ادنان الگفاری، ۵۱ ساله، کلید خانهاش در سوریه را در درست گرفته است، این تنها چیزی است که او و خانوادهاش توانستند قبل از فرار به اردن به همراه بیاورند. ادنان در سوریه کشاورز بود. او میگوید: «ما هر آنچه که تمام عمرمان برای آن زحمت کشیده بودیم را از دست دادیم.»
با شروع جنگ در سال ۲۰۱۱، این خانوادهها با امید بازگشت پس از سفری کوتاه، کشورشان را ترک کردند. حالا پس از شش سال هنوز در اردون و لبنان سرگردان هستند، و نه تنها دیگر امیدی به بازگشت به خانههایشان ندارند، بلکه امیدها برای پایانیافتن جنگ سوریه در آینده نزدیک روز به روز کمرنگتر میشود.
اندرو مککانل عکاس مجموعهای است که در ادامه مشاهده میکنید و عکسها متعلق به آرشیو صلیب سرخ بریتانیا است.
در این عکسها افراد تنها داراییای که بعد از پناهندگی برایشان مانده را به نمایش میگذارند.
عبدل الشیخ ۳۶ ساله از خانهاش در حمص میگوید: «من رفتم و فقط در خانه را بستم. مطمئن بودم که میتوانم برگردم. حتی یک عکس هم نگرفتم.» او با خانوادهاش در آپارتمان اجارهای در لبنان زندگی میکنند. عبدل در حمص معلم بود اما نتوانست شغلی در لبنان پیدا کند. ادنان الگفاری، ۵۱ ساله، کلید خانهاش در سوریه را در درست گرفته است، این تنها چیزی است که او و خانوادهاش توانستند قبل از فرار به اردن به همراه بیاورند. ادنان در سوریه کشاورز بود. او میگوید: «ما هر آنچه که تمام عمرمان برای آن زحمت کشیده بودیم را از دست دادیم.»احمد ثیب ابو شفع، به همراه دختر پنجسالهاش آمانی. او میگوید: «ما نمیتوانستیم برای خانواده غذا تهیه کنیم و چارهای جز آمدن به اردن نداشتیم.» کارت شناسایی سوری، تمام آنچیزی است که او توانست با خود بیاورد. طاهینا طاها المسلمانی، ۴۵ ساله، که پس از تخریب کامل خانهاش پس از بمباران به اردن فرار کردهاست میگوید: «ما به سختی کار کردیم تا بتوانیم پول جمع کنیم و خانهمان را بسازیم،اما در یک چشمبرهمزدن ما دیگر خانهای نداشتیم.» همسر طاهینا به سوریه برمیگردد تا تلاش کند و خانهشان را از نو بسازد، اما از زمان بازگشتش گمشده است. «من دلم برای همه چیز سوریه تنگ شده است، دلم برای خانهام، خانوادهام، درختها، هوا و حتی خاک تنگ شده»زکوان ممدوح معین، و همسرش ام ممدوح به همراه چهار فرزندشان در سال ۲۰۱۲ از حمص فرار کردند، آنها تنها کلید ورودی خانهشان و پاسپورتهایشان را برداشتند. از فرزندانشان، تنها ممدوح یازده ساله، زندگیشان در سوریه را به خاطر دارد. ممدوح طی درگیری در سن شش سالگی از ناحیهی پا به شدت آسیب دید، پدرش در حالی که او را به بیمارستان میرساند با اصابت گلوله زخمی شد. زکوان میگوید: «قبل از جنگ ما هر جمعه با خانوادهام به پیکنیک میرفتیم، تا بچهها بتوانند در هوای آزاد بازی کنند. دیگر نمیتوانیم از این کارها کنیم، زندگی ما فرق کرده، همه چیز از کنترل ما خارج است.»