهرک غرب وعده می­داد باید در همین گلستان باشد.

در طول شب با خودم تکرار می­‌کردم که هر چقدر هم در مورد پاساژها غرولند کنم، دستِ آخر با مدح گلستان تعادل را تا حدودی در ذهن خواننده حفظ می­‌کنم تا بعدا با گشودگیِ نسبی به کلماتم فکر کند. پس سپرهای شبه­‌انتقادی­مان را در صندوق عقب گذاشتیم و خون و ذهنمان را بارگذاری مجدد کردیم و به قلعه‌­ی طلایی سلام دادیم. نوازنده‌­ای به استقبال­مان آمد تا بازگشت­مان را تبریک بگوید، و ما هم شادباشی به او دادیم. گفتم از حیاطِ پایین برویم، چون یادم بود حیاط گلستان در دو سطح است و در حیاط سفلی کالاهای مصرفی و خوراکی عرضه می­‌کنند تا کسی که لباس آیینی به تن ندارد و فقط برای خرید آمده ناچار نباشد در محوطه‌­ی اصلی حاضر شود. تمام حسن­‌نیتم را یکجا فرا می­‌خوانم، لبخند می­‌زنم و به ویترین‌ها خیره می‌­شوم. بالاخره وارد یک مغازه­ می­‌شویم. قیمت یک چیزی را می­‌پرسم و فروشنده می­‌گوید فلان قدر. لبخند می­‌زنم و می­‌گویم «فکر کنم آدیداس تنها برندی باشد که از شمال تا جنوب این شهر را درنوردیده و همه جا طرفدار غیرتی دارد». فروشنده مشتری دیگری ندارد و حواسش جمع دوست من است که چه کار می­‌کند. می­‌گویم «نمایندگی میدان گمرک آن همیشه مشتری داشت». می‌شناسدش، قبلن آنجا کار می­‌کرده. می­‌گویم «من خودم سال ۸۴ یک میلیون پول بابت کفشش دادم». دوستم از من شماره­‌ی پایم را می­‌پرسد. به خودم نهیب می­زنم که چرا قیمت را این اندازه رُند گفته‌­ام. به فروشنده توضیح می­‌دهم که الان برای خرید نیامده‌ام و می‌خواهم تا فردا صبح مقاله‌­ای راجع به پاساژها بنویسم. سر صحبت باز می‌­شود. راهنمایی‌­های جالبی به من می‌­کند. تفاوت زیادی میان گلستان و بقیه‌ی پاساژهای شهرک مثل میلاد نور قائل نیست. برایش توضیح می‌­دهم که تنها فضای قابل تنفس در میلاد نور روی پله‌­های برقی­اش است و چقدر خوب است که گلستان به این ابتذال تن نداده، پله­‌های پهن دور حوض گلستان مثل مار ماهی در پیچ و تاب‌اند. می‌خواهد چیزی بگوید که دوستم (که چند دقیقه ی پیش مغازه را ترک کرده بود) به من اس‌­ام‌­اس می­‌دهد: «شاپینگ سوسیالیستی». من هم سریع خداحافظی می­‌کنم و بیرون می‌­آیم.

به سمت آگورای شهرک غرب، همان حوض وسط پاساژ می­‌رویم، و با خودم فکر می­‌کنم در مقاله چطور به دوست فروشنده‌­مان اشاره کنم، که ناگهان حرف فروخورده‌­ی فروشنده مثل پتک بر فرق سرم می‌­کوبد: هیچ خبری از آن میدانگاه نیمه‌­روشن نیمه‌­تاریک نیست. آن فضای بطالت که در تمام روز کمابیش یک‌­شکل بود، آن محل قرارهای تصادفی میان آدم­‌های ناشناس جای خود را به مخرب­ترینِ نیازهای یک پاساژ سه طبقه داده است: پله‌برقی. بدون آگورای گلستان، هیچ وجه­‌مشخصه‌­ای آن را از پاساژهای دیگر جدا نمی­‌کند. شدت این ابتذال من را ناخواسته در موضع دفاع از آیین‌­های سحر و جادوی کالا قرار داده است. چرا به پرستشگاه خود احترام نمی‌­گذارید؟ سرافکنده بیرون می‌­آییم، و در راه کفش­ را به دوست نوازند‌‌ه‌­مان می‌­دهیم. از اینکه قبول نمی‌­کند تعجب می­‌کنم. به سایز پایش نمی‌­خورد. یعنی عرضه ندارد آن را به نقد نزدیک کند؟ گویا تصمیمش را گرفته. به او می‌­گویم این کار توزیع مجدد ثروت است. لبخند می‌­زند و یک برگه‌­ی کوچک از جبیش در می­‌آورد که روی آن نوشته «هر کسی می‌­تواند یک آتش کوچک در یکی از اتاق‌­های پرو روشن کند».  در پشت آن دستورالعمل ساخت دودزا با تخم مرغ و سایر مواد آشپزخانه درج شده است. گفتی از شهرک غرب تا مرکز شهر و تا شابدول­عظیم سلطه و مقاومت در یک جنگ نامرئی روزانه با هم گلاویزند.

نزدیک نیمه شب است. بالاتر می‌­رویم، تقریبا پای کوه‌­های شمالی تهران که بی‌وقفه برای ممتازترین قشر این شهر غربال می‌­شود. غربال؟ نباید تمام تلاشم را می‌­کردم تا از این تقابل‌­های بیش از حد آشکار و زننده امتناع کنم؟ وانگهی خود این مکان از هر نقد و جدلی پیشتازتر است. وقتی پرسیدم چرا هزینه پارکینگ چندبرابر قیمت واقعی محاسبه می‌شود، شنیدم« اینجوری خیلی خوب است، هرکسی نمی‌تواند بیاید تو». بدیهی است که این مکانیسم‌­های حذفی بدون پشتوانه‌­ی بخشی از مردم امکان­‌پذیر نیست. تمام خدمات با ضریبی بین ۱.۷ تا ۵ محاسبه می‌­شود. خبری از تگ قیمت نیست. گفتی در دل این ثروت بی­کران صحبت از پول نوعی بی­‌حرمتی به حساب می‌­آید. تمثیل پرستشگاه که برای فروشگاه شهروند بیش از حد سوبژکتیو و تحمیل شده بود، در اینجا با دقت تمام عینیت یافته است. حتی نام آن نیز معبد یا تصویری است که امنیت یک شهر یا ملت را تضمین می­‌کند. محافظی که همه در برابر آن تعظیم می­‌کنند و هر ملتی بدون آن هیچ است.

پالادیوم صرفا یک نسخه‌ی لوکس از شهروند برای پولدارها نیست. اگر شهروند با بازتاب وفادارانه­‌ی محصول (و حذف تولیدکنندگان)، صورت کاذبی از رضایت را عرضه می­‌کند، پالادیوم این تابناکی را درونی کرده و خود نارضایتی و ناکامی را به عنوان کالا ارائه می‌­دهد. آن هزینه­‌ی اضافه جنبه‌­ی تزئینی ندارد، و یکی از  تمهیداتی است که این شهر برای حمله به خود طراحی کرده است. چنین فضاهایی فقط جزئی منفک شده از جامعه نیستند، بلکه آخرین مرحله از فرایند بیرون گذاشتن (بخوانید پرولتریزه کردن) کل جامعه است که دارد در روبنا اتفاق می­‌افتد (تغییر در روبنا همیشه کندتر از زیربناست، مانند تغییر نام خیابان‌ها بعد از یک انقلاب سیاسی که چند سال طول می‌­کشد). پالادیوم همچنین تمامیتی مفروض از جامعه را درون خود خلق می­‌کند، همراه با آگاهی و دانشی مختص به آن. و هم‌زمان این انشقاق را به عنوان یگانه انتخاب طبیعی و عقلانی عرضه می­‌کند. از یک سو بخش اعظم این شهر در مرزهای تولید و مصرف تقلا می­‌کند، و از سوی دیگر، اقلیتی با مصرف کردن، تولید ارزش افزوده می­‌کند (مثلا با مصرف کردن یک خدمات هزار تومانی آن را به یک کالای ۵۰۰۰ تومانی تبدیل می­‌کند).به این ترتیب، انشقاق اولیه میان کالا و تولیدکنندگان که منشا خیره­‌کنندگی پاساژ بود، اکنون به عنوان یگانه انتخاب از پیش صورت گرفته­‌ی کل این شهر ظاهر می‌­شود. صحبت از برندینگ و کالاهای جهانی‌­شده موضوعیتی ندارد، چون آنچه در این مکان مصرف می­‌شود خودِ فرایند مصرف در مقام یگانه شکل بی‌فعالیتی است، و آنچه تولید می­‌شود یک کالای تام است که کل شهر را در نسبت با خود تعریف می­‌کند. همانند نسخه‌ی اصلی خود در روم باستان، پالادیوم تهران یکی از سلف‌­پرتر‌‌‌ه‌­های قدرت است که کل شهر را به ظلمت تبعید می­‌کند تا ثابت کند «هر آنچه ظاهر می­‌شود خوب است، و هر آنچه خوب است ظاهر می‌­شود».

قرار بود از اینجا به سام سنتر برویم. و این یکی جایی است که پالادیوم در برابرش به عوام تعلق دارد. مارپیچ این انتزاعِ عینیت­‌یافته انتها ندارد و پیشاپیش می­‌دانم که هیچ ویرانه‌­شناسی نمی­‌تواند با اتکا به کلمات به سراغ آن یکی برود. نمی‌­خواهم کلافگی‌­ام با همین شدت در متن بازتاب یابد. مجید ماشین را سرازیر می­‌کند پایین، به کوه بی‌­بی‌­شهربانو. می­‌گوید آنجا یک پرستشگاه قدیمی هست که ندیده‌ام. یک آتشکده که شاید هوایمان را عوض کند. به تاریک­ترین نقطه‌­ی شهر که می‌رسیم نفسی تازه می­‌کنیم، درون یک گودال دورچینی شده در دل یکی از کوه­‌های جنوبی تهران. مجید می­‌گوید قدیم‌­ها مرده­‌هایشان را می­‌ریختند اینجا تا لاشخورها بخورندشان. می­‌خواهم یک چیزی بگویم. اما دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است. همه­‌چیز باید ویران شود.

(۱) برگرفته از یکی از تراکت‌های گروه بادرماینهوف در فروشگاه‌های زنجیره‌ای آلمان غربی

همچنین بخوانید:  هنرشویخانه: زمین‌هنرخواریِ تراژیک در سالن شهر
This Post Has 0 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗