مراکش
اورول به دلیل مجروحیت در جنگ داخلی اسپانیا، در تابستان ۱۹۳۸ چند ماه در بیمارستان بستری بود و بعد از مرخصی با کمک یکی از دوستانش برای فرار از زمستان سخت انگلستان و بازیابی سلامتش به مراکش رفت و شش ماه در آنجا ماند. یاداشت زیر حاوی تجربیات او از این اقامت شش ماهه است.
جنازه مُرده که رد شد، مگسهایی که روی میز رستوران نشسته بودند وزوزکنان مثل یک ابر سیاه به سمتش هجوم بردند ولی چند دقیقه بعد دوباره برگشتند.
در دسته کوچک عزادارن فقط مرد و پسر دیده میشد. از زن خبری نبود. در حالی که مناجات کوتاهی را مرتب تکرار میکردند، راهاشان را آرام و با دقت از میان کپههای انار و تاکسیها و شترها باز کردند و از بازار رد شدند. دلیل جذابیت جنازه برای مگسها این است که اینجا هیچوقت جنازه را در تابوت نمیگذارند؛ دورش یک پارچه خالی میپیچند و روی یک تخته ناسور چوبی میگذارند و روی شانههای چهار نفر از دوستانش تشیع میکنند. به گورستان که میرسند با کلنگ یک سوراخ دراز به عمق تقریبی نیم متر میکنند و جنازه را در آن میاندازند و رویش را با اندکی کلوخ خشک که شبیه آجرپاره است میپوشانند. نه سنگ قبری در کار است، نه اسمی و نه نشانی برای شناسایی. به یک زمین بایر و پر از پشته میگویند گورستان؛ بیشتر شبیه یک کارگاه ساختمانی متروک است. یکی دو ماه که بگذرد دیگر کسی نمیداند حتی جنازه اقوام خودش را کجا خاک کردهاند.
این شهر دویستهزار سکنه دارد. حداقل بیستهزار نفرشان چیزی جز همان لباسهای پارهای که پوشیدهاند ندارند. کافی است از این سرش به آن سرش بروید، زندگی مردم و حتی بهتر از آن، مرگ حقارتبارشان را ببینید تا به انسان بودن موجوداتی که در میانشان راه میروید شک کنید. واقعیت این است که همه امپراطوریهای استعماری بر پایه همین حقیقت بنا شدهاند. مردمانی با چهرههای قهوهای – تازه چقدر هم زیاد اند! آیا واقعا از جنس خودتاند؟ اسم چی، دارند؟ یا تنها یک توده قهوهای رنگ نامتمایزاند که فردیتی بیش از زنبور و حشرات دریایی ندارند؟ از خاک برمیآیند، چند سالی عرق میریزند و گشنگی میکشند و سپس زیر پشتههای بینام گورستان دفن میشوند. کسی هم خبردار نمیشود. حتی گورها هم بعد از مدتی در زمین محو میشوند. هر از چندی، وقتی برای پیادهروی بین کاکتوسهای سردهای راه باز میکنید، در زیر پا متوجه برآمدگیهایی میشوید؛ تنها تکرار مرتب این برآمدگیها است که به شما میگوید دارید روی اسکلت راه میروید.
داشتم به یکی از غزالهای یک باغ عمومی غذا میدادم. غزال یکی از معدود حیواناتی است که حتی زنده هم خوشمزه به نظر میرسد. راستش به سختی میشود به رانهایش نگاه کرد و به فکر مزه سوس نعنا نیفتاد. با اینکه غزال نان را از دستم گرفت ولی علاقه چندانی به من نشان نمیآمد. انگار که از افکارم خبر داشت. با عجله گازی به نان زد و سرش را پایین انداخت و به من کوبید. بعد هم یک گاز دیگر و ضربهای دیگر. شاید فکر میکرد اگر من را فراری دهد تکه نان به خودی خود در هوا معلق میماند.
کارگر عربی که روی جاده کار میکرد بیل سنگینش را پایین آورد و کجکی به طرف ما آمد. نگاهش بین غزال و تکه نان عقب و جلو میشد. چهرهاش چنان شگفتزده بود که گویی تا به حال چنین صحنهای ندیده بود. با خجالت به فرانسوی گفت:
«منم بدم نمیاد یه تیکه از اون نون بخورم.»
تکهای از نان کندم و با تشکر آن را در جایی زیر لباس مندرسش پنهان کرد. این مرد مشخص در استخدام شهرداری است.
اگر به محلههای یهودینشین سر بزنید ایده نسبتا دقیقی از حال و هوای احتمالی محلههای کثیف یهودینشین قرون وسطی پیدا میکنید. حق مالکیت زمین برای یهودیها، برخلاف مورهای حاکم، به نواحی مشخصی محدود میشد. قرنها برخورد اینچنینی باعث شده ازدحام جمعیت برای آنها بیاهمیت شود. عرض خیلی از کوچهها حتی به دو متر هم نمیرسد و خانهها هیچ پنجرهای ندارند. تعداد بچههایی که مثل مگس دسته دسته با چشمهای ورم کرده در گوشه و کنار جمع میشوند باورکردنی نیست. معمولا هم رود کوچکی از ادرار در وسط کوچه در جریان است.
خانوادههای پرجمعیت یهودی با خرقهها و کیپاهای سیاهرنگ خود در حجرههای تاریک و مگسباران بازار که به غار شبیهاند کار میکنند. مرد نجاری چهارزانو پشت یک ماشین تراش عتیقه نشسته و با سرعت زیاد پایه صندلی میسازد. با کمانی که در دست راستش دارد ماشین را میچرخاند و با پای چپش هم اسکنه را تکان میدهد. به لطف سالها نشستن در این وضعیت پای چپش کج شده و دیگر حالت طبیعی ندارد. آن بغل، نوه شش سالهاش از همین حالا مشغول یاد گرفتن کارهای سادهتر است.
افرادی که کار یدی میکنند اغلب نادیده گرفته میشوند و هر چه اهمیت کارشان بیشتر باشد کمتر دیده میشوند. با این حال پوست سفید بیشتر به چشم میخورد. در اروپای شمالی اگر ببینید کارگری دارد زمین را شخم میزند با دقت بیشتری به او نگاه میکنید.
داشتم از کنار حجرههای مسگران رد میشدم که یک نفر دید دارم سیگار روشن میکنم. سیل یهودی بود که از دالانهای تاریک اطراف برای گرفتن سیگار به طرفم جاری شد؛ اکثراشان پیرمردانی بودند با ریشهای بلند خاکستری. مرد کوری که با شنیدن شایعه سیگار از ته یکی از حجرهها بیرون خزیده بود داشت پی سیگار در هوا چنگ میانداخت. همه سیگارهای یک پاکت در کمتر از یک دقیقه رفت. حدس میزنم در بین این افراد کسی نباشد که روزانه کمتر از دوازده ساعت کار کند. با این حال چنان به سیگار نگاه میکردند که انگار یک کالای لوکس دستنیافتنی است.
از آنجا که جامعه یهودیان خودکفا است شغلهایشان به مشاغل عربها شبیه است با این تفاوت که کار کشاورزی نمیکنند. میوهفروش، کوزهگر، نقرهساز، آهنگر، قصاب، چرمدوز، خیاط، آبفروش، گدا و باربر – هر طرف که نگاه میکنید چیزی جز یهودی نمیبینید. راستش بالغ بر سیزده هزار نفراند که همگی در یک محدوده چند هکتاری زندگی میکنند. چه خوب که هیتلر اینجا نیست. البته شاید در راه باشد. شایعات سیاهی که درباره یهودیان مرسوم است اینجا هم بین اعراب و اروپاییهای فقیرتر رایج است.
«آره رفیق، کارم رو ازم گرفتن و دادن به یه یهودی! رئیس واقعی این مملکت اونان. پولا همه دست اوناست. بانکا و جریان پول – همه چی رو کنترل میکنن.»
گفتم «مگه غیره اینه که یک یهودی نوعی یه کارگره که ساعتی یه پنی حقوق میگیره؟»
«نه بابا، فقط برای نمایشه! همهاشون به دم نوزولخورن. این یهودیا خیلی کلکن.»
دویست سیصد سال پیش پیرزنان بدبخت را به همین منوال به جرم جادوگری میسوزاندند و کسی نمیپرسید این چه جادوگری است که حتی برای نجات خودش هم نمیتواند از جادو استفاده کند.
افرادی که کار یدی میکنند اغلب نادیده گرفته میشوند و هر چه اهمیت کارشان بیشتر باشد کمتر دیده میشوند. با این حال پوست سفید بیشتر به چشم میخورد. در اروپای شمالی اگر ببینید کارگری دارد زمین را شخم میزند با دقت بیشتری به او نگاه میکنید. مشابه آن در کشورهای گرمسیر جنوب جبلالطارق و شرق کانال سوئز اصلا به چشم نمیآید. برایم بارها اتفاق افتاده. در مناطق گرمسیر چشم آدم همه اجزای منظره را ضبط میکند جز انسانها را. از خاک خشکیده گرفته تا کاکتوسهای سردهای و درختان نخل و کوههای دوردست همه را میبینید جز آن کشاورزی که دارد زمینش را کرتبندی میکند. نهتنها همرنگ خاک است بکله چیز جالبی هم برای دیدن ندارد.
برای همین است که کشورهای قحطیزده آفریقایی و آسیایی مقصدهای توریستی خوبی به حساب میآیند. قطعاً کسی پیدا نمیشود که تور ارزان بازدید از مناطق محروم بریتانیا داشته باشد. ولی فقر انسانها در نقاطی که رنگ پوست قهوهای است اصلا به چشم نمیآید. یک فرانسوی به چه چشمی به مراکش نگاه میکند؟ باغ مرکبات یا شغلی در یک اداره دولتی. یک انگلیسی چطور؟ شتر، قلعه، درختان نخل، لژیون خارجی، سینیهای برنجی و راهزن. بدون شک میشود سالها اینجا زندگی کرد و نفهمید که برای ۹۰٪ مردم اینجا زندگی چیزی نیست جز تلاشی کمرشکن برای برداشت دو لقمه نان از خاکی فرسوده.
بیشتر نواحی مراکش چنان بایر است که موجودی بزرگتر از خرگوش نمیتواند زنده بماند. اراضی پهناوری وجود دارد که قبلا جنگل بودهاند اما حالا بایر و بیدرخت شدهاند و خاکشان عین آجرپاره است. با این حال در بخشهای بزرگی از این اراضی با زحمت زیاد کار کشاورزی میکنند. همه کارها با دست انجام میشود. زنها در صفهای طولانی روی زمین خم میشوند، در عرض مزرعه جلو میروند و بوتههای خاردار را یکی یکی از زمین بیرون میکشند. و هنگام جمع کردن یونجه برای زمستان از داس برای درو کردن استفاده نمیکنند. یونجهها را از ساقه بیرون میکشند تا بلکه چند سانتیمتر بیشتر برایشان بماند. از خیشهای چوبی فکسنی استفاده میکنند. چنان شکنندهاند که میشود روی شانه حملشان کرد. زیرشان یک تیغه آهنی دارند که زمین را به عمق ده سانتیمتر شخم میزند. بیشتر از این در توان حیوان نیست. معمولا برای شخم زدن از یک گاو و یک الاغ استفاده میکنند. دو الاغ زور کافی ندارند و خرج غذای دو گاو هم اندکی بیشتر میشود. کشاورزها ابزاری برای خورد کردن کلوخها ندارند. برای همین زمین را فقط چند بار در جهات مختلف شخم میزنند و به همان شکل رها میکنند. سپس برای صرفهجویی در مصرف آب زمین را با بیل کرتبندی میکنند. مشکل کمآبی همیشگی است، مگر برای یکی دو روز بعد از یک بارندگی شدید که آن هم اتفاق نادری است. در حاشیه زمینها کانالهایی به عمق ده دوازده متر حفر میکنند تا بتوانند از قطره قطره آبی که در عمق خاک پیدا میشود استفاده کنند.
برای همین است که کشورهای قحطیزده آفریقایی و آسیایی مقصدهای توریستی خوبی به حساب میآیند. قطعاً کسی پیدا نمیشود که تور ارزان بازدید از مناطق محروم بریتانیا داشته باشد. ولی فقر انسانها در نقاطی که رنگ پوست قهوهای است اصلا به چشم نمیآید.
هر روز بعدازظهر دستهای پیرزن که هر یک بار هیزم بر دوشت دارند از کنار خانهام رد میشوند. پوستشان از کهولت و آفتاب چروکیده شده و جثههای ریزی دارند. ظاهرا در جوامع بدوی قاعده این است که زنها وقتی از سنی پیرتر میشوند چنان آب میروند که انگار دوباره بچه شدهاند. روزی یکی از همین مخلوقات پیر بدبخت که امکان نداشت بلندتر از ۱/۲۰ متر باشد با بار هیزم عظیمی از کنارم گذشت. جلویش را گرفتم و یک سکه پنج سانتیمی کف دستش گذاشتم. با ضجهای بلند پاسخم را داد. برای تشکر بود ولی بیشتر نشانه حیرت بود. احتمالا از نقطه نظر او، من فقط با زیر پا گذاشتن یکی از قوانین طبیعت میتوانستم به او توجه کنم. او موقعیت خود را به عنوان یک زن پیر، یا همان حیوان بارکش، پذیرفته بود. معمولا رسم بر این است که در سفرهای خانوادگی پدر و پسر بالغ خانواده پشت الاغ مینشینند و یک پیرزن چمدان را با پای پیاده دنبالشان میکشد.
ولی چیزی که این مردم را عجیب میکند نامرئی بودنشان است. این پیرزنها چند هفته بود که سر یک ساعت مشخص لنگان لنگان با بارشان از مقابل خانه من رد شده بودند. اما با اینکه از جلوی چشمهایم رد شده بودند ولی نمیتوانم ادعا کنم که واقعا آنها را دیده بودم. چیزی که دیده بودم رد شدن هیزم بود. تا اینکه یک روز که پشت آنها راه میرفتم بالا و پایین رفتن بار هیزم باعث شد تا توجهام به آدمی که زیر هیزمها بود جلب شود. بار اولی بود که متوجه آن بدنهای پیر و قهوهایرنگ میشدم؛ بدنهایی که پوست و استخوان بودند و تا کمر زیر بار سنگین خم شده بودند. اما تنها پنج دقیقه حضور در مراکش کافی بود تا بار سنگین الاغها را ببینم و خشمگین شوم. شکی نیست که رفتارشان با الاغها خیلی بد است. الاغ مراکشی چندان بزرگتر از یک سگ سنت برنارد نیست. با این حال باری که میبرد چنان سنگین است که در ارتش بریتانیا حتی روی یک یابوی ۱۵۰ سانتیمتری هم نمیگذارند. ممکن است هفتهها بگذرد تا پالانش را بردارند. پرکارترین حیوان روی زمین است و این خیلی آدم را ناراحت میکند. مثل سگ دنبال صاحبش میرود و نیازی به افسار و دهنه ندارد. و بعد از ده دوازده سال کار فداکارانه خیلی ناگهانی میمیرد و صاحبش او را در گودالی میاندازد و سگهای ده پیش از آنکه جنازه سرد شود شکمش را میدرند.
این چیزها خون آدم را به جوش میآورد ولی بدبختی انسانها نه. قصدم تفسیر کردن نیست فقط میخواهم به یک حقیقت اشاره کنم. انسانهای قهوهایرنگ تقریباً نامرئیاند. دل همه برای الاغی که پوستش کنده شده میسوزد ولی تا اتفاق خاصی نیفتد کسی حتی متوجه پیرزن زیر هیزمها هم نمیشود.
همزمان با پرواز لکلکها به شمال، سیاهپوستها هم قدمرو به جنوب میرفتند. ستونی بود طولانی و غبارگرفته از پیادهنظام، توپخانه کوهی و باز هم پیادهنظام. چهار یا پنج هزار نفر که در میان صدای پوتین و تلق و تلوق چرخهای آهنی در امتداد جاده در حرکت بودند.
انسانهای قهوهایرنگ تقریباً نامرئیاند. دل همه برای الاغی که پوستش کنده شده میسوزد ولی تا اتفاق خاصی نیفتد کسی حتی متوجه پیرزن زیر هیزمها هم نمیشود.
سنگالی بودند. سیاهترین سیاهپوستهای آفریقایی. چنان سیاه که بعضی وقتها نمیشود رستنگاه مو را بر پشت گردنهایشان تشخیص داد. بدنهای ورزیدهاشان زیر اونیفورمهای دستدوم مخفی شده بود. پاهایشان را چپانده بودند در پوتینهایی که بیشتر شبیه قطعههای چوب بود و کلاهخودهایشان هم از دم دو شماره کوچک بود. هوا خیلی گرم بود و سربازها راه زیادی آمده بودند. زیر بار کولههایشان خم شده بودند. حساسیت به محیط در چهرههایشان موج میزد و عرق از صورتشان میچکید.
از کنار من که رد میشدند، یکی از سیاهپوستهای جوان و بلندقد با من چشم تو چشم شد. ولی نگاهش اصلا آن چیزی که ممکن است انتظار داشته باشید نبود. نه خصومتآمیز بود، نه تحقیرآمیز و نه حتی کنجکاوانه. نگاه خجالتی و حیرتزده یک سیاهپوست بود که بیشتر از هر چیز نشانه احترام است. میدانم در ذهنش چه میگذشت. این پسر بدبخت را چون شهروند فرانسه است از جنگل بیرون کشیدهاند تا زمین را بشورد و در شهرهای اطراف پادگان سفلیس بگیرد. با این حال برای پوست سفید احترام قائل است. به او یاد دادهاند که نژاد سفید ارباب او است و او همچنان میپذیرد.
ولی هر سفیدپوستی وقتی با یک ارتش سیاهپوست مواجه میشود تنها یک فکر در سر دارد و در این مورد بهخصوص فرقی نمیکند که سوسیالیست باشد یا نباشد. «تا کجا میشود این جماعت را خر کرد؟ چقدر مانده تا تفنگهایشان را به طرف ما برگردانند؟»
واقعا عجیب بود. این سوال برای همه سفیدپوستهای ساکن آنجا مطرح است. برای من بود، برای تماشاچیهای دیگر هم بود، برای افسرهایی که سوار اسبهای عرقکرده بودند و درجهدارهایی که با سربازها قدمرو میرفتند هم بود. رازی بود که همه ما ازش مطلع بودیم و در عین حال عاقلتر از آن بودیم که برمالایش کنیم؛ فقط سیاهپوستها خبر نداشتند. راستش را بخواهید، نگاه کردن به ستون سربازان مسلح که یکی دو مایل طولش بود و با آرامش در امتداد جاده جلو میرفت مثل نگاه کردن به یک گله گاو بود. و همزمان آن بالاها، در میان آسمان، پرندههای سفیدرنگ باشکوه در جهت مخالف شناور بودند و مانند تکههای کاغذ میدرخشیدند.
مطلب خوبی بود. اما این مقدار اشتباه تایپی، نگارشی و املایی شایسته این سایت نیست.