skip to Main Content
مفهوم همبستگی را اینجا آموختم، در فرانسه
فرهنگ

گفت‌وگو با سباستیائو سالگادو

مفهوم همبستگی را اینجا آموختم، در فرانسه

سباستیائو سالگادو عکاس فجایع بزرگی چون قحطی در منطقه‎ی ساحل، جنگ‎های داخلی رواندا و... است. آثار سالگادو، همانگونه که سوزان سانتاگ با الهام از «سه گینی» ویرجینیا ولف می‎گوید، به دلیل صراحت و برملا کردن بربریت و توحشی که در نابرابری‎ها و جنگ‎ها بر انسان می‎گذرد، توجه به دیگران را چون امری نه تنها امکان‌ناپذیر بلکه غیرقابل انکار، برجسته می‌کند.

اگر پدرم مزرعه‎ای که من درآن بزرگ شده بودم، در دره‎ی ویودوس برزیل را می‎فروخت من به اینجا نمی‎رسیدم. پدرم خودش این نکته را کمی قبل از مرگش در سال ۲۰۰۲ در حالی که ۹۴ سال داشت به خوبی به من گفت «سابستیائو آیا متوجه شانسی که در زندگی‎ت داشته‎ای هستی؟ تو یک عکاس شناخته شده‎ای که در پاریس زندگی می‎کند و به هر جای دنیا سفر کرده است. اما چه پیش می‎آمد اگر من زیر فشار اقتصادی در دوران تورم مانند دیگران مرزعه را می‎فروختم و به شهر می‎رفتیم. چه پیش می‎آمد اگر من این کار را درست زمانی که تو تنها یک پسر بچه بودی کرده بودم؟ من هم مانند تمام کشاورزانی که به شهر رفتند ویران می‎شدم و امروز تو یک راننده‎ی تراکتور در مزرعه‎ی دیگری بودی یا اینکه در یکی از زاغه‎های بلو اوریزونت زندگی می‎کردی؟ متوجهی سباستیائو؟»

پدرم کاملا درست می‎گفت. نه می‎توانستم درس بخوانم و نه برای آمدن به فرانسه سوار کشتی شوم. شاید هرگز عکس را کشف نمی‌کردم… در زندگی شانس و اقبال و زیادی داشته‎ام و اتفاقات زیادی را تجربه‎ کردم، دو راهی‎های غیرقابل پیش‌بینی که گمراه‌کننده نیز بودند.

قبل از تمام دوراهی‎ها و از هم گسیختگی‎ها به نظر می‎رسد دیداری با لیلیا در میان بود.

آه لیلیا! اگر لیلیا را نمی‎دیدم هرگز به اینجایی که هستم نمی‎رسیدم. در ۲۰ سالگی، سال ۱۹۶۴، در مسیر این دختر جوان ۱۷ ساله که بعدها، همسر، همراه و شریک زندگی من شد، نزدیک به ۵۰ سال است که همراه هستم. ما به همراه یکدیگر همه کاری را تجربه کردیم. و با هم زندگی را بر اساس اخلاقیات و ایدئولوژی مشترک ساختیم. وقتی همدیگر را در آلیانس فرانسه دیدیم جوان بودیم. در ویتوریا آنجا که من کار کوچکی دست و پا کرده بودم و لیلیا پنچمین سالی بود که در آلیانس نام نویسی کرده بود. لیلیا پیانیستی با ۱۰ سال سابقه نوازندگی بود. او بی‌نظیر بود. من دانشجوی اقتصاد بودم و به همراه ۴ پسر دیگر که مثل من به آنجا آمده بودند در یک خانه‎ی اجاره‎ای که مانند یک جمهوری اداره می‎شد زندگی می‎کردیم. بعد از دو هفته قرارهایمان شروع شد. مدیر آلیانس (که بی‌شک دمدمی مزاج بودنم را فهمیده بود) به من گفت «هان! دنبال کردن دخترها به پایان رسید.» او متوجه شده بود و دوماه بعد از دیدارمان، ما یک حساب بانکی مشترک داشتیم. دیوانگی بود… فوق‌العاده.

سباستیانو سالگادو

در آن زمان به چه کاری مشغول بودید؟

سرآغاز صنعتی‌شدن برزیل بود من به اقتصاد کلان و امور مالی عمومی علاقمند بودم. از میان ۲۰ دانشجوی برتر دانشگاه‎های کشور برای ادامه‎ی تحصیل در فوق لیسانس در سائوپائولو انتخاب شدم. آموزش دانشجویانی برای مدیریت آینده‎ی کشور. من به عنوان منشی این دولت فدرال، مشاور وزیر دارایی و مسئول برنامه نویسی کشاورزی در بخش کلانشهر پر رونق انتخاب شدم. اما به چپ رادیکال گرایش داشتم. خیلی رادیکال، نصف دستمزدم را به یکی از سازمان‌های سیاسی مبارزه‌ی مسلحانه علیه دیکتاتور می‎دادم. من و لیلیا در تمام تظاهرات‎ها شرکت می‎کردیم. در حالیکه در زمان دومین کودتا در ۱۳ دسامبر ۱۹۶۸ ارتش قدرت اجرای قانون را بر عهده گرفت و شرایط برای ما بسیار دشوار شد و ما را مجبور به انتخاب کرد؛ تبعید یا زندگی مخفی یا چریک شهری. از آنجا که ما خیلی جوان بودیم حزب تصمیم گرفت که به تبعید برویم.

آیا انتخاب فرانسه به عنوان سرزمین پناهندگان از پیش معلوم بود؟

بله البته! من یک بورس تحصیلی برای یکی از دانشگاه‎های بزرگ آمریکا داشتم. اما فرانسه کشور حقوق بشر بود. همه‎ی روشنفکران برزیلی به فرانسه آمده بودند. فرانسه نخستین زبان آموزش در مدارس بود. من در یک دانشگاه بزرگ پذیرفته شدم و لیلیا در هنرهای زیبا در رشته‎ی معماری نام‌نویسی کرد. مرگ پدر و مادرش درست پیش از مهاجرت شک بزرگی را بر او وارد کرد و لیلیا دیگر به پیانو دست نزد. خیلی زود من و لیلیا وارد یک شبکه‎ی پشتیبانی باشکوه شدیم. حزب کمونیست (پ.سی.اف)، حزب اتحاد سوسیالیست (پ. اس.یو)، سازمان‎های مختلف چپ و سپس جنبش‌های مسیحی مانند سیماد و یا خدمات امدادی کاتولیک که بسیاری از آمریکای جنوبی‎هایی که مخالف دیکتاتور بودند در آن مشارکت داشتند.

می‌خواهم به شما بگویم؛ همبستگی، من این واژه را در اینجا یافتم، اینجا در فرانسه. همبستگی به ما کمک بسیاری کرد. با اکثریت پزشکان کمونیست که در در بیمارستان «کرملن بیستر» بودند، توانستیم برزیلی‌هایی را که شکنجه‎ی روحی و جسمی شده بودند، بدون روادید به فرانسه انتقال دهیم. اگر من و لیلیا به موقع کشور را ترک نمی‌کردیم حتما تا به حال مرده بودیم.

شما هنوز در آن موقع دوربین عکاسی را لمس نکرده بودید؟

همچنین بخوانید:  عکاس برنده پولیتزر درگذشت

نه! اما لیلیا برای درس‎های معماری‎اش  یه یک دوربین عکاسی احتیاج داشت و ما در ژانویه برای خریدن دروبین عکاسی به اوتسوا رفتیم چرا که آنجا قیمت دوربین ارزان‌تر بود. در آنجا بود که عکس وارد زندگیم شد. یک نگاتیو را در دوربین کار گذاشتم و از لیلیا که روی هره‌ی پنجره نشسته بود عکس گرفتم. این نخستین عکس زندگی‌ام بود. احساس شعف بی‌نهایتی به من دست داد. از شهر بیرون رفتیم. من مدهوش این خیال شده بودم که هر آنچه را که قابل دیدن بود، از این پس می‎‎توانستم ثبت کنم.

یک آپارتمان زیبا داشتیم و یک ماشین فوق‌العاده، یک تریومف اسپتفایر و بعد هم پیشنهاد پیوستن به بانک جهانی در واشنگتن. اما زمانی که از ماموریتم در آفریقا بازگشتم، علاقه‎ام به عکاسی خیلی بیشتر از نوشتن گزارش‌های اقتصادی شده بود. عکس در من رسوخ کرده بود.

دوراهی بین عقل و احساس

ساعت‎ها با لیلیا در قایق کوچکی که اجاره کرده بودیم روی سرپانتیته در میان هایدپارک گفت‌وگو کردیم. به طرف میانه‎ی دریاچه پارو زدیم و بعد روی قایق دراز کشیدیم و باز هم گفتیم و گفتیم… رفتن به واشنگتن برای اینکه یک روز بتوانیم به برزیل بازگردیم در سمت و جایگاه مدیریت و یا رها کردن همه چیز برای تبدیل شدن یه یک عکاس؟ ما در خلاء شیرجه زدیم.

می‎دانستید کدام نوع عکس شما را جذب خواهد کرد؟

نه، سعی کردم که عکاسی پرتره کار کنم، مناظر و عکس‌های ورزشی. نقشه‎های معماری که لیلیا تهیه کرده بود پول کافی را برای آزمون و خطای عکس‎هایم در اختیارمان می‎گذاشت. و سپس یک روز به‌طور طبیعی خودم را در حال عکاسی اجتماعی یافتم. مردم، مهاجران، فقرا، فلاکت زدگان. در واقع من از آنجا می‎آمدم. تعالیم سیاسی چپ گرایانه‎ام، تبعید خودم، همبستگی که دریافته بودم… خیلی زود برای نشریات جنبش‎های مسیحی کار می‎کردم. زندگی، رشد سازمان ملل جوانان، اس او اس، خدمات امدادی مسیحی، گروه‎هایی با یاد دوفلوروس… آن‌ها برنامه‎های طولانی درباره‎ی مهاجران و کشورهای توسعه‌نیافته داشتند. پس من آمده بودم. خودم را در میان گروه‎های بشردوستانه یافتم. پزشکان بدون مرز، یونیسف، کمیساریای عالی پناهندگان، صلیب سرخ. با همین گروه‎ها بود که کارهای بسیاری در آفریقا انجام دادم.

130632765754_4fcb5e5c0d31f

نخستین عکس‎هایی را که از «ساحل» گرفته‎اید تکان‌دهنده و فراموش‌نشدنی بودند. همه آن تن‎های نحیف و لاغر  را در باد بیابان به یاد می‎آورند. در آن لحظات چه احساسی داشتید؟

احساسم در آن لحظات شدیدا وحشتانک بود. اما خودم را در جایی که قرار داشتم احساس می‎کردم. در حال انجام کاری که انتخابش کرده بودم. چه افتخاری! تمام زندگی‌ام در آن دیده می‎شد. خشمم، ارزش‎ها و ایمانم. باید آن تصاویر را می‎گرفتم. حتی یک نفر بر روی زمین نمی‌توانست از آن بگریزد چون تاریخ همه‎ی ما بود. آینه‎ای در مقابلش گذاشته بودم.

سخت‌ترین زمان وقتی بود که عکس‎ها را رتوش می کردم، اغلب شب‌ها، در حال گوش دادن به موسیقی. گاه خودم را گریان روی ورق‎های کار می‎یافتم. اما باور نکنید که آنجا فقط درد و رنج وجود داشت. اعمال قهرمانانه هم بود، شرافت و همبستگی.

ما هیچ چیز از این جمله که «من از بدبختی عکس گرفتم» نمی فهمیم. نه! هرگز! بدبختی یعنی انزوا، فردیت و خودخواهی. و این آن چیزهایی نبود که من در ساحل دیدم. مردم بسیاری مردند، اما آن‌ها به تنهایی نمی‌مردند. آنها می‌مردند در حالیکه یک جمع آن‌ها را احاطه کرده بود و بر آن‌ها می‎گریست. نه مانند آن زن کهنسال همسایه‎ی من در پاریس که او را مرده درست دو هفته بعد از مرگش در خانه اش پیدا کردند.

از مجموعه ساحل

اخبار روز کمتر مورد علاقه شماست تا تغییرات عمده‌ی کره زمین.

بله، همینطور است. من یک کارت خبرنگاری داشتم. می‎خواستم آنجا باشم، آن جایی که وقایع می‎گذشت. من همه‌ی درگیری‌ها، قحطی‌ها و انقلاب‌ها را دیدم،  اما دوست داشتم یک روایت عکاسانه از این سال‌ها خلق کنم.

کتاب «دستِ انسان» من ادای احترامی‎ست به کار انسانی و پرولترها، , عکاسی از باستان‎شناسی یک عصر صنعتی در حال جهانی شدن. و سپس «خروج» که در آن بر مهاجرها به دلیل جنگ و بحران اقتصادی و آب و هوایی متمرکز شده‎ام. من سازمان‎دهی دوباره جمع‌های انسانی را عکاسی کردم. در دوران کودکی‌ام ۹۲ درصد از برزیلی‎ها در روستاها زندگی می‎کردند و امروز ۹۲ درصد در شهرها زندگی می‎کنند.

09-7-16348

همه‎ی این افراد به مدت ۶ سال در جاده‎های تبعید عکاسی شده‎اند… آیا در این بین ارتباطی میان عکس‎ها و زندگی خودتان می‎بینید؟

من یک مهاجر هستم. مهاجری که در پاریس سکونت دارد. مهاجری با یک سقف، یک وضعیت شهروندی، پول و شهرت… آسایش مادی هیچ تاثیری بر روح و خاستگاه شما ندارد. من فرانسوی هستم. یکی از اعضای دانشگاه هنرهای زیبا، اما من در جنگل‎های برزیل به دنیا آمده‎ام. در کودکی در فضایی وسیع بازی می‎کردم. من در رودخانه‎های خروشانی که مملو از تمساح بود شنا کرده‎ام. تمام روز سوار بر اسب برای آوردن چهارپایان به کشتارگاه، چهار نعل می‌تاختم. باید ۴۵ روز راه می‎رفتی. این‎هاست که تا امروز هنوز در روحم زنده مانده است.

همچنین بخوانید:  چند نکته پیرامون نمایشگاه «پرنسس‌های کوره»

من در پاریس زندگی می‎کنم اما تاریخ‎ام آن‎جاست. داستان من و لیلیا. از آغاز تبعیدمان هر شب کابوس اینکه نمی‌توانیم دیگر به کشورمان باز گردیم را می‎دیدیم. اما در نهایت پاسپورت‎هایمان را دریافت کردیم. و الان من یک عکاس فرانسوی هستم. بله درست است، اما تار و پود من، روح من، خاطراتم از باران‎های سیل‎آسا که هیچ فرانسوی‎ای قادر نیست آنها را درک کند، به من خاطر نشان می‌کند که مهاجرم. چه کسی می‎داند که اینجا می‌مانم یا نه، یک روز بر می‌گردم؟ من نمی‌خواهم دور از هفت خواهرم بمیرم و همین‌طور لیلیا دور از خانواده‎ی بزرگش. می فهمید؟ مهاجر بودن، یک وضعیت ذهنی است. هیچ‌طور نمی‎توانیم آنرا با ابزار نشان دهیم.

 

22

نسل‎کشی رواندا برای شما بسیار تکان‌دهنده بود

چیزهای وحشتناکی را دیدم ورای حد تصور. صدها جنازه‎ی مرده نزدیک رودخانه، جاده‎ای نزدیک کیگالی که با بدن‎های مثله شده بند آمده بود. اردوگاه شلوغی که میلیون‎ها نفر در آن از وبا مرده بودند و یک بیل مکانیکی به سرعت آن‌ها را در اعماق گورهای دسته‎جمعی می‎ریخت. انبوه این چشم‎انداز تکان وحشتناکی بود. من ایمانم را به انسانیت از دست داده بودم. تن‌ام و سرم از من جدا شده بودند. بدنم با استافیلوک‎هایم مورد حمله قرار گرفت و به جای اسپرم خون ترشح می‎کردم. «برو خیلی زود دوست پزشکم را ببین» این جمله را هانری کارتیه برسون به من گفت. من آزمایش‎های متعددی انجام دادم. پروستاتم سالم بود. دکتر گفت:«سباستیائو تو بیمار نیستی اما بدن‎ات ممکن است به زودی تو را به سوی مرگ بکشاند، تو انبوه مردگان را می‎بینی! بس است! کافی است عکس گرفتن از وحشت کافی است!» بله در منطق مرگ قرار گرفته بودم. اما چطور متوقف شوم؟ بایستی لحظات جانکاه تاریخ بشریت را نشان داد.

20090825PHOWWW00131

لحظات افسردگی؟

سرخوردگی از جایی که در آن ایستاده‎ایم. فکر می‌کنم نمی‌توانستیم زنده بمانیم اگر می‌خواستیم تنها هم‌چون دیوار بایستیم. و همانجا بود که به برزیل بازگشتیم با پی بردن به اینکه پدر و مادرهایمان چقدر پیر شده بودند و مرزعه‎ی سرسبز کودکی‌هایم که پدر تصمیم گرفته بود به من و لیلیا واگذارش کند، خشکیده و بایر بود. من ساحل را باز یافتم.

بر سر درختان چه آمده بود؟

درخت‎ها را برای ساختن خانه و همچنین برای تولید زغال در صنعت فولاد به شهرستان‌های برزیل فرستاده بودند. هیچ‌چیز برای باران روی زمین باقی نمانده بود؛ زمین چیزی نبود جز یک پوسته‎ی خشکیده و بایر.

لیلیا تصمیم گرفت که برویم و جنگل را از نو بکاریم و همین تبدیل به یک پروژه‎ی افسانه‎ای با مهندس مشهوری که کارش بازیابی اکوسیستم بود، شد. هدف ما کاشت مجدد ۲.۵ میلیون درخت بود و ۲۰۰ گونه‎ی متنوع. دیوانگی.

من به هر دری زدم، بانک جهانی، دانشگاه‎های آمریکا، موسسه‎های حساس به محیط زیست. و سرانجام در سال ۱۹۹۹ آن‌ را راه اندازی کردیم. و این مساحت به پارک ملی تبدیل شد. امروز ۲.۳ میلیون درخت کاشته‎ایم که مامن ۱۷۰ گونه از پرندگان است. چشم‌انداز سبزتر و سبزتر می‎شود. حیواناتی که فکر می‎کردیم ناپیدید شده‎اند بازگشته‎اند. از جمله یوزپلنگ. اینجا بزرگترین خاستگاه پرورش گیاهان بومی و منطقه‎ای ست. و من با هر بار دیدن بهشت زادگاهم دوباره متولد می‎شوم. برای کاشت مجدد منابع ما یک برنامه سی ساله داریم.

این کار به انرژی و تعهد دیوانه‎وار نیازمند است…

نه. این یک زندگی‌ست. زندگی که سعی می‎کند اخلاق، ایدئولوژی، رفتار و تاریخ شخصی را با هم در یک خط قرار دهد و آنرا تثبیت کند. اما من کار عکاسی‎ام را ادامه می‎دهم. این یک قبیله‎ی آمازونی‎ست که در هماهنگی با طبیعت و تقبیح پرخاشگری‎ها به هر بهایی باید حفظ شود.

این مکان برای سیاره‎ی زمین ضروری‎ست و من می‎خواهم جهان را برای نجاتش بسیج کنم. من به این وافعیت پی‎بردم که انسان گونه‎ای ست در میان دیگر موجودات زنده، گیاهان، حیوان، مواد معدنی. ما همه به هم وابسته‎ایم کوه‎ها، رودخانه‎ها، درختان، جانوران، انسان‎ها، همه یکی هستیم.

و شما ایمان به آینده را باز یافته‎اید؟

زمین این ایمان را به من بازگرداند. زمین مرا در مسیر بازگشت قرار داد. سرزمین من! من به خاستگاهم بازگشته‎ام برای اینکه جان دوباره‎ای بگیرم.

Sebastiao-Salgado_Genesis_09-7-19865

 

 

منبع اصلی: لوموند 

 

یک نظر
  1. مطالب عالی و قابل استفاده است.
    چطور میتوان فایل پی دی اف این موضوعات راه چطور میتوان دریافت کرد؟ اگر امکانش هست
    ممنون

پاسخ دادن به محمد جان حسینی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗