نگاهی به دو اثر از غلامحسین ساعدی*
ساعدي در «شبنشيني باشکوه» نخستين سنگ بناي جهان اوهام و اشباح و مردگان را ميگذارد؛ جهاني که رفتهرفته در کارهاي بعدي او قوام مييابد و در کتابهايي چون «عزاداران بيل» و «واهمههاي بينامونشان» قوام مييابد و ساعدي را به عنوان بهترين شبحنگار ادبيات معاصر ايران تثبيت ميکند و «ترس و لرز» - ديگر کاري که اين روزها از ساعدي تجديدچاپ شده است - بعد از اينهاست که با صورتکهاي بهتزدهاش از راه ميرسد. «ترس و لرز» را ميتوان آشکارا دنباله «عزاداران بيل»، منتها اينبار در جغرافيايي متفاوت، به شمار آورد.
شاید کمی کجسلیقگی به نظر آید معرفی «شبنشینی باشکوه» به مخاطب علاقهمندی که تا به حال ساعدی نخوانده است. ساعدی را با «شبنشینی باشکوه» نباید آغاز کرد، که این کتاب آغاز ساعدی است و آنچه معرف سبک ساعدی است در این کتاب یا کمتر به چشم میآید یا اگر هست در حد رگههایی است در آیندهای که اکنون گذشتهشده به بار بنشیند؛ با این همه آنچه نوشتن از این کتاب و یادآوری آن را برمیانگیزد، چیزی است در آن، که همچنان در برابر گذر زمان، سختجانی به خرج میدهد و ما زمانی آن را درخواهیم یافت که از پایان ساعدی به آغاز او بازگردیم که این آغاز، همین «شبنشینی باشکوه» – دومین اثر داستانی منتشرشده غلامحسین ساعدی بعد از «خانههای شهر ری» – است که این روزها به همراه کتاب «ترس و لرز» از طرف انتشارات نگاه تجدیدچاپ شده است.
«شبنشینی باشکوه» اولینبار در پایان دهه ۳۰ منتشر شد؛ دههای که در سالهای آغازین آن، کودتای ۲۸ مرداد رخ داد و جامعه ایران را از پس گشایشی کوتاهمدت در زمستان سیاسی درازمدتی فرو برد و از این منظر اگر نگاه کنیم «شبنشینی باشکوه» را میتوان برگردان ادبی و زیباییشناختی کارنامه زیستی مردم ایران در دهه اول بعد از کودتا به شمار آورد. از این رو است که مکانها و فضاهای بسته و رخوتناک و کمنور و انگار از زیر خاک بیرون آمده قصههای «شبنشینی باشکوه» به یکی از مهمترین عناصر برسازنده قصههای این مجموعه بدل شدهاند و ساعدی در این مجموعه- اگر آن را با خود ساعدی در دوران پختگیاش قیاس نکنیم- نسبتا خوب از عهده گذردادن روح یک زمانه از تخیل هنری برآمده است. جز قصه دوم این کتاب یعنی قصه «چتر» که خیابان در آن حضور دارد، باقی قصهها همه در مکانهایی مسقف میگذرند و فضای باز تنها به صورت باد و بارانهایی که از درز در و پنجرهها اتاقها را تهدید میکنند یا آفتاب کمرمقی که از بیرون به داخل میتابد در قصهها حضور دارد.
«شبنشینی باشکوه» را میتوان برگردان ادبی و زیباییشناختی کارنامه زیستی مردم ایران در دهه اول بعد از کودتا به شمار آورد. از این رو است که مکانها و فضاهای بسته و رخوتناک و کمنور و انگار از زیر خاک بیرون آمده قصههای «شبنشینی باشکوه» به یکی از مهمترین عناصر برسازنده قصههای این مجموعه بدل شدهاند. جز قصه دوم این کتاب یعنی قصه «چتر» که خیابان در آن حضور دارد، باقی قصهها همه در مکانهایی مسقف میگذرند و فضای باز تنها به صورت باد و بارانهایی که از درز در و پنجرهها اتاقها را تهدید میکنند یا آفتاب کمرمقی که از بیرون به داخل میتابد در قصهها حضور دارد.شخصیتهای قصهها هم همه کارمندان ادارات دولتی هستند که ساعدی آنها را از اعماق گردوغبار گرفته و در خاک قرون خفته ادارات، همچون ارواحی سرگردان در متن قصهها احضار کرده است. کارمندانی همه ازخودبیگانه و حلشده در نظامی بوروکراتیک که بهرغم ادعای پیشرفت و تحولخواهی، جز تحولاتی سطحی و بیاثر، از ریشه هماناند که همیشه بودهاند و به همین دلیل است که نطقهای پرطمطراق پوک روسا و مدیران درباره ضرورت تحول، اصوات کمجان و ترسخورده و تحقیرشده کارمندان دونپایه گرفتار تکرار کاری بیهوده و بیثمر و نامههای رسمی اداری اصلیترین صداهایی هستند که ساعدی در«شبنشینی باشکوه» به نحوی طنزآمیز تقلیدشان کرده است. بوروکراسی و کارمندمسلکی در این قصهها به حدی است که گاه خانه و اداره در هم ادغام میشوند و از یکدیگر تشخیصناپذیر، چنانکه در قصه «خوابهای پدرم»، اتاق نشیمن اینگونه وصف میشود: «پدرم چند دفتر و چندین بغل کاغذ آورده، جلو خود در اتاق نشیمن پهن کرده است. طاقچهها با اسناد هزینه، دفاتر مختلف، لیست حقوق کارمندان انباشته است.» یا قصه «دایره درگذشتگان» که در آن کارمند دایره درگذشتگان اداره ثبت که کارش «نوشتن اسامی دفنشدگان» و ابطال شناسنامه مردگان است در نامهای به پسرعمویش مینویسد: «زندگی در این دایره به هیچچیز اضافی احتیاج ندارد. من کمتر از اینجا بیرون میروم، من از بیرون، از صحرا، از میدانها، از جایگاهی که نشود پناهگاهی در آنجا پیدا کرد، بیزارم. از دیدن کوچههای گلوگشاد و اتاقهای بزرگ هول میشوم و دستوپا گم میکنم. جاهای کوچک را بیشتر خوش دارم. لانههای کوچک و به هم برآمده، جاهایی که میان اشیا فاصله زیادی نباشد، برای امثال من بسیار مناسب است. یکی از دو اتاق برای کار اداری است و دیگری مثلا برای زندگی. اتاق اول را با پروندههای زیاد پر کردهام و اتاق عقبی را با خرتوپرتهای فراوان که هیچوقت مورد استفاده من نیست. من همیشه در هر دو اتاق ولوام. و موقع خواب من، آنچنان مبهم است که تا امروز نتوانستهام این مساله را حل کنم. من هر صبح خود را در گوشهای مییابم، یک روز بالای پروندهها، یک روز زیر میز کار، روز دیگر روی صندلی بیدار میشوم.»
استحاله خانه در اداره و بالعکس، در قصههای مجموعه «شبنشینی باشکوه» در آثار بعدی ساعدی مثل «عزاداران بیل»، جای خود را به استحالههایی از نوع دیگر میدهد. همانطور که وهم برخاسته از ادغامها و استحالههای فضاها در یکدیگر و دیوانگی کارمندان این قصهها بعدها در آثار ساعدی ابعادی متفاوت و هولناکتر پیدا میکند و به شاخصه کار او بدل میشود. در «شبنشینی باشکوه»، کارمندبودن نه یک شغل که یک مفهوم و امری نهادینهشده در آدمهای این مجموعه است. مفهومی که زندگی خصوصی آنها را حذف کرده و آنها را همواره در معرض نگاههای ناظر و مراقب روسا و مدیرانشان قرار داده است. کارمندان «شبنشینی باشکوه» چنان به زیستن در دوایر تنگ و بسته خو کردهاند که گاه همچون شخصیت قصه «دایره درگذشتگان» از اتاقهای بزرگ و میدانها و هرآنچه بهنوعی اجتماع و عرصهای عمومی را تداعی میکند، میترسند. اینگونه است که ساعدی در «شبنشینی باشکوه» نخستین سنگ بنای جهان اوهام و اشباح و مردگان را میگذارد؛ جهانی که رفتهرفته در کارهای بعدی او قوام مییابد و در کتابهایی چون «عزاداران بیل» و «واهمههای بینامونشان» قوام مییابد و ساعدی را به عنوان بهترین شبحنگار ادبیات معاصر ایران تثبیت میکند و «ترس و لرز» – دیگر کاری که این روزها از ساعدی تجدیدچاپ شده است – بعد از اینهاست که با صورتکهای بهتزدهاش از راه میرسد.
«ترس و لرز» را میتوان آشکارا دنباله «عزاداران بیل»، منتها اینبار در جغرافیایی متفاوت، به شمار آورد. ساعدی در «ترس و لرز»، بیش از هرچیز ترسیمکننده جغرافیای گرسنهگی و فقر و چپاول است.
«ترس و لرز» را میتوان آشکارا دنباله «عزاداران بیل»، منتها اینبار در جغرافیایی متفاوت، به شمار آورد. ساعدی در «ترس و لرز»، بیش از هرچیز ترسیمکننده جغرافیای گرسنهگی و فقر و چپاول است. قصه اول کتاب، از «مضیف» خالی و متروک سالم احمد آغاز میشود. جایی که نویسنده در قصه آخر با چرخشی دراماتیک به آن بازمیگردد در حالی که اینبار مضیف انباشته از غذاهایی است که غریبههای خوشرنگولعاب با خود به همراه آوردهاند و هر روز شکم ساکنان بدبخت و گرسنه ساحل متروک و پرتافتادهای را که زمینه رخدادهای تمام قصههای بههمپیوسته مجموعه است، از این غذاها میانبارند، تا آنجا که شخصیتهای قصه در پایان چنان متورم میشوند که به جای راه رفتن، روی زمین قل میخورند و وقتی غریبهها ناگهان بساط برمیچینند و میروند، آنها دیگر توان کارکردن ندارند و به چپاول یکدیگر دست مییازند و از خانه هم دزدی میکنند. ترس و لرز مجموعه بههمپیوستهای است که اجزای آن بر پایه مفهوم «گرسنهگی» و «فقر» بنا شده است و زیباییشناسی قصهها نیز حول همین مفاهیم شکل میگیرد. از همینرو است که ترس و لرز، به لحاظ عناصر داستانی و بهویژه پرداختن به جزییات در فضاسازی، اثری است سخت «فقیر»، که این فقر از دل جهانی میآید که ساعدی قصد ترسیم آن را داشته است. در «ترس و لرز»، همهچیز- به جز دیالوگ- به حداقل رسیده است. فضاها و مکانها و حالتها و اتفاقها با چند کلمه و بهطور فشرده، اما موثر، ترسیم میشوند. ساعدی در «ترس و لرز» با حداقل کلمات، تصاویری جاندار و بهیادماندنی میسازد. مثلا «صدای غریبی از توی برکه میآمد. انگار جسم ناپیدایی توی آبها در حال بادکردن بود.» یا «مدتی که گذشت دریا آرام شد و ابر سیاه به صورت گاو بزرگی درآمد که پاهایش را زیر تنه سنگینش جمع کرده بود.»، «هیچکس روی دریا نبود. هوا خوب بود. آفتاب روی دریا آمده بود و گاه به گاه که کمر دریا سیاهی میزد، بچهها دستهجمعی فریاد میزدند: «ماهی، ماهی.»» و «دریا جمع شده از آبادی فاصله گرفته بود. و به باتلاقی میمانست که در حال خشکیدن است.»
شخصیتهای کتاب «ترس و لرز»، به دامافتادگانی مبهوتاند که راهی به رهایی از این ساحل لخت و بیچیز ندارند. ساحلی که به ته دنیا میماند و حضور شخصیتها در آن تجسمی وارونه از «سبکباران ساحلها» است. این آدمها در معنایی تحتاللفظی، تلخ و هجوگونه، «سبکبار»اند و این سبکباربودن وقتی بهخوبی آشکار میشود که در قصه دوم که یک شارلاتان به قصد چپاول به آبادیشان میآید و میخواهد اجناسشان را بخرد، آنها جز مشتی آتوآشغال اسقاطی چیزی برای فروش ندارند و جالب اینکه چپاولگران گاه موجودات موهومی هستند که از ته شب تاریک و دریای توفانی، از میان موج و گردابهای هایل از راه میرسند. گاهی هم که شخصیتهای کتاب راهی به رهایی از گرسنهگی مییابند- مثل قصه ماقبل آخر- گرفتار بلای طبیعی و اشباح و هیولاهای دریایی میشوند و لنجشان به گرداب میافتد و دست آخر، مال از کف داده، دست از پا درازتر، به ساحل بازمیگردند. «ترس و لرز» با اینکه در جنوب اتفاق میافتد اما بههیچوجه قصه اقلیمی نیست. ساعدی در پی ترسیم واقعگرایانه جغرافیای جنوب نیست. دیالوگها نیز فاقد لهجه جنوبیاند. جنوب در «ترس و لرز» بیش از آنکه جنوب جغرافیایی باشد، یک جنوب مفهومی و مصطلح است.
در بیشتر قصههای «ترس و لرز» با مواجهه شخصیتهای داستان با عاملی خارجی و بیگانه و شبحگونه روبهرو هستیم. واکنش آدمهای ثابت و ایستای قصهها در برابر این متغیرهای بیگانه همواره انفعالی است. آنها بیشتر تماشاگرند و منتظر که عاقبت چه خواهد شد. طبیعت «ترس و لرز» طبیعتی است ناسازگار با آدمها؛ طبیعتی که با اشباح دست به یکی کرده است تا آدمهای حاشیه ساحل را به تباهی بکشاند. ساعدی روند تباهی را ذرهذره ترسیم کرده تا در نهایت به تباهی کامل برسد و در قصه پایانی میبینیم که آدمها به دست خودشان دست به کار نابودی یکدیگرند. همچنین در جهان آدمهای «ترس و لرز»، «میل» مفهومی ندارد. «میل»، برای آنها سوژهای اشرافی است که آنها را راهی به آن نیست و ابژه میل یا چنانکه در قصه دوم میبینیم نصیب غریبهای میشود که دست آخر نعشی از آن روی دست مردم به جا میگذارد یا مانند قصه آخر، یک امر تماشایی دستنیافتنی است که شخصیتها تنها میتوانند نگاهش کنند و حسرت بخورند. تنها زاد و ولدی که در کتاب اتفاق میافتد در همان قصه دوم است که آن هم حاصلش موجودی است میان ماهی و آدم که به دنیا نیامده، میمیرد. در جغرافیای فقیر قصههای ساعدی گرسنهگی راه به زایایی نمیدهد. در این جغرافیا تنها چیزی که گسترش مییابد، نیستی و مصیبت است. حتی در قصه آخر که آدمها سیر میشوند، این سیرشدن به انهدامشان میانجامد، چراکه فراوانی امری است که نه از دل تکاپوی خود آدمها که از بیرون و بهمثابه امری موقتی به آنان هبه شده است. امری که خود حاشیهنشینان ساحل در تحقق آن دخیل نیستند. آنها ماهیگیرانی هستند که ماهیگیری نمیدانند. دریا میروند و دست خالی برمیگردند. تنها یکبار در حال تکاپو برای ماهیگرفتن میبینیمشان که آن هم حاصلش جز تور خالی نیست: «زکریا که دید دامش به ته دریا میرود خم شد و شروع کرد به دستهکردن دام. محمد احمد علی هم تورش را گرفت و کشید بالا. زکریا گفت: «هی محمد احمد علی!» محمد احمد علی گفت: «دامتو نگاه کن.» تور محمد احمد علی پر بود از ماهیهای ریز و سیاه و خاردار که با سماجت زور میزدند و میخواستند خود را از شبکههای دام رها بکنند. اول محمد احمد علی و بعد زکریا با ترس تورهاشان را محکم تکان دادند و ماهیها ریختند توی دریا و باعجله از آب آمدند بیرون.» اینجاست که مفهوم دامگذاشتن هم در ترس و لرز وارونه میشود. آدمهای ترس و لرز، دام میگسترند بیخبر از دامی بزرگتر که برای آنها گسترده شده است. همچنین است مفهوم سیرشدن که در قصه آخر، وارونه میشود و هنگامی که دست «ابر دست» در هیات ساکنان مرفه کشتی بیگانه، نخ عروسکهای خیمهشببازی را قیچی میکند، آن عروسکها (همان آدمهای کتاب که بیشتر به آدمک میمانند) آماسکرده از خوراکی که آن ابردست به آنها خورانده، روی زمین قل میخورند و سیرشدنشان، مقدمه گرسنهگی و نابودی عظیمتری میشود؛ انهدام کامل؛ اینگونه است که جغرافیای ترس و لرز در پایان کتاب، بهتمامی در محاق فرو میرود، انگار که اصلا از آغاز وجود نداشته است: «شب تیره و دیرپایی بود، ماه بالای برکه ایوب، سوخته و تمام شده بود.»… تمام.
*عنوان متن اصلی منتشر شده در روزنامه شرق «و سبکباران ساحلها را نصیبی نرسید» است.