مهاجرت روی مدار صفر درجه
در حاشیه بیرجند، مرکز خراسان جنوبی، میشود تمام مردمی را که از روستاهای خشک و بیآب استان فرار کردهاند دید. زمینهای زراعی و خانه و زندگی را رها کردهاند و به امید کارگری یا شغلی که منبع درآمدی بخور و نمیر باشد، به روستاهای اطراف بیرجند آمدهاند اما اینجا هم برای آنها نه رفاهی هست و نه کاری. میگویند طی 10 سال گذشته وضع هر روز بدتر از روز قبل شده و چارهای هم پیدا نمیشود.
نانوای روستای «امیرآباد» بیرجند، کوپنهای زرد رنگ نان را از دخل درمیآورد و روی میز پخش میکند و میگوید: «اینجا همه نان را قرضی میبرند. این کوپنها هم برای مسجد آیتی است. به مردم کوپن میدهند و ماهم آخر ماه، کوپنها را میبریم مسجد نقد میکنیم.» از نانوایی بیرون میآیم و رنگ خاکستری خانههای بینظم و تو سری خورده امیرآباد را میبینم که آرام آرام جلوی چشمم به تصویری مات تبدیل میشوند. در حاشیه بیرجند، مرکز خراسان جنوبی، میشود تمام مردمی را که از روستاهای خشک و بیآب استان فرار کردهاند دید. زمینهای زراعی و خانه و زندگی را رها کردهاند و به امید کارگری یا شغلی که منبع درآمدی بخور و نمیر باشد، به روستاهای اطراف بیرجند آمدهاند اما اینجا هم برای آنها نه رفاهی هست و نه کاری. میگویند طی ۱۰ سال گذشته وضع هر روز بدتر از روز قبل شده و چارهای هم پیدا نمیشود.
چشمان منتظر پای قلعه
دور میدانی که پایین برج و باروی قلعه تاریخی بیرجند است، هر ساعتی از روز میشود کارگران روزمزد را دید. بقچهای زیر بغل و لباسهای خاکی و کثیف و چشمانی که فقط منتظر ترمز زدن ماشینی هستند تا به سمتش بدوند. دویدن دنبال ماشین و چانه زدن با صاحب کار. از ماشین که پیاده میشوم دور تا دورم، پر از کارگر میشود. وقتی میگویم خبرنگارم، نصفشان پراکنده میشوند و بعضی از روی کنجکاوی میمانند و باهم و درهم حرف میزنند.
حبیب ۵۰ ساله است؛ یکی از این کارگران. او میگوید: «از «درمیان» آمدم اینجا خانه اجاره کردم، توی همین کوچههای پاقلعه. برجی ۵۰ تومان برای اتاق میدهم و یک حیاط بزرگ مشترک دارم. زن و بچه را روستا جا گذاشتهام و آخر هفته برمیگردم.» هانی ۳۰ ساله وسط حرفش میپرد و میگوید: «هر روز ۷۵ کیلومتر میآیم و برمیگردم. از صبح ساعت ۶ اینجام و اگر تا ۸ کاری نباشد میروم دنبال بدبختی. تورو خدا به مسئولان بگویید چند تا کارخانه درست کنند. ما را که میبینی همه روستایی هستیم و کاری بجز کشاورزی و دامداری بلد نیستیم. همه بدون تخصص هستیم و مجبوریم اینجا بایستیم و دنبال کارگری باشیم.»
نانوای روستای «امیرآباد» بیرجند، کوپنهای زرد رنگ نان را از دخل درمیآورد و روی میز پخش میکند و میگوید: «اینجا همه نان را قرضی میبرند. این کوپنها هم برای مسجد آیتی است. به مردم کوپن میدهند و ماهم آخر ماه، کوپنها را میبریم مسجد نقد میکنیم.»
یک نفر از وسط جمعیت میگوید: «اصلاً اگر کار بلد بودیم که اینجا نبودیم. زمین کشاورزی داشتیم خشک شد. قناتها بیآب شد و دامداری دیگر نمیصرفد، شما بگو چیکار کنیم؟» مرد میانسال دیگری از وسط جمعیت شروع به حرف زدن میکند. اهل «قهستان» شهرستان درمیان است. روستایی که به فرش بافی معروف است و فرشش ثبت جهانی هم شده: «کارگری و ایستادن در این میدان برای ما هیچ چیز ندارد. نه بیمه و نه مزایایی داریم، آنوقت برای شندرغاز باید هر روز توی سر خودمان بزنیم از صبح تا غروب.» از او در مورد فرش قهستان میپرسم، با لحنی تمسخرآمیز میگوید: «تمام شد آقا! فرش هم تمام شد. برای هیچکی نمیارزد که روی فرش کار کند. ۲۰۰ تومن باید پول بگذاری و یک ماه جان بکنی که آخرش میخواهند چقدر بخرند؟۵۰۰ هزارتومان؟ ول کن آقا!» صدای نالهها و پچ پچها میدان را پر میکند: «این حرفها چه فایدهای دارد؟ از این حرفها زیاد شنیدهایم»، «کسی به فکر ما نیست!» چند متر آن ورتر ماشینی ترمز میزند و یکدفعه همه از دور و برم پراکنده میشوند و به سمت ماشین میدوند.
حاجیآباد و امیرآباد؛ محرومیت بیمرز
اینجا همه رنگها مایل به خاکستری و قهوهای است. بدون هیچ فضای سبزی که اندکی از غم این رنگهای تیره کم کند. خانههای بینظم تنگ هم و مردمی که مجبور به زندگی در این روستا هستند. کمی که فاصله میگیری و به سمت بیابانهای اطراف میروی، خانههای تک افتادهای میبینی که وسط صحرا روییدهاند و پلاکارد آهنی بزرگی که رویش نوشته: «قابل توجه اهالی محترم، بنگاههای معاملاتی و خریداران زمین. برابر قانون منع فروش و واگذاری اراضی فاقد کاربری مسکونی برای امر مسکن، خرید و فروش اراضی غیرمسکونی و زراعی روستا جهت ساخت واحد مسکونی تخلف محسوب میگردد و متخلفین تحت پیگرد قرار خواهند گرفت.»
مردی قد بلند دست پسر کوچکش را محکم در دست گرفته و از کنار تابلوی آهنی عبور میکنند. نامش حسین احمدزاده است و ۱۰ سال پیش از روستای دهک نهبندان به بیرجند آمده و آنطور که او میگوید این روستا حالا به خاطر نبود آب، از سکنه خالی شده. احمدزاده ۴ ماه است که حقوق نگرفته. او نگاهی به پسرش میکند و از مشکلات حاجیآباد میگوید: «نه فضای سبز داریم نه جایی که این بچهها بازی کنند. مدرسهها هم دور از خانههاست؛ یکی «انور تپه» یکی هم طرف دیگر. امکاناتی نیست و تا دلتان بخواهد معتاد دارد همین خیابان را بروید میخورید به پشت تپه آنجا معتاد زیاد است. ولی نروید بهتر است. اینجا از همه قشر و زبان آدم دارد. بلوچ و فارس و شیعه وسنی کنار هم زندگی میکنند و اختلاف فرهنگی زیاد است. همه هم از روی بدبختی و بیکاری به اینجا آمدهاند.»
توی کوچههای خاکی حاجیآباد که به صحرا ختم میشوند، کسی دیده نمیشود؛ خلوت و ساکت. وارد مغازهای میشوم که زنی جوان پشت دخل نشسته. میگوید بعد از ازدواج از مشهد به بیرجند آمده و دوست دارد برگردد مشهد، از بس زندگی اینجا سخت است: «باورتان نمیشود شب که میشود اینجا یک چراغ ندارد و زنها خیلی میترسند. از سر خیابان خلیج فارس تا پشت تپه که خانهشان باشد، میدوند یا پشت سر یک مرد حرکت میکنند. چند بار با دهیاری حرف زدیم اما هیچ چراغی نصب نکردند.»
به سمت امیرآباد که تقریباً چسبیده به حاجیآباد است میروم. روی بنرها و دیوارها نکاتی در مورد دوری کردن از مواد مخدر نوشته شده. وانتبارها مشغول جابهجایی ضایعات هستند و مردم چند نفری روبه روی تک و توک مغازهها ایستادهاند و حرف میزنند. سبحانی نانوای محل است. به قول خودش هیچکس مثل او مشکلات مردم این منطقه را نمیداند. برای اثبات حرفش میگوید بیا پشت دخل تا نشانت بدهم. چند دسته کوپن منگنه زده را از دخل درمیآورد و روی میز میگذارد. روی کوپنها نوشته شده: «۵۰۰تومان، دفتر مرحوم آیتالله نابغ آیتی» و مهری کمرنگ روی کوپن. سبحانی از زندگی مردم میگوید. کسانی که ماه به ماه گوشت و مرغ نمیخورند: «کسی چه میداند مردم در چه وضعیتی زندگی میکنند. تهراننشینها خبر از حال مردم ما ندارند. شاید فکر کنی شهرهای دیگر جزو ایران است اما اینجا نیست.»
«تمام شد آقا! فرش هم تمام شد. برای هیچکی نمیارزد که روی فرش کار کند. ۲۰۰ تومن باید پول بگذاری و یک ماه جان بکنی که آخرش میخواهند چقدر بخرند؟۵۰۰ هزارتومان؟ ول کن آقا!» صدای نالهها و پچ پچها میدان را پر میکند: «این حرفها چه فایدهای دارد؟ از این حرفها زیاد شنیدهایم»، «کسی به فکر ما نیست!»
سبحانی ما را به مغازه بقالی میبرد تا با مردی که هم کارمند ارتش است و هم سوپری دارد، حرف بزنیم. مرد میانسال اهل نهبندان است. وقتی با او حرف میزنیم دائم صحبت قطع میشود چون هرکس که برای خرید میآید قیمتها را میپرسد و با جنس دیگری مقایسه میکند و دوباره میپرسد: «کارها خوابیده. وقتی سال خشکی شد، مردم از روستا هجوم آوردند به اینجا. قبلاً ساخت وسازی بود و مردم پول بخور ونمیری داشتند اما حالا از آن هم خبری نیست. من ۱۰ سال است اینجا مغازه دارم. توی این سالها با این همه پایین آمدن قدرت خرید و بالا رفتن قیمت، سود ما تغییری نکرده. هر چقدر گرانتر شده مردم هم کمتر خرید کردهاند.»
او خاطرات زیادی از اتفاقاتی که در این سالها افتاده دارد: «همین چند وقت پیش، یک جوانی آمد توی مغازه و شروع کرد به بالا پایین کردن جنسها و کمی معطل کرد و رفت، بعد دیدم صندوق صدقات مغازه که جلوی در بود نیست. دوربین را نگاه کردم دیدم یکی دیگر آمده و برداشته. اما چکار کنم، مردم ندارند! مردم ما زحمتکش هستند ولی کاری وجود ندارد. میآیند اینجا نان قرضی میبرند. به زنم که توی مغازه کمکم میکند، گفتهام دنبال پول نان نرو حتی اگر پول را ندادند به روی خودت نیار!»
مهرشهر شهر بیمهر
«مهرشهر» در خشکسالی تبدیل به شهر شد. روستایی که بعد از خشک شدن باغها تغییر کاربری داد و انبوه مردمی را که از روستاها به بیرجند آمده بودند، در خود جای داد و بزرگ و بزرگتر شد. با ساخته شدن مسکن مهر هم تبدیل شد به مهرشهر. شهرکی مسکونی در ۳ کیلومتری بیرجند که هنوز مردمش طعم زندگی شهری را در آن نچشیدهاند. از خیابان اصلی به خروجی میپیچیم و خاک اطراف ماشین را پر میکند. توی خیابان «حر» مردم از دست این گرد و خاک کلافه شدهاند و کسی به فکر آسفالت نیست.
هادی کوچی یکی از ساکنان، از روزهایی میگوید که به هزار امید از روستای خشک شدهاش به اینجا آمد و خانه ساخت. خانههای بدون سندی که تنها با قولنامه برپا شدهاند: «مردم این خیابان حرف مشترکی دارند؛ اگر ساخت و ساز در اینجا غیرقانونی بوده چرا آب و برق و گاز کشیدهاند و حالا که این همه سکنه دارد، چرا کوچههایش آسفالت نمیشود؟ چرا هر روز باید گرد و خاک بخوریم و بچههای ما در این وضعیت زندگی کنند؟ این وضعیت فقط مال این خیابان نیست، بیشتر کوچههای اینجا همین وضعیت را دارد.» او مرا به کوچه دیگری میبرد که تیر برق فشار قویاش در آستانه افتادن روی ساختمان رو به روست: «معلوم نیست چه کسی به این تیر زده و کج شده. اما حالا هر بار میگوییم بیایید درست کنید تا فاجعه درست نشده، انگار نه انگار.»
اینجا مردم از جهنم گریختهاند اما به بهشت نرسیدهاند. نه کاری جز غصه خوردن دارند و نه چارهای. چه کسی میداند چه آیندهای در انتظار هر یک از آنهاست و قصه هرکدام چطور ادامه پیدا خواهد کرد.