ما کافى نیستیم
در جامعه سرمایهدارى، چیزها فقط تا آنجا (به منزله کالا) وجود دارند که چیزى بیش از خودشان باشند: موبایل براى آنکه یک موبایل باشد، باید درعین حال به دوربین هم مجهز باشد، باید بازىهاى کامپیوترى هم داشته باشد، در غیر این صورت هر چند هنوز «موبایل» نام دارد، اما رفته رفته از دور خارج مىشود. به عبارت دیگر، یک موبایل فقط تا آنجا یک موبایل است که چیزى بیش از موبایل باشد. این نکته در مورد بسیارى از چیزها/کالاهاى دیگر نیز صادق است: خودکارى که فندک هم دارد، دستگاه تلفنى که ساعت را هم نشان مىدهد و کوک هم مىشود، یا یک کارت اعتبارى اینترنت که چند ساعت اضافه هم دارد و البته وجود انواع جایزهها و بخت آزمایىهایى که درون کالاها است نیز پیرو همین منطق است.
۱- در جامعه سرمایهدارى، چیزها فقط تا آنجا (به منزله کالا) وجود دارند که چیزى بیش از خودشان باشند: موبایل براى آنکه یک موبایل باشد، باید درعین حال به دوربین هم مجهز باشد، باید بازىهاى کامپیوترى هم داشته باشد، در غیر این صورت هر چند هنوز «موبایل» نام دارد، اما رفته رفته از دور خارج مىشود. به عبارت دیگر، یک موبایل فقط تا آنجا یک موبایل است که چیزى بیش از موبایل باشد. این نکته در مورد بسیارى از چیزها/کالاهاى دیگر نیز صادق است: خودکارى که فندک هم دارد، دستگاه تلفنى که ساعت را هم نشان مىدهد و کوک هم مىشود، یا یک کارت اعتبارى اینترنت که چند ساعت اضافه هم دارد و البته وجود انواع جایزهها و بخت آزمایىهایى که درون کالاها است نیز پیرو همین منطق است. (این قسم مازاد، گذشته از تبدل ارزش مصرفِ یک شىء به ارزش مبادله، مبین ظهور نوعى ارزش نشانهاى (sign-value) است، یعنى همان سیطره منطق فرمهاى کالایى بر نشانهها. و از همین روست که مىتوان از نوعى اقتصاد سیاسیِ نشانه (ژان بودریار) سخن گفت.)
یک چیز نباید هرچه بیشتر «خودش» باشد بلکه باید تا مىتواند از خودش «بیشتر» باشد. اگر وجود این منطق را به عرصه روابط انسانى در جامعه مدرن تسرى دهیم، تجلى آن را مىتوان در قالب وجود فاصلهاى میان فرد و هویت نمادینِ ایدهآلِ او در جامعه یافت. «من» همیشه کم است. ما کافى نیستیم. کافى نیست، یا اصلاً نباید، خودمان باشیم، بلکه براى پذیرفته شدن باید به چیزى بیشتر از خودمان بدل شویم. (نمونه جالب این امر را مىتوان در تبلیغات براى انتخابات سراغ گرفت: یک کاندیدا در مبارزات انتخاباتىاش همواره ناگزیر است به چیزى بس بیشتر از آنچه هست بدل شود.) البته این «بیشتربودنِ» یک چیز غالباً به بهاى تخریب و حذف جوهر آن چیز تمام مىشود، نوعى درآمیخته شدن و استحاله وسیله و هدف. در این حالت، کالاها به واقع هالهاى جادویى و اسرارآمیز به خود مىگیرند، و ما نیز حقیقتاً به کودکانى بدل مىشویم که از درآمدن صداهاى عجیب وغریب از اسباببازىهاىمان کیف مىکنیم. نیاز ذاتى سرمایه به منقلب ساختن ابزار تولید و گسترش بخشیدن بىوقفه به عرصه بازار و فتح تمام قلمروها اغلب واجد نمودهاى شرمآورى است. ناگزیرم این عبارت «ارتجاعى» و سادهدلانه را بنویسم: بسیارى از زنگهاى موبایل چنان مضحک و ابلهانهاند که آدمى واقعاً به جاى صاحب موبایل شرمنده مىشود. تصور این که افراد با چه شوق و ذوقى زنگهاى «دلخواه»شان را انتخاب مىکنند، تصور چندشآورى است. بله، قضیه خیلى ساده است و نباید مته به خشخاش گذاشت؛ اما درست به همین دلیل باید گفت که این امر به تمامى گویاى گیرکردن خجالتآورِ آدمها در قیر و گل و چسبندگى لزجِ وضع موجود است.
یک چیز نباید هرچه بیشتر «خودش» باشد بلکه باید تا مىتواند از خودش «بیشتر» باشد. اگر وجود این منطق را به عرصه روابط انسانى در جامعه مدرن تسرى دهیم، تجلى آن را مىتوان در قالب وجود فاصلهاى میان فرد و هویت نمادینِ ایدهآلِ او در جامعه یافت.۲- فرهنگ همواره نیازمند چیزهاى «اضافى» است. ما بدون «آت و آشغال»ها نمىتوانیم در عرصه نمادین بهسر بریم. معنا همواره داراى مازاد است. براى گفتنِ چیزى، ما ناچاریم «زیادى» بگوییم. حیوان ناطق ضرورتاً حیوان وراج است. ردپاى این «وراجى» را مىتوان در تمامى سویههاى امر انسانى/ نمادین یافت. به قول استانیسلاو یرژى لتس: «مىخواستم یک کلمه به جهان بگویم، نتوانستم پس نویسنده شدم.» آن یک کلمه را نمىتوان هرگز گفت، درعوض مجبوریم مقادیر متنابهى حرف بى ربط و اضافى بزنیم تا شاید امکان یک ارتباط نسبتاً قابل قبول فراهم شود. موقع حرف زدن، این همه حرکات اضافى دست براى چیست؟ این همه «مِن و مون»، این همه «منظورم اینه که…»؟ چرا گهگاه سوت مىزنیم، چرا با زبان و لب و گلو صداهاى نامفهوم و عجیبى از خود درمىآوریم؟ چرا گاهى که روى صندلى نشستهایم با دو انگشت روى میز ضرب مىگیریم؟ احتمالاً در همین لحظههاى «معصومیت یا بدویت»، سویههاى حیوانىمان سرک مىکشد و به ناگاه بروز مىکند. بسیار پیش آمده که زیر لب اصوات نامربوطى بیرون دادهایم یا با لب و بینى و گونههاىمان شکلکهاى مضحکى درآوردهایم، ولى ناگهان فهمیدهایم که دیگرانى دارند نگا همان مىکنند، و خجالت کشیدهایم، و با یک لبخند عصبى و دستپاچه قضیه را لاپوشانى کردهایم. این شرم از کجاست؟ در این مواقع، لاپوشانى کردن ضرورتاً با حس و حالى کودکانه صورت مىگیرد. اگر خیلى جدى از این کار دست بکشیم یا حتى معذرت بخواهیم، میزان شرممان دوچندان خواهد شد. من بخشى از سویه حیوانىام را لو دادهام، سویهاى که نمىتوانم کنترلاش کنم و از دستام در رفته است؛ در این لحظه، آن شخص دیگر نیز که ما زیر نگاهاش قرار داریم، به نحوى دچار دستپاچگى مىشود و خجالت مىکشد، درست مثل آن وقتى که سرزدنِ حرکت یا صدایى رسوایىآمیز و شرمآور از فردى در جمع، غیر از خودِ آن فرد، باعث خجالت ما و دیگر افراد جمع نیز مىشود، در حالى که ما در این بىآبرویى هیچ نقشى نداشتهایم. آیا نه این که ما در اینجا حضور آن سویه حیوانى را که ناخواسته در رفتار آن شخص بروز کرده، درخودمان نیز مىیابیم؟
تعریف نیچه از انسان در مقام حیوان بیمار به درستى معرف عدم موفقیت و شکست انسان در «طبیعى بودن» است. برخلاف ایدئولوژىهاى طبیعتگرا، باید گفت انسان اغلب از طبیعى بودن وحشت دارد یا چه بسا شرمنده است. اما همواره پسماندهاى از طبیعت در تمامى رفتارهاى نمادین بشر حضور دارد و مایه شرم او مىشود. مازاد معنا یا وراجى و شرم از سویههاى حیوانى/طبیعى به واقع دو وجه یک پدیده واحدند. اما بهتر این است که به عوض گیردادن به آدمهاى بىگناهى که دوست دارند زنگ موبایلشان را خودشان انتخاب کنند یا دوست دارند هر روز چند کلمهاى هم درباب وضع هوا اختلاط کنند، سراغ تجلى ناب حرافى و زیادهگویى در بسیارى از گفتارهاى رسمى و ایدئولوژىهاى مسلط برویم، آنجا که، به لطف سعى بىدریغِ رادیوها و بلندگوها، هر نوع معنا فقط و فقط از طریق بىمعنا شدن تام و تمام است که به حیات شرمآور خود ادامه مىدهد.