باز این چه شورش است؟
بار دیگر نام عباس نعلبندیان مطرح شده است. نمایشنامهنویسی که همواره در تاریخ نمایشنامهنویسی و حتا تاریخ هنر آوانگارد ایران بارها از او سخن گفته شده است. اما این روزها نام او به واسطهی مسئلهی دیگری بر سر زبانها افتاده است. همان مسئلهای که در تمام این سالها مانع اجرای نمایشنامههای او شده است. سانسور و نظارت بر اجرای آثار نمایشی این بار گریبان رئیس شورای نظارت و ارزشیابی را گرفت. چرا که او میخواست متنی از نعلبندیان را نمایشنامهخوانی کند. این نوشته به همین مسئله می پردازد؛ نظارت بر رئیس شورای نظارت.
ضربالمثلی است که میگوید: «چاقو دستهی خودش را نمیبُرَد!» اما این روزها، اتفاقاتی پیش آمده که گویی نقض این مثل است. چاقو پیچخورده و کشآمده و حالا دستهاش را بریدهاست یا که به نظر میرسد بریدهاست. قانون و قانونگذار مدام جای خود را با هم عوض میکنند بدین صورت که حالا نمیدانیم قانون چیست و قانونگذار کدام است. قانون برای قانونگذار کار می کند یا قانونگذار است که کارمند قانون است؟ مصداق این ایده همین ماجرایی است که چند روز پیش، پیرامون اجرای نمایشنامهخوانی از متنی از «عباس نعلبندیان» پیش آمده است. آقای«رضا دادویی» رئیس شورای نظارت و ارزشیابی مرکز هنرهای نمایشی یا به عبارت بهتر شورای سانسور تئاتر کشور تصمیم به اجرای نمایشنامهخوانی از نمایشنامهی «ناگهان هذا حبیب الله…» میگیرد.در برنامهای با عنوان «شبهای واقعه» که نمایشنامهخوانی نمایشهایی با موضوع محرم است. نمایشنامهای که مهمترین متن عباس نعلبندیان شناخته میشود. نویسندهی فقیدی که از قلههای ادبیات و نمایشنامهنویسی ایران است و سرنوشت محتومش خودکشی در تنهایی و انزوا و در سال ۱۳۶۸ بود. محتوم چرا که او پیشتر از آن به توسط همین قانون و قانونگذار وارد دایرهی قرمز شده بود؛ دایرهی فراموشی.
حبیب الله به سیف الله
«ناگهان….» نمایشنامهای است که بین چند مفهوم حرکت میکند و مهمترین آنها همین مسئلهی آیینی قتل حسین و یارانش است. آیینی که در طی زمان منعطف شده و مدام به روز میشود. مدام گرفتار بازی سودآوری میشود و در هر دورهای مفید به فایده بوده است. اما سوال اینجا همان سوال قدیمی است. برای چه کسانی؟ برای شرکت کنندگان یا برای مفاهیمی که زندهگی خود را از این رخداد تاریخی میگیرند؟ اما قانون هم همانند این واقعه در هرزمان به شکلی در آمده است و از قضا خود را پی در پی تعریف میکند و دچار تعریف ثابتی نمیشود. چرا که اگر تنها و تنها یک تعریف داشته باشد دیگر نمیتواند خودش را بازسازی کند. قانون هم مانند داستان کربلا مدام خود را تطبیق میدهد و شل میکند چون نمیخواهد از بین برود. چون میداند اگر شل نکند میشکند و اگر مدام خود را نشان دهد طبیعی میشود. اما در وضعیتهایی باید خود را یادآوری کند. مثل کربلا که خود را هر محرم و در دورههای زمانی منظم سالانه یادآوری میکند. بدین صورت قانون هم شکلی آیینی پیدا میکند و تمکین کنندگان به قانون همان احساسی را دارند که شرکت کنندگان در آیین ها؛ آرامش پیدا میکنند.
آنک اتصال اینک حیات
«ناگهان…» اما متنی است که نویسندهاش به واسطهی همین نمایشنامه و آنچه که توهین به مقدسات در این متن گفته میشود ممنوع الاجرا بوده وهست. خلاصهی این متن به این شرح است؛ کاراکتر اصلی یک معلم به نام فریدون کار خود را از دست داده است چرا که نپذیرفته با دختر مدیر مدرسه ازدواج کند. او در یکی از این خانههای قدیمی که اتاقهای زیادی حول یک حیاط مرکزی دارد زندگی میکند و به تازگی به این مکان فقیرانه و با همسایهگانی فرودست ومسئلهدار آمده است.این همسایهها با توهم پولدار بودن فریدون که صندوق بزرگی به همراه خود آورده است در ظهر عاشورا او را میکشند؛ در حالی که در طول نمایش مدام صدای زنجیر زدن به گوش میرسد و پدری که قرآن میخواند. ولی درصندوق هیچ چیزی وجود ندارد. همگی تشنه میمانند و فریدون هم به راحتی و آرام به قبر خودش میرود و مدفون میشود. این خط داستانی و موضوع نمایشنامه «ناگهان…»است . هرچند به دست دادن یک خط داستانی از این نمایشنامه چیزی جز فروکاهیدن ارزش های هنری و خلاقانه ی ادبی در این متن نیست.
به واسطهی همین کنار ماندن و اجرا نشدن آثار نعلبندیان همواره در هالهای از رمز و راز است. این وضعیت اما همزمان که نعلبندیان را نویسندهای مرموز و آوانگارد معرفی میکند گروهی از افرادی را هم پدید آورد که دچار فتیش عباس شدند. تو گویی عباس در شبی از شبهای زمستان بر آنها حلول کرده است و رمز و راز خود را بر آنها نمایانده است و دیگران هر چه از نعلبندیان بگویند از واقعیت مفهومی آثارش به دور است چرا که این فتیشیستهای نعلبندیان هستند که قدرت تمیز دارند. پس از انقلاب جز در دورهای که تعدادی از نمایشنامههای عباس نعلبندیان نمایشنامهخوانی شد، هیچ زمان دیگری نمایشنامههای این نویسنده در تقویم سالنهای تئاتر جایی نداشتهاند. این مسئله در گذر زمان همواره در حالت سانسور وجود داشت اما سانسوری که کسی هم میل به رفع آن نداشت. جالب اینکه حالا این سانسور به واسطهی کسی از بین میرود که کارکردش همین سانسورکردن و یا نظارت است.
رئیس شورای نظارت همپای نعلبندیان قرار میگیرد و خودی همان غیر خودی میشود. اما این پیچیدگی را باید فراتر از سوژههای انسانی ببینیم؛ در جایی که دولت میخواهد آن چیزی باشد که جرأتش را ندارد.چاقو دستهاش را میبرد
اینجا همان کسی که قرار است اجراکنندهی قانون (سانسور) باشد خود گرفتار سانسور(قانون) میشود. دادویی برای اجرای خودش نمیتواند مجوزش را از خودش بگیرد ولی برای اجراهای دیگر مجوز را خودش میدهد( یا نمیدهد.) اما نباید بحث را شخصی کنیم و باید بالاتر را ببینیم. اگر تا پیش از این مشکوک بودیم، اینجا دیگر مطمئن میشویم که خود او و شورای تحت ریاستش صاحب قدرت و تمیز دهندهی هنجارها نیستند. قدرت این کسی که در این جایگاه نشسته تو گویی در نسبت با چیزی بیرون از خودش است که معناپذیر میشود. در چنین موقعیت به ظاهر کمیکی، سانسور مثل خود سانسورچی قدرتی فراتر از جنبهی حقوقی به دست میآورد. قانون که تا پیش از این بین شورای نظارت و تئاتریها وساطت می کرد حالا دیگر تنها خود را در یک جا نشان می دهد؛ دستورات ناگهانی. فشارهایی از بالا که مرز خودی و غیر خودی و دشمن و دوست را تعیین میکند. در مورد نمایشنامهخوانی ناگهان مسئله وقتی پیچیدهتر میشود که مشخص نمیشود مرز قانون از کجا تعیین میشود. رئیس شورای نظارت همپای نعلبندیان قرار میگیرد و خودی همان غیر خودی میشود. اما این پیچیدگی را باید فراتر از سوژههای انسانی ببینیم؛ در جایی که دولت میخواهد آن چیزی باشد که جرأتش را ندارد. وزارت ارشاد در دولت یازدهم همانند گفتمان اصلی دولت روحانی، مدام ناتوانی خودش را یادآور میشود و فیگور سوژهی قربانی میگیرد. سوژهای که به دنبال قربانی جلوه دادن خودش در پیشگاه قانون است؛ همان قانونی که گویی خودش است. شاید دادویی اینجا خیالش را داشت که همانند دپاردیو در فیلم دانتون و در صحنهای که قاضی به او میگوید که دارد از قانون تخطی میکند به طرف قاضی برگردد و بگوید:«این قانون که تو از آن به من میگویی من خود نوشته ام». این که سانسور و غیر قانون را خود او تعیین میکند اما این خیال رئیس شورای نظارت، عینیت پیدا نمی کند.(اینجا بیشتر بخوانید) چرا که خود او هم خیالی در خیال جماعتی است که این قانون نامرئی را پذیرفتهاند و اجرا برای آنها از دل گذر از هزارتوهای سانسور و قانون دولتی معنا پیدا میکند.