چگونه «ویکی لیکس» چشمان ما را به توهم آزادی گشود
نویسنده: اسلاوي ژيژك | نوزدهم ژوئن، دو سال از زماني که ژوليان آسانژ از اين حقش محروم شده، مي گذرد و او در آپارتمان سفارت اکوادور در لندن محبوس است. اگر از ساختمانش قدمي به بيرون بگذارد، بي درنگ دستگير خواهد شد. مگر آسانژ چه کرده که مستحق چنين کيفري شده؟ نگاه صاحبان قدرت به اين مساله قابل درک است: آسانژ و همکاران افشاگرش اغلب در معرض اتهام خيانتند، اما (در چشم مراجع رسمي) جرم شان شديدتر از اين حرف هاست. آسانژ متعهد بود تا براي مردم جاسوسي کند. «جاسوسي براي مردم» يک خيانت عادي (مثل جاسوس دوجانبه بودن يا فروختن اطلاعات به دشمن) نيست؛ بلکه امري به مراتب راديکال تر است، چرا که، با برملاکردن رازها، بر اصل زيربنايي جاسوسي، يعني پنهانکاري، خط بطلان مي کشد.
ما سالگرد رخدادهای دوران ساز را به خاطر می سپاریم؛ رویدادهایی نظیر ۱۱سپتامبر (نه فقط به خاطر حمله به برج های دوقلو، بلکه به یاد کودتای نظامی علیه آلنده در شیلی)، روز دی (آغاز نبرد نرماندی) و مواردی از این دست. شاید لازم باشد روز دیگری را نیز به این مجموعه بیفزاییم: ۱۹ ژوئن.
اغلب ما دوست داریم روزانه قدمی بزنیم و هوایی تازه کنیم. اگر این امکان برای کسی میسر نباشد، احتمال می دهیم علتش موقعیت شغلی خاص (مثل کار در معدن یا زیردریایی) یا نوعی بیماری باشد که با نور مستقیم خورشید تشدید می شود.
نوزدهم ژوئن، دو سال از زمانی که ژولیان آسانژ از این حقش محروم شده، می گذرد و او در آپارتمان سفارت اکوادور در لندن محبوس است. اگر از ساختمانش قدمی به بیرون بگذارد، بی درنگ دستگیر خواهد شد. مگر آسانژ چه کرده که مستحق چنین کیفری شده؟ نگاه صاحبان قدرت به این مساله قابل درک است: آسانژ و همکاران افشاگرش اغلب در معرض اتهام خیانتند، اما (در چشم مراجع رسمی) جرم شان شدیدتر از این حرف هاست. آسانژ متعهد بود تا برای مردم جاسوسی کند. «جاسوسی برای مردم» یک خیانت عادی (مثل جاسوس دوجانبه بودن یا فروختن اطلاعات به دشمن) نیست؛ بلکه امری به مراتب رادیکال تر است، چرا که، با برملاکردن رازها، بر اصل زیربنایی جاسوسی، یعنی پنهانکاری، خط بطلان می کشد. کسانی که ویکی لیکس را یاری می دهند دیگر افشاگرانی محسوب نمی شوند که فعالیت های غیرقانونی شرکت های خصوصی (نظیر بانک ها و شرکت های نفتی و دخانیات) را به گوش مقامات مسوول می رسانند. آنها اتفاقا فعالیت همین مقامات را به مخاطب عمومی وسیع تری عرضه می کنند. آنچه ویکی لیکس به ما آموخت، چیزی نبود که پیش تر از آن اطلاع نداشته باشیم، اما بین آگاهی کلی از یک موضوع و اطلاعات دقیق داشتن از آن تفاوتی جدی وجود دارد. این مساله تا حدی به آگاهی از خیانت در یک رابطه زناشویی شباهت دارد. مادامی که آگاهی مان از این مساله انتزاعی و کلی است، ممکن است بتوانیم با آن کنار آییم، اما رنج ناشی از دانستن جزییات و مشاهده عکس ها دیگر قابل چشم پوشی نیست.
آیا هر شهروند شرافتمند آمریکایی نباید در مواجهه با چنین حقایقی احساس شرم کند؟ رویکرد شهروندان عادی با این مساله تاکنون انکار مزورانه بوده است: ترجیح مان این بوده که بر پلیدی های سرویس های جاسوسی چشم ببندیم. از این پس اما نمی توانیم خود را به ندانستن بزنیم. اگر ویکی لیکس را به پدیده ای ضدآمریکایی فروکاهیم، حق مطلب را ادا نکرده ایم. دولت هایی نظیر چین و روسیه به مراتب سرکوبگرتر از آمریکا هستند. کافی است بلایی که ممکن بود بر سر فردی مثل چلسی منینگ در دادگاه های چین بیاید را تصور کنید. به احتمال زیاد، دادگاهی برگزار نمی شد چرا که وی پیش تر سربه نیست شده بود.
آمریکا به دلیل اقتضائات فنی، با این خشونت با زندانیانش رفتار نمی کند، به این خاطر که نیازی به خشونت علنی ندارد (وگرنه آمریکا نشان داده که در موقع لزوم ابایی از چنین روش هایی ندارد). اتفاقا به همین دلیل است که آمریکا خطر بزرگ تری برای آزادی محسوب می شود تا چین؛ چراکه برخلاف چین که خشونتش عریان است، کسی چنین برداشتی از ابزارهای نظارتی در آمریکا ندارد. در کشوری نظیر چین، محدودیت های آزادی برای همه روشن است و کسی توهمی نسبت به آن ندارد. در آمریکا آزادی های صوری تضمین شده اند تا اغلب مردم تجربه ای آزادانه از زندگی داشته باشند بی آنکه متوجه شوند تا چه اندازه تحت نظارت مکانیسم های دولتی هستند. افشاگران ویکی لیکس کاری مهم تر از واگویه استبداد علنی حکومت های سرکوبگر انجام می دهند: آنها ناآزادی نهفته در پس زندگی به ظاهرآزادانه را عیان می کنند.
در ماه می ۲۰۰۲، عنوان شد که دانشمندان دانشگاه نیویورک مداری رایانه ای با قابلیت انتقال مستقیم سیگنال های ابتدایی را به مغز موش وصل کرده اند. این قطعه به آنها اجازه می داد فرمان حرکات موش را مثل یک ماشین کنترلی در دست بگیرند. به این ترتیب اراده آزاد یک موجود زنده برای نخستین بار به سیطره دستگاهی خارجی درآمد. موش بیچاره چه احساسی نسبت به حرکاتی داشته که اراده ای بیرونی به او تحمیل می کرده؟ آیا کاملااز فرمانی که کنترل حرکاتش را به دست گرفته ناآگاه بوده؟ شاید تفاوت میان شهروندان چین و ما، شهروندان آزاد کشورهای لیبرال مغرب زمین، در همین نکته نهفته باشد: موش های انسانی در چین دست کم به نظارت حاکم بر خودشان واقفند، حال آنکه ما موش های خنگ به هر سویی می خزیم بی آنکه بدانیم چگونه حرکاتمان کنترل می شود. آیا ویکی لیکس در پی رویایی دست نیافتنی است؟ قطعا چنین نیست؛ شاهدش اینکه دنیای پس از افشاگری های ویکی لیکس تغییر کرده است. نه تنها ویکی لیکس ما را از فعالیت های غیرقانونی آمریکا و دیگر قدرت های بزرگ آگاه کرده و نه تنها افشاگری های ویکی لیکس سرویس های جاسوسی را در موضعی تدافعی قرار داده و به قانونگذاری برای نظارت بیشتر انجامیده، که دستاوردی بزرگ تر به همراه داشته: میلیون ها انسان عادی از وضعیت جامعه ای که در آن زندگی می کنند آگاه شده اند.
چیزی که تاکنون مساله نبوده و بی سروصدا از کنارش می گذشتیم به مساله و معضل تبدیل شده. به این علت است که آسانژ به ایجاد این همه مشکلات متهم می شود. اما هیچ خطایی در آنچه ویکی لیکس می کند وجود ندارد. همه ما با این صحنه مشهور در کارتون ها آشناییم: شخصیت کارتون به دره می رسد اما بی آنکه بداند زمینی زیر پایش نیست، همچنان می دود. موقعی سقوط شروع می شود که به پایین بنگرند و متوجه دره شود. ویکی لیکس به اصحاب قدرت تذکر می دهد که نگاهی به زیر پاهایشان بیندازند. واکنش همه آدم هایی که رسانه ها شست وشوی مغزی شان داده اند به افشاگری های ویکی لیکس شبیه آهنگ پایانی فیلم نشویل اثر رابرت آلتمن است، آنجا که می گوید: «ممکن است بگویی که ندارم من آزادی؛ در این اما نمی بینم من آزاری.» ویکی لیکس اما خاطر آسوده ما را می آزارد؛ و متاسفانه این امر برای بسیاری خوشایند نیست.