مسافر برگشتی
ترکیه مسیر گذر مسافران قاچاقی شده که از مرز زمینی، پنهانی خود را به آن سوی مرز میرسانند، ساعتهای دراز در تاریکی پیاده میروند و اگر از دریا جان سالم بهدرببرند، بعد از روزها و ماهها ماندن پشت مرزهای یونان، عاقبت از کمپهای پناهندگی در هلند یا آلمان سردرمیآورند.
باید شب حرکت میکردند. گفته بودند مسیر سختی در پیش است؛ شش تا هفت ساعت پیادهروی در کوه و دشت، سربالایی و سرپایینی، تشنگی و خستگی. همینکه در فرودگاه ارومیه، قاچاقچی را پیدا کرد و توی ماشینش نشست پشیمان شد: «گفتم انگار پشیمان شدم. گفت اگر پشیمانی همین جا بگو، هیچ هزینهای هم ازت نمیگیرم. از فرودگاه که دور میشدیم یکی تماس گرفت که منتظرش باشیم، تا صبح منتظر ماندیم. سه جوان اهوازی آمدند. هشت نفر شدیم و راه افتادیم، پولها را تبدیل کردیم و رفتیم خانه قاچاقچی.» صبح مسیری را با دو تا پیکان رفتند و ۴۰ دقیقه بعد، یک نیسان آمد و هر هشت نفر کف نیسان دراز کشیدند. این روایت بین مهاجران دهان به دهان میگشت: «اگر پلیس سر برسد و قضیه لو برود، قاچاقچی سر مهاجران را میبرد و فرار میکند.»
میهمانان ناخوانده با پناهجویان خاورمیانه که خانهبردوش و دلزده از جنگ و خون، راه دریا پیش میگیرند و به اروپا میگریزند، همراه میشوند. ترکیه مسیر گذر مسافران قاچاقی شده که از مرز زمینی با هزار دلهره، پنهانی خود را به آن سوی مرز میرسانند، ساعتهای دراز در تاریکی پیاده میروند و اگر از دریا جان سالم بهدرببرند، بعد از روزها و ماهها ماندن پشت مرزهای یونان، عاقبت از کمپهای پناهندگی در هلند یا آلمان سردرمیآورند. از هر دیاری، چند جوان جانشان را کف دست گذاشته و رفتهاند. «آدمهای شکستخورده، کسانی که هی به در بسته میخورند، جوانهایی که دیگر چیزی برای ازدستدادن نداشتهاند که بمانند، مثل خود من.» مسافر برگشتی، قصه بازگشتش را میگوید. بعد از سفری هفتروزه با قاچاقچیها و ماندن در کمپهای بین راهی در مرز، ضعیفتر شده است. ماهان ۱۹ساله، سختی زیادی کشیده. صدا در حنجرهاش میلرزد، هر دو دستش هم.
سه تا از رفیقهایش قبلا رفته بودند و او هوایی رفتن شده بود. شناسنامهاش صادره از آلمان است، اما سربازی در وطن پاگیرش کرده بود. حالا او در تهرانپارس نشسته و سه رفیق در اردوگاه پناهندگان، در شهری کوچک و گمنام زندگی میکنند. «باید یکجوری خودم را به آلمان میرساندم و پناهنده میشدم. مشمول بودم. همه کارهای معافی را انجام داده بودم، فقط یک امضا مانده بود. وقتی خبر رسید که بچهها رفتنی شدهاند و دیدم قانونی نمیشود، تصمیم گرفتم با آنها بروم.»
دو قمقمه سهم هشت مرد
تا رسیدن به اولین توقفگاه در یک گاراژ، آفتاب وسط آسمان رسیده بود. از اینجا به بعد، باید پیاده میرفتند. مسیر در چند نقطه بسته میشد و پلیس راه را سد میکرد، باید از کوه میگذشتند و در تاریکی از بلندی میپریدند. دو نفر قاچاقچی، راهوچاه را نشان دادند که تا یک ساعت پیش بروید و هر یکربع مکث کنید. دو قمقمه آب سهم هشت مرد بود.
«در مرز، دژبانی ترکیه معلوم بود. سومین قاچاقچی، زیر دژبانی ترکیه بود. علامت داد. گفت: آنقدر بروید تا به یک صخره برسید.» بعد باید از یک ارتفاع میپریدند و در مسیری دیگر سُر میخوردند. مبادا که دژبانی گیرشان میانداخت. هشت مرد در سکوت شب راه میرفتند و صدای قدمهای ترسانشان شنیده میشد. «تاریک بود، کمی زخمی شدم و بند کیفم پاره شد. استرس داشتم. گذشتن از دژبانی، کم حرفی نبود، میترسیدیم که بگذریم. رد شدیم و ساعتی بعد مردی با اسب آمد، پرسید که آدمهای فلانی هستید. گفتیم بله. دیگر در خاک ترکیه بودیم.»
باید یکجوری خودم را به آلمان میرساندم و پناهنده میشدم. مشمول بودم. همه کارهای معافی را انجام داده بودم، فقط یک امضا مانده بود. وقتی خبر رسید که بچهها رفتنی شدهاند و دیدم قانونی نمیشود، تصمیم گرفتم با آنها بروم
در مسیر مرز زمینی که به ترکیه میرسد، چند باند قاچاقچی، کمپهایی بهپاکردهاند و همه با هم در ارتباطاند. چند گاراژ شبیه مسافرخانههای بینراهی مدام از مسافران قاچاقی پر و خالی میشود. ساعتی بعد در کمپی دیگر، یک ماشین ون از راه رسید و ۳۰ نفر سوار آن شدند تا به کمپ بعدی برسند. «بیشتر مهاجران، افغانستانی بودند و قاچاقچیهای ترکیه بیشتر به زبان کردی حرف میزدند.»
حیاطی بزرگ با سه چهار خانه، توقفگاه بعدی در کمپ وان بود. «گفتیم ما هشت نفر پسر عموییم و در یکی از خانهها، اتاقی نصیبمان شد.» بخاری کوچک المنتی یک ساعت بعد سوخته شد. هشت مرد بودند و سه پتو با سرمای آدمکُش. «بیشتر راه سخت را رفته بودیم. گفتم اگر برگردم و معافیتم جور نشد چی؟ دانشگاه را هم که رها کردم، چی مانده برام؟ فکر کردم که همراه سه تا دوستم هرجور شده زندگی میکنیم و اگر نشد همه با هم بهفنا میرویم.»
صبح، از ایران با واتساَپ تماس گرفته بودند که حال مادرت خوب نیست و سه نفری که قرار بود منتظرت باشند، رفتهاند. «انگار که آب سرد روی سرم ریخته باشند. فکر نمیکردم تنها بمانم. گفتم برمیگردم. خبر دادم که با قاچاقچی خودم هماهنگ شود. گفتند راه سخت را رفتهای، چیزی نمانده اما دریای اژه مانده بود. تازه اگر در ترکیه دستگیر میشدم، سه سال حبس داشتم.» همسفرانش با ون بعدی به استانبول رفتند و او باید راه رفته را برمیگشت.
با ما مثل حیوان رفتار میکردند
شب را باید در این کمپ میماند، کنار مهاجران افغانستانی. غذا یک تکه نان خشک بود با نودلی خُردشده و یخزده. «آشغال بود، پرت میکردند جلومان.» در دستشویی دو تا ۲۰لیتری آب بود، هم برای شستوشو و هم برای آشامیدن. ماهان برای هر روایت از سفر ناتمامش عکسی دارد. بین آن هفت نفر، «سوسول کرجی» نام گرفته بود. عکسی از ظرف غذا را نشان میدهد و میگوید: «مثل یک حیوان با ما رفتار میکردند.»
توی عکس، هر دو چشمش کاسه خون است. آن شب بیرون کمپ نشسته بود، عکسها را نگاه کرده و بغضش ترکیده بود. «یکی آمد گفت بیا داخل کمپ. لباسم را کشید. گفتم دستت را بکش. زبانم را نمیفهمید. یکی خواباند زیر گوشم. خوردم به دیوار و افتادم زمین. بقیه هم که دیدند دعوا شده آمدند.»
عکسها را یکییکی رد میکند. کوهها، دیوار زخمی خانه قاچاقچی، آدمهایی که توی عکس تار افتادهاند و ترس توی چشمها. تهش هزار مکافات بود و گذشتن از دریا، هویت جعلی بود و غربت، زندگی در اتاقکی کوچک با مقرری ناچیز. سه نفری که او را قال گذاشتند و رفتند حالا در کمپهای آلمان روزگار میگذرانند
پیراهنش که پاره شد، سیاهی خالکوبیاش بیرون افتاد. یکی خالکوبی را نشان داد و فریاد زد: «داعش، داعش»، برف سخت میبارید. چند دقیقه بعد، دستانش را از پشت قفل کرده و برده بودندش پشتبام و یک ساعتی در سرما مانده بود. سر آخر یکی به خالکوبیاش پنجه کشیده و گفته بود ولش کنید. «روی سینهام نوشته fall in love» بعد یک ماشین ون با سه تا قاچاقچی آمدند. یک ردیف صندلی خالی بود، اما انداختندش صندوق عقب.
او را در کمپ قبلی که پر از مسافر بود، پیاده کردند. این بار اما خالی از مسافر بود. «پرسیدم کی برمیگردم؟ گفتند شب. فکر اینکه باید این راه را برگردم دیوانهام کرده بود. آیتالکرسی خواندم، گفتم خدایا یا همین امشب بروم یا تنها نباشم توی این گاراژ.»
یک ربع بعد، در باز شد و سه مرد آمدند تو. «تا سلام کردند فهمیدم ایرانیاند. یکیشان بغلم کرد و من بغضم ترکید.» یکیشان گفت: «کابرا چی گریه میکنی؟ از چی میترسی؟ نترس.» گفت تنها نیستی و دو تا قمه از جیبش درآورد. «نمیخواستم بگویم رفقا پیچاندهاند و رفتهاند. گفتم پولم را زدند و میخواهم برگردم.» یک دسته اسکناس آوردند جلو چشمش: «بیا اینم پول. پا بذار روی احساست. راهی نمانده. قبول نکردم.»
چهار مرد افغان هم اضافه شدند. «وقت خواب دیدم یکیشان یک چیز سیاه توی دستمال پیچید و گذاشت گوشه لبش، گفت «ناس» است، میزنی؟ نه نگفتم. پیچید برایم و گذاشتم گوشه لبم. بو و مزه تندش توی دهانم پیچید.»
باز هم کلی آدم آمدند. بینشان دو تا دختر تهرانی بود. «حواسم بود که قاچاقچیها با این دو دختر گرم میگرفتند. نگاههای بدی داشتند.» تازه چشمش گرم شده بود که یکی آمد و گفت: «مسافر برگشتی.»
تنهایی در تاریکی شب، با صدای زوزه گرگها خود را به سه قاچاقچی بین صخرهها رساند. «ناس» تشنهاش کرده بود، دم خانه روستایی قاچاقچی که رسید، از پا افتاد. «قاچاقچی گفت: همان موقع که رفتی به مادرت زنگ زدم و گفتم برمیگردد. نگران نباش.» با لباسهای گلی توی فرودگاه به او مشکوک شده بودند. «پاسپورتم همراهم بود، رد شدم.» سرآخر اما برگشته بود به خانه اول.
ماهان روزهای اول بازگشتش از مرز، از رفتن به سفر پشیمان بود. گفته بودند اوضاع روبهراه میشود و هوایش را دارند، اما همهچیز به روز اول برگشت. «حالا پشیمانم که برگشتم. میرفتم دستکم از این مشکلات دور میشدم. حالا فهمیدم همه چیز تظاهر است.» یک هفته پس از بازگشت کارت معافیتش رسید. چای را سر میکشد و میگوید: «حالا آنقدر خودم را پایین گرفتم که کارگری میکنم، با نیسان بار میبرم. فقط ۲۱ واحد از دانشگاه مانده، اما حواسم را نمیتوانم جمع درس کنم. کاش تا تهش میرفتم.»
عکسها را یکییکی رد میکند. کوهها، دیوار زخمی خانه قاچاقچی، آدمهایی که توی عکس تار افتادهاند و ترس توی چشمها. تهش هزار مکافات بود و گذشتن از دریا، هویت جعلی بود و غربت، زندگی در اتاقکی کوچک با مقرری ناچیز. سه نفری که او را قال گذاشتند و رفتند حالا در کمپهای آلمان روزگار میگذرانند. از همراهانش، سه نفر در اردوگاههای هلند مستقر شدند، بیخیال حقوق نامعین و بلاتکلیفى زندگی، تا زمانیکه با تقاضایشان موافقت نشود، در کمپهای پناهندگی روزگار سپری کنند؛ حالشان معلوم و آیندهشان نامشخص.