skip to Main Content
هزار کلمه برای عکسی که هرگز نگرفتم
جامعه

هزار کلمه برای عکسی که هرگز نگرفتم

سایت عکاس‌باشی یادداشتی از صفحه فیسبوک نیوشا توکلیان منتشر کرده است که در آن از دیدار با دختری در شمال عراق گزارش می‌دهد؛ دختری که ۲۵ روز در اسارت داعش بوده و سپس توانسته از دست آنان بگریزد.

در اتومبیل نشسته‌ام و شیشه پایین است. نسیم داغ چهل و چند درجه‌ای شمال عراق مستقیم توی صورتم می‌وزد. سرم پر از فکر است اما همه را کنار زده‌ام و حالا فقط یک اندیشه در ذهنم دارم: فاجعه‌ای که در پیش چشمانم است.

به دهکده می‌رسیم تا آقایی را سوار کنیم که قول داده ما را به دیدن دختر ربوده شده‌ای که به تازگی نجات پیدا کرده ببرد. یک مرد حدوداً چهل و پنج ساله با پوستی تیره که شلوار قهوه‌ای سیر، پیراهن چهارخانه‌ی قهوه‌ای و یک جفت دمپایی کهنه و پاره پوشیده است. از لحظه‌ی سوار شدن شروع به صحبت کرده و لحظه‌ای باز نایستاده است. من و دو همکارم طوری در صندلی عقب چپیده‌ایم که تقریباً جایی برای جنبیدن نداریم. آنقدر خسته‌ایم که حتی نمی‌توانیم کلمات مرد را تحلیل کنیم. فقط سرمان را تکان می‌دهیم. هنوز یک ساعت دیگر مانده تا به خانکه برسیم.

مرد ایزدی برای ثانیه‌ای ساکت می‌شود و من از خودم می‌پرسم چرا. همین‌طور که سعی می‌کنم بفهمم چه چیزی باعث سکوت ناگهانی‌اش شده متوجه می‌شوم که دارد سعی می‌کند مورچه‌ی بالداری را که روی ساعدش نشسته بردارد و آن را روی داشبورد بگذارد: کاری بسیار غریب در کشوری که مرگ وحشیانه در آن به رویدادی عادی و روزمره تبدیل شده. دیدن این صحنه گرمای دلچسبی را در تنم پخش میکند.

یک یک دهکده‌هایی را پشت سر می‌گذاریم که حالا پر از اردوگاه‌های پناهندگان شده‌اند: زنها این گوشه و آن گوشه به رخت شستن مشغول‌اند، کودکان مشغول دویدن و بازی در زمین‌های خاکی و مردها گوشه‌ای نشسته و نگاه بی‌روح‌شان را به جایی در افق دوخته‌اند.

یک لحظه از خودم می‌پرسم اگر این مرد پدرم بود که اینچنین برای بقا تقلا می‌کرد چه حسی می‌داشتم. همین‌طور که با این فکر درگیرم متوجه علائم سوختگی در پشت سر و گردن مرد می‌شوم. علت را جویا می‌شوم و او می‌گوید که پابرهنه به مدت نُه روز تمام در کوهستان سنجار راه پیموده است. دیگر سوالی نمی‌پرسم.

وارد اتاق می‌شوم. دختر لاغر و تکیده‌ای با بلوز قهوه‌ای‌رنگی به تن مقابلم نشسته. موهایش را با گیرهای پشت سرش جمع کرده که شبیه به یک گُل است. گیره‌ای که احتمالاً روزی برای گردهمایی‌های از سر شادی زینت مویش بوده. اما او حالا در این خانه‌ی نیمه‌تمام است که پنج خانواده‌ی ایزدی در آن سکونت دارند. وقتی ثمیا شروع به صحبت می‌کند، از داخل کیفم دوربینم را بیرون می‌آورم تا از او عکس بگیرم. اما صورتش را در میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید که نمی‌خواهد از او عکسی بگیرم. دوستم کاتالینا گومز که از یک شبکه‌ی تلویزیونی کلمبیایی آمده اصرار می‌کند. او توضیح می‌دهد که چقدر مهم است که داستان ثمیا را با عکس ثبت کنیم تا همه‌ی دنیا بفهمد چه بر سرش آمده است.

مادرش همان کنار نشسته و در چهره‌اش هیچ حالتی پیدا نیست. می‌گوید: حالا همه‌ی دنیا هم بداند، که چه؟ چکار می‌توانند بکنند؟
از عکس گرفتن منصرف می‌شویم.

همچنین بخوانید:  دو روایت از عملیات کربلای چهار

ثمیا از روزی می‌گوید که داعش به دهکده‌شان حمله کرد. در خانه بود که آنها هجوم آوردند و او را همراه با سایر دختران جوان روستا به زور بردند. همه‌شان را سوار اتوبوسی کردند. دور روز بعد او را به‌عنوان هدیه به مردی در فلوجه دادند، جایی که او۲۵ روز را در یک اتاق به اسارت گذراند. مرد فلوجه‌ای از او می‌خواست به اسلام روی آورد و همسرش شود، اما او تاکید می‌کرد که نمی‌خواهد با او ازدواج کند.

حرف‌هایی که می‌زند باعث می‌شود با خودم فکر کنم که داعش آنقدرها هم که می‌گویند سازمان درنده و مخوفی نیست، حداقل نه به درندگی‌ای که رسانه‌ها نشان می‌دهند. خواهر کوچکترش، که فکر می‌کنم باید ۱۲ ساله باشد، پشت ثمیا نشسته. اتاقی که در آن زندگی می‌کنند حداکثر ۱۵متر مربع است و تنها مبلمان آن یک مشت پشتی کهنه است که دور دیوارها چیده‌اند و تنها وسیله‌ای که دارند یک دستگاه تلویزیون کوچک است. یک لحظه حواسم پرت تلویزیون می‌شود: فیلمی هندی که در آن دختر زیبایی با موهای بلندی که تا کمرش می‌رسد رقص‌کنان برای پسر جوانی ناز می‌کند و او هم مدام به دنبالش می‌دود. من و خواهر ثمیا برای چند ثانیه غرق تماشا می‌شویم. اما صدای مرد راهنما که بلندبلند حرف می‌زند مرا به فضای اتاق برمی‌گرداند.

حالا ثمیا دارد می‌گوید که در فلوجه یک روز ناگهان صدای تیراندازی به گوش رسید و مرد داعشی بیرون دوید تا سر و گوشی آب بدهد، اما فراموش کرد در را پشت سرش قفل کند. ثمیا از این فرصت استفاده کرد و همراه سمیرا، دختر دیگری که همراهش بود، گریخت. آنها در بزرگراه فلوجه دویدند تا به یک باجه‌ی تلفن عمومی رسیدند و از آنجا ثمیا با خانواده‌اش تماس گرفت. یکی از بستگانش که در آن نزدیکی زندگی می‌کرد به کمکش شتافت و او را به بغداد رساند.

کاتالینا می‌پرسد که آیا او در مدت ۲۵ روز اسارتش با خانواده در تماس بوده یا نه. او می‌گوید که مرد اجازه می‌داد روزی یک مرتبه به پدرش تلفن بزند. می‌گوید که مدام از پدرش می‌خواسته برود و نجاتش دهد. این را می‌گوید و سکوت می‌کند. کاتالینا می‌پرسد که پدرش در پاسخ به خواسته‌هایش چه می‌گفته. ثمیا می‌گوید: پدرم می‌گفت «دخترم من چطور می‌توانم کمکت کنم؟ از دست من کاری ساخته نیست» و من سه روز تمام گریه می‌کردم چون پدر خودم هم نمی‌توانست برای نجاتم کاری کند.

ما تصور می‌کنیم که این تمام داستان اوست.

از او تشکر و خداحافظی می‌کنیم. از اتاق بیرون می‌رویم و وارد حیاط کوچکی می‌شویم که بین این اتاق، آشپزخانه و دو اتاق کوچکتر قرار دارد. در این حیاط کوچک مردان، زنان و کودکانی- حدود ۲۰ نفر- دور تا دور دیوارها نشسته‌اند. مادری دارد زخم پاهای پسربچه‌ای را تمیز می‌کند. از آنها می‌پرسم که آیا از کوهستان سنجار می‌آیند و پاسخ مثبت است. شروع به عکس گرفتن از این مادر و پسر می‌کنم که ناگهان کاتالینا با فریاد نامم را صدا می‌زند: نیوشا!

همچنین بخوانید:  هشدار درباره نفوذ فاضلاب بیمارستانی تهران به منابع زیرزمینی

به سمت آشپزخانه می‌دوم و از آنجا خودم را به یکی از اتاق‌های کوچک می‌رسانم. در حالی که دوربین به دست ایستاده‌ام، ثمیا را می‌بینم که روی زمین افتاده، فریاد می‌کشد و سعی می‌کند خودش را خفه کند. حدود ده زن دور او را گرفته‌اند، در حالی که بچه‌هایشان از دست و پایشان آویزان‌اند و گریه می‌کنند و آنها در تلاش‌اند ثمیا را آرام کنند. یک لحظه می‌خواهم از تقلا و جیغ کشیدن‌های ثمیا در حالی که ده‌ها دست بدن او را گرفته‌اند تا نگه‌اش دارند عکس بگیرم. اما در چشم بر هم زدنی یادم می‌آید که ثمیا در حالت عادی هم دوست نداشت در عکس باشد، پس حالا دیگر قطعاً موافق نیست.

یکی از دو مادر جوانی که کنارم ایستاده می‌گوید که ثمیا روزی حداقل دو بار دچار چنین حمله‌هایی می‌شود و هرگز به کسی نگفته واقعاً چه بر سرش آمده است؛ اما از اولین باری که دچار حمله شد، آنها فهمیدند که ماجرا از چه قرار است: هر روز به ثمیا مخدر می‌دادند و چندین مرتبه به او تجاوز می‌کردند.
من بیرون می‌دوم و مادرش را صدا می‌زنم. او نگاهم می‌کند و طوری که انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده با قدم‌هایی شمرده به اتاق می‌رود و کنار ثمیا می‌نشیند که هنوز در تلاش است خودش را خفه کند. چشمان مادر از اشک پر می‌شود. او به من می‌گوید که ثمیا یک کلمه درباره اتفاقاتی که برایش افتاده حرف نزده است، می‌گوید: وقتی داعش به ما حمله کرد، مرا به زور به اتاقی فرستادند و در را به رویم قفل کردند و بعد پسرانم را در اتاق کناری با گلوله کشتند؛ چطور با چنین چیزی کنار بیایم؟

ثمیا چند لحظه آرام می‌شود. انگار از کابوسی برخاسته باشد. سر جایش می‌نشیند، موهایش را مرتب می‌کند و لبخند تلخی به رویم می‌زند. چهارده سال دارد اما صورتش به چهل‌ساله‌ها شبیه است. کنار مادرش می‌نشیند. مادرش پیشانی‌اش را می‌بوسد و دستش را دور کمر او می‌اندازد، در حالی که سرهایشان را چند دقیقه کنار هم قرار می‌دهند.
من صحنه‌های دلخراش زیادی در طول جنگ‌ها و فجایع دیگر دیده‌ام. اما این شاید اولین باری بود که خودم هم احساس خفگی می‌کردم. در آن لحظه نفسم بالا نمی‌آمد. از اتاق بیرون می‌آیم و به حیاط برمی‌گردم و روی زمین می‌نشینم. نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. به‌قدری آشفته شده‌ام که همه متوجه حال بدم شده‌اند. یک نفر برایم یک لیوان آب می‌آورد. بعد از چند دقیقه ثمیا بیرون می‌آید و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «همه چیز درست می‌شود».

به رسم خداحافظی می‌بوسم‌اش و راهی می‌شویم. ساعت ۲ بعدازظهر است. روز به زمان اوج گرما رسیده. شیشه اتومبیل پایین است و نسیمی داغ‌تر از نسیم صبح به صورتم می‌وزد. حالا دارم سعی می‌کنم هزاران فکر توی سرم را به ذهنم بازگردانم تا بتوانم تصویر ثمیا را کنار بزنم و داستان دلخراش او را پشت فکرهایم پنهان کنم اما نمی‌توانم.

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗