skip to Main Content
زندگی ناآرام آرمیدگان دو قبر؛ شاه پهلوی و شازده قجری
جامعه

آنچه رضاشاه با خانواده فرمانفرما کرد

زندگی ناآرام آرمیدگان دو قبر؛ شاه پهلوی و شازده قجری

سوم اردیبهشت ۱۳۹۷ راننده یک دستگاه ماشین خاک‌برداری، حین گودبرداری در اطراف حرم شاه‌عبدالعظیم و در محدوده‌ای که به نظر می‌رسد پیش از تخریب در سال ۱۳۵۹، بنای مقبره رضاشاه پهلوی قرار داشته است، به جسدی مومیایی برخورد که ژست و ظاهرش به رضاشاه می‌مانست؛ این رویداد زمینه‌ای را فراهم آورد که بحث و گفت‌وگو درباره دوره حاکمیت کوتاه ‌مدت اما پرحاشیه رضاشاه، به عنوان یکی از مشهورترین حاکمان تاریخ ایران بر سر زبان‌ها بیافتد.

سوم اردیبهشت ۱۳۹۷ راننده یک دستگاه ماشین خاک‌برداری، حین گودبرداری در اطراف حرم شاه‌عبدالعظیم و در محدوده‌ای که به نظر می‌رسد پیش از تخریب در سال ۱۳۵۹، بنای مقبره رضاشاه پهلوی قرار داشته است، به جسدی مومیایی برخورد که ژست و ظاهرش به رضاشاه می‌مانست؛ این رویداد زمینه‌ای را فراهم آورد که بحث و گفت‌وگو درباره دوره حاکمیت کوتاه ‌مدت اما پرحاشیه رضاشاه، به عنوان یکی از مشهورترین حاکمان تاریخ ایران بر سر زبان‌ها بیافتد؛ حاکمی که درباره حکومتش هم مخالفان و زخم‌خوردگانی دوآتشه و راسخ به اظهارنظر پرداخته‌اند و هم کسانی که به ویژه به مثابه ناظرانی از دوردست، مصرند بر اصلاحات و نوسازی زیست اجتماعی در زمان حکومت او مهر تأیید زنند. در میان این مخالفان و زخم‌خوردگان، هم اقشار فرودست مردم قابل جستجویند و هم روحانیون بزرگ و البته خاندان‌های منتسب به اشراف قجری که بیشترین ضربات را از پهلوی اول متحمل شدند. در میان این گروه اخیر، خاندان فرمانفرماییان از همه مشهورترند و نکته جالب آنجاست که بزرگ این خاندان، عبدالحسین‌میرزا و پسر ارشدش نصرت‌الدوله فیروزمیرزا – که مشهور است به دستور رضاشاه کشته شده است – در مقبره‌ای ساده و سفیدرنگ در همان محوطه شاه‌عبدالعظیم به خاک سپرده شده‌اند. قصه تعامل رضاشاه پهلوی با این خانواده قصه‌ای است مفصل که در این گفتار، به اختصار به چند نمونه کوچکش اشاره می‌شود تا رضاشاه را از زاویه نگاه کسانی بشناسیم که زندگی روزمره خود را هم حتی پس از به قدرت رسیدن رضاخان میرپنج در معرض تهدیدی همیشگی می‌دیدند.

سنجاق سری که از ترس تفتیش در باغچه گم شد

دختری با چادرنماز غرق گل‌های بابونه و چارقد سپید، از کلاس فارسی جناب میرزای مکتب‌دار به خانه برمی‌گردد، در راه سرخوشانه شعر می‌خواند و لی‌لی می‌کند غافل از آنکه در همان لحظات اتفاق بزرگی در تاریخ ایران رخ داده و سلسله‌ای برافتاده است؛ سیدضیاءالدین طباطبایی بر مسند قدرت نشسته است و رضاخان میرپنج را هم در کنار خود دارد؛ مردی که به زودی تاج پادشاهی بر سر می‌نهد و می‌کوشد کاخ خود را بر بقایای املاک پدری همین دخترک بنا کند، دخترکی که مهرماه نام دارد و یکی از دختران جناب شازده بزرگ، میرزا عبدالحسین‌خان فرمانفرما از نوادگان خاندان قجری است. روایت دخترک از روز کودتا، روایتی است از یک خانواده اشرافی دستپاچه از تغییر حاکمیت در صحن حیاط خانه‌ای اعیانی در اصفهان، خانه ظل‌السلطان که مدتی میزبان حرمخانه شازده بود. این دستپاچگی و هیاهویی که دخترک از آن روز تاریخی هول‌انگیز ترسیم می‌کند، به خوبی می‌تواند نمادی باشد از تلاطمی که در دریای زندگی ایرانیان و به ویژه طبقه اشراف با کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و زمزمه‌های تأسیس حکومتی نوپا – حکومت پهلوی – جاری شد: «رفت‌وآمد شدید و غیرعادی حکمفرما بود. در نزدیک به هشتی باز و عده‌ای مرد که هیچ‌گاه اجازه آمدن به اندرون را نداشتند در حال رفت‌وآمد بودند. قالی‌ها را از آنجا بیرون می‌کشیدند و روی قالی‌های موجود پهن می‌کردند. محیط آشفته و درهم دل مرا لرزانید و ترس بر وجودم چیره شد. با چشم جستجو می‌کردم که چادر نماز مادرم را در میان آن عده بیابم. به سختی آن را پیدا کردم و به سوی آن دویدم…»

راوی، روزهای بعد را نیز همچنان هراس‌انگیز ترسیم می‌کند در حالی که از ترس سربازانی که بر بام‌های منزل در گردش‌اند، اسباب‌بازی‌هایش را با نگرانی کودکانه‌ای پنهان می‌کند و حتی سوراخی در باغچه می‌کند تا سنجاق قشنگش را چال کند که دست سربازان بدان نرسد، سنجاق قشنگی که دیگر هرگز در آن باغچه پیدایش نمی‌کند و این همه، مقدمات رویارویی یک خانواده اشرافی متنفذ با شاه تازه‌ای است که آمده است با توسل به تجددخواهی و بیزاری از منسوبان به قاجار و اشرافیت قاجاری، طرحی نو دراندازد.

نخستین قربانی؛ مردی در خیال توچال

برادر مهرماه – نصرت‌الدوله فیروزمیرزا – از جمله نخستین کسانی است که پس از کودتا در تهران از طرف سید ضیاء نخست‌وزیر توقیف می‌شود در حالی که بسیاری چنین گمانه‌زنی می‌کردند که چون کودتا از سوی انگلستان طراحی شده است و خاندان فرمانفرما همواره از حامیان سیاست‌های انگلیسی‌ها در ایران بوده‌اند، پس یکی از گزینه‌های اجرای کودتا هم نصرت‌الدوله بوده است؛ ظاهراً این گمانه‌زنی‌ها دور از واقع نبوده اما نقل شده است که نصرت‌الدوله از قبول این پیشنهاد به دلیل انتساب به قاجاریه سر باز می‌زند و ظاهراً این نخستین گناه او بوده است.

حشمت‌الله‌خان فربد که از نزدیکان فرمانفرماییان بوده است در خاطرات خود نقل می‌کند که رضاخان پس از رسیدن به قدرت به پاس محبت فرمانفرما در روزهایی که وزیر جنگ بوده است، اسباب آزادی نصرت‌الدوله را فراهم می‌کند و حتی او را به وزارت نیز می‌گمارد اما این مهر و مدارا دولتی مستعجل بود و به زودی با محاکمه و بازداشت نصرت‌الدوله، رضاشاه قدم به راهی می‌گذارد که در آن مصرانه می‌کوشد خاندان فرمانفرماییان را مورد آزار و اذیت قرار دهد و اکنون اردیبهشت‌ماه است و نصرت‌الدوله فیروزمیرزا، فرزند محبوب و ارشد جناب شازده پس از روزها محاکمه به اتهام ارتشا در وزارت مالیه که به تعبیر خودش در دفاعیاتش تنها دسیسه بوده است، به اتهامی تازه در سمنان در تبعید به سر می‌برد، دور از خان و مان اما قلم و کاغذ و دفتر و کتاب دارد و می‌تواند برای دختر محبوبش لیلی نامه بنویسد: «من در اینجا اغلب دامنه البرز و شمیران را پیش چشم خود مجسم می‌نمایم و مشغول تماشای رنگ‌آمیزی آن‌ها و تجلی بهار در آن صفحات می‌شوم و چون این تماشا صرف در عالم خیال و فکر است، و من هم در طرز مخیله خود لااقل مختار هستم همیشه آن مناظر را در بهترین وضعیات و با قشنگ‌ترین صورت به نظر می‌آورم و اگر گاهی میلم بکشد در روی توچال کاروان ابری مطابق منظور خودم تصویر می‌کنم و تو را هم یک گوشه بر فراز اسبت جای می‌دهم. این قدرت را دارم که آن را ثابت فرض کرده و هرقدر می‌خواهم به آن نگاه کنم…»

همچنین بخوانید:  خصوصی‌سازیِ سانسور

اما پادشاه مغرور وقت که گویی از یک کاریکاتور در مطبوعات فرانسوی بسیار عصبانی است، مایل نیست نصرت‌الدوله برای این خیال‌پردازی‌های زیبا و پدرانه مهلت زیادی داشته باشد و در نتیجه پدر دلتنگ در غربت، به زودی با دستوری که پیداست از سوی حکومت است، در تبعید کشته می‌شود در حالی که پیش از این اتفاق طی نامه‌هایی برای مادر و پدر و همسرش از قریب‌الوقوع بودن مرگش می‌نویسد، گویی او را برای چنین رخدادی آماده کرده بودند: «پدر عزیزم من می‌میرم بی‌گناه نسبت به مخلوق و برای دشمنی بی‌جهت از طرف آن‌ها و اما نسبت به خالق آنچه در این مدت فکر و جستجو در خود کرده‌ام گناهی که قابل چنین کیفر باشد نیافته‌ام.»

شر این شیطون به شکل شاه

اما ادامه قصه پر بیم و هراس فرمانفرماییان‌ها و رضاشاه را در روایت ستاره فرمانفرماییان، خواهر ناتنی نصرت‌الدوله فیروزمیرزا، در کتاب خاطراتش – «دختری از ایران» – می‌توان دنبال کرد. ستاره در این روایت دستگیری برادرش را از سوی سرپاس مختاری، رئیس شهربانی تهران، به چاپ یک کاریکاتور در یکی از مطبوعات فرانسوی، مربوط می‌داند که «به نشان علاقه مفرط رضاشاه در تصاحب املاک دیگران، گربه سیاهی به شکل رضاشاه را نشان می‌داد که در حال بلعیدن نقشهٔ ایران بود. زیر کاریکاتور نوشته بودند: گربهٔ ایرانی. رضاشاه از تشبیه خودش به گربه به ویژه که در زبان فرانسه، واژهٔ گربه به همان صورت شاه تلفظ می‌شود، به شدت خشمگین بود و دولت فرانسه را به قطع رابطه تهدید کرد» و در عین حال فرصتی به دست آورد تا فرزند یکی از اشراف بزرگ قجری را به اتهام دوستی با دیپلمات‌های فرانسوی مقیم تهران، به زندان و تبعید بفرستد، زندانی که در آن هر چقدر کتاب می‌خواست داشت حتی سگش کتی را هم داشت اما به هر حال زندان بود مخصوصاً اینکه تنها پسر ۱۲ ساله‌اش اجازه ملاقات داشت.

به نظر می‌رسد شهامت ستاره، خواهر زندانی، در نقل شرایط نسبتاً مرفه برادرش در زندان موید همان تصاویر متناقضی است که به ویژه در همین روزها و پس از پیدا شدن جنازه مومیایی شبیه به رضاشاه، درباره‌اش نقل محافل شده است، شاهی که هم به زندان می‌فکند و هم کتاب و قلم به دست زندانی می‌دهد، شاهی که هم سرکوب می‌کند و هم درهای مؤسسات تحصیلات عالی را به روی زنان می‌گشاید، هم نابود می‌کند و املاک متنفذان را می‌بلعد و هم می‌سازد و آباد می‌کند.

اما روایت ستاره از بعدازظهر یک روز اردیبهشتی که رضاشاه دستور تخریب بخشی از مجموعه عمارت‌های شازده را می‌دهد همان روز کودتا و تب و تاب خانواده فرمانفرما را در روایت خواهرش مهرماه فریاد می‌آورد: «به خانه که رسیدم، هنگامه‌ای بود. چنین ضجه و زاری را تنها در روزهای عاشورا و تاسوعا شنیده بودم. با عجله به اتاق ناهارخوری رفتم، که معمولاً بعدازظهرها در آنجا کار تغذیه عصرانهٔ برادر و خواهرهای کوچکترم به عهده من بود. {مادرم گریه کرده بود} – چی شده خانوم؟ باز چی شده؟ صدایم از وحشت می‌لرزید و صدای مادرم از گلوی خشک‌شده‌اش به سختی بیرون می‌آمد. – یه خط وسط مجموعه کشیدن میگن از اینجا به اون طرف واسهٔ خیابون‌کشی خراب میشه. میخوان از اینجا تا خیابون کاخ دوباره جاده بکشن. نصف مجموعهٔ ما و همه خانه عزت‌الدوله {همسر اول فرمانفرما و مادر نصرت‌الدوله فیروزمیرزا} را خراب می‌کنن. فقط خونه ماس که سالم میمونه و عمارت شازده. لکنت گرفته بودم و در واقع چیز زیادی حالی‌ام نمی‌شد. آخر رضاشاه چرا خیابان‌هایش را از وسط مجموعه ما می‌کشید؟ {…} مثل روزی که با شازده در بوران گم شده بودیم می‌لرزیدم. {و مادرم} ناگهان اشکش جاری شد و از میان هق‌هق گریه به سختی گفت: تو هم دعا کن ساتی، دست به دامن خدا و امامان معصوم بشو تا شر این شیطون به شکل شاهو از سر همه ما کم کنه…»

همچنین بخوانید:  در دوره‌ی نوین برزیل، دختران صورتی و پسران آبی می‌پوشند

شما مجرمید! اتومبیل شما از اتومبیل ولیعهد سبقت گرفته است

اما مدتی پس از روایت مهرماه و نصرت‌الدوله و ستاره از خاندان فرمانفرما، یکی دیگر از پسران این خاندان به نام منوچهر، قصه بازداشت و زندانی شدنش را در کتاب خاطراتش، «خون و نفت» روایت می‌کند، قصه‌ای که نشان می‌دهد همه هول و هراسی که خاندان فرمانفرما از روی کار آمدن رضاشاه در دل و جان داشته‌اند، تا چه اندازه صحت داشته و چگونه اعضای این خانواده بابت بزرگترین خطاها که نزدیکی به دیپلمات‌های غربی باشد تا کوچکترین خطاها به زندان افکنده خواهند شد؛ منوچهر در این قصه از گردشش پس از سال‌ها در باغ پدری در شمیران حرف می‌زند و اینکه دیدن درختان گیلاس باغ بعد از بازگشت از آبادان چقدر روحش را تازه کرده است و سپس بازگشت به شهر را نقل می‌کند و مواجهه با یک موتور پلیس با صندلی در کنار که مأموریت داشته است منوچهر را تحت‌الحفظ به اداره مرکزی شهربانی ببرد. درک این موضوع برای منوچهر که همچون برادرش نصرت‌الدوله سیاسی‌کار و فعال نبوده است و علی‌الظاهر جرمی هم مرتکب نشده، دشوار می‌نموده اما چاره‌ای جز همراهی نداشته است. او همراه با دو پاسبان از اداره پلیس به زندان مرکزی منتقل و در سلولی حبس می‌شود که افسر نگهبان به تمسخر آن را سلول اشراف لقب داده است: «شما باید تنها باشید. مورد شما خیلی مهم است. ما به این، سلول اشراف می‌گوییم. برادر شما، شاهزاده فیروز و دیگران نیز توی همین سلول بودند.» منوچهر هنوز جرم خود را نمی‌داند و افسر نگهبان خشمگین‌تر از آن است که از جرم منوچهر پرده بردارد و در نتیجه او را در فضای نیمه‌ تاریک زندان با گلیمی بر کف و لامپ کوچک و کثیفی آویخته از سقف و پنجره‌ای با آستانه شیب‌دار در عمق دیوار رها می‌کند و می‌رود. منوچهر روزهای گذشته را مرور می‌کند تا دلیل حبسش را بداند. آن روزها همه می‌دانستند رضاشاه محافل روشنفکری را نمی‌پسندد و دگراندیشان را هم به حبس می‌کشاند پس منوچهر به یاد کافه تریا و جلسات کلوب سوسیالیست‌ها افتاد که گاهی به تفنن در آن شرکت می‌کرد اما به نتیجه‌ای نرسید و فردا صبح که نگهبان تازه‌ای با نان و چای به سلول او آمد، اوضاع را بهتر از شب قبل دید و جرمش را از افسر نگهبان پرسید: «چرا مرا بازداشت کرده‌اند؟» افسر نگهبان که خود نیز مرعوب جو اختناق حاکم بود، با تأثر این پاسخ را داد: «بله، آقا شما جرم سنگینی مرتکب شده‌اید و مجازات خواهید شد. وسط روز اتومبیل شما از اتومبیل ولیعهد سبقت گرفته است. شماره اتومبیلتان را برداشته‌اند…» منوچهر ادامه می‌دهد که: «مات و مبهوت به او نگاه کردم. وسط روز من در خانه منتظر بودم که عزیز با ماشین برگردد تا من بتوانم به رضوانیه بروم. ناگهان خنده‌ام گرفت. اشتباه شده بود! خدا را شکر کردم که مرا به جای برادرم برای چنین جرم احمقانه‌ای بازداشت کرده‌اند. با این حال بی‌معنا بودن جرم تکان‌دهنده بود. هرقدر هم که آدم به خشونت‌ها و سختگیری‌های دیکتاتوری عادت کرده باشد، باز هم استبداد رأی آن، آدم را به وحشت می‌اندازد.» و به این ترتیب یک خانواده بزرگ اشرافی خاطراتی از رضاشاه بر جای می‌گذارند که بیش از آنکه وجه آبادگرانه او را بنمایاند، استبداد و عنادش را با آنچه نمی‌پسندید، در تاریخ ثبت کرده است.

2 نظر
  1. « ماجرای سکه های نهفته در پی ساختمان دانشگاه تهران ! »

    وقتی دانشجوی پیراپزشکی در دانشگاه تهران بودم ( ساختمان دانشکده ٔ پزشکی ) همواره در بین دانشجویان این شایعه مطرح بود که در فوندانسیون این ساختمان اشرفی های طلا وسکه های پهلوی وجود دارد که به دستور رضا شاه دفن شده اند . بالاخره در یک کتاب ، سند دست اول آن را پیدا کردم که بزرگی و وسعت اندیشه این مرد را نشان میداد. این خاطره را از طرف آقای « علی اصغر حکمت » که آن زمان وزیر معارف و فرهنگ بودند نقل میکنم که بنده عیناً از روی کتاب آقای ابراهیم صفائی ( در آئینه خاطرات ) آن را می آورم :
    …..یک شبی ( بهمن ۱۳۱۲ ) در حضور شاهنشاه جلسه دولت منعقد بود . صحبت از آبادانی شهر تهران شد و هر وزیری پیشنهادی میداد ، تا نوبت رسید به بنده مثل اینکه به قلبم الهام شده باشد عرض کردم نقص این شهر بزرگ فقدان « یونیورسیته » و مدارس بالاتر از متوسطه میباشد .فرمودند : بسیار خوب . تاملی نمودند و فرمودند : بروید تأ سیس کنید .
    فردای آن روز نامه ای از طرف وزیر مالیه ( آقای داور ) بدست من رسید که حسب الامر همایونی « دویست و پنجاه هزار تومان ! » در بودجه سال ۱۳۱۳ برای ساختمان دانشگاه اختصاص داده شد . ۲۵۰ هزار تومان آن زمان پول خیلی زیادی بود و ما با قسمتی از آن زمین های باغ جلالیه که اهدائی جلال
    الدوله پسر ظل السلطان بود را خریدیم ( متری ۵ تومان را با چانه زنی ۴ تومان خریدیم ) . موسیو آندره گدار ، رئیس باستانشناسی ایران آن زمین هارا تائید کرد . وقتی ساختمان دانشکده ٔ طب درست شد . یک چاله به عمق ۲ متری کنده شد و یک سنگ مرمر چهار گوش که قرار بود یک لوح طلائی را در آن دفن کنیم . روز قبل تلفنی با رضا شاه صحبت کردم . پرسیدند : این کار لازم است ؟ عرض کردم معمولا ً در دنیا این رسم است . پرسیدند این لوح از چه جنسی است ؟ گفتم طلا . جواب دادند ↙ صحیح نیست طلا را زیر خاک مدفون کنید . طلا باید در جریان اقتصادی کشور باشد ↘ از یک فلز دیگر استفاده شود . ما ناچارشدیم شبانه لوح دیگری آماده کنیم . فردا عصر که مراسم شروع شد لوح را برای ملاحظه به دست مبارک دادم . به تاکید از من پرسیدند ؟ طلا که نیست !؟ عرض کردم : خیر . ایشان لوح را در حفره گذاشتند و مهندسین بلافاصله پارافین جوشان روی آن ریختند . و سرش را با مرمر پوشاندند.( ب ف اهری )

    1. آقای ابراهیم صفایی در کتاب های خود ادعاهای بسیاری را به رضاخان نسبت می دهد.در مورد آن تامل بیشتری باید کرد.به این مطلب هم سند دست اول نمی توان گفت .در دوره ای که به فرمایش اعلی حضرت امور را می نوشته اند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗