زندگی پشت شیشههای بارانزده
«آربات» کمپ پناهجویان سوری در سلیمانیه هفت هزار نفر را در خود جای داده است. پناهجویانی كه در سلیمانیه زندگی میكنند، عموما كردهایی هستند كه از شهر رقه به عراق گریختهاند. كسانی كه اینجا هستند بیشترین سطح خشونت را در میان قربانیان جنگ داخلی سوریه تجربه كردهاند.
پستهای بازرسی و مسلسلهایی که به سمت مهاجمان احتمالی نشانه رفتهاند، در همان بدو خروج از فرودگاه به تو میفهماند که اینجا با باقی مقاصدی که به آنها سفر کردهای فرق میکند. همه چیز رنگ و بوی امنیتی دارد، حتی چکهای روتین فرودگاهی. پایانه فرودگاه بزرگ است و خوشساخت. ساختمانی مدرن که نسبت به ظرفیتش خلوت به نظر میرسد، دقیقا مانند شهری که آن را میزبانی میکند. ساعت ۸ صبح روز جمعه است و همهجا تعطیل، فرودگاه هم مانند اکثر فرودگاههای جهان با شهر فاصله دارد. اما به نظر نمیرسد راهی ارزان برای رسیدن به شهر وجود داشته باشد، نه ایستگاه اتوبوسی پیداست و نه ریلهای قطاری. به ناچار سوار تاکسی میشوم و مانند اغلب مسافران ناآشنا به شهری جدید، برای مسیری که کرایهاش حداکثر ۵ هزار دینار است، ۲۵ هزار دینار میپردازم. در تهران هر دینار را ۳.۲ تومان میفروشند، و این یعنی من برای طی کردن راهی که یک ربع ساعت زمان برده، نزدیک به ۸۰ هزار تومان پرداختهام. واقعیتی که در اولین دقایق اقامت در شهر، سرخوردهام میکند، اما اجازه نمیدهم که روند روان روایت را مختل کند. هرچه باشد، این داستان از آن من نیست. شهر خود داستان جذابی دارد؛ روایتی از یک قرن مبارزه، سرکوب، جستجو برای یافتن هویت ملی، جنگ، خودمختاری و نهایتا تلاش برای توسعه و پیشرفت.
خیلی زود، ترکیب ناهمگون هتلهای پنج ستاره، هجوم جمعیت به بازاری که «هزار، هزار» فریادزنان کالای خود را میفروشد و نیروهای امنیتی گوناگون که هرکدام یونیفرم خاص خود را به تن دارند، به تو میگوید که شهر امن است، البته به زور کلاشنیکفهایی که هر ۵۰۰ متر در خیابانها رژه میروند.
عادت دارم که خیابانهای شهرها را پیاده گز کنم، عادتی که از میل به شناخت مردم و فرهنگ نشات میگیرد. اما اینبار هدف بزرگتری دارم، هدفی که اجازه نمیدهد وقت زیادی را به پیادهروی بگذرانم. بعد از گشتی کوتاه در جمعه بازار و خوردن خوراکی مختصر راه خود را به سمت یکی از «گَهراج»های شهر کج میکنم تا به شهری دیگر بروم. شهری که مقصد اصلی من است. به گاراژ که میرسم، سوار یک تاکسی تویوتا میشوم هنوز صندلیهایش با روکش نایلونی پوشیده شدهاند. راننده قبل از حرکت از ما مسافران تاکسی، نفری ۱۵ هزار دینار میگیرد تا هر ۴ نفر ما را از مرکز این اقلیم خودگردان، به دومین شهر بزرگش ببرد. آری، اینجا کردستان عراق است و من قصد دارم تا برای رسیدن به سلیمانیه، جادهای را طی کنم که از اربیل شروع میشود و در راه سری هم به کرکوک بزنم.
رد جنگ، اما کدام جنگ؟
فرودگاه امام خمینی، برای کسانی که در آن قدم میزنند جایگاهی است که اختلاف سطح زندگی آنها با باقی جمعیت را گوشزد میکنند. هرکه اینجاست، به دلیلی قصد خروج از کشور را دارد، یکی تفریح، یکی درمان، یکی کار، یکی تحصیل، یکی زیارت، یکی دیدار و یکی مهاجرت. همه اینها نشان میدهد که ساکنان موقت ترمینال خروجی این فرودگاه دغدغه گذران زندگی خود را ندارند، البته اگر جزو کارمندان فرودگاه و کارگرانی که به نظافت مشغولند نباشند. هرکه اینجاست با دلی خوش آمده، اما من که با ۵ هزار تومان و با کمک شخصیهای مسیر شاهد-پرند به فرودگاه رسیدهام، چندان آرامش و قرار ندارم. مقصدم اربیل و یا به قول خود کردها «ههولیر» است، شهری که دنیا آن را به عنوان پایتخت اقلیم خودمختار کردستان عراق به رسمیت میشناسد. به قصد تفریح عازم این شهر نیستم، قصد دارم تا پناهجویان و آوارگان جنگی را ببینم و با زندگیشان آشنا شوم. در این آشفته بازاری که اروپاییان به پا کردهاند هر روز پناهجویان را متهم به اخلال آفرینی در کشورهایشان میکنند، میخواهم سری به پناهجویانی بزنم که خاورمیانه را برای زندگی انتخاب کردهاند. نزدیک به پنج میلیون آواره جنگی در کشورهای خاورمیانه زندگی میکنند و عراق یکی از این کشورهاست. شنیدهام که چندین کمپ پناهجویی در کردستان عراق برپاست، میروم تا از یکی از آنها را نزدیک شهر سلیمانیه بازدید کنم. هرچند تهران به سلیمانیه پرواز مستقیم دارد، اما به دلیل برنامه شلوغ کاری، ناچارم که ابتدا به اربیل بروم و از آنجا خود را به سلیمانیه برسانم. اجباری که البته با توفیق همراه است، توفیق دیدن جادههای یک کشور جنگ زده.
از اربیل به سمت سلیمانیه حرکت میکنم. جاده، همگام با ماشین که اربیل به سمت سلیمانیه میشتابد، از هویت خود دور میشود؛ رفته رفته عرض جاده کاهش یافته و کیفیت آسفالت افت میکند. دیگر خبری از خطوط سفید نیست و علائم رانندگی نیز بی رمق و بیرنگ و رو شدهاند.
از اربیل به سمت سلیمانیه حرکت میکنم. جادهها وضعیت خوبی دارند، و حرکت روان است. در ابتدای مسیر، هر ۱۰۰ متر یک پمپ بنزین خودنمایی میکند. پمپ بنزینهایی در ابعاد مختلف و با معماریهای متفاوت که نشان میدهد هرکدامشان نه متعلق به دولت، که یک فرد خاص است. هر «بهنزین خانه» با یک تابلوی «ال ای دی» قیمت «بهنزین» را نمایش میدهد تا ماشینهای گذری در این رقابت، خدمات یکی از آنها را انتخاب کنند. نمود کامل سرمایهداری، حداقل در بازار انرژی، در حکومتی قومی که به تشکیل و هدایت جنبشهای سوسیالیستی شهرهاند.
جاده، همگام با ماشین که اربیل به سمت سلیمانیه میشتابد، از هویت خود دور میشود؛ رفته رفته عرض جاده کاهش یافته و کیفیت آسفالت افت میکند. دیگر خبری از خطوط سفید نیست و علائم رانندگی نیز بی رمق و بیرنگ و رو شدهاند. هرازگاهی در جاده چالهای پیدا میشود که بعید است حاصل حوادث طبیعی باشد. شهرکهای کنار جاده نیز وضعیت مشابهی دارند. هر از گاهی رد انفجار بر سطح خیابان و نقش گلوله بر تنه ساختمانهایشان خودنمایی میکند. گلولههایی که نمیتوان گفت متعلق به چه زمانی است. هرچند این کشور اکنون درگیر جنگ با داعش است، اما این تنها جنگی نیست که به خود دیده. آخرین جنگ را پیش از داعش، ایالات متحده آمریکا به عراق تحمیل کرده است. جنگی که با یادگار گذاشتن بیش از یک میلیون کشته، خونبارترین جنگ تاریخ این کشور به حساب میآید.
بعد از زمانی حدود ۲ ساعت و ۳۰ دقیقه به «سُلمانی» میرسیم. شهری که به برج «گرند ملنیوم» و «پارک ئازادی» معروف است. شهری بزرگ که گویی خود چند کشور است؛ چه بافتهای گوناگون بر پیکر خود دارد. شب را به قیمت ۲۵ هزار دینار در یک هتل یک ستاره میگذرانم، تا صبح شود و خود را به کمپ پناهجویان برسانم.
کمپی میان مه
«اینجا خود یک شهر است». این اولین توصیفی است که در کمپ پناهجویان «آربات» به ذهنم میرسد. شهری که در میان زمینهای خاکی، ساختمانهای خود را با آجرهای سیمانی بنا کرده و به غیر خیابان اصلی اش که آسفالتی پاره پاره دارد، باقی خیابانهایش را گل پوشانده است. کمی بیش از ۷ هزار نفر در این شهر کوچک ساکنند. ساکنانی که اکثریت قریب به اتفاقشان را کردهای سوری تشکیل میدهند.
کمپ زیر نظر آژانس پناهجویان سازمان ملل متحد (UNHCR) است، اما به طور مستقیم توسط این سازمان اداره نمیشود. اداره آن به یک ان جی او کردستانی سپرده شده که بار مسئولیت رسیدگی به امورات پناهجویان در اقلیم کردستان را بر دوش میکشد. نام این سازمان مردم نهاد CDO است. مخففی برای Civil Development Organization یا سازمان توسعه مدنی. ریاست آن را « کاک بختهیار» بر عهده دارد. در کردستان افراد را با نام کوچکشان صدا میزنند، به همین علت متوجه نام خانوادگی رفیق بختیار نمیشوم. من را به دختری به نام «شنگا» معرفی میکنند. شنگا ۱۰ سال را در ایران گذرانده و با زبان فارسی به خوبی آشناست. او در این ماموریت راهنمای من میشود.
کمپ را باران و مه گرفته است، هوا غم را تداعی میکند. اینجا همه چیز مانند یک شهر است، البته یک شهر جنگ زده. خانههای کوچک سیمانی و خیابانهای خاکی که به لطف باران گلآلودهاند همهجا خودنمایی میکنند.
ساعت هشت صبح، همراه با شنگا و چندنفر از دیگر کارمندان سوار ون سازمان میشویم تا از ساختمان مرکزی که در شهر سلیمانیه قرار دارد، به سمت کمپ برویم. ون راه مرز ایران را در پیش میگیرد و ۴۵ دقیقه بعد در کمپ هستیم. کمپ را باران و مه گرفته است، هوا غم را تداعی میکند. اینجا همه چیز مانند یک شهر است، البته یک شهر جنگ زده. خانههای کوچک سیمانی و خیابانهای خاکی که به لطف باران گلآلودهاند همهجا خودنمایی میکنند. در شهر حتی مغازههای گوناگون هم وجود دارد. مغازههایی که متعلق به خود پناهجوهاست. گویی هرکسی کسب و کار خود را جمع کرده و از سوریه به اینجا آورده است. حتی یک مغازه فروش لباس عروس میبینم. البته «باخان» یکی دیگر از کارمندان سازمان برایم توضیح میدهد که اینجا معمولا کسی میل به ازدواج ندارد. «یکی به خاطر اینکه روحیهاش را ندارند و یکی به این دلیل که همه دوست دارند برگردند و فکر میکنند ازدواج اینجا پاگیرشان میکند.»
به کمک نیاز نداریم
اولین توقفگاه ما مرکز اجتماعی کمپ است. مرکز اجتماعی دایر شده تا فکری به حال فراغت پناهجویان کند. در این مرکز کتابخانه و اینترنت وجود دارد. کلاسهای درس نیز اینجا برگزار میشود. مرکز اجتماعی با خود کمپ پنج دقیقه فاصله دارد و از آنجا که عبور و مرور برای ما در سطح کمپ آزاد نیست، باید حتما از سرویس حمل و نقل استفاده کنیم. مرکز مانند تمام ساختمانهای اداری کمپ از سازههای پیش ساخته تشکیل شده، برقش نیز مانند باقی کمپ به وسیله موتورهای برق تامین میشود. کودکان سوری بیشتر وقت خود را در مرکز اجتماعی میگذرانند. آنها در این کمپ درس میخوانند، زبان یاد میگیرند و کاردستی درست میکنند. اکنون در آستانه سال نو میلادی هستیم، و درختهای کریسمس مقوایی را میتوان همه جای مرکز دید. جمال یکی از کودکانی است که مشغول بازی در محوطه مرکز اجتماعی است. ۹ سال دارد و چهار سال است که در کمپ زندگی میکند. میتوان گفت که طعم زیستن در وطن را هیچگاه نچشیده است. از آنجا که تازه یاد گرفته انگلیسی صحبت کند، به محض دیدن من هرچه را که از این زبان آموخته به سرعت تکرار میکند. حدود ۱۰ جمله به انگلیسی میداند، در حد سلام و احوالپرسی. بعد از این معرفی، میرود تا درخت کریسمسش را تزیین کند. شاید امسال بابانوئلی بیاید و هدیهای به جمال بدهد. هر چند سخت است تهیه هدیهای که بتواند این مردم را شاد کند.
بعد از مرکز اجتماعی، به مقر ثبت نام میرویم. یک خانواده در صف ثبت نامند. به تازگی به عراق رسیدهاند. تازه آواره شدهاند. در نگاهشان هیچ چیز نیست، نه غم و نه امید. اکثر مردم اینجا همچین نگاهی دارند. گویا به درد خو گرفتهاند و مصیبت برایشان عادی شده است. نگاهشان ملتمسانه نیست. کمک نمیخواهند، فقط میخواهند زندگی کنند.
نظرش را درباره دخالت خارجی میپرسم. محکم پاسخ میدهد که مردم سوریه خود میتوانند مشکل خود را حل کنند و نیازی به دخالت کشورهای دیگر ندارند.
زینب یکی از این پناهجویان است. او نیز مانند جمال چهار سالی را در عراق زندگی کرده، هرچند چون وضعیت مالیش بد نیست در شهر ساکن است و به عنوان داوطلب در کمپ کار میکند. از او میپرسم که وضعیت در سوریه چگونه است و کدام طرف درگیری بزرگترین پایگاه اجتماعی را دارد. محافظهکارانه پاسخ میدهد. میگوید مردم سوریه معمولا طرفدار جناحی هستند که قدرت را در اختیار دارد و اکنون قدرت بیشتر در اختیار اسد است. نظرش را درباره دخالت خارجی میپرسم. محکم پاسخ میدهد که مردم سوریه خود میتوانند مشکل خود را حل کنند و نیازی به دخالت کشورهای دیگر ندارند. بحث منطقه پرواز ممنوع را پیش میکشم. با تعجب میگوید «یعنی چه؟ یعنی بیایند و پرواز را بر فراز سوریه ممنوع کنند؟» میگوید اگر اینکار امنیت بیاورد خوب است، اما اگر قصد دخالت است، هیچکس در سوریه از آن حمایت نمیکند.
هرآنکس که دندان دهد نان دهد؟
به کافه تریا میرویم تا نهار بخوریم. کافه تریا یک کیوسک پیش ساخته است که در آن آب جوش، چای کیسهای، شکر و قهوه آماده پیدا میشود. البته دسترسی به اینترنت بیسیم پرسرعت نیز وجود دارد. غذا را از شهر میآورند. نوعی خوراک مرغ محلی است. اینجا وسط ناکجا آباد، همه چیز را باید از شهر بیاورند. حتی آب را و سوخت را.
البته این غذا متعلق به پناهجویان نیست. غذا را سازمان برای کارمندانش تدارک دیده است. باخان میگوید که تهیه غذا برای پناهجویان بر عهده سازمان ملل است. پناهجویان کوپنهای مخصوص دارند و با استفاده از این کوپنها از سازمان ملل خوار و بار و مواد لازم برای آشپزی میگیرند. بودجه این اقدام نیز توسط کشورهای اهدا کننده تامین میشود. پوستری منقش به پرچمهای کشورهای اهداکننده روی دیوار خودنمایی میکند. پرچمهای آمریکا، انگلستان، آلمان، فرانسه، سوییس، اتریش، اسپانیا، کره جنوبی، استرالیا، ژاپن، عربستان، امارات متحده عربی و قطر، که هرکدام از سوی دیگر، تامین کنندگان منابع مالی و تجهیزات نظامی جنگ داخلی سوریه نیز به حساب میآید. گویی قربانیکنندگان دلشان برای قربانیان سوخته باشد و سطحی حداقلی از زندگی را برای آنان فراهم آورده باشند. شاید هم قصد بر آن بوده که آوارگان را در نزدیکترین نقطه ممکن به سوریه سر و سامان دهند تا بحرانهای حاصل از مهاجرت پناهجویان گریبان خودشان را نگیرد. کسی چه میداند؟
در انتها برای مصاحبه، به دفتر مدیر کمپ میروم. خانم مدیر حاضر به مصاحبه نمیشود و نامه «ئاسایش» یا همان اداره امنیت اقلیم کردستان را طلب میکند به ویژه وقتی متوجه میشود که من ایرانیم. من هم که به خاطر بعضی کملطفیها، بی هیچ معرفی نامه خاصی از ایران راهی عراق شدهام، بی آنکه اشاره کنم نامهای ندارم، مصاحبه را به تعویق میاندازم و سپس بی آنکه مدیر متوجه شود، با کارمندانش سوار ون شده و در هوایی بارانی و مه گرفته راهی شهر میشوم. میترسم که نکند همان اطلاعاتی که جمع کردهام را هم از من بگیرد.
جور هم شود به اروپا نمیرویم
کمپ آربات تنها کمپ پناهجویان در استان سلیمانیه نیست و استان سلیمانیه تنها استانی نیست که در آن کمپ آوارگان جنگی وجود دارد. به طور کلی تخمین زده میشود که ۲۲۹ هزار نفر آواره جنگی، از سوریه و نقاط جنگزده عراق به سایر نقاط این کشور پناه آورده باشند. به غیر از این استان، کمپهایی نیز در استانهای دهوک، اربیل و الانبار دایر هستند. تعدادی پناهجو نیز در شهرها زندگی میکنند. عموما کسانی که از توانایی مالی زندگی در شهر برخوردارند و یا آشنایانی در شهرها دارند. سازمان توسعه مدنی به این پناهجویان نیز خدماتی ارائه میکنند. این خدمات مشابه خدماتی هستند که در کمپ ارائه میشوند. آموزش، فراغت، کاریابی، حل مشکلات حقوقی و رسیدگی به مشکلات خاص زنان. یک واحد خاص به این منظور در سازمان وجود دارد. مدیر آن میگوید که مشکلات پناهجویان سوری مانند مشکلات تمام زنهای روی کره زمین است. بزرگترین معضل خشونت خانوادگی است، که البته به خاطر مشکلات روانی ناشی از جنگ در این جمعیت کمی بیشتر دیده میشود. مشکلی دیگر که وجود دارد مساله چند همسری و ازدواجهای اجباری است. شرایط جنگی و اضطراری، برخی از حقوق زنان و دختران را ضایع کرده است. حق کودکان برای مصونیت از ازدواج نیز یکی از آنهاست.
پناهجویانی که در سلیمانیه زندگی میکنند، عموما کردهایی هستند که از شهر رقه به عراق گریختهاند.کسانی که اینجا هستند بیشترین سطح خشونت را در میان قربانیان جنگ داخلی سوریه تجربه کردهاند.
پناهجویانی که در سلیمانیه زندگی میکنند، عموما کردهایی هستند که از شهر رقه به عراق گریختهاند. شهر رقه یکی از مناطق تحت اشغال داعش و پایگاه این گروه تروریستی در سوریه است. کسانی که اینجا هستند بیشترین سطح خشونت را در میان قربانیان جنگ داخلی سوریه تجربه کردهاند. از این رو مشکلات جسمی، روحی و روانی فراوانی نیز بینشان دیده میشود. یکی از ماموریتهای سازمان توسعه مدنی رسیدگی به این آسیبهاست. آسیبهایی که کمترینشان زخمها و قطع عضوها را شامل میشود و آنطور که شنگا میگوید، بخش بزرگش مربوط به آسیبهای روحی روانیست که از دید ما پنهان است. به طور متوسط، روزانه ۴۰ نفر به مرکز سازمان واقع در سلیمانیه مراجعه میکنند و تقریبا اکثر آنها آسیب دیدهاند. این مساله مسولیت سنگینی بر عهده سازمان میگذارد.
در سازمان با دو زن پناهجوی کرد مواجه میشوم، یک مادر و عروسش که خبری از پسر خانواده ندارند. از آنها راجع به زندگی پناهجویی و مصیبتهایش میپرسم. نگاهشان سنگین است، گویی میخواهند بگویند انتظار داری چه بشنوی؟ اما مادر خدارا شکر میکند و میگوید همین که در امنیت هستیم کافی است. میگوید «زندگی اینجا خوب است. مردم با ما مهربانند. نمیشود از اینجا به اروپا رفت، اما حتی اگر بشود هم نمیرویم. اینجا را ترجیح میدهیم.» این را که میشنوم اقدامات پناهجوهراسی اروپا نشینان برایم خندهدار میشود. گویا پناهجویان بیشتر از اتحادیه اروپا هراس دارند. از این خانواده سوری درباره جنگ میپرسم و اینکه دلشان میخواهد کدام طرف درگیر آن پیروز میدان باشد؟ مادر منتظر است تا شنگا حرفهای مرا برای او ترجمه کند. کار شنگا که تمام میشود، مادر میخندد. میگوید «مهم نیست که پیروز میشود. ما فقط میخواهیم امنیت داشته باشیم. میخواهیم به کشورمان بازگردیم و در امنیت زندگی کنیم. ما منتظر پیروزی گروه خاصی نیستیم. فقط میخواهیم که جنگ تمام شود.»