تصاویری واقعی از سرزمین افسانهها
سیستان و بلوچستان همچنان از فقر و محرومیت رنج میکشد. اغلب مردم به پول یارانه وابستهاند، وضعیت بهداشتی و آموزشی و کار ندارند. اینجا هم سایه سیاه فقر مردم را مجبور به کارهایی مانند قاچاق بنزین میکند. مردمانش میگویند «این كار رو هم نكنیم باید سرمون رو بذاریم بمیریم.» اما این را هم اضافه میکنند که «ما آدمای ترسناكی نیستیم، اینجا هم جای ترسناكی نیست. فقط روزگار و مسئولان با ما خوب تا نكردن. ما از چرخ روزگار جا موندیم.»
صبح آرام شروع شده. خورشید بیسر و صدا از پشت لنجها بیرون میآید، تنها صدایی که در ساحل شنی چابهار به گوش میرسد صدای برخورد آرام موجها بر تن شنی ساحل و بدنه چوبی لنجهاست. گوشه ساحل دو زن با چادرهای سیاه چند قدم مانده به مرز دریا و ساحل، روی پاهایشان نشستهاند. رو به دریا و پشت به آدمهای تک و توکی که در ساحل رفت و آمد دارند. لنجها کمکم از ساحل دور میشوند تا در دل دریا تور پهن کنند. خورشید نارنجی بالاتر آمده. زنها شروع میکنند به کندن زمین، با پنجههایشان خاک مرطوب ساحل را کنار میزنند. تنها مشت خاکهایی که از گودال به بیرون میریزند از دور پیداست. گویی گودالی حفر میکنند. با چه هدفی؟ دفن طلسم یا… نزدیکتر. صدای ضعیف گریه کودکی از نزدیکی دو زن بلند میشود و توی صدای موجها گم میشود. ساحل صدای گریه کودک را میجَود. نزدیکتر. زنان بیتوجه به گریههای کودک چالهای اطراف بدن او میکنند. نزدیکتر. کودک را دفن کردهاند توی خاک ساحل. نزدیکتر. کودک نای گریستن ندارد. صورتش خیس اشک است و نگاهش پر از التماس. زنان به کارشان ادامه میدهند. نزدیکتر. کودک تا سینه توی خاک ساحل مدفون شده. دو زن با دست خاکها را کنار میزنند تا کودک را از خاک بیرون بکشند. نزدیکتر. سایه غریبه روی خاک ساحل حواس زنان را پرت میکند. یکی جوانتر و آن دیگری مسن. زن جوان روبنده بسته. فقط چشمانش پیداست. کودک توی چاله ایستاده و نفسش از گریه بند آمده. هنوز اشک میریزد.
– چه کار میکنید؟
زن جوان گلهمند، گویی شکایت به کسی میبرد، با صدایی خسته و مستاصل، نفس زنان به کودک اشاره میکند: «یک سال و نیمشه، هنوز راه نمیره.» کودک دمی آرام میگیرد و چشم میدوزد به دهان مادر که در پشت روبنده سیاه تکان میخورد. زرینه دو کودکش را با بیماری عجیبی که توان راه رفتن را از آنها گرفت، از دست داده. حالا محمدرضا سومین کودک اوست که پاهایش توان کشیدن بدنش را ندارد. به زن پیر اشاره میکند: «دو تا بچه خالهام هم با همین مریضی مردن.» مادرش هم سه کودکش را قربانی بیماری ناشناختهای کرده که به جان استخوانهای فرزندانش افتاده بودند. زرینه با گوشه چادرش اشکهای صورت کودکش را پاک میکند: «اون دو تا بچه دیگهم راه میرفتن حالشون خوب بود، یهو تو ۵ سالگی دست و پاشون شبیه کبریت شد. بعد هم آنقدر ضعیف شدن که مردن.» حالا هم محمدرضا نگرانی را به دل مادرش آورده. زن مسن هنوز سرگرم کنار زدن خاکهای ساحل از اطراف جسم نحیف کودک است. دومین بار است که از سرباز به چابهار میآید تا کودکش را با شنهای ساحل درمان کند: «خاک ساحل برای بدنش خوبه، ٢٠ دقیقه میگذارمش تو خاک بمونه، بعد میارمش بیرون، چند نفر اینجوری نتیجه گرفتن.» کودک برهنه از فشار خاک ساحل رهیده، اما هنوز هقهقش مجال نفس کشیدن نمیدهد. زرینه چادر سیاهش را روی شنها رها میکند، آستینهای سوزن دوزی شده لباسش را بالا میزند، کودک را زیر بغل میزند و میرود به سمت دریا. آب که به زانوهایش رسید، تن کودک را به آب میسپارد. خاکها از تن محمدرضا جدا شدهاند، صورتش دیگر اشک ندارد و مبهوت و آرام نفسش را بریده بریده تازه میکند. کودک برهنه و خیس در آغوش مادر آرام گرفته. مادر از دریا بیرون میآید. حالا محمدرضا لای چادر زرینه پیچیده شده. پاهایش از تنش نحیفترند.
– چرا دکتر نمیبری بچه رو؟
دکترا که چیزی حالیشون نمیشه، بردمش زاهدان دکتر گفت نمیدونیم مریضی بچه ت چیه، چند روز بیمارستان بستری بود. خوب نشد که.
کمی آنسوتر، روی میز دکتر بهداری اسپکه پر از پرونده است. انگار زمان اینجا متوقف شده. ابزار و در و دیوارها در چهل سال پیش متوقف شدهاند. پزشک بهداری نفس عمیقی میکشد و میگوید: «ما آخرین جایی هستیم که وقتی مریض میشن بهمون مراجعه میکنن، اول میرن پیش مولوی و فالگیر، وقتی به ما میرسن که کار از کار گذشته. هنوز اعتماد لازم به پزشک ندارن، اگر هم بیان پیش ما نه به توصیههامون عمل میکنن نه نسخهای رو که براشون مینویسیم تهیه میکنن. خیلی باید روی فرهنگ بهداشتی مردم کار بشه.»
سوءتغذیه، این نخستین چیزی است که حتی بدون هیچ تخصصی با دیدن چهره کودک میشود تشخیص داد. پزشک بهداری میگوید: « غالبا سوءتغذیه دارن.»
روایت اول: اسپکه؛ سرزمین قابهای عجیب
سکوت. این صدا را در همه جای سیستان و بلوچستان میشود شنید. به تعبیری میشود گفت سیستان و بلوچستان شهر سکوت است؛ سکوتی عمیق و پر از حرف. مردمانش آنقدر آرامند و با چشمانشان گفتوگو میکنند که نیازی به فریاد و پر حرفی ندارند. ماشین از جاده نیکشهر میپیچد در خیابان اصلی «اسپکه». پنداری دنیای دیگری خودش را توی قاب پنجره ماشین جا میدهد. آدمها گویی مسخ، آرام، در سکوتی وهمناک راه میروند. ماشین توی دستاندازهای خیابان پیش میرود. زنی کنار خیابان کودکش را روی زمین نشانده، نگاهش به ناکجایی در انتهای خیابان است و از خردههای پفک توی دامنش در دهان کودک میریزد و کودک سرگرم خردههای پفک کف پیادهروست و هیچ منعی هم نمیبیند برای خوردن خوراکی کودکانه آلودهای که از زمین برمیدارد. اسپکه گویی دنیایی دیگر است. صدا ندارد. سکوت حکمرانی میکند. شاید هم با اینهمه تصویر گوشها دیگر صدایی نمیشنوند. تصویرها ولی پر از فریادند. زنی سیهچرده تکیه زده به پایه زردرنگ صندوق آبی کنار خیابان و از آفتاب گرم بلوچستان به سایه بلند بالای صندوق پناه برده. گودی دستش را بیرمق و خسته به سوی هر عابری بلند میکند. آنسوتر روی سکوی ورودی مغازه زنان پابرهنه با لباسهای مندرس راه خریداران سوپرمارکت را میبندند و تا دستشان از اسکناس و سکهای پر نشود پای مشتریهای مغازه را رها نمیکنند. سر که میچرخانی گمان میبری که در میان لوکیشین فیلمبرداری فیلمسازی هستی که میخواهد با فیلمش سیاهنمایی کند و تصویری اغراق شده از فقر به بیننده نشان دهد. انگار همهچیز در این خیابان کوتاه و شلوغ در یک کابوس نفسگیر اتفاق میافتد؛ کابوسی که خواب را میرباید و مجالی به رویا نمیدهد.
بهداری اسپکه روز شلوغی را آغاز نکرده. کارگران در حال کار در ساختمان نوساز بهداریاند، پزشک شیفت میگوید: «این ساختمان ده سالی میشود در حال ساخت است.» زنان توی حیاط بهداری روی پاهایشان نشستهاند و گفتوگو میکنند. اتاق انتظار خالی است. صندلیها پشت هم ردیف شدهاند رو به دیواری که رویش چند در چوبی قدیمی است. زنی کودکش را در آغوش گرفته و آمده تا دکتر مداوایش کند. چشمان پسرک سیه چرده، پر از رنگ سرمه است. سوءتغذیه! این نخستین چیزی است که حتی بدون هیچ تخصصی با دیدن چهره کودک میشود تشخیص داد. پزشک بهداری میگوید: « غالبا سوءتغذیه دارن. هنوز با همون سبک و سیاق پدرانشون زندگی میکنن. تقریبا همه مردم مشکلات گوارشی و زخم معده دارن. دلیلش هم برمیگرده به سبک زندگی. همه با هم از یک ظرف غذا میخورن. یکسریها هنوز از قاشق استفاده نمیکنن. مثل قدیما با دست غذا میخورن. همین باعث میشه بیماری زود تو خونه شیوع پیدا کنه. خیلی به بهداشتشون اهمیت نمیدن. بیماری انگلی خیلی زیاده. آب آشامیدنی خیلی در دسترس نیست و همین مشکلات گوارشی رو تشدید میکنه.»
حال مردم اسپکه را از پزشک بهداری میپرسیم که از شهری در شمال غرب آمده تا در جنوب شرق به هموطنانش خدمت کند؛ آن هم نه به اجبار و برای گذراندن طرح که به انتخاب خود. نگران است، میگوید سالها برای اصلاح فرهنگ بهداشتی مردم تلاش شده، اما هنوز مشکلات وجود دارد. تغییر این فرهنگ کار سادهای نیست، چرا که بهداری امکانات کافی ندارد: «چند ساله ما اجازه توزیع وسایل پیشگیری از بارداری نداریم. در صورتی که اینجا بهشدت نیاز به کنترل جمعیت داره. شاید یکی از تغییرات مثبتی که تو این چند سال اتفاق افتاده این باشه که هیچ زایمانی دیگه تو خونه انجام نمیشه و بدون استثنا همه میرن بیمارستان برای زایمان. این تا حدی برای ما جای امیدواری داره. اما ازدواج تو سنین پایین هنوز هم نگرانکننده است. خانم ٣٠ ساله اینجا داریم که نوه داره. ازدواج کودکان و بارداری در سنین پایین خیلی زیاد است در صورتی که مادر تغذیه درست نداره، بارداریهای پیاپی، در حالی که نه امکانات بهداشتی کافی هست نه تغذیه درستی دارن. خیلیها برای اینکه یارانه بگیرن بیمحابا بچهدار میشن. هستن کسایی که ماهی یک میلیون یارانه میگیرن. یک مرد چند تا زن داره و چندین بچه.» پیرزن، زن جوانی که همراه دارد را به دنبالش میکشد و آرام و خمیده دستان چروکیدهاش را از زیر چادر بیرون میآورد و بیرمق توی حرف دکتر میپرد و زیر لب سوالی از پزشک میپرسد و پزشک ارجاعش میدهد به داروخانه و شروع میکند به گفتن ماجرایی که او را به عنوان پزشک شگفتزده کرده: «یک خانمی اومد برای ویزیت. حالش اصلا خوب نبود. هرچی اصرار کردم دیدم روی صندلی نمیشینه، فقط میگفت درد دارم یه مسکن بهم بده. این خانم دو ماه قبل زایمان کرده بود، خود ما فرستادیمش بیمارستان برای زایمان. با علایمی که دیدم فکر کردم خونریزی زنانه داره، به یکی از همکاران خانم گفتم در مورد مشکلش صحبت کنه، تعدادی از زنها هنوز با پزشک مرد راحت نیستن. خونریزی شدید داشت و بعد از اینکه آزمایش گرفتیم متوجه شدیم دو ماهه بارداره. یعنی فردای زایمان آخرش دوباره باردار شده بود. من به عنوان پزشک چنین موردی رو نه تو کتابها خوندم نه جایی شنیدم. اما اینجا اتفاق افتاده. چنین مواردی متاسفانه کم هم نیست و تلاش ما برای فرهنگسازی برای تنظیم خانواده هم بینتیجهست.»
پزشک بهداری در مورد خدمات به بیماران میگوید: «یکی از چالشهای ما اینجا اینه که مردم آزمایشهایی که براشون مینویسیم رو انجام نمیدن، چون پول ندارن، همین روند تشخیص بیماریها رو به تعویق میاندازه، ما تا متوجه نشیم مشکل بیمار چیه که نمیتونیم درمانش کنیم. البته برای بعضی از افراد انجام آزمایشها رایگان است، مثل مادران باردار و افرادی که کارت کمیته امداد دارن و بیماران خاص، اما. پوشش بیمهای خوبی داریم تو منطقه اما متاسفانه فرهنگ استفاده از دفترچه بیمه هنوز جا نیفتاده. تو خانواده همه دفترچه بیمه دارن، اما هیچ کس با دفترچه خودش نمیاد دکتر، ما هم برای اینکه یاد بگیرن از دفترچه خودشون استفاده کنن، دفترچه دیگران رو ازشون قبول نمیکنیم.» ویزیت بهداری اسپکه برای بیمهشدگان ۵٠٠ تومان و برای کسانی که دفترچه ندارند ١١ هزار تومان است. شرایط اقلیمی بر شیوع بیماریها تاثیر زیادی داشته: «ما تا چند سال پیش اینجا مالاریا داشتیم، اما الان به دلیل خشکسالی چند سال اخیر دیگه مورد مالاریا نداشتیم، اما سرخک رو همیشه داریم. دلیل شیوع سرخک هم به شرایط اقلیمی برمیگرده. واکسن باید در شرایط خاصی نگهداری بشه، وقتی دمای نگهداری از حدی پایینتر یا بالاتر باشه واکسن بیتاثیر میشه. در مورد سرخک همین اتفاق میافته. با اینکه واکسن بچهها مرتب دریافت میشه، اما تاثیر نداره و بچهها و حتی بزرگسالا به سرخک مبتلا میشن، متاسفانه ما تلفات هم داشتیم از این بیماری.» اما برخورد مردم با بیماریهایشان هنوز هم رنگ و بوی سنت دارد و گویی اعتمادشان به روشهای علمی برای درمان بیماریها هنوز جلب نشده: «اینجا بچه زردی (یرقان) میگیره، به جای اینکه بیارنش بهداری، بچه رو به مدت طولانی زیر آفتاب قرار میدن که درمان بشه، اما آفتاب اینجا به قدری داغه که چند مورد پیش اومد که بچه زیر آفتاب از بین رفت.»
البته چندی پیش علیاوسط هاشمی، استاندار سیستان و بلوچستان خبری اعلام کرد که شاید بتوان امیدوار شد به حل مشکلات عدیده استان در حوزه بهداشت و درمان، هاشمی در تعطیلات نوروز اعلام کرد: «سال ١٣٩۶ را میتوان بهار بهداشت و درمان استان نامید چرا که در این سال بسیاری از پروژههای این بخش افتتاح خواهد شد و بدینترتیب ثمرات توجه و عنایت دولت به حوزه سلامت استان سیستان و بلوچستان به زودی آشکار خواهد شد.»
عبدالمالک زینالدینی، مدیر پایگاه خبری «لاشار نیوز» هم زاویه دیگری از زادگاهش را نشانمان میدهد: «منطقه لاشار ۴۴ هزار نفر جمعیت دارد که مرکز بخش آن اسپکه است. ٩٠ درصد مردم این منطقه از نظر معیشتی دستشون تو جیب یارانه است. ١٠ درصد باقیمانده هم یا کارمند هستند، یا فرهنگیاند یا مشاغل اداری دیگر دارند. کشاورزی تو منطقه بود اما متاسفانه چند سال پیش خشکسالی شد و به طور کلی آب قناتهای لاشار خشک شد. محصول این منطقه بیشتر خرماست. یک زمانی بهترین خرمای سیستان و بلوچستان از نخلستانهای لاشار به دست میآمد. اما الان ۵ سالی میشه که به دلیل خشکسالی رونق از کشاورزی منطقه رفته.»
با موردی که زین الدینی به آن اشاره میکند، میشود پی به ریشه مشکلات بهداشتی برد: « از نظر آب آشامیدنی هم مردم منطقه مشکلات زیادی دارن. ما در بخش لاشار روستاهایی داریم که هر دو ماه یک بار آب لوله کشی براشون وصل میشه. باقی مواقع باید ۵٠ هزار تومن بدن تا یه تانکر هزار لیتری آب بخرن. آب لولهکشی هم که دو ماه یک بار بهشون میرسه، آنقدر آلوده است که از نظر بهداشتی استفادهاش منع شده، اما مردم مجبورند استفاده کنند.» مردم اسپکه شغل خاصی ندارند. هر ماه منتظر واریز یارانه هستند. هر چند بعضی از مناطق عشایر نشین دام دارند و در آمدی از این راه دارند. اما خشکسالیها رونق از زندگی عشایر هم گرفته، هر چند زین الدینی میگوید: «چند ماه اخیر که بارندگی شد تا حدودی شرایط دامداران بهتر شد، اما هنوز قنوات منطقه خشک هستند.»
مدیر پایگاه لاشار نیوز از وضعیت بهداشتی مردم هم میگوید: «مسائل بهداشتی متاسفانه خیلی برای مردم مهم نیست. معتقدن براشون مشکلی پیش نمیاد چون بدنشون عادت کرده. اینجا بارها دیدم که مغازهدارها مواد خوراکی تاریخ گذشته به مردم میفروشن، مردم هم که غالبا سواد ندارن متوجه نمیشن و همون مواد تاریخ گذشته رو استفاده میکنن. اینها سیاه نمایی نیست، باید منعکس شود.» روستاها و شهرهای فراموش شده زیادی در استان پهناور سیستان و بلوچستان وجود دارند که هر کدام به نوعی پنجه در پنجه بیرحم مشکلات معیشتی دارند. اسپکه شاید یکی از مناطقی بود که میشد گوشهای از مسائل مبتلا به مردم این استان را در آن دید؛ بلایی که خشکسالی سر مردمان این دیار آورده و بیتوجهی به موضوع بیکاری مردم این منطقه آن را تشدید کرده. دوری از مرکز آنها را از امکانات اولیه زندگی هم دور کرده.
روایت دوم: رمین؛ نقطه پایان ماهیها
رشته کوههایی از تور ماهیگیری در اسکله ردیف شدهاند. این یعنی لنجها از راه رسیدهاند. ماهیها تخلیه شدهاند و تورها تن به آفتاب سپردهاند تا جاشوها باردیگر آمادهشان کنند برای ماموریتی دوباره، برای اسیر کردن ماهیهای اقیانوس. ماهیگیرها لمیدهاند روی تورهای خاکستری و لنجها در سکوت تن دادهاند به آفتاب گرم ساحل «رمین» در حراج بازار اسکله اما غوغایی به پاست. سیلویی وسیع با سکوهایی کوتاه برای ارایه ماهی. پر همهمه و شلوغ. آنها که ماهی تازه میخواهند تلاش میکنند تا بهترینها را از میان انبوه ماهیها جدا کنند. حوالی ظهر کار کارگرهای بازار تقریبا تمام شده. بشکههای آبی رنگ، ماهیهای مانده و خرچنگها و سفرهماهیهایی که اشتباهی به تور افتادهاند را در خود جا میدهند تا در سوی دیگر اسکله خمیرشان کرده و تبدیلشان کنند به غذای حیوانات. سویی دیگر زنی کنار سکوی کوتاه چمباتمه زده و ماهیهای ریز باقیمانده از بساط ماهیفروشان را دانه به دانه وارسی میکند. سرپوش آبشش ماهیها را دانه به دانه کنار میزند و نگاهی میاندازد و از مشتی ماهی ریز سرخ و طوسی که مرد روی زمین ریخته چند تایی را در دست میگیرد، سراج پسر ١٠ سالهاش کارگر حراج بازار است، روزی ۵ هزار تومان دستمزد میگیرد
«اگر هم کسی این کارو بکنه (قاچاق بنزین) حق داره، سیستان و بلوچستان هیچی نداره، نه آب، نه آبادانی. این کار رو هم نکنیم باید سرمون رو بذاریم بمیریم. کسی که به فکرمون نیست. مجبوریم یه جوری شکممون رو سیر کنیم.»
و این ماهیهای باقیمانده را اگر قابل مصرف باشند به رایگان به او میدهند. با کلافگی ماهی را به زمین میاندازد: «به درد نمیخوره که» و ماهی دیگر را برمیدارد و نگاهی به آبشش میاندازد و پشت و رویش میکند و بلند میشود، شاید امروز این چهار ماهی صورتی توی دستهایش نهار یا شام فرزندانش باشند. سرکارگر بازار ماهی میگوید: «اینجا زیاد میان از این خانمها، ماهیهایی که قابل فروش نیستن و کهنه ان رو بهشون میدیم ببرن. کسی نمیخره این ماهیها رو، ما میریزیم تو این بشکهها میفرستیم برای خمیر شدن» بوی ماهی مانده تا منتها الیه مغز رسوخ میکند. مردی خوشحال از صید مار ماهی گوشهای معرکه گرفته و بعضی از گردشگران هم خرچنگهایی را از میان بساطی که قرار است خمیر شود جدا میکنند و میبرند، بعضی هم با ماهی شیر بزرگی که روی دست ماهی فروش مانده عکس یادگاری میگیرند. بیرون از حراج بازار زبیر روی سینه لنج به دستهایش تکیه داده و رفت و آمد روی اسکله را به تماشا نشسته، ٢٠ ساله است و جاشوی لنج، میگوید: «تا اندونزی و سومالی برای صید میریم. امروز بعد از ۶۵ روز برگشتیم از دریا.» از صید این سفرشان راضی است، در مورد درآمدش میگوید: «برای ۶۵ روز روی آب بودن به من یک میلیون و ۵٠٠ هزار تومان میدن، میخوام پولامو جمع کنم لنج بخرم.» قیمت لنج از ۴٠٠ میلیون تومان تا یک میلیارد و ۵٠٠ هزار تومان بر اساس قدرت موتور و تجهیزات داخل آن متغیر است، زبیر میخواهد تا چند سال دیگر یک لنج کوچک بخرد و برای خودش کار کند: «اگر بتونم ۵٠٠ میلیون جور کنم یه لنج کوچیک میخرم، همه صاحب لنجها همین کارو میکنن، میشه یه لنج رو بازسازی کرد و مجهزش کرد.» سختی شغل جاشوها توی لبخند زبیر کمرنگ میشود، اما چشمانش چیز دیگری میگویند، از مشکلات کارگری لنج میگوید: «همه کارها سخته، شما کار آسون سراغ داری؟ خب کار ما هم یه جور سخته دیگه. ما دو ماه روی آبیم، پامون به زمین نمیرسه. زیر آفتاب. گرمازده میشیم، داشتیم کسی رو که تو دریا تلف شده از گرما. کارمون خیلی سخته. بعد هم میدونی این در آمدی که میگم مال وقتیه که صید خوب باشهها. وگرنه ماهی کم باشه خیلی کمتر از اینها به ما میدن. هر چقدر صید باشه ما حقوق میگیریم. بعد هم که از کار بیفتیم هیچی دستمون نیست. بازنشستگی نداره کار ما.»
زبیر اهل رمین است بعد از ماموریتش روی آبها، چهل روزی در خشکی است. هر چند در این مدت هم باز باید روی اسکله باشد و کارهای مربوط به تعمیرات لنج را انجام دهد و هر زمان صاحب لنج بگوید باز راهی میشود به دل اقیانوس. تحصیلاتش را در دوره ابتدایی به پایان رسانده و بعد در لنج مشغول به کار شده: «اینجا همه پسرها از بچگی مشغول کار میشن، کمند کسایی که درس میخونن و ادامه میدن میرن دانشگاه.»
روایت سوم: تن پر قصه جاده
جادههای مسطح در دل دشت وسیعی که تا بینهایت ادامه دارد و در بعضی نقاط نخل یا گونی از دل خشکی خاک سر برآورده تا استقامت را فریاد بزند. شنهای روان در بعضی نقاط جاده با جسارت وارد حریم عبور ماشینها شدهاند. اما جاده آنقدر شلوغ نیست که تغییر مسیر راننده مشکلی ایجاد کند. در فواصل مختلف کنار جاده چهار پایههای فلزی قرار دارد که رویش پر از دبههای صورتی رنگ بنزین است. مردانی در نزدیکی چهارپایهها در سایه کوتاهی پناه گرفتهاند تا مشتری بنزین از راه برسد و سهم روزیشان را با فروش بنزین بگیرند. یکی از فروشندهها مردی ٢۵ ساله است؛ اسماعیل دیپلم کشاورزی دارد، تا چندی پیش هم کشاورزی میکرد، اما خشکسالی به جان روزگارشان افتاد، مدتی در گرگان کار کرده و حالا چند ماهی است که کنار جاده بنزین میفروشد: «لیتری ١۵٠٠ و گاهی ٢٠٠٠ تومان میفروشیم، بستگی به شرایط داره.» حوالی جایی که اسماعیل بنزین میفروشد پمپ بنزین نیست، کسی هم اگر نیاز به بنزین داشته باشد برای رسیدن به نخستین پمپ بنزین ناچار است این مبلغ را بپردازد: «تو شهر بنزین لیتری ١٢٠٠ تومنه، اما فاصله خیلی زیاده. ما هم زن و بچه داریم، چارهای نداریم جز این کار.» کلیدواژه قاچاق سوخت به پاکستان کافیست تا سکوت تنها پاسخ اسماعیل شود، خودش را سرگرم دبهها و بطریهای یک لیتری گازوییل و بنزین میکند که روی چهارپایه فلزی زنگ زده چیده و بعد از چند دقیقه میگوید: «ما این کارو نمیکنیم، اما اگر هم کسی بکنه حق داره، شما نمیدونی زندگی چقدر سخته اینجا، شما با همین ماشین برو ببین نخستین آبادانی که میبینی چقدر فاصله داره، برهوته اینجا، سیستان و بلوچستان هیچی نداره، نه آب، نه آبادانی. شما تو این مسیر اومدی یه کارخونه بزرگ دیدی؟ جایی که منِ جوون بتونم توش کار کنم؟ این کار رو هم نکنیم باید سرمون رو بذاریم بمیریم. کسی که به فکرمون نیست. مجبوریم یه جوری شکممون رو سیر کنیم.»
روایت چهارم: ما آدمهای ترسناکی نیستیم
صبح زاهدان آرام و با حوصله شروع شده. مردان در سکوت خیابان پا به رکاب دوچرخه میزنند تا به محل کارشان برسند. مالک هم کم کم دکه فروش فلافلش را کنار خیابان آماده میکند تا مشتریهای سر صبحش را زیاد منتظر نگذارد، میگوید:« فلافل بدم یا نخود شور؟ مهمون من باشید.» جواب منفیمان را که میشنود، میگوید: «شاید شما عادت نداشته باشی اما اینجا بعضی از مردم صبحها فلافل و نخود شور میخورند.» مالک، جوان ٢٣ سالهای است که تا کلاس سوم راهنمایی درس خوانده، کارگری در تهران و اصفهان را تجربه کرده اما در نهایت به این نتیجه رسیده که به شهر خود رود و شهریار خود باشد: «گفتم یه تومن تو شهر خودم دربیارم ارزش بیشتری داره تا با کارگری تو غربت بخوام دو تومن دربیارم.» کیسهای که پر است از مایه فلافل توی ظرف مخصوصش میریزد و پیشخوان دکه کوچک و سیارش را مرتب میکند و بیاینکه سوالی بپرسم میگوید: «همه فکر میکنن ما مردم خطرناکی هستیم، اما واقعا اینجوری نیست. اینجا مردم خوبی داره، الان شما یه خانم تنها ساعت ٧ صبح اومدی تو خیابون کسی مزاحمت شد؟ حرفی بهت زدن؟ تازه اگر کمک بخوای هم همه اینجا حواسشون بهت هست، اینجا خیلی به خانمها احترام میگذارن. ما نخستین جایی بودیم که فرماندار زن داشتیم.» مالک خاطرات تلخی از تهران و اصفهان دارد که روایتش شرمندهام میکند: «توی تهران کیف من رو دزدیدن، هیچی نداشتم، خودم بودم و لباس تنم، فقط یه شماره حفظ بودم از یکی از آشناها که تهران بود. اما به هر کس میگفتم موبایلشو بده تا تماس بگیرم مثل دزدها به من نگاه میکردن، من خودم دزد زده بودم، اما بقیه فکر میکردن دزدم. خیلی آشفته بودم. یک روز سرگردون تو خیابونا گشتم تا بالاخره صاحب یه دکه روزنامهفروشی به دادم رسید و یه کارت تلفن داد که تونستم با آشنامون تماس بگیرم. چند ماه بعد وقتی از تهران اومدم حال بد روز اول تهران اومدنم یادم بود.» مالک حالا به درآمد اندکی که از دکه سیارش دارد راضی است. میخواهد زندگیاش را سامان دهد و برای آیندهاش برنامه دارد، میگوید: «اینجا همه همزبانم هستن، قبولم دارن، همین مغازه رو میبینی صاحبش مثل پدرم میمونه. تا حالا نشده چیزی بخوام نه بگه.» و برای چندمین بار تاکید میکند: «ما بلوچا آدمای ترسناکی نیستیم، اینجا هم جای ترسناکی نیست. فقط روزگار و مسئولا با ما خوب تا نکردن. ما از چرخ روزگار جا موندیم خانم، اما معرفت سرمون میشه، انسانیم.»
«ما بلوچا آدمای ترسناکی نیستیم، اینجا هم جای ترسناکی نیست. فقط روزگار و مسئولا با ما خوب تا نکردن. ما از چرخ روزگار جا موندیم خانم، اما معرفت سرمون میشه، انسانیم.»
از جذابیتهای توریستی تا مشکلات معیشتی
نوروزی که گذشت، نام سیستان و بلوچستان ترجیعبند جملات فعالان و مسئولان گردشگری بود. نتیجه تمام این تبلیغات این بود که بسیاری از کسانی که در تعطیلات بار سفر بستند، مقصدشان جنوب شرق ایران بود. به گفته شهروندان نقاط مختلف این استان پهناور و همینطور متولیان امور گردشگری در استان، حضور گردشگران نوروزی به شکل چشمگیری در استان افزایش پیدا کرده بود. گفتنیها از جاذبههای دیدنی استان گفته شده و بسیاری به چشم خود جاذبههای تاریخی و طبیعی آن را دیدند و بر تمام تبلیغاتی که در مورد این استان دیده و شنیده بودند صحه گذاشتند. اما سکه این استان روی دیگری هم دارد. همان مردمی که میهماننوازیشان یکی از جاذبههای مهم گردشگری جنوب شرق است، مشکلاتی دارند که شاید سعه صدر مجال بیانش را به میهمانان نمیدهد. جنوب شرق مردمانی دارد صبور و آرام، که سالهاست بار سنگین فراموشی را به دوش میکشند و فرهنگی کهن دارند که هر روز بیشتر از قبل قربانی فقر میشود. هر چند همواره تصویر محرومیت و کمبود امکانات از این استان منعکس میشود و شهروندان سیستانی و بلوچستانی از اینکه همیشه از زادگاهشان به عنوان استانی محروم یاد شود راضی نیستند، اما از سویی بیان نشدن مشکلات و سرخ نگه داشتن صورت رنجور این مردمان با سیلی هم راهی برای حل مشکلات متعدد استان نیست. بیان مشکلات و مطالبهگری شاید نخستین قدم برای ایجاد تغییر در استانی باشد که قرار است در سال ٩۶ نامش را بیشتر بشنویم و در موردش بیشتر بنویسیم و بخوانیم. استانی که قرار است در سال ٩۶ مقصد گردشگران شود و این هدف ملزوماتی را میطلبد که تامینشان تنها با تقویت روحیه مطالبهگری مردمان این دیار امکانپذیر خواهد شد. ذرهبینمان را در سفری به این استان روی زندگی مردم انداختیم. زندگی ساده و در برخی مناطق، محقر مردمانی با قلبهایی وسیع که قانعاند و الفبای زیادهخواهی را بلد نیستند.