خطا در ترجمه و بدفهمی در ترجمان
حرف از ترجمهٔ رمان و شعر است نه متون فنی و غیرشخصی. بسیار دشوار بتوان بدون درسخواندن همراه و نزد کسانی که در یک زبان و با آن بزرگ شدهاند تنها با فرهنگ لغت اثر ادبی ترجمه کرد. در غرب، پس از چندین قرن شرقشناسی و مطالعهٔ زبانهای خارجی، امروز مترجم اثر ادبی معاصری از فارسی به زبان مادری خویش نیازمند مشورت با فارسیدانهایی است که تازهترین تحولات زبان مادری را در وطن خویش تجربه کرده باشند.
با نگاهی به شرایط کلی نگارش و ویرایش در ایران، محصولات عرضه شده در بازار ترجمه میتوانست بسیار بدتر باشد. به اینها بیفزاییم سطح آموزش انشای فارسی در مدرسه و زبان خارجی در دانشگاه را.
تقریباً تمام ایرادهای فتوفراوانی که اهل ترجمه از دههٔ ۴۰ به کار همدیگر گرفتهاند وارد بوده است و مترجم مورد انتقاد ندرتاً توانسته یک یا چند مورد را با برهان رد کند.
البته منتقد بسیار دقیق متمایز از مترجم بسیار سهلانگار است اما مشکل بتوان اهل ترجمه را به دو دستهٔ متهبهخشخاشگذار و وارد، و سربههوا و نابلد تقسیم کرد. اگر چنین میبود قاعدتاً باید دستهٔ اول جای دستهٔ دوم را میگرفت و ناشران و خوانندگان به آنها متمایل میشدند. اگر پس از نیم قرن نقدهای گاه بنیانکن، همچنان به صدها جمله و کلمه و عبارت در آثار ترجمهشده ایراد وارد است پس باید دنبال عواملی در سیستم گشت. ذکاوت و فراست البته لازم است اما اگر کافی میبود خود منتقدان باید مترجمانی چیرهدست میشدند و مترجمان مورد انتقاد پی کارهای دیگر میرفتند.
ترجمه به کنار، آیا نوشتن متن فارسی را در مدارس ما یاد میدهند؟ چند درصد از پایاننامههای دانشگاهی با نثر محکم و گیرا نوشته شده؟ چه تعداد از مطالبی که درسخواندههای همین دانشگاهها در مطبوعات منتشر میکنند ملالآور و کلیشهای و رسیدن از بدیهیات به بدیهیات نیست؟ ویراستاران چند روزنامه و مجلهٔ ما چیزی به نام پاراگراف به رسمیت میشناسند؟
اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم مفاهیمی عظیم وارد فکر اجتماعی و سیاسی ایران شد. معدودی آدم ترقیخواه و روشنبین فکرهایی از غرب گرفتند، درک کردند، بحث کردند، روی کاغذ آوردند و به کار بستند بیاینکه متون فراوانی دربارهٔ آنها به فارسی ترجمه کرده باشند و حتی واژگان کافی برای بیان آن افکار به زبان مادری وجود داشته باشد. آن جهش و جوشش عظیم را میتوان با فوران فکری یونانیان باستان مقایسه کرد.
آیا نوشتن متن فارسی را در مدارس ما یاد میدهند؟ چند درصد از پایاننامههای دانشگاهی با نثر محکم و گیرا نوشته شده؟ چه تعداد از مطالبی که درسخواندههای همین دانشگاهها در مطبوعات منتشر میکنند ملالآور و کلیشهای و رسیدن از بدیهیات به بدیهیات نیست؟ ویراستاران چند روزنامه و مجلهٔ ما چیزی به نام پاراگراف به رسمیت میشناسند؟
اما امروز بسیاری از مفاهیم جدید که در چند دههٔ گذشته در مرکز مباحث نظری و کتابی جامعهٔ ایران جای گرفته برای همهٔ علاقهمندان آنها کاملاً روشن نیست. فقط یک مورد، نگاه کنیم به مفهوم دیکانستراکشن که ”ساختارشکنی“ ترجمه کردهاند و رفتهرفته، بسیار دور از حیطهٔ ادبیات، معنی براندازی یافته و سر از مجادلات سیاسی درآورده است.
در پرسوجویی، اهل آکادمی در چندین کشور به نگارنده نوشتند در دانشگاههای کشورشان چنان مفاهیمی رواج ندارد و حتی چندان شناختهشده نیست. اما در ایران گمان میرود بدون تکرار ساختارشکنی و پستمدرن و واژههایی در آن رده و آوردن نام چند نظریهپرداز و زبانشناس فرانسوی بحث جدی تلقی نمیشود، گرچه نه کسی محض نمونه ساختاری شکسته است و نه ظاهراً خیال چنین کاری دارند. فقط حرف و حرف و حرف و تکرار و تکرار طوطیوار. هزارها کتاب پر است از مباحثی مبهم با نثری عجیب. از ناشر میپرسی این چیزهایی که نشستهاند ترجمه کردهاند و او چاپ کرده دربارهٔ چیست؟ میگوید دربارهٔ هیچی.
گرچه اینها از زبان فرانسه و از راه کتابهای کلاس درس ادبیات در آمریکا به ایران راه یافته، اگر مدرسان آمریکایی و بریتانیایی و کانادایی و استرالیایی زبان و ادبیات انگلیسی همچنان در دانشگاههای ایران حضور میداشتند شاید این همه سال گرفتار چنان مفاهیم بغرنج و میتوان گفت نالازمی نمیشدیم. در ایران زبان خارجی را کسی که زبان مادری اوست درس نمیدهد. در چین شماری بزرگ نوجوان و جوان سالها به کشورهای دیگر میفرستند تا در بازگشت به وطن مدرس زبان شوند. اما در اینجا دهههاست ایرانیهای فارسیزبان در تهران و مشهد و بروجرد به همدیگر زبان خارجی میآموزند. حق جوانان کنونی و نسلهای آیندهٔ ایران فدای منافع سیاسی اقلیتی کوچک شده است.
حرف از ترجمهٔ رمان و شعر است نه متون فنی و غیرشخصی. بسیار دشوار بتوان بدون درسخواندن همراه و نزد کسانی که در یک زبان و با آن بزرگ شدهاند تنها با فرهنگ لغت اثر ادبی ترجمه کرد. در غرب، پس از چندین قرن شرقشناسی و مطالعهٔ زبانهای خارجی، امروز مترجم اثر ادبی معاصری از فارسی به زبان مادری خویش نیازمند مشورت با فارسیدانهایی است که تازهترین تحولات زبان مادری را در وطن خویش تجربه کرده باشند.
نیاز به ویراستاران
و ترجمه و انتشار آثار ادبی نیازمند ویراستارانی است که بار دیگر همراه با مترجم جزءبهجزء برگردان را زیر ذرهبین بگذارند. اگر منتقدانی میتوانند پوست از سر مترجمان بکنند پس قاعدتاً باید بتوان خط تولید و سیستم کار را با همکاری آنها بهبود بخشید. اواخر دههٔ ۲۰ شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی “خوشههای خشم” را به اتفاق ترجمه کردند و متن آنها همچنان نزد اهل نظر اعتبار دارد. هر یک به تنهایی ممکن بود از پس برگرداندن آن همه واژهٔ غیرکتابی و ضربالمثل و اصطلاح عامیانهٔ کشاورزان آمریکایی برنیاید، و معترضان به استیلای چپ بر ادبیات و انتشارات ایران دمار از روزگار مترجم ناکام درمیآوردند.
از آن زمان تا امروز ترجمههای بسیاری از دُور خارج شدهاند. نباید پنداشت زمانی در گذشتهٔ دور اوضاع عالی بود و تازگی خیلی خراب شده. طی نیم قرن اگر بهای کتاب، دارایی ناشر، شمار بنگاههای نشر و تعداد عنوانها ضرب در چند صد و چند هزار شده باشد، درصد “کتابسازی” هم با رشد همه چیز و نرخ تورم بالا رفته است. وقتی تنها یک کتاب دربارهٔ اگزیستانسیالیسم و ژانـپل سارتر تألیف و ترجمهٔ مصطفی رحیمی در بازار بود، یک نمونهٔ نهچندانمعتبر هم با امضای عنایتالله شکیباپور فروخته میشد. امروز از هزارها کتاب دربارهٔ جانشینان سارتر که به فارسی منتشر شده نمیتوان گفت پنجاه درصد کماعتبار و بیاعتبار است. حتی اگر چنین باشد، شماری بزرگ کتاب قابل اعتنا دربارهٔ نظریهپردازان فرانسوی در دسترس خواننده است. به نسبت زمان و همپای کشورهای شبیه خودمان شاید پیشرفت نکرده باشیم اما به طور مطلق بدبختتر از گذشته نیستیم.
ترجمه و انتشار آثار ادبی نیازمند ویراستارانی است که بار دیگر همراه با مترجم جزءبهجزء برگردان را زیر ذرهبین بگذارند. اگر منتقدانی میتوانند پوست از سر مترجمان بکنند پس قاعدتاً باید بتوان خط تولید و سیستم کار را با همکاری آنها بهبود بخشید.
در دههٔ ۴۰ یکی از رمانهای کمترشناخته شدهٔ ارنست همینگوی، “آن سوی رودخانه در میان درختها”، به ترجمهٔ پرویز داریوش منتشر شد، با روی جلدی شبیه پوستر فیلمهای دوپولی و عنوانی (برگرفته از بیت حافظ) یادآور سرودههای استاد جلال همائی: “به راه خرابات در چوب تاک”. بیرون آمدن چنان چیزی از بنگاه معتبری مانند کتابهای جیبی برایم معماست، جز اینکه مترجم آدمی قلدر و اهل محفل و مهمانی و رفیقبازی بود و ویراستاران جراید ادبی صلاح نمیدیدند او را برنجانند. اگر دشمنان سرسخت میداشت جور کردن طوماری از خطاهایش در ترجمه دشوار نبود.
درهرحال با دگرگونی زبان، هر نسلی حق دارد هر اثری را بار دیگر ترجمه کند. چندین سال پیش وقتی میخواستم پاراگراف آغازین “داستان دو شهر” را در ابتدای کتابی نقل کنم، مانند همیشه ترجیح دادم حق پیشینیان را به جا بیاورم. اما در دو ترجمهٔ ابراهیم یونسی و مهرداد نبیلی اثری از مطایبهٔ رندانهٔ دیکتز ندیدم (مترجم دوم به تلخی شکایت داشت بنگاه ناشر متن او را خراب کرده است) و حتی با درآمیختن دو ترجمه و قدری سنبادهزدن به جایی نمیرسید. ناچار پاراگراف را یک بار دیگر ترجمه کردم. این احتمال وجود دارد که در آینده برگردانهای چهارم و پنجمی ارائه کنند.
هنگامی که احمد شاملو “دن آرام” را بار دیگر ترجمه میکرد بحث کسانی، از جمله نگارنده، با او این بود که این کار را باید برای نسلی که از راه میرسد گذاشت و اختلاف نظر مثلاً در تفاوتهای آش و شوربا و سوپ و بـُرش و آبگوشت و شـُلـّه، یا خطا در معادل کاج و سرو و غان و افرا و صنوبر و غیره، دلیل خوبی نیست که مترجمی همنسل مترجم قبلی بار دیگر چنان اثر حجیمی ترجمه کند. و اگر نسل جدید میل ندارد بخواند پس اساساً چه جای زحمت است. ناشر ترجمهٔ جدید پس از درگذشت شاملو تشخیص داد زیادهروی شده است و بسیاری شورباها را تبدیل به آش کرد.
شخصاً چند باری که از روی رفاقت عهدهدار ویرایش ترجمه شدهام، نشستهام از سر تا ته ترجمه کردهام و تصمیم نهایی را به صاحب کار سپردهام. هیچگاه نپذیرفتهام طبق قرار و مدار در برابر حق قلم ادیت کنم چون میدانم بیرون از دایرهٔ رفاقت و در حالوهوای ایرونیبازی چه خواهد شد: نبردی شخصی بین مترجم اولیه و مترجم ثانویه.
لیست طولانی از خطاها
در مطبوعات، فرد خردهگیر با صرف وقت و حوصلهٔ بسیار متن مورد نظر را زیر ذرهبین میگذارد و با مراجعه به فرهنگهای لغت و احتمالاً مشورت با دیگران خطاهای مترجم را ردیف میکند. اما لیستی طولانی از خطاها لازم نیست. نگاهی به صفحات اول و دوم میتواند نشان دهد مترجم نمرهٔ قبولی میگیرد یا نه و این نکته بهتر است بماند برای پایان مطلبی در معرفی اصل متن و اینکه چرا به نظر نگارندهٔ یادداشت اهمیت دارد.
هیچ تنابندهای، هر اندازه در برابر فرهنگ و جامعه احساس تکلیف کند، قادر نیست جلو انتشار تمام متنهایی را که به هر دلیلی تأیید نمیکند بگیرد مگر اینکه یگانه متصدی صدور مجوز نشر برای سراسر مملکت باشد. کاری که میتوان کرد تقویت فکری است که شخصاً قبول داریم و معرفی نویسنده یا متنی که میپسندیم.
همه را به یک چوب نرانیم اما به یک چشم نگاه کنیم: در برابر بسیاری اعلامجرمهای دور و دراز و همراه با بخشهایی از اصل متن، احساس بسیاری خوانندگان یحتمل این است که، عین نقد ماه پیش و سال پیش و ده سال پیش، یک نفر پنبهٔ یکی دیگر را میزند.
برخی اهل قلم (به مصداق “ما نیز دلشکسته و دیوانه بودهایم”) وقتی سوژه نداشتهاند خطاهای دیگران را در بوق کردهاند، همین طور عاشقان شلیک جملات قصاری مانند “ترجمه خیانت است”. اما به پشت سر که نگاه کنیم واقعاً چقدر اهمیت داشت مترجمی نمیدانست جک پات اسم شخص نیست و دستگاه بازی و قمار است و بوربون نوعی ویسکی آمریکایی است نه اسم جایی در آن کشور؟
هیچ تنابندهای، هر اندازه در برابر فرهنگ و جامعه احساس تکلیف کند، قادر نیست جلو انتشار تمام متنهایی را که به هر دلیلی تأیید نمیکند بگیرد مگر اینکه یگانه متصدی صدور مجوز نشر برای سراسر مملکت باشد. کاری که میتوان کرد تقویت فکری است که شخصاً قبول داریم و معرفی نویسنده یا متنی که میپسندیم.
وظیفهٔ سردبیر نشریه است که به هر زبانی صلاح میداند به نویسندگان این قبیل مقالات وارده بفهماند رودهدرازیشان بیشتر احتمال دارد شائبهٔ معرکهگیری و فضلفروشی ایجاد کند و اگر نمیخواهند چنین حسی پیدا شود بر این جنبه متمرکز شوند که اصل متن چنانچه خوب و درست و دقیق ترجمه میشد چه عاید خواننده میکرد.
افزون بر دعوای اعضای هیئت علمی که گاه با هم ده جور خردهحساب دارند و بیمیل نیستند نوک طرف را حسابی جلو دانشجوها بچینند، نویسندگان این قبیل یادداشتهای وارده غالباً مردانی نسبتاً جوان و باسواد اما تکمحصولیاند. ظاهراً برای غور در پستمدرنیسم یا داستانهای نویسندهٔ آمریکایی وقت گذاشتهاند و کتاب خواندهاند، اما ناپیگیرند. ترقهای زیر پای کسی زمین میزنند و در جمعیت گم میشوند. شاید چون دفاع از سنگر دشوار است و حریفان بالاخره یک جا دخلت را میآورند، چریکی عمل میکنند.
نکتهسنجان تیزسخن پس از اعلام جرمی کوبنده علیه خطاهای فلان مترجم و زدن پنبهٔ او کجا میروند و چه میکنند؟ از مشهورترین آنها، طاهره صفارزاده که بر گویش شیرازی در ترجمهٔ کریم امامی از “گتسبی بزرگ” انگشت میگذاشت میتوانست بگوید کارش تدریس ادبیات انگلیسی و نقد متون است نه ترجمهٔ حرفهای. نهایتاً یعنی اگر آن دو نفر جایشان را عوض میکردند نوبت ویراستار فرانکلین بود که ایرادهای خردکننده بر کار مدرس ادبیات وارد کند.
خطا در ترجمه و بدفهمی در انواع ترجمان محدود به کاربرد دیکشنری در میان ملتهای ناهمزبان نیست. در تازهترین برگردان همان “گتسبی بزرگ” به فیلم در خود آمریکا انگار ملتفت نشدهاند صفت طعنهآمیز کبیر برای بیان انحطاط به کار رفته نه عظمت (چیزی در مایهٔ “ماشاءالله هزار ماشاءالله” برای موضوعی ناخوشایند) و سیرک دیجیتال مسخرهای درست کردهاند که فیتزجرالد را در گور میلرزاند. در موردی مربوط به خودمان، صادق هدایت که خردهفرهنگ شیراز را در حد توریست میشناخت نام پرسوناژش را کاکا رستم گذاشت. در فارس کاکو (به معنی برادر) مانند عامو برای خطاب و تکیهکلام به کار میرود نه مانند پیشوند در کردستان (کاک احمد و غیره). در فیلمکردن “داش آکل” خیال کردند کاکا یعنی کاکا سیاه و، با مضاعفکردن خطای هدایت، به چهرهٔ آدمی با بینی قلمی و چانهٔ تیز دوده مالیدند تا مثلاً از اعقاب سیاهان ساکن جنوب ایران جلوه کند. در چنین دنیای پر از سوءتفاهم یا، به قول شیرازیها، سوءتفاوتی، به مترجم ایرانی داستانی که در آلاباما میگذرد چندان حرجی نیست.
راه بهبود اوضاع در درازمدت بازگشت به روش معقول استخدام معلم خارجی برای زبان خارجی است. در کوتاه مدت و فعلاً، ناشرها وظیفه دارند قدری سخت بگیرند و دستکم بدهند یکی زیر خطاهای تکراری و بارز نویسنده یا مترجم خط بکشد تا بتوان برای آنها فکری کرد.
وقتی به برخی نمونههای ادبیات داستانی نوشتهٔ نویسندگان معاصر ایرانی نگاه میکنیم که گویی حتی ناشر با دقت و علاقه نخوانده است و تایپیست و مصحح بنگاه او اهمیتی ندادهاند که این کلمات این همه بار غلط نوشته شدهاند، گناه مترجمی که تیم بیسبال شهر نیویورک را با تیم بسکتبال آتلانتا اشتباه میگیرد بخشوده نمیشود اما شاید اندکی سبک شود.
بنده از قدیم کارهای جناب قائد را می پسندیده ام وحالا هم همینطور است . چه م قائد باشد وچه م. مراد . مقاله در خصوص ترجمه
راهم می پسندم و آنرا تقریبا کارشناسی میدانم .فقط دریغم می آید که ننویسم چرا جناب قائد که ” کاکا ” را توضیح داده اند ، چرا
” داش آکل ” را ننوشته اند که درست آ ن چیست . و اینکه ” داش آکل ” با ًضم ” ک ” نا درست است . بهرصورت ایشان شیرازی هستند
و سابقه ی نام ” داش آکل ” را از قدیمیهای شیراز حتما شنیده اند . امیدوارم همیشه تندرست وشادمان باشند .