skip to Main Content
مردان پرنده
جامعه

مردان قلعه رستم مدرسه نداشتند ، اسکلت‌کار شدند

مردان پرنده

در ٢ روستای قلعه رستم و بیدستانه جوانان زیادی دراثر سقوط از داربست هنگام کار در ساختمان‌های تهران و شهرهای بزرگ مجروح و برای ماه‌ها بیکار شده‌اند. روستاهای آنها دبیرستان ندارد.

یک‌سال پیش به روستای قلعه‌رستم در استان لرستان تلفن کردند و گفتند محمود مُرده است. خواهرها شیون کردند. نامزد محمود کودکی را تمام نکرده، بیوه شد. قوم و خویش و طایفه مراسم باشکوه برگزار کردند و برادرها چند روز بعد از مراسم برگشتند تهران، سرکارشان.

محمود ٢٧ساله بود که از بالای داربست افتاد. از ١۶سالگی در برج‌های بلند تهران کار کرده بود. او یکی از مردان پرنده بود. مردانی که دل آن داشتند که در ارتفاع ٣٠، ۴٠‌متری تیرآهن‌‌ها را به هم جوش بدهند.

بی‌‌پولی و بی‌‌آبی

چند ماه از مرگ محمود گذشته، قبری بر کمر کوه به نامش خورده و عکسش توی طاقچه خانه خواهر است. پدر و مادر محمود این عید قربان هم برای عروس سیاهپوش عیدی بردند. اکرم عکس برادرش را برمی‌گرداند روی طاقچه، کنار عکس شوهر و برادر شوهرش که چشم‌هایی به روشنی چشم محمود دارند. «همیشه باید نگران مردهایمان باشیم. تلفن که زنگ می‌زند دلمان می‌ریزد. شوخی که نیست. در ١٠، ٢٠‌سال گذشته، ٨، ٩نفر از آبادی ما از اسکلت افتادند و مردند و ٨ نفری هم از «بیدستانه». چقدر هم جوان زخمی شد و ازکارافتاده.»

پنجره پشت‌سر اکرم قابی است از تصویر زنده‌ چند قله که به هم تکیه داده‌اند؛ کاروانی از شتر. «من دلم نمی‌خواهد مثل مادرم هر روز پشت پنجره دل‌نگران و منتظر پسرم باشم.»

همیشه باید نگران مردهایمان باشیم. تلفن که زنگ می‌زند دلمان می‌ریزد. شوخی که نیست. در ١٠، ٢٠‌سال گذشته، ٨، ٩نفر از آبادی ما از اسکلت افتادند و مردند و ٨ نفری هم از «بیدستانه». چقدر هم جوان زخمی شد و ازکارافتاده.

حسن، برادر شوهر اکرم هم ‌سال ٩۴ در یک روز بهاری از بالای اسکلت پایین افتاد اما جان سالم به‌دربرد. «بعدازظهر بود. هیچیم نشد. می‌دانید جوان‌ها چرا رفتند تو این کار؟ بیکاری. این همه خطر می‌کنیم چون شغل دیگری نیست. اولین‌ جوان‌ها که رفتند ما هم راهش را پیدا کردیم. همین کارمان هم شغل ثابتی نیست، اما چه کنیم؟ تجارت پول می‌خواهد، کشاورزی هم آب.»

حسن بعد از سقوط از ساختمان بیهوش شد. برادر و پسرعموها به قلعه‌رستم زنگ زدند و خانواده را خبر کردند. «باور کنید به طبقه سوم نرسیده همه خبردار شدند.»

اکرم می‌خندد و می‌زند روی شانه برادر. حسن از ١٠‌سال پیش جوشکار اسکلت‌ برج‌های تهران است. قلعه‌رستم در سال‌های نوجوانی حسن فقط مدرسه ابتدایی داشت. حسن آرزوی خواننده‌شدن دارد. دو آهنگ عاشقانه هم خوانده که در موبایل همه اهالی روستا هست.

قلعه‌رستم در شرق استان لرستان است. بین دو شهرستان دورود و ازنا، در مسیر قله‌های زاگرس میانی. بعد از روستای میان‌رودان و تیان، روستای قلعه‌رستم آخرین روستا و مرتفع‌ترین است. پس از آن دیگر کوه است و مسیرهای پاکوب و آشنای کوهنوردانی که به دریاچه گهر می‌روند. روستا بر بلندای صخره‌ها نشسته. پشت به کوه و رو به دشت. در کوهپایه، بالای چشمه تخته‌سنگی دارند به نام تخت رستم.‌ هزار افسانه دارند از زانو زدن رستم پهلوان و نشستن او بر این تخت. اما زمین تختی برای کشاورزی ندارند. حدود ٩٠٠نفرند. ٢۵٠خانوار با چند گله بز و گوسفند، ٢ مدرسه فرسوده و منظره‌ای بی‌کران.

مردان بالدار

غروب، مردان بر ایوان خانه‌ای چای می‌نوشند و قلیان می‌کشند. حسن دارد تعریف می‌کند که بعد از سقوط از اسکلت باز برگشت سرکار. «ترسم ریخت. وقتی دکتر مرا دید گفت این چطور از ۵طبقه افتاده و طوریش نشده.»

«حکمتی بوده.»

«پدربزرگ ما دل داشته. می‌دانی دل‌دار بودن چیست؟»

کنار فاطمه، خواهرش می‌ایستد و توضیح می‌دهد:

«یعنی نمی‌ترسیده.»

فاطمه با پر روسری عرق از زیر گلو می‌گیرد: «از بیدستانه هم که فامیلمان هستند ٨ تایی جان داده‌اند. میثم، پسر خیرعلی هم بال گرفت (افتاد). یک خانواده هست که ٢ پسرش بال گرفتند. حیف از این جوان‌ها.»

پسر فاطمه هم چند ماه پیش به قول خودش از اسکلت بال گرفته و دستانش از ٣ جا و زانوانش خرد شده. همین هفته هم قرار است عمل شود. «یک تکه استخوانش را درآوردند. دکترها گفته بودند باید به جای زانویش پروتز بگذارند اما یکی از دکترهای بیمارستان گفته بود گناه دارد. این جوان فقط ١٩‌سال دارد. با توکل به خدا خودم عملش می‌کنم. عمل کرد اما هنوز خوب نشده.»

بیمه است اما باید همه هزینه‌های جراحی و بستری را بپردازند تا بعد بیمه پول را پرداخت کند. فاطمه دست‌ها را به هم می‌ساید. «نگرانم.»

پسر فاطمه در برج‌های سعادت‌آباد جوشکاری می‌کرده. همان محله‌ای که ۱۰ تیر ۱۳۸۷، ١٧کارگر کوهدشتی زیر آوارش جان دادند. فاطمه راضی به شغل پسرانش نیست: «با جانشان بازی می‌کنند.» جوان‌ها سر تکان می‌دهند که مگر کار دیگری هست؟

«من توی برج بلندی در سه‌راه تهرانپارس کار می‌کنم. بیمه نیستم. وقتی افتادم پول درمان را پیمانکار داد. در پروژه‌های دولتی بیشتر روی ایمنی جوشکارها اصرار می‌شود و زودتر بیمه می‌شوند. اگر هم حادثه‌ای پیش بیاید، گرفتن دیه راحت‌تر است اما پیمانکاران بخش خصوصی به‌ویژه در اوضاع رکود ساخت‌وساز و قیمت خانه عجله دارند کارشان زودتر تمام شود. ساعت بیشتری از جوشکار کار می‌خواهند و بی‌احتیاطی هم در پروژه‌هایشان بیشتر دیده می‌شود. گاهی هم قدیمی‌هایی که سال‌هاست از قلعه‌رستم رفته و در تهران کار کرده‌اند خودشان پیمانکار پروژه می‌شوند و جوان‌های فامیل را می‌برند سرکار. «این‌طور باشد معمولا کارگرها را بیمه نمی‌کنند. چیزی برایشان نمی‌ماند.»

همچنین بخوانید:  کشته شدن یک کارگر به وسیله سیمان مذاب

اسباب زندگی جوشکاران که هر چند ماه مثل دسته‌ای پرنده مدتی در تهران لانه می‌کنند و دوباره برمی‌گردند، مختصر است. «در یک اتاق ٣ متر در دو متر کنار برج زندگی می‌کنیم. یا یک پارکینگ. الان جایی که من هستم ۵٠٠ نفر در آن کار می‌‌کنند. یک دوش حمام داریم و دستشویی و وسایل اولیه زندگی.»

٣ تا ۵ ماه کار می‌کنند و برای ١٠، ٢٠ روز برمی‌گردند به ولایت. زمستان‌های زیادی بر اسکلت ساختمان‌های ٧، ٨‌طبقه آهن‌ها را به هم جوش می‌دهند. مجید ارتفاع ١٠٠متر را هم تجربه کرده. «در کارخانه سیمان افسریه بودم. سه‌راه غنی‌آباد. جوشکاری مشکلاتش فقط سقوط نیست. آلودگی هم هست. نه فقط آلودگی هوای تهران در آن ارتفاع، آلودگی آهن و جوش. عادی است دیگر (می‌خندد). کسی که کارش این است، چشم‌هایش ضعیف می‌شود. کمردرد و آسم می‌گیرد. کسی که در ارتفاع ١٠٠متر جان می‌کند نباید ۶٠‌هزار تومان بگیرد. این تنها شغلی است که قیمت و حساب ندارد. وقتی صنف باشد اگر کار کیلویی هزارتومان است، پیمانکار نمی‌گوید ۵٠٠ تومان. اما چاره‌ای نیست حرفه‌مان است.»

بحث داغ شده و خورشید رفته. گله در پناه سگ‌ها برگشته است و گوسفندان منتظرند بره‌ها از آغل رها شوند. اسفندیار گره انداخته به ابروها و حرف می‌زند: «الان در اکثر کارگاه‌ها سخت‌گیری می‌‌شود و بازرس می‌آید اما باز خیلی‌ها که صدمه می‌بینند برای گرفتن حق و حقوق مشکل دارند. یک نفر را می‌شناسم بعد از ۴، ۵‌سال هنوز کارش درست نشده. صاحب‌کار همه‌اش اعتراض می‌کند و می‌گوید من هزینه بیمارستان را دادم و دیه نمی‌دهد و پرونده طول می‌کشد. زنده‌ماندن هم دردسرهای خودش را دارد. اولش به بنده‌خدا گفته بود شکایت نکن من پولت را می‌دهم اما نداد.»

علی می‌گوید: «۴٠‌میلیون پولم را نداد. خیر هم بود، وکیل هم بود. قرارداد داشتیم. اما بیشتر از سقف قرارداد هم کار می‌کردیم، گفتم خیر است. الان ۴ ماه است جواب تلفنم را نمی‌دهد.»

الان در اکثر کارگاه‌ها سخت‌گیری می‌‌شود و بازرس می‌آید اما باز خیلی‌ها که صدمه می‌بینند برای گرفتن حق و حقوق مشکل دارند. یک نفر را می‌شناسم بعد از ۴، ۵‌سال هنوز کارش درست نشده. صاحب‌کار همه‌اش اعتراض می‌کند و می‌گوید من هزینه بیمارستان را دادم و دیه نمی‌دهد.

بیشتر از ٨ساعت کار، اضافه‌کاری محسوب می‌شود. «تقریبا روزی ۶٠‌هزار تومان درآمد داریم .جوشکار تازه‌کار ٣٠‌هزار تومان. سخت است بستن کمربند و کار کردن آن بالا. پیمانکار می‌گوید برایش نمی‌صرفد، پس باید زود کار تمام شود. این ساختمان‌ها فقط برای کارفرما و مدیرعامل‌ها خوب است.»

اسفندیار می‌گوید در دولت خاتمی و ‌هاشمی‌رفسنجانی کار خوب بود. مسکن مهر هم کار کردیم اما خوب نبود.

نرو!

پیش از این‌که جوانان قلعه‌رستم پرواز یاد بگیرند و بر اسکلت‌های آهنی تهران بندبازی کنند، مردها دامداری می‌کردند و در اندک تختی‌های دامنه اشترانکوه گندم و جو و شبدر می‌کاشتند. آقاخان سالاروند کلاه بختیاری سیاهش را روی سر جابه‌جا می‌کند و می‌گوید: «دوست نداشتم بچه‌ها بروند دنبال این کار اما صلاحشان دست من نبود. جوشکاری فایده ندارد. ١۵نفر از فامیل ما افتادند. چه نانی؟ قدیم سرمایه ما حرفمان بود. چک هم نمی‌کشیدیم اما گله‌ها را پروار می‌کردیم و زمین را می‌کاشتیم. اما سال‌هاست که دیگر خشکسالی است.»

خشکسالی گوشت تن گوسفندان را آب کرد و جوانه‌های گندم را خشکاند. پرنده‌های جوان کوچیدند. یکی از نخستین قربانی‌ها مرتضی بود. «خیلی ‌سال پیش. ٣۵‌سال پیش. مرتضی ٢٠ساله بود. مجرد. می‌رفت روستایی آن طرف شهرستان ازنا در شبانه‌روزی درس می‌خواند. تا سوم راهنمایی خواند. ولی بعد وارد کار اسکلت شد. یادم نیست بیمه بود یا نه. نمی‌دانم چیزی دادند به خانواده‌اش یا نه.»

بعد همه روستا رفتند دنبال این کار. وردستی کردند، مدتی نقشه‌خوانی کردند و تا خال اول را زدند شدند جوشکار. اسفندیار همکلاس مرتضی بود. «اگر روستایمان دبیرستان داشت درس می‌خواندیم.»

علی می‌گوید: «من تیان درس خواندم. ٣، ۴ کیلومتر دورتر از این‌جا. پیاده می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. هر روز ٨کیلومتر. آن موقع فقط ابتدایی داشتیم. زمان ما خیلی سخت بود.»

۴‌سال پیش که در برجی در میرداماد کار می‌کرد، شاهد بود که یکی از همکارانش وقتی سقف را جوش می‌داد، افتاد: «رفت پایین. از ٣طبقه افتاد روی میلگردهای بغل فونداسیون. میلگردها از شکم و سینه‌اش زدند بیرون. نابود شد. مرد.»

قند دوم را می‌اندازد به دهان. «کار نیست. زندگی ما بستگی دارد به شانس. یک زمانی کار خوب بود. ما هر چه کار می‌کنیم می‌آوریم خانه و مدتی می‌خوریم. آهن گران شده، خرید و فروش هم کم، کار ما هم کساد. من ۴‌سال پیش کار ساختم، هنوز طرف نفروخته. مهندس‌های دلال هم یک مسأله ما هستند.»

زنش راضی نیست. «چاره‌ای نداریم. هر دفعه که می‌آیم می‌گوید دیگر نرو.»

یک‌بار از ارتفاع ۴۵متری افتاده اما شانس آورده، خدا خواسته که افتاده روی نورگیر. «خواستم کابل را دربیاورم که پایم خورد به گل‌میخ. کابل سنگین است و تحملش سخت است. برای جلوگیری از سقوط باید از کمربند ایمنی استفاده کنیم. من معمولا استفاده می‌کنم اما آن روز جای مطمئنی برای قلاب‌کردن کمربند پیدا نکردم. من قبول دارم که سقوط به خاطر ناشی‌گری و بی‌خیالی است. یک وقتی هست یکهو یادت می‌افتد گوشی را جا گذاشتی. زیر پایت را خوب نگاه نمی‌کنی و …» حرکت روی تیرآهن ١۴ آسان نیست. نخستین اشتباه، آخرین اشتباه خواهد بود.

همچنین بخوانید:  مرگ یک مادر و دختر در آتش‌سوزی خیمه کارگران فصلی

آنها مدرسه نداشتند

قلعه‌رستم ٢ مدرسه دارد که یکی در آستانه پاشیدن است و دیگری تا چند ‌سال دیگر فرسوده می شود. جوشکارهای قدیمی روستا ۵‌سال ابتدایی را پشت میزهای مدرسه قدیمی درس خوانده‌اند. آن زمان مدرسه راهنمایی نداشتند. بعضی بچه‌ها که کس و آشنایی در شهرها و روستاهای دیگر داشتند، ‌سال تحصیلی را دور از خانه بودند، اما هیچ‌کدام تاب نیاوردند و از تحصیل بازماندند و جوشکار شدند. مدرسه قدیمی ٣۵ ساله است. سال‌ها بعد مدرسه‌ای دیگر ساختند و مدرسه قدیمی را به بچه‌های راهنمایی دادند. اردشیر گراوند، جامعه‌شناس سرنوشت قلعه‌رستمی‌ها را می‌شنود. داستانی که شبیه آن را در استان لرستان دیده و شنیده است. در نگاه او جوشکاری‌کردن جوانان روستایی در تهران اتفاق بدی نیست و چه‌بسا اگر مهارت‌آموزی هم جایی در کار و مدرسه‌شان دیده شده بود و کار این صنف هم چفت و بست درستی داشت و زندگی‌شان را تامین می‌کرد، حالا رضایتی در جوشکاران و خانواده‌هایشان پیدا بود و شهره می‌شدند به این کار. «مثل روستای اشترمل همدان که به کارگاه‌های مبل‌سازی‌اش معروف است.»

قلعه‌رستم هنوز دبیرستان ندارد. ٧٠دانش‌آموز دختر و پسر ابتدایی روی صندلی‌های ازپاافتاده مدرسه جدیدتر می‌نشینند و حدود ١۵، ١۶ نفر راهنمایی زیر سقف لرزان مدرسه کهنه. اکرم همیشه می‌ترسد سقف این مدرسه بر سر پسرش آوار شود. در حیاط مدرسه ٣کانکس گذاشته‌اند که یکی‌اش سرویس بهداشتی است.

مدرسه‌ها چند متر با هم فاصله دارند. چند پسربچه نشسته‌اند بالای دیوار و روی دروازه فوتبال. دانش‌آموزان مدرسه ۴ کلاسه راهنمایی هستند که تابلویش نام دبیرستان دارد. قرار بوده مدرسه‌ قدیمی را تا امسال خراب کنند و مدرسه‌ای نو بسازند اما کسی نمی‌داند قول و قرار فرماندار، مسئولان و خیران چرا عملی نشد. با کمی فاصله از مدرسه چهاردیواری است که ٢ چشمه توالت و یک انباری در آن است. آبخوری ندارند. یک شیرآب کنار در ورودی مدرسه است.

حیدر کریمیان، پارسال مدیر مدرسه ابتدایی بود و امسال از آمدورفت به روستا خلاص شده. «مدرسه دفتر مدیر و معلم هم نداشت. ته راهرو را بسته بودیم و با یکی ٢ صندلی دفتر درست کرده بودیم. خبری از کتابخانه و آزمایشگاه هم نبود، مثل کمبودهای دیگر. آبخوری و نمازخانه. سرویس بهداشتی آب نداشت با سطل آب می‌آوردند.»

قلعه‌رستم هنوز دبیرستان ندارد. ٧٠دانش‌آموز دختر و پسر ابتدایی روی صندلی‌های ازپاافتاده مدرسه جدیدتر می‌نشینند و حدود ١۵، ١۶ نفر راهنمایی زیر سقف لرزان مدرسه کهنه.

دختران به راهنمایی نرسیده، ازدواج می‌کنند. «از پسرها هم بعید می‌دانم کسی به دبیرستان شبانه‌روزی ازنا برود. بچه‌ها افت تحصیلی دارند. آخر همه می‌روند دنبال جوشکاری و بنده‌خداها چند جوانشان تا به حال از دست رفته.» کریمیان مهر امسال با خاطرات بچه‌های قلعه‌رستم بازنشسته شد.

صفر سالاروند یکی از دانش‌آموزان بازمانده از درس همین مدرسه‌های فرسوده است که ٢٠سال روستا را ترک کرد. اگرچه سنت شاهنامه‌خوانی از شب‌های قلعه‌رستم برچیده شده اما زنان و مردان بذله‌گو و صاحب قریحه هستند هنوز.

«سال‌ها پیش من ز روی اشتباه/ درس و مشق و نیمکت را کردم رها/ درس خواندم تا دوم راهنما/ ترک کردم روستای زادگاه/ آمدم تهران کنم شغل دست‌وپا/ من شدم با انبر و جوش آشنا»

آخرین ساختمانی که از آن بالا رفت برجی در درکه بود.

«درکه سر بود بر کل تهران/ بدارد آب پاک، باغ فراوان/ جداست آبش ز شهر، هواش تمیزه/ که خرمالو و گردویش لذیذه/ کنم آهنگری در کوهسارش/ به تابستان، زمستان، هم بهارش»

صفر زادگاهش را فراموش نکرده. «زادگاهم روستایی است باشکوه/ روستایی پاک در دامان کوه/ مردمان روستای باشکوه/ پاک دل و پاک چشم و راستگو/ به شادی و غم پا به پای همند/ به روز نیاز جمله یکجا جمع‌اند»

سال ٨٩ در یکی از بیمارستان‌های تهران مشغول کار بود که ناگهان پل ٢تنی زیر پایش سقوط کرد و صفر را هم با خود برد. سر شکافت و ١۵ بخیه خورد و مدتی هم کار خوابید. «با صاحب‌کار رفاقت داشتم. گفت شکایت نکن من خودم پیگیرم.» پیگیری نکرد و از ١۵‌میلیون تومان طلب صفر، ٢، ٣‌میلیون تومانش را داد. صفر اما جوشکاری را ترک نکرد و پس از ٢٠‌سال بیمه‌ای ندارد که بعد از بازنشستگی مستمری داشته باشد. «هنوز هم یک اسکلت‌کار دست خالی هستم.»

«تا به کی باید به آهن فکر کرد/ تا به کی باید که پله گرد کرد/ تا به کی باید به آهن فکر کرد /عمرها را ذره ذره پِرت کرد/ سود پایین است و کارِ پر خطر /پس نمی‌ارزد برای ما دگر/ ‌ای صفر برگرد از آهنگری/ دست‌وپا کن کسب و کار دیگری».

0 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗