هفته خوش نانآوران کوچک
جمعه فینال مسابقات فوتبال نانآوران است. بچههای کار از شهرهای مختلف به پایتخت آمدهاند تا یک هفته از کار فارغ باشند؛ یک هفته فرصت برای دوست پیداکردن و دویدن به دنبال توپ به جای تلاش برای به دست آوردن پول؛ یک هفته برای فریاد زدن.
جمعه فینال مسابقات فوتبال نانآوران است. بچههای کار از شهرهای مختلف به پایتخت آمدهاند تا یک هفته از کار فارغ باشند؛ یک هفته فرصت برای دوست پیداکردن و دویدن به دنبال توپ به جای تلاش برای به دست آوردن پول؛ یک هفته برای فریاد زدن. ابوالفضل پلاکارد بالای سکوی تماشاچیان را با صدای بلند میخواند. «تیم نامآوران. ما فکر میکردیم نوشته نامآوران اما نوشته نانآوران.»
روز شنبه بچههای کرمانشاه فرودگاه شهرشان را به لرزه درآوردند از بس خندیدند و خوشحالی کردند از شروع سفر یکهفتهای به تهران، آن هم با هواپیما. شور و هیجان تا توی هواپیما ادامه داشت. چند نفری دلشان میخواست کنار پنجره بنشینند. زن و مرد سالخوردهای جایشان را به آنها دادند. تا هواپیما به تهران برسد، ابوالفضل هزاربار تهران را پیش چشمش تصور کرده بود. حالا که چند روز از سفرش گذشته، به پارک و استخر رفته و در خوابگاه دانشگاه با بچههای همسن و سال آملیاش آشنا شده و بازی کرده، میگوید فوتبال را به اندازه تهران دوست دارد.
ابوالفضل مدام حرف میزند و میخندد. دوستانش میگویند او خیلی شوخ است. بچههای کرمانشاه که وارد سکوی تماشاچیان میشوند، آملیها فریاد میزنند. «پرشین کرمانشاه، شیییره.» رابط جمعیت امداد دانشجویی مردمی امام علی در کرمانشاه میگوید که بچههای کرمانشاه و آمل شب اول حسابی با هم جروبحث و دعوا کردند اما بعد با هم دوست شدند.
روز شنبه بچههای کرمانشاه فرودگاه شهرشان را به لرزه درآوردند از بس خندیدند و خوشحالی کردند از شروع سفر یکهفتهای به تهران، آن هم با هواپیما. شور و هیجان تا توی هواپیما ادامه داشت.
کرمانشاهیها هم آملیها را تشویق میکنند. «پلنگ مازندران، پلنگ مازندران.» مهدی را دوستانش مهدی طارمی صدا میزنند. رفیق مهدی به پهلویش میزند: «شاید جمعه مهدی طارمی واقعی هم بیاید بازی را ببیند.» هر دو از ته دل میخندند و فریاد میزنند. «کرمانشاه، شییییره. پرشین جعفرآباد. کردستان، داغانمان کرد.»
کرمانشاه در بازیهای دو شب قبل باخته. «شب اول یکی خوردیم، شب دوم دو تا، امشب هم شاید سهتا.» مربی میگوید بچهها تمرینهای خوبی در شهرشان داشتند اما اینجا در تهران استرس دارند.
کار بیشترشان جمعآوری و فروش ضایعات است یا آدامس میفروشند و سرچهارراه شیشه پاک میکنند. «از ١٨بازیکن ١٠نفر پدر ندارند و ٨ نفر بدسرپرست هستند.»
رابط جمعیت میگوید: «چهارسال است کرمانشاه در بیکاری رتبه اول را دارد و در اعتیاد هم. در این شرایط بچهها میسوزند. این بچهها اغلب از محلههای جعفرآباد و آقاجان (زورآباد) میآیند که محلههای حاشیهای شهرند. سه تا از بچهها والدین مشخصی ندارند.»
١٢٠ کودک کار جعفرآبادی و ۶۵ کودک کار از آقاجان به «خانه ایرانی» جمعیت میآیند و رابط جمعیت امیدوار است بچهها خودشان دوستانشان را به آمدن و ارتباط با جمعیت تشویق کنند چون رفتوآمد به این محلهها و پیداکردن بچهها چندان آسان نیست.
آرزوی دیدار با وریا غفوری
دو تا از بچهها سوءتغذیه دارند. یکیشان در این چند روز سفر هم نتوانسته گوشت بخورد. «میگوید بدمزه است. ١٢ساله است. باید گوشت خورده باشد در این سن.»
یکی دیگر از بچهها با مادربزرگش زندگی میکند. کارش جمعآوری ضایعات است. سه تای آنها هنوز برای مهرماه ثبتنام نکردهاند. مدرسه برای سال جدید از آنها صدهزار تومان پول خواسته. خانواده توان نداشته پس قید مدرسه را زدهاند. مسئولان جمعیت در همین چند روزه باخبر شدهاند و قرار است پیگیری کنند. رابط تیم کرمانشاه میگوید که بیشتر خانوادههای این کودکان با یارانه و مستمری کمیته امداد روزگار میگذرانند.
شرح حال یکییکیِ بچهها را میدهد و یکآن به خاطر میآورد کسی از قلم افتاده. «زیاد بازی بلد نیست ولی عاشق فوتبال است. بهش میگوییم عادل فردوسیپور. خدای گزارشگری است. پیگیر همه بازیهاست. از همه بچهها بزرگتر است اما جثهاش از همه کوچکتر است. سوءتغذیه دارد.»
پانصد خیّر به جمعیت کرمانشاه کمک میکنند. برخی خیران پیش از کمک نیت و از قبل شکل کمک را مشخص میکنند، به همینخاطر دست داوطلبان جمعیت برای هزینهکردن این کمکها در جایی به جز نیت خیران باز نیست.
بچههای تیم کردستان سرخپوشند. روی سکو مینشینند. هر کدام شغلی دارند. لولهکشی، نان خشکی، کرکرهسازی. نخستینبار است تهران را میبینند. اهل سقز هستند. مربیشان میگوید دو تا از همین بچههای باشگاه پرشین سال پیش به فستیوال استانی رفتند و قهرمان شدند. بچهها میگویند وریا غفوری، بازیکن کردستانی تیمملی را خیلی دوست دارند و آرزو دارند او را ببینند.
دو تا از بچهها سوءتغذیه دارند. یکیشان در این چند روز سفر هم نتوانسته گوشت بخورد. «میگوید بدمزه است. ١٢ساله است. باید گوشت خورده باشد در این سن.»
تیم پرشین نوجوانان سیستانوبلوچستان هم میرسند. آفتابسوخته و خجالتی. در ردیف صندلیهای تماشاچیان منتظر مینشینند. تیم پرشین فرحزاد در بالاترین ردیف ساکت نشستهاند. حرف از کار و خانوادهشان میشود. یکی در مغازه پدر میوهفروشی میکند. دوقلوهای افغان در شهربازی کار میکنند. از رفیقشان یاد میکنند که امروز اینجا نیست. پدرش سال پیش مرده و او مجبور است قرض پدر را بپردازد، اما او هر چه کار میکند و کار میکند و پول میدهد، این قرض کم نمیشود. بچهها میگویند کاش میشد برای رفیقشان کاری کرد.
بازی شروع میشود و کرمانشاهیهایی که دو شب قبل باختهاند ناامیدانه وارد زمین میشوند. دروازهبان برمیگردد به سمت دوستان تماشاچی. «کاش توپ بخورد به تیرک» صدای شیپور و بوق و کف و هورا به مهتاب میرسد. تماشاچیان اندکند اما هر چه صدا در گلو دارند بیرون میریزند تا پاهای بچهها جان بگیرد. دقایقی بعد نخستین گل را پرشین کرمانشاه در دروازه تیم حریف جای میدهد. بچهها به سمت مربی میدوند با حسی از افتخار. پاها بر زمین چمن دانشگاه به پرواز درمیآید. همدیگر را مثل بازیکنان معروف فوتبال بغل میکنند. نشان نخستین پیروزی خنده و فریاد و دستهایی که به آسمان میرود. بازی ادامه پیدا میکند و صدای موسیقی کُردی زمین بازی را لبریز از هیجان میکند.
بچهها بهدنبال توپ میدوند و زمین میخورند. مهتاب زمین چمن را روشن کرده. بچهها میگویند خانوم، جمعه بیایید. جمعه فینال است.»
خواهرهای دوقولوی فرحزادی در جایگاه زنان هورا میکشند. بیشتر سکوهای تماشاچیان خالی است. مرتضی و ژیوار و مهدی و محمد و معروف و دیگر فوتبالیستهای کوچک جمعه عصر منتظر صدای تشویق تماشاچیان بر سکوی زمین بازی دانشگاه شهید بهشتی هستند.