فروشندگان فـال و خریداران حـال
پشت برگههای فال حافظ نوشته پاکتسازی «بنایی». برای همین زنگ زدم بروم ببینم این آقا یا آقایان بنایی چطور این برگههای فال را درست میکنند، به چه کسی میفروشند و خلاصه کاروبار فالسازی و حافظبازی «از کجاست تا به کجا».
من دنبال پله نوروزخانم و کارگرهای روزمزد را میببینم که نشستهاند اینسو و آنسو یا گاریکشان از دور میآیند. سمت راست هم یک دستفروش باتری قلمی بساط کرده. جلوتر یکی لیف میفروشد و یکی دیگر هم ساعت دستش گرفته، زمان میفروشد. فروشندهای دیگر ادکلن دستش گرفته، بو میفروشد و یک نفر هم با پیرهن بارسلونا و شلوار پارچهای طوسی و کتانی چینی خوابیده روی گاری و ناز یک آدم فارغبال را میفروشد. من هم قرار است بروم سراغ فالفروشان یا به تعبیری سمت دکان آنها که «آینده» میفروشند. هرچند تخصصی پاکت فال نمیفروشند و پاکتهای دیگر هم میسازند؛ از پاکت نامه گرفته تا پاکت پول و… ماجرای من و این پاکتسازی اما برمیگردد به نوجوانی ۱۲ساله که آمد خواست برگهای بردارم؛ کاغذ فال بود. برگهای ارغوانی که بازش کردم و دیدم روی آن نوشته: «بهزودی خبری خوشحالکننده دریافت میکنی…» و فلان. برگه را که برگرداندم نوشته بود پاکتسازی «بنایی». تلفن هم داشت. برای همین زنگ زدم بروم ببینم این آقا یا آقایان بنایی چطور این برگههای فال را درست میکنند، به چه کسی میفروشند و خلاصه کاروبار فالسازی و حافظبازی «از کجاست تا به کجا». این شد که رفتم پله نوروزخان و زدم به بینالحرمین تا بگردم دکان «بنایی» را پیدا کنم. فعلا البته بین پلاستیکفروشها و کیسهفروشها هستم. بستهبسته نایلون میفروشند و انقدری طرح و اشکال مختلف روی آنها نشاندهاند که آدم دلش بخواهد همینطور بختکی یک کیلو بخرد ببرد خانه.
«قدیم بیشتر نابیناها میفروختن. اما الان همه قشری هستن. یه سری هم مشتری فال داریم که ورشکست شدن، مغازه داشتن، کار و بار داشتن، خلاصه چارهای ندارن. واسه اینکه زندگیشون بچرخه میان از ما فالهارو میخرن میبرن میفروشن.»
داخل بازارچه، بین بساط پلاستیکفروشها، پاکتسازی را پیدا میکنم. مغازهای است کوچک و دنج، طبقه دوم پاساژی داخل بازارچه. دو نفر هم آنجا هستند که یکی پاکت برگههای فال را ردیف چیده کنار هم، تند و فرز و چابکدست، تا میزند، روی هم قطار میکند. آن یکی نشسته با چیزی شبیه پاککنی بزرگ (تو فلزش را فرض کن)، جای تا را دوباره غلیظ کند بگذارد کنار دست. من طبق عادت مرسوم میگویم «شهروندی»ام و گزارشی مبسوط دارم تهیه میکنم درباره پاکت و کاغذ و کلا کار و بار فال. آن که نشسته، به عقبی که ایستاده میگوید: «تو جواب بده» و مردی که عقبتر ایستاده، بیآنکه دست از کار بکشد، شروع میکند به توضیحاتی در این باب. برادرند و چندان مشخص نیست کدام کوچکتر است و کدام بزرگتر. دو برادر ولی حدودا سی و هفت هشت سالهاند یا کمی کمتر و بیشتر.
«ما همه نوع پاکت تولید میکنیم؛ پاکت نامه، پاکت آجیل، پاکت قهوه، پاکتهای فانتزی، پاکت پول، فال حافظ هم که…»
برگههای فال را میبینم که یکییکی روی هم گذاشته و تا میزند. بعید میدانم امروز دیگر مثل گذشتهها مردم دنبال لسان غیب و چشم دل باشند. بیشتر به زبان ساده حرف میزنند و به چشم سر میبینند. برادر فالساز هم میگوید که: «دیگه مثل گذشتهها نیست. خب ما خیلی وقته تو بازار هستیم. حاجآقامون ۷۰سال پیش شروع کرد تو بازار.» و عکس پدرشان را نشان میدهد که قاب شده کنج مغازه؛ حبیبالله بنایی. پسر حبیبالله ادامه میدهد: «این مغازه ولی نزدیک به ۵۰سالی هست که پاکتسازیه. پدرم اون زمان با کارگری شروع میکنه، بعد میره یه ۱۰سالی کیهان کار میکنه، کمکم اینجا رو هم میخره، عصرها میاومده یه سر اینجا. بعد هم دیگه تماموقت اینجا کار میکنه. الان هم که ما مشغولیم.» میگویم: «پس خدارو شکر خوب رسید به شما این مغازه» میگوید: «به چشم اینه که مغازه تو بازاره. بر بازار اگه یهمیلیارد تومن همین متراژ باشه، فکر نکن اینجا هم همونقدره. فوق فوقش اینجا صدمیلیون باشه.» فرمان را برمیگردانم دوباره سمت حافظ، میپرسم: «حالا این فالهای حافظ رو کی بیشتر میبره؟»
«قدیم بیشتر نابیناها میفروختن. اما الان همه قشری هستن. یه سری هم مشتری فال داریم که ورشکست شدن، مغازه داشتن، کار و بار داشتن، خلاصه چارهای ندارن. واسه اینکه زندگیشون بچرخه میان از ما فالهارو میخرن میبرن میفروشن.»
همزمان نوجوانی میآید داخل و کوله را باز میکند برای خرید فال. برادری که نشسته یک دسته سوا میکند، میدهد. هنوز نمیپرسم هر بسته چند تا برگه دارد و کل آن چند قیمت است. بیشتر فکر صحبتهای برادر کوچکتر هستم درباره مصیبتدیدهها و مالباختههایی که ناچار میآیند سمت فروش فال؛ طعنه دنیا را ببین که فالفروشان خودشان محتاجتر از ما هستند به تفال….
کیفم را درمیآورم من هم یک بسته بخرم؛ «چند هست بستهش؟» آنکه نشسته و کار میکند، همانطور پشت به من میگوید: «۷تومن». یک بسته ۱۰۰تایی درواقع ۷هزار تومن است که عموما فالفروشها هر کدام از پاکتهای آن را بیرون از اینجا ۵۰۰تا یکی دوهزار تومان میدهند دست رهگذر و مشتری. سود کلانی به نسبت قیمت است؛ چیزی در حدود هزار درصد هرچند که البته در این خرید و فروش انصافا «رقم سود و زیان این همه نیست». درواقع خریدار این برگهها هم بیشتر هوای حال و فال خوش دارند و «غرض این است وگرنه دلوجان این همه نیست».
یکی از پسران بنایی میگوید: «اوضاع اقتصادی خوب نیست. مخصوصا برای کارهای تولیدی. ما هم که کارمون اینجا تولیدیه.» میپرسم: «هزینههاتون چی هست که اضافه شده؟» میگوید:«همه چی هست دیگه. کاغذ، چاپ، رنگ… همهش بالا رفته. جوابگو نیست». میگویم: «چقدر درآمد دارید شما الان؟» -«معلوم نمیکنه. تا ۵۰۰تومن هم شده پایین اومده. تا ۲تومن هم هست ماهی گاهی. یعنی هر کدوم از ما همینقدر حدودا» میپرسم: «پول متن هم میدید یا همه اینها قدیمیه؟ منظورم جملههای زیر شعرهاست. از کجا میآرید اینها رو؟ از همون متنهای قدیمی استفاده میکنید که قبلا چاپ میشده؟» یکی از پسران بنایی دستهای را که تا زده، جمع میکند و میبرد میدهد دست برادر دیگر. میگوید: «شوهر عمه ما از استادان خط در ایران است. آقای محمدجواد گودرزی. شعرها و متنهارو ایشون خطاطی کرده. بازنشسته انجمن خط ایران هستن. شاهنامه را هم خطاطی کرده.» دفتر و دستکم آماده است که تلفن این آقای گودرزی را هم بگیرم بلکه بپرسم تفاسیر زیر ابیات را بر چه سبک و سیاقی مینویسد، اما برادر بزرگتر میگوید: «ایشون یه بار به من سپردن که تلفن ندیم. بههرحال تمایلی به گفتوگو ندارن.» شانههایم میافتند، چون اصل کاری بحث درباره انتخاب اشعار و متنهای زیر آن است. البته انتخاب ابیات چندان سخت نیست. در هر حال هر کسی که اندکی دستی به کار داشته باشد، ابیاتی را انتخاب میکند که دستکم خواندن آن برای تمام اقشار مردم دشوار نباشد، اما جملات زیر ابیات، اصلا ساز خود را میزنند و گاهی هم ناکوک مثلا این:
«در آ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان دربست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
از دوستان بد دوری کن که آنها خیر تو را نمیخواهند. غم چیزهایی را که به دست نیاوردی نخور و تنها به لیاقت و شایستگیهای خودت فکر کن، بهزودی غم و غصههایت پایان میپذیرد، شادی جای غصههایت را پر خواهد کرد. شادباش و دیگران را شادکن به امید خدا.»
البته نویسنده دو بیت از غزل انتخاب کرده، اما اگر آن را به پایان هم برسانید نصایحی مبنی بر «پرهیز از دوستان بد» ندارد اصولا جهان حافظ، جهان نصایح اینچنین نیست چون «نصایح همه عالم به گوش او باد است» او هرآنچه میگوید، هر آنچه میشنود از «پیر مغان» است چون «آن روز بر دلم در معنی گشوده شد/ کز ساکنان درگه پیر مغان شدم». به همین جهت گاهی هم نصیحتی میکند مبنی بر دور ریختن نصیحت هرچند بههرحال کلاس حافظشناسی نیامدهای، اما حرفم این است کاش راهی بود بلکه با نویسنده این متنها گفتوگویی شکل بگیرد.
برادر دیگر میگوید: «دیگه خدمتتون بگم که قبلا نزدیک ۳۰۰ تا بود فقط. دو سهسال پیش ایشون حدود ۳۰۰ تا ۳۵۰تای دیگه نوشت. الان اگه شما به شمارههای فال نگاه کنی، اون گوشه برگه خورده. حدود ۶۵۰ تا متن داریم که تکراری زیاد توش نباشه.» پابهپا میکنم، چون مغازه کوچک است و من هم ایستادهام. میپرسم: «کسی هم هست بیاد عمده ببره؟» برادر کوچکتر میگوید: «نه به اون شکل. ولی گاهی رستورانی یا همچین جایی هست که میان از ما میخوان تبلیغ رستورانشون رو مثلا بزنیم رو پاکت برگهها. همچین کارهایی. ولی خیلی کمه اینجور سفارشها. بیشتر همون آدمهایی که گفتم میان میبرن.»
حالا پسربچهای آمده فال میخواهد… میپرسم: «یه بسته ۱۰۰تایی رو چند روز تموم میکنی؟» سرش را میخاراند؛ «یه روز میفروشم. یه موقع هم هست سهروز. بعد از مدرسه میآیم میفروشیم.»
حالا پسربچهای آمده فال میخواهد. پول را میگذارد روی پیشخوان، یک بسته فال میگیرد، من از برادران خداحافظی میکنم فیالفور میافتم دنبالش. پایین پلهها به او میرسم، میپرسم: «کجا اینها رو میبری؟». موهای تنکی دارد با تیشرت آبی کمرنگ. دمپایی لاانگشتی پوشیده و میبینم پوست آفتابسوختهاش با سبزی کدر آن پاپوش چه همخوان است میگوید: «تو پارکها دیگه. پارک میفروشیم. سه تا خریدم. خواهرم تو کافه میفروشه. ونک. داداش بزرگم بقیه جاها. جای ثابت نمیره. من بیشتر پارک. الان تابستونه مردم جمع میشن عصرها.» میپرسم: «یه بسته ۱۰۰تایی رو چند روز تموم میکنی؟» سرش را میخاراند؛ «یه روز میفروشم. یه موقع هم هست سهروز. بعد از مدرسه میآیم میفروشیم.» میپرسم: «مدرسه هم مگه میری؟» که میگوید هر سه مدرسه میروند و جالب اینکه مادرشان پولها را شب به شب از آنها میگیرد، جمع میکند برای پسانداز، میگوید: «حالا شما این سوالها رو پرسیدی، یکی هم بخر از من» بسته فال خودم را درمیآورم نشانش میدهم. تعجب میکند که لابد من هم فالفروشم. میخندم، میپرسم: «چند میفروشی؟» میگوید: «ما پول نمیگیم. هر چی بدن میگیریم. هزار تومن، دوهزار تومن، یه بار هم یه ماه پیش ۱۰۰هزار تومن یکی داد.» پاکدشت زندگی میکند و از یکی از شهرهای مرزی به تهران مهاجرت کردهاند. شغل پدرش را درست نمیتواند توضیح بدهد، اما با حدس و گمان میرسم به اینکه گچکار باید باشد یا همچین چیزی.
چند دقیقه دیگر من از بازار نوروزخان میزنم بیرون. همزمان برگهای فال را از بین دستهای که خریدهام میکشم بیرون. باز میکنم. نیت میکنم از خود حافظ بپرسم راز تفالی که به دیوان او میزنند چیست و این حکمت از کجاست؟ میگوید:
«حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را»
الکی نگووووو
آخرش همین دراومد؟
حتما معنیش خوب در نیومده که اینجا چیزی ننوشتی و فقط بیت رو نوشتی