پناهندگان فلسطینی در خدمت شما نیستند!
نویسنده: مو علی نائل| چند روز پیش وبلاگ کارل ریمارکس در مطلبی طنزآمیز تیپ "ژورنالیست غربی" را روایت کرده بود که برای نوشتن مقالههای جنجالی از بحرانهای خاورمیانه به منطقه میآید. مطلب بحثهای زیادی را بین موافقان و مخالفان برانگیخت. این گزارش که در ژوئن ۲۰۱۳ در وبسایت الکترونیکانتفاضه چاپ شده یکی از منابعی بود که موافقان مطلب طنز کارل ریمارکس به آن اشاره کردند: گزارشی واقعی از اردوگاه صبرا در بیروت که مو علی نائل، روزنامهنگار مستقل در لبنان نوشته است.
«از اینکه از بدبختی ما فیلم میگیری لذت میبری؟ اشکالی نداره، تو هم مثل بقیه. میای تو کمپ، فیلم میگیری، میری، اونی که اینجا میمونه ماییم».
پیشتر به این جملهها اینطور پاسخ میدادم: «اما ما میخواهیم داستان شما را به دنیا بگوییم». جواب این جمله یک چیز است، با زهرخندهای همیشگی: «چقدر میگیری تا داستان ما را برای دنیا بگویی؟»
درطول سالها کار واسطهگریام برای خبرنگاران خارجی هیچوقت نفهمیده بودم چرا مردم در پیادهروهای شلوغ اردوگاهها همیشه با تردید به کارهای انساندوستانه ما نگاه میکنند. اما اوایل امسال اتفاقی در یکی از اردوگاههای فلسطینی در لبنان افتاد که متوجه این شک و تردید شدم.
روزی دلگیر که ابرها در آسمان صبرا، شهرکی در مجاورت استادیوم ورزشی بیروت و مشرف به اردوگاه شتیلا، به هم فشرده شده بودند. ما در پیچ و خم کوچههای باریک صبرا قدم میزدیم، عبدالله راه را نشانمان میداد، جوانی فلسطینی سوری که به هموطنان فلسطینیاش که از جنگ و خشونت در سوریه گریخته و بدنبال امنیت به لبنان آمدهاند امدادرسانی میکرد.
«از اینکه از بدبختی ما فیلم میگیری لذت میبری؟ اشکالی نداره، تو هم مثل بقیه. میای تو کمپ، فیلم میگیری، میری، اونی که اینجا میمونه ماییم».من بهعنوان مترجم یک استاد حقوق بشر دانشگاه هاروارد استخدام شده بودم که بر روی پروژهای درباره وضعیت پناهندگان فلسطینی که از سوریه به لبنان و اردن گریختهاند کار میکرد. دو دانشجوی استاد نیز با ما همراه بودند که به ملاقات یکی از پناهندگان میرفتیم.
«ما اینجا نیستیم که درباره پسرش حرف بزنیم»
عبدالله توضیح داد که «به دیدن زنی از یرموک میرویم»، اشارهاش به اردوگاه فلسطینیان در نزدیکی پایتخت سوریه بود. «این زن دو هفته پیش به همراه پسر مجروحش که به مداوای فوری نیاز دارد به اینجا آمده. امیدوارم شما بتوانید کمکی به زن بیچاره بکنید». عبدالله آرنجم را گرفت و تاکید کرد که دقیق این موضوع را برای گروه هاروارد ترجمه کنم.
در پایان کوچه باریک در ورودی آپارتمانی کوچک مقابل تپهای از کفشها ایستادیم؛ تعداد کفشها نشان از تعداد آدمهای ساکن در منزل داشت. وقتی داشتیم کفشهایمان را به توده پیش رویمان اضافه میکردیم، تیم هاروارد من و منی کردند که «ما اینجا نیستیم که درباره پسرش حرف بزنیم، ما فقط میخواهیم از او درباره تجربه فرارش از سوریه به بیروت بپرسیم» و بعد استاد تصمیم گرفت که «خیلی خب، پنج دقیقه هم برای اینکه از پسرش بگوید و بعد میرویم سر اصل ماجرا» و به من نگاهی انداخت تا مرا هم که مترجم و معرف گروه بودم در این تصمیمگیری مشارکت دهد.
من بهعنوان مترجم یک استاد حقوق بشر دانشگاه هاروارد استخدام شده بودم که بر روی پروژهای درباره وضعیت پناهندگان فلسطینی که از سوریه به لبنان و اردن گریختهاند کار میکرد. دو دانشجوی استاد نیز با ما همراه بودند که به ملاقات یکی از پناهندگان میرفتیم.بههرحال خودمان را توی آپارتمان کوچک مریم، زنی فلسطینی که دو خانواده از یرموک را در خانهاش جا داده بود، چپاندیم. همگی نشستیم و در انتظار اممحمد (مادر محمد) قهوهمان را مزهمزه کردیم.
سیگارها روشن شدند تا سکوت معذبکننده را بشکنند، اما با سرفهها و شکایت تیم هاروارد آنها هم مودبانه خاموش شدند. بالاخره ورود شتابزده اممحمد و عذرخواهی از تاخیرش سکوت را شکست. درحالیکه سعی میکرد نفسش را جا بیاورد شروع به تشکر و قدردانی از زحمات انساندوستانهای کرد که به زعم او ما مشغول انجامش بودیم: «خدا حفظتان کند و به شما قدرت ادامه کارهای خیرتان را بدهد».
معرفیها و تعارفها انجام شد، درحالیکه در زمینه استاد مشغول آماده کردن صحنه برای شاگردانش بود. سوالها به ترتیب پرسیده میشوند و هر کدام از شاگردها فهرستی از سوالاتشان را بیرون آوردند، از همان سوالاتی که در کلاسهای حقوق بشر به آنها یاد میدهند. تازه برایم روشن شد که استاد برای شاگردانش جلسه آموزشی ترتیب داده که یاد بگیرند چطور موارد نقض حقوق بشر در خاورمیانه را مستند کنند. موضوع درس: پناهندگان فلسطینی گریخته از جنگ در سوریه.
اممحمد، زنی در اواخر دهه چهل زندگی، با روسری بزرگی بر سر و روپوشی که تا مچ پایش را پوشانده بود، مادر چهار فرزند، در اردوگاه برج البراجنه بیروت به دنیا آمده و در اواسط دهه هشتاد میلادی، زمانی که به گفته او «فلسطینی بودن کافی بود تا به دردسر بیفتی» به اردوگاه یرموک سوریه گریخته بود.
کیت حقوق بشری
اممحمد مودبانه لبخند زد، سعی داشت رنجش را مخفی کند اما چشمهایش پریشانی و بیخوابیاش را آشکار میکرد. در اواسط ماه دسامبر ۲۰۱۳ جوانترین پسرش اطراف مدرسهاش در یرموک در حال بازی بوده که جتهای میگ ارتش سوریه چند متر آنطرفتر از محله را بمباران میکنند. ترکشی هم به سر پسرک چهارده ساله میخورد.
عبدالله توضیح داد که «به دیدن زنی از یرموک میرویم»، اشارهاش به اردوگاه فلسطینیان در نزدیکی پایتخت سوریه بود. «این زن دو هفته پیش به همراه پسر مجروحش که به مداوای فوری نیاز دارد به اینجا آمده. امیدوارم شما بتوانید کمکی به زن بیچاره بکنید». عبدالله آرنجم را گرفت و تاکید کرد که دقیق این موضوع را برای گروه هاروارد ترجمه کنم.اممحمد پسرش را به بیمارستان دولتی دمشق میبرد: «آنجا از من خواستند کاغذی را امضا کنم که میگفت پسرم را تروریستها زخمی کردهاند، اما من قبول نکردم و گفتم تروریستها که میگ ندارند. بعد برش داشتم و بردمش به بیمارستان صحرایی یرموک اما آنها فقط توانستند زخم را تمیز کنند و ببندند. جراحی که نمیتوانستند بکنند». در ادامه گفت که پسرک را «به لبنان آوردم و از آن وقت مدام این طرف و آن طرف میدوم تا کسی را پیدا کنم که خرج جراحی را بدهد. اما هرجا رفتم، از UNRWA (آژانس سازمان ملل برای پناهندگان فلسطینی) تا دفاتر سیاسی فتح و حماس در اردوگاهها، فقط یک جواب شنیدم: کمک مالی نداریم. ترکش هنوز در جمجه پسرم است و حالش روزبهروز بدتر میشود، تازگی حرف زدنش دچار مشکل شده».
«ما اینجا نیستیم که درباره پسرش حرف بزنیم، ما فقط میخواهیم از او درباره تجربه فرارش از سوریه به بیروت بپرسیم» و بعد استاد تصمیم گرفت که «خیلی خب، پنج دقیقه هم برای اینکه از پسرش بگوید و بعد میرویم سر اصل ماجرا»دانشجوی هاروارد، بیست و چند ساله و عبوس، که آماده است درسهای تئوری حقوق بشر را عملا تمرین کند روبروی اممحمد مینشیند. کیت حقوق بشریاش را درمیآورد: فهرستی طولانی از سوالات، دستگاه ضبط صدا که روی میز میگذارد، چند رنگ خودکار و بستهای کاغذ.
دانشجو ابزارش را سروسامان میدهد، سری برای استاد تکان داده و سری سوالات حقوق بشری را آغاز میکند. اول سوالات پایهای: اسم، سن، وضعیت تاهل، تعداد فرزند و محل اقامت در سوریه. مستندسازی حقوق بشر در حال عمل است. به من گفته شد که برای دقیق بودن بیشتر، هر سوال باید بیش از یکبار پرسیده و پاسخ داده شود تا مطمئن شوند پاسخدهنده راست میگوید:
چرا به لبنان آمدید؟
چقدر طول کشید تا از خانهتان به مرز برسید؟
سعی کنید زمان دقیق سفر را به خاطر بیاورید.
چطور به مرز رسیدید؟ تاکسی گرفتید یا ماشین شخصی یا اتوبوس؟ چه نوع ماشینی؟ چقدر کرایه دادید؟
چه کسی پول ویزای لبنانتان را پرداخت کرد؟
از کجا پول آوردید؟
اممحمد سوالات را پاسخ میداد و دوباره پاسخ میداد اما یادآوری بعضی جزئیات تجربه فرار برایش سخت بود.
«سعی کنید به خاطر بیاورید»
یکی از دانشجوها پرسید: «بگویید روزی که پسرتان مجروح شد چقدر طول کشید تا از یرموک به بیمارستان برسید؟»
دانشجو ابزارش را سروسامان میدهد، سری برای استاد تکان داده و سری سوالات حقوق بشری را آغاز میکند. اول سوالات پایهای: اسم، سن، وضعیت تاهل، تعداد فرزند و محل اقامت در سوریه. مستندسازی حقوق بشر در حال عمل است. به من گفته شد که برای دقیق بودن بیشتر، هر سوال باید بیش از یکبار پرسیده و پاسخ داده شود تا مطمئن شوند پاسخدهنده راست میگوید.اممحمد تلاش میکرد جواب دقیق بدهد: «بیمارستان زیاد دور نبود. ایست بازرسیهای ارتش سوریه هم اجازه دادند رد شویم بنابراین بین بیست تا سی دقیقه طول کشید».
«دقیق بگویید چقدر طول کشید» دانشجو اصرار داشت جزئیات را ثبت کند «بیست دقیقه بود یا سی دقیقه؟ سعی کنید به خاطر بیاورید و بعد چقدر در ایست بازرسی معطل شدید؟ پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ سعی کنید به خاطر بیاورید».
هرچقدر این فرآیند ادامه پیدا میکرد، پاسخهای اممحمد گنگتر میشدند و دانشجوها مایوستر برای گرفتن جزئیات. به من گفتند برایش ترجمه کنم که آنها از هاروارد میآیند تا تجربه او را مستند کنند بنابراین مهم است که جزئیات را بهخاطر بیاورد.
بعد از یک ماراتن دو ساعته سوال و جواب، اممحمد خیره نگاهم کرد انگار فکر میکرد کلماتش به قدر کافی برای آنها معتبر نیست. اما همچنان سوالات را جواب میداد و دوباره جواب میداد. بعد خسته از سوالات دور و دراز سیگاری روشن کرد و به من گفت: «همه این جزئیات یادم نمیآید خاله جان». حالا مرا خواهرزادهاش صدا میکرد.
سیگار ممنوع
«لطفا بگویید سیگار را خاموش کند». اممحمد نیازی به ترجمه این یکی نداشت، خودش از نگاههایشان فهمید.
دانشجوی حقوق بشر، همانی که اینجا بود تا مصاحبههای کتابیش را در حضور استاد راهنمایش انجام دهد، سوالات خستهکنندهاش را از سر گرفت.
«بگویید وقتی به مرز لبنان رسید چطور فهمیدید به کدام باجه [برای مهر ورود] باید بروید؟»
هرچقدر این فرآیند ادامه پیدا میکرد، پاسخهای اممحمد گنگتر میشدند و دانشجوها مایوستر برای گرفتن جزئیات. به من گفتند برایش ترجمه کنم که آنها از هاروارد میآیند تا تجربه او را مستند کنند بنابراین مهم است که جزئیات را بهخاطر بیاورد.اممحمد جواب داد: «یک باجه برای مسافران لبنانی بود، یک باجه برای سوریها و یک باجه هم برای خارجیها، فلسطینیها برای دریافت اجازه ورود به این باجه آخری میروند».
«اما چطور فهمیدید این باجه برای فلسطینیهاست؟»
«اولین بار نبود که به لبنان میآمدم – قبلا که گفتم من اینجا به دنیا آمدهام و دخترم هم اینجا زندگی میکند برای همین قبلا هم برای دیدن دخترم آمده بودم».
«وقتی به مرز لبنان رسیدید چطور فهمیدید به کدام باجه باید بروید؟ علامتی وجود دارد که بتوانید بخوانید؟ اگر علامتی هست رویش چه نوشته؟»
اممحمد نگاهم کرد، گیج شده بود.
«تو نمیتوانی همینطوری با او حرف بزنی»
خستگی اممحمد دیگر قابل چشمپوشی نبود: سیگارش را برداشت و بعد زمین گذاشت، لبخندی به ما زد انگار یادش افتاد نمیتواند سیگار بکشد. بالاخره رفتار مودبانهاش را کنار گذاشت و معترضانه گفت: «میخواهم درباره پسرم حرف بزنم. باید داستان اینجا آمدنم را به شما بگویم» ورود میزبانش، مریم، که دوباره قهوه آورده بود کلامش را قطع کرد.
من از فرصت پذیرایی استفاده کردم تا به اممحمد درباره دکتری که در اردوگاه عین الحلوه میشناختم بگویم، متخصص ارتوپدی کودکان که فکر کردم اممحمد باید سراغش برود چون بیماران را رایگان مداوا میکند. دانشجوی حقوق بشر که طبیعتا عربی نمیدانست و فکر میکرد از محور گفتگوها بیرون نگه داشتهشده، ناگهان برآشفته شد: «جریان چیست؟ تو نمیتوانی همینطوری با او حرف بزنی بدون اینکه به ما بگویی. درباره چی صحبت میکردی؟ من باید هر چیزی که اینجا گفته میشود را بدانم». مداخله او فضای اتاق را بیش از پیش معذب کرد.
برای این اینجا نیامدهاند
بعد از سه ساعت مصاحبه اممحمد دیگر باقیمانده صبرش را هم از دست داد. «میتوانم راجع به پسرم حرف بزنم؟» سوالش که در هوا معلق ماند، سکوت و بلاتکلیفی تیم هاروارد را بدنبال داشت. مقرر شده بود «پنج دقیقهای به داستان پسرش» اختصاص دهند و بهسرعت به ادامه سوالات بپردازند.
اممحمد داستان تحقیر و اندوهش را تعریف میکرد ما گوش میکردیم و سر تکان میدادیم. ترجمه دقیق من دیگر زیاد به کار نمیآمد: به من گفتند خلاصه داستان را بگو. خب این چیزی نبود که به خاطرش آمده بودند.
خستگی اممحمد دیگر قابل چشمپوشی نبود: سیگارش را برداشت و بعد زمین گذاشت، لبخندی به ما زد انگار یادش افتاد نمیتواند سیگار بکشد. بالاخره رفتار مودبانهاش را کنار گذاشت و معترضانه گفت: «میخواهم درباره پسرم حرف بزنم. باید داستان اینجا آمدنم را به شما بگویم»کسی نیامده بود اینجا تا به کسی کمک کند، اینجا کلاس درسی بود که استاد برای شاگردانش گذاشته بود، این تصویر حالا دیگر کاملا برای همه واضح بود. وقتی اممحمد داستانش را به پایان رساند و اشتیاقی در طرف مقابل ندید خودش پا پیش گذاشت و تقاضای کمک کرد. دانشجوها ساکت بودند و به استاد نگاه میکردند تا بلکه او فضای ناراحت اتاق را بشکند.
استاد شروع به صحبت کرد: «ما داستان پسرت را در تحقیقمان که قرار است در هاروارد چاپ شود میگنجانیم». سپس استاد از من خواست تا به اممحمد دلواپس و ترسان بگویم که هاروارد دانشگاه بسیار مهمی است و وقتی گزارش آنجا چاپ شود خیلیها آن را میخوانند.
اممحمد مودبانه لبخند زد، کیفش را برداشت، نگاهی به من کرد و گفت: «همین؟» صورتش غرق ناامیدی بود اما همچنان لبخند میزد. پرسید آیا هنوز سوالی دارند؟ بله، حالا که داستان پسرک تمام شد برگردیم به چند سوال باقیمانده.
معضل پناهندگان
بعد از دو سه سوالِ دیگر اممحمد خسته شروع کرد به روی صندلی جابهجا شدن و پاهایش را عصبی تکانتکان دادن؛ سوالات را با صدایی بیحال جواب میداد، کیفش را بغل کرده بود، انگار آماده برخاستن و رفتن باشد. اما چشمان دانشجویان هاروارد این نشانههای خستگی را نمیدید. من از اممحمد خواستم که تمامش کنیم و او از من پرسید که آیا واقعا «این دخترها هیچ کاری نمیتوانند برای پسرم انجام دهند؟» من از او عذر خواستم و گفتم که وقتش را با آنها هدر ندهد.
این داستان معضل پناهندههای فلسطینی از سال ۱۹۴۸ تا حالاست: مردم در گروههای مختلف توریستی از سراسر دنیا به اردوگاهها میآیند، پرسهای در میان بدبختی آنها میزنند و میروند. داستان اندوه آنها را در دسترس نویسندهها و طرفدارانشان قرار دادن راهی برای مردم شده تا شعار تغییر و عمل بدهند و جنبشهای اخلاقی خود را در سراسر دنیا به پیش ببرند.
اما آنچه اینجا کلیدیست انسانیت است. برای مقالهنویسی و پژوهشگری اول باید به یاد داشته باشیم که پناهندگان مستحق اندکی حساسیت از جانب ما هستند. بیش از شصت سال از آوارگی فلسطینیها گذشته و آنها هنوز در اردوگاهها بر روی هر ذرهای از امید و حمایت چنگ میاندازند بلکه بتوانند اندکی اوضاعشان را تغییر دهند. اما در نهایت همینطور در انتظار رها میشوند تا روزی که بتوانند به جایی برگردند که کرامت و انسانیتشان را به آنها بازمیگرداند: به فلسطین.