مهندسی رضایت با صنعت روابط عمومی
نوام چامسکی را اکنون یکی از بزرگترین فیلسوف های دنیا میدانند که آرا و نظرات او همواره مورد توجه کانونهای تئوریک و محافل سیاسی جهان قرار دارد. چامسکی در این گفتوگو، از جدیدترین و پیچیدهترین صنایع سرمایهداری معاصر، یعنی «صنعت روابط عمومی»، سخن گفته و لایههای پنهان و کارکردهای عملی این صنعت را برای «مهندسی رضایت» در عامه مردم واکاوی نموده است. او میگوید از منظر لیبرالها «باید مردم را طوری منحرف کرد که در حد بیننده باقی بمانند.»
به نظر شما با توجه به فروپاشی نظام بانکی در سالهای گذشته، آیا در آینده شاهد تغییر شکل نظام سرمایهداری در غرب خواهیم بود؟
چامسکی: به نظر من تغییر بزرگ از مدتها قبل اتفاق افتاده است. در دهه ۱۹۷۰ وقتی که اقتصاد بینالمللی به سمت اقتصاد مالی گرایش پیدا کرد، سال ۱۹۷۰ توانست امریکا را نیز تحتالشعاع قرار دهد. به نظر من سرمایهگذاری مالی فقط ۳ درصد از تولید ناخالص ملی را تشکیل میداد، ولی امروز به یکسوم رسیده است؛ یعنی تولید مولد پس زده شده است که این عواقب خاص خودش را دارد؛ مثلا اینکه برای عامه مردم در طی سی سال اخیر، دستمزدهای واقعی بهشدت کاهش داشته و متعاقبا منافع آنها نیز کاهش یافت است. منظورم این است که برنامه اقتصاد نئولیبرال همین است. تغییر بزرگ نیز همین است. یکی دیگر از عواقب آن، که عامل عمیقتر شدن بحران اقتصادی نیز هست، سیاست بیمهای دولت است که میگویند بسیار بزرگتر از آن است که شکست بخورد. این سیاست باعث میشود کسانی مانند گلدمن ساش دست به سرمایهگذاریهای بسیار خطرناک بزنند و در انتها سود بسیار زیادی نیز بهدست آورند. آنها سود به دست میآورند؛ زیرا ریسک میکنند و اگر در این میان اتفاقی بیفتد، پرداختکنندگان مالیات به کمک آنها خواهند آمد. همین معادلات باعث میشود عدهای مسائلی مانند ریسکهای سیستم را نادیده بگیرند. این موضوع چندان هم پیچیده و سری نیست. هر کس که در رشته اقتصاد تحصیل میکند در سال اول دانشجویی این را یاد میگیرد. در حقیقت ده سال پیش یک کتاب در مورد این معادلات توسط دو اقتصاددان برجسته نوشته شد: جان ویلی بریتانیایی و لنس تیلور امریکایی. در این کتاب که «اقتصاد جهانی در معرض خطر» نام داشت، نویسندگان بیان کردند که ناکارآمدیهای ذاتی بازارها مثل ارزشگذاری زیر قیمت واقعی به دلیل نادیده گرفتن ریسک سیستماتیک در نهایت منجر به بحران خواهد شد. البته کسی توجه چندانی به نظرات این دو نفر نکرد؛ زیرا کسانی که باید پول دربیاورند، درمیآورند؛ پس دیگر چه اهمیت دارد که اقتصاددانان چه میگویند؟
اینها دائم تکرار میشوند. در دهه ۱۹۹۰ خیزشی در تکنولوژی رخ داد که باعث ایجاد حرکتی در بازار مسکن شد و در اثر آن هشت تریلیون دلار در امریکا به هدر رفت. به طرز شگفتانگیزی اقتصاددانان این اتفاق را ندیدند. البته عدهای به این مسئله توجه کردند، اما به حاشیه کشانده شدند. در حال حاضر، زمینه برای وقوع حادثهای مشابه جریان قبلی ولی با ابعاد بسیار بزرگتر فراهم شده است؛ زیرا سیستم دوباره در حال بازسازی است؛ با این تفاوت که این بار خطرناکتر از قبل ساخته میشود. بانکهای بزرگ، بسیار بزرگتر از قبل شدهاند و تشویق میشوند که ریسکهایی بزرگتر از ریسکهای قبلی خود را قبول کنند. مقررات اندکی دراینباره وجود دارد. پس دلایل گستردهای برای توقع بروز یک بحران بزرگتر وجود دارد و من معتقدم که جریان تجارت با دست خود در حال ایجاد این بحران است.
اندکی راجع به «روابط عمومی» صحبت کنیم. شما در آرای خود یکی از مهمترین موضوعات تاریخ قرن بیستم را ظهور صنعت روابط عمومی دانستهاید. در خصوص این نظریه توضیح دهید. آیا پدیده روابط عمومی را ابزاری برای بسط و گسترش «سرمایهداری» میدانید؟
چامسکی: صنعت روابط عمومی در دو کشور جهان، یعنی امریکا و انگلیس، و در زمان نزدیک به جنگ اول جهانی شکل گرفت؛ یعنی زمانی که دولتها فهمیدند منازعات عمومی توانستهاند منجر به ایجاد حق برای مردم شوند و دیگر نمیتوان شهروندان را با زور کنترل کرد. منظورم این است که در پارلمانها حزب کار و جود داشت و اتحادیهها تشکیل شده بودند و خیلی زود زنان میتوانستند در امریکا حق رأی پیدا کنند. در مجموع مردم توانستند مقدار قابل توجهی آزادی از دولت بگیرند. این آزادی به آنها داده نشد، بلکه آنها توانستند آزادی را بگیرند. این اتفاق باعث شد که اعمال کنترل نسبت به مردم سختتر شود. بنابراین به چیز دیگری احتیاج بود و البته این چیز دیگر مثل همیشه خیلی سریع پیدا شد: کنترل نگرشها و اعتقادات مردم. این مسئله اولین بار نیست که اتفاق میافتد؛ مثلا وقتی بریتانیا در دهه ۱۸۳۰م بردهداری را در جامائیکا رها کرد، در پارلمان بحثهایی در گرفت که چگونه میتوان شرایط بردهداری را حفظ کرد حتی اگر خود بردهداری ملغی شود. آنها به این نتیجه رسیدند که راه حل مشکل، ارتباطات عمومی است. اگر روابط عمومی بتواند مردم را در دام مصرفگرایی بیندازد، میتوان آنها را کنترل کرد.
نزدیک به هفتاد سال بعد، «شرکت متحده فورد» همین تئوری را در سواحل آتلانتیک ایالات متحده در امریکای مرکزی اجرا کرد و «صنعت روابط عمومی» در واقع عمومیسازی این اقدامات بود. به این ترتیب، دو صنعت عظیم ایجاد شد. قاعده عمومی امریکا کتابی با نام «تبلیغات» نوشت. در روزهای پیش از جنگ دوم جهانی، تبلیغات بار منفی امروزی را نداشت و فقط به عنوان روابط عمومی و یک کتاب راهنما برای صنعت روابط عمومی به حساب میآمد.
این افراد خود را اقلیت روشنفکر میدانند؛ چون انحصار استفاده از قدرت را در اختیار دارند که این قدرت در سیستم اقتصادی خصوصی متمرکز شده است. در دیدگاه پیتمن، عامه مردم در واقع خارجیانی نادان و فضول هستند که باید از جریان تصمیمسازی دور نگه داشته شوند
چگونه لیبرالها «احساس رضایت» را در ذهن مردم مهندسی میکنند؟
چامسکی: آن قاعده اصلی که قبلا گفتم این بود که باید تضمین شود اقلیت روشنفکر و نخبه بر کشور حاکم خواهند بود. حالا که نمیتوان این حکومت را با خشونت ایجاد کرد، پس باید آن را از طریق «مهندسی رضایت» انجام دهیم. کسانی مانند والترلیپمن و روشنفکران مترقی، به این کار «ساخت رضایت» میگفتند. آنها اعتقاد داشتند که باید رضایت را در مردم بسازند و مهندسی کنند. رضایت در مورد سیاستهایی که خودشان به عنوان افراد هوشمند و نخبه جامعه تشخیص میدهند که برای مردم عادی مناسب هست یا نه. در این مورد نکاتی وجود دارد که معمولا به آنها توجه نمیشود. این افراد خود را اقلیت روشنفکر میدانند؛ چون انحصار استفاده از قدرت را در اختیار دارند که این قدرت در سیستم اقتصادی خصوصی متمرکز شده است. در دیدگاه پیتمن، عامه مردم در واقع خارجیانی نادان و فضول هستند که باید از جریان تصمیمسازی دور نگه داشته شوند. او یکی از شناختهشدهترین و مورد احترامترین روشنفکران قرن بیستم بود.
اگر شما لیبرال باشید، این دیدگاه برای شما عادی خواهد بود. صنعت روابط عمومی به معنای کنترل عقاید و در عین حال منحرف کردن اذهان آنها خواهد بود؛ درست مثل بردههای جامائیکایی. باید مردم را طوری منحرف کرد که در حد بیننده باقی بمانند. جراید تجاری در مورد این بسیار رک و بیپرده صحبت میکنند تا بتوانند مردم را به سمت تجملگرایی هدایت کنند. اگر بتوانید مصرفگرایی و بدهی را کم کم به مردم تزریق کنید، امنیت شما تضمین میشود؛ زیرا مردم با هم متحد نخواهند شد تا در کارهایتان دخالت کنند. این دقیقا کاری است که صنعت روابط عمومی انجام میدهد. اگر در دورههای تحصیلی اقتصاد شرکت کرده باشید، یاد میگیرید که بازارها متکی به مصرفکنندگانی آگاه و زیرک هستند که این مصرفکنندگان دست به انتخابهای منطقی میزنند، اما هرکس که تلویزیون خود را روشن کرده باشد میداند که تجارت دقیقا نقطه مقابل این تعریف را دنبال میکند. آنها به مصرفکنندگانی ناآگاه احتیاج دارند که انتخابشان غیرمنطقی است. تبلیغات تجاری در راستای همین هدف طراحی شدهاند و هدف نهایی صنعت روابط عمومی نیز همین است. در سالهای اخیر و مخصوصا در امریکا و بسیاری از کشورهای پیرو امریکا، این هدف مهمتر و مطلوبتر شده است. این هدف به سیستم سیاسی کشورها نیز نفوذ کرده است. بنابراین، انتخابات در امریکا توسط صنعت روابط عمومی کنترل میشود و آنها برای تضعیف دموکراسی از همان تکنیکهایی استفاده میکنند که در روند تضعیف بازارها مورد استفاده قرار میگیرد. آنها میخواهند رأیدهندگانی ناآگاه ایجاد کنند که گزینههای غیرمنطقی را انتخاب میکنند. به همین دلیل است که موضوعات اصلی و اساسی در کمپینهای انتخاباتی مطرح نمیشود و فقط شعار، لفاظی و شایعه در آنها طرفدار دارد؛ هر چیز به جز موضوعات اصلی. یکی از دلایل انحراف از موضوعات اصلی این است که دستهای پشت پرده، نظرسنجیها را میخوانند و نسبت به موضوعات اصلی نیز آگاهی دارند. بنابراین برای آنها بهتر این است که موضوعات اصلی را از کمپینها دور نگه دارند و این تاکتیک تا کنون به خوبی برای دولت اوباما جواب داده است. اوباما از صنعت روابط عمومی جایزه بهترین کمپین بازاریابی سال ۲۰۰۸ را برد و توانست شرکت «اپل» را شکست دهد. مجریان این کمپین بسیار خوشحال بودند و میگفتند که ما از زمان ریگان فقط کاندیدای مجریان بازاریابی محصولاتی مانند خمیردندان بودهایم و کمپین اوباما بهترین چیزی بوده است که تا به حال انجام دادهایم؛ زیرا کار ما فضای کار گروهی را تغییر خواهد داد. این صنعت امروزه بخش عمدهای از درآمد خالص ملی اقتصاد امریکا را تشکیل میدهد و نتیجه یک عقیده قدیمیتر است؛ نباید درباره آن دچار توهم شد. زمانی که امریکا تأسیس شد، آزادترین کشور دنیا بود، اما بر مبنای همان قواعد قبلی شکل گرفته بود؛ ثروتمندان باید بر جامعه حکومت کنند و مردم عادی فقط باید نظارهگر باشند. این قاعده اصلیترین دیدگاه جیمز مدیسون را در زمان پایهریزی قانون اساسی شکل میداد. به همین دلیل است که در چهارچوب اصلی قانون اساسی، قدرت ابتدائا در مجلس سنا تجمیع شده بود؛ زیرا سنا دورترین بخش حکومت نسبت به عامه مردم بود.
پس ما در حال تحقیق درباره ظهور شکل جدیدی از بازاریابی هستیم که «بازاریابی نئورال» (بازاریابی به سبک شبکه عصبی مغز انسان) نام دارد. افراد بسیار زیادی با آن سروکار دارند که بیشتر آنها قشر الیت (نخبه) سیاسی امریکا و شاید تعدادی نیز در انگلستان هستند. چرا هم امریکا و هم بریتانیا در مورد این تکنولوژی بسیار هیجانزده هستند؟
چامسکی: صادقانه بگویم که در مورد این حرف، کاملا مردد هستم. ما چیز زیادی در مورد نحوه کار مغز انسان نمیدانیم. تکنولوژی پیشرفته امروز مثل تکنولوژی تصویرسازی اعصاب مغزی که برای مطالعه مغز مورد استفاده قرار میگیرد، سودمند است و میتواند اطلاعاتی در اختیار ما قرار دهد، اما این اطلاعات بسیار سطحی هستند.
برخی موضوعات وجود دارند که عمیقا مورد مطالعه قرار گرفتهاند؛ مثل زبان. این مطالعات بعضا نتایج جذابی نیز داشتهاند. اما نتایج آنها فقط به بومیسازی و زمانبندی ربط داشتهاند؛ نه به تشخیص نحوه عملکرد پدیدهها. ما میدانیم که سیستم بصری انسان از نظر علم اعصاب و روانشناسی چگونه کار میکند. این علم را چه خوب و چه بد از طریق شکنجه کردن گربهها و میمونها بهدست آوردهایم. ما به خودمان اجازه دادیم که روی گربهها و میمونها آزمایشهای سخت و خشن انجام دهیم تا ببینیم که کدام عصب در یک حرکت بصری خاص تحریک میشود. از این آزمایشات خشن توانستهایم چیزهای زیادی یاد بگیریم. حالا میدانیم که سیستم بصری انسان با سایر پستانداران چندان تفاوتی ندارد، اما در مورد کل ساختار عصبی مغز انسان چنین اطلاعاتی را نداریم. خوشبختانه هنوز به خودمان اجازه ندادهایم که این آزمایشات خشن را روی انسانها انجام دهیم. شاید اگر «دکتر مانگلز»های بیشتری وجود داشتند، امروز اطلاعات بیشتری در مورد سیستم عصبی مغز داشتیم، اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاده است.
آیا فکر میکنید صنعت روابط عمومی در تعامل با سیاست، توانسته است انسانهایی را تربیت کند که به مقامهای ارشد سیاسی در امریکا و بریتانیا برسند؟
چامسکی: مسلماً این صنعت توانسته علاقه وافری به قالبی از «موفقیت» ایجاد کند که آمیخته به شخصیت شومنهاست. درست مثل تبلیغات تلویزیونی. بهترین مبلغ در تلویزیون افرادی هستند که در مورد محصولی که تبلیغ میکنند اطلاعات تخصصی ندارند. در این مورد، میان سیستم بازار و سیستم تجارت تفاوت وجود دارد؛ مثلا یک کارخانه تولید ماشین برای تبلیغ ماشین خود، از متخصص ماشینآلات یا یک مکانیک استفاده نمیکند، بلکه شخصی را انتخاب میکند که روابط عمومی خوبی دارد. سیستم بازار از یک متخصص استفاده میکند تا محصول تولیدشده را توصیف کند، اما سیستم تجارت با سیستم بازار فرق میکند. تجارت، بازار را نمیخواهد. کاری که تجارت میکند این است که از یک هنرپیشه زن یا بازیکن فوتبال استفاده میکند یا شخصی را میآورد تا توضیح دهد که چگونه مردم میتوانند سوار ماشین شوند و تا آسمانها رانندگی کنند. در سیستم سیاسی نیز همین طور است. بنابراین پاسخ سوال شما مثبت است. روابط عمومی این کار را کرده است.
صنعت روابط عمومی به معنای کنترل عقاید و در عین حال منحرف کردن اذهان آنها خواهد بود؛ درست مثل بردههای جامائیکایی. باید مردم را طوری منحرف کرد که در حد بیننده باقی بمانند. جراید تجاری در مورد این بسیار رک و بیپرده صحبت میکنند تا بتوانند مردم را به سمت تجملگرایی هدایت کنند. اگر بتوانید مصرفگرایی و بدهی را کم کم به مردم تزریق کنید، امنیت شما تضمین میشود؛ زیرا مردم با هم متحد نخواهند شد تا در کارهایتان دخالت کنند. این دقیقا کاری است که صنعت روابط عمومی انجام میدهد
اگر بخواهیم شفاف صحبت کنیم، آیا شما میگویید که وارد شدن روابط عمومی به سیاست با دموکراسی در تعارض است؟
چامسکی: قرار بر این است که با دموکراسی در تعارض باشد که موفق هم شده است. البته میزان موفقیت آن هنوز مورد سوال است. باید میان تلاشها و اهداف از یکسو و نتایج و دستاوردها از سوی دیگر قائل به تفکیک شویم. پس اینکه ساخت رضایت تا چه حد کارآمد است میتواند موضوع یک تحقیق باشد. گاهی این تئوری خوب کار میکند و گاهی نه.
یعنی روابط عمومی یک پدیده ضد دموکراسی است؟
چامسکی: ضد دموکراسی است؟ خب اگر فکر میکنید دموکراسی یعنی وجود رأیدهندگان آگاه که انتخابهای منطقی میکنند، بله روابط عمومی ضد دموکراسی است. اهمیت زیادی دارد که توجه کنیم روابط عمومی تا چه حد به منافع جهان تجارت از طریق تضعیف بازارها کمک میکند. درواقع این دو با هم یکی هستند. استدلالهایشان هم یکی است. شما وقتی میتوانید بازارها را تضعیف کنید که مصرفکنندگانی ناآگاه با انتخابهای غیرمنطقی ایجاد کنید. بازاریابی نیز همین است و سالانه صدها میلیون دلار خرج بازاریابی میشود. در سیاست هم این گونه است؛ تضعیف دموکراسی زمانی محقق میشود که رأیدهندگانی ناآگاه با انتخابهای غیرمنطقی ایجاد شود تا اقلیت روشنفکر جامعه بتوانند به حکومت خود ادامه دهند.
با این اوصاف، از نگاه شما آیا بریتانیا یک کشور دموکراتیک است؟
چامسکی: در بریتانیا دموکراسی به طور ناقص جریان دارد؛ مثل امریکا. میتوان گفت این کشورها از سودان دموکراتیکتر هستند. بگذارید آنها را با ایران مقایسه کنیم؛ مثلا ایران در حوزه دموکراسی مورد انتقاد قرار گرفته است و دموکراسی موجود در این کشور را «دموکراسی هدایتشده» میدانند؛ یعنی مثلا یک کاندیدا باید توسط قشر حاکم تأیید شود و گرنه نمیتواند وارد عرصه شود. به این مسئله ایراد میگیرند. اما خودمان چی؟ در امریکا و تمام کشورهای غربی، کاندیداها بر اساس «سرمایه» مورد تأیید قرار میگیرند؛ یعنی تا زمانی که از این فیلتر عبور نکردهاید، نمیتوانید وارد چرخه شوید. اوباما به این دلیل در انتخابات قبلی پیروز شد که سرمایهگذاری مشارکتی عظیمی به راه انداخت. مردم بسیار زیادی در این سرمایهگذاری شرکت کردند؛ یعنی مردم زیادی صاحب یک سهام بودند که این سهام قرار بود در صنعت سرمایهگذاری مصرف شود. به نظر میرسید که در این جریان، انسانهای زیادی فعال بودند، اما نقش اصلی را توجه ویژه اوباما به صنعت سرمایهگذاری بازی کرد و باعث شد این صنایع اوباما را به مک کین ترجیح دهند. هر کس که آثار آدام اسمیت را خوانده باشد میداندکه دقیقا باید انتظار چه چیزی را داشته باشد.
به نظر شما، صنایع روابط عمومی تا چه حد در بریتانیا با مسائل سیاسی درگیر و مرتبط هستند؟
چامسکی: من زیاد علاقهای به صحبت در مورد بریتانیا ندارم؛ زیرا جز به صورت جزئی و موردی در مورد آن مطالعه نداشتهام. بنابراین آنچه میگویم فرضیات است. فرضیهام این است که بخش عمدهای از جهان و نه فقط بریتانیا، بسیار عقبتر از مدل امریکایی در حال تجارت هستند. شاید یک یا دو دهه عقبتر از آن. روشهای آنها ابتداییتر از مدل امریکایی است. البته تجارت آنها به سمت همان مدل امریکایی در حال حرکت است و این امری طبیعی است؛ زیرا همان دکترین که در امریکا وجود دارد، سازنده دموکراسی سرمایهداری در این کشورها بهشمار میرود. دکترینی که بر اساس آن، قدرت باید در دستان ثروتمندان جامعه باشد. این طرز تفکر به زمان آدام اسمیت باز میگردد. دیدگاه او در این رابطه کاملا واضح بود. شاید به این دکترین علاقه نداشت، اما به خوبی آن را وصف کرده است. او بیان میکند که در انگلستان زمان او، معماران اصلی سیاست تاجران و تولیدکنندگان هستند. آنها میخواهند مطمئن باشند که فارغ از تأثیراتی که اقداماتشان ممکن است بر عامه مردم انگلستان داشته باشد، منافعشان کاملا تأمین میشود. اگر در جامعهای توزیع مناسب قدرت میان نهادهای اجتماعی صورت نگیرد، دقیقا همین اتفاق رخ میدهد.
پارادوکسهای زیادی در نظام سرمایهداری با معیارهای دموکراتیک وجود دارد که تبلیغات سیاسی مانع از فهم آنها میشود. یکی از این پارادوکسها قرار گرفتن شخصیتهای جنگطلب و ضد آزادی در رأس نهادهای بینالمللی است. زمانی تونی بلر را به عنوان کاندیدای ریاست اتحادیه اروپا پیشنهاد کردند! کانونهای کلیدی تصمیمگیری جهانی و قارهای عمدتا در اختیار افراد و گروههای ضد دموکراسی قرار دارد. آیا این را باید یک پدیده طبیعی در جهان سرمایهداری دانست؟
مثلا ایران در حوزه دموکراسی مورد انتقاد قرار گرفته است و دموکراسی موجود در این کشور را «دموکراسی هدایتشده» میدانند؛ یعنی مثلا یک کاندیدا باید توسط قشر حاکم تأیید شود و گرنه نمیتواند وارد عرصه شود
چامسکی: بر اساس اخلاق و فرهنگ روشنفکرانه ما بله! در اخلاق و فرهنگ روشنفکرانه ما، اگر جنایتکاران در همان طرفی باشند که ما هستیم، به آنها جایزه میدهند. «دیوان کیفری بینالمللی» میتواند دیکتاتورهای افریقایی را تعقیب و مجازات کند، اما افراد قدرتمند از این قاعده مستثنا میباشند. آنها مصون هستند. در حقیقت، اگر نگاهی به «دادگاه نورنبرگ» که یک استاندارد طلایی برای محاکم بهشمار میرود بیندازیم، یک سری اصول میبینیم. مثل دادگاه عالی کیفری ملی امریکا؛ در این دادگاه نیز خشونت به عنوان جرمی متفاوت از سایر جرایم جنگی تعریف شد. بنابراین، در قضیه حمله به عراق که یک کتاب راهنما برای اعمال خشونتآمیز بود، هر عملی که انجام شده بود را میتوان خشونت دانست: جنگهای فرقهای، پناهندگان، همه چیز. تونی بلر یک جنایتکار جنگی بزرگ است. ما این را در زمانی که او و جرج بوش تظاهر میکردند که میخواهند راهحلهای دیپلماتیک پیدا کنند، نمیدانستیم. بله آنها جنایتکار جنگی هستند، اما غیرقابل دسترسی هم هستند. اگر بازگردیم و به دادگاه نورنبرگ نگاه کنیم، این مسئلهای بسیار قابل توجه است؛ زیرا سؤالاتی ایجاد کرده بودند که ذهن دادستانهایی مثل جاستیس جکسون را به خود مشغول میکردند. او رو به دادگاه گفت: «اگر به متهم یک جام زهر بدهیم، باید خودمان هم از آن بچشیم؛ یعنی اگر کاری شبیه به آنها انجام دهیم، باید همان عواقب را نیز توقع داشته باشیم. اگر کسی را دار بزنیم، یک نفر هم باید ما را دار بزند و اگر این کار را نکردیم، دادگاه بیهوده و به درد نخور خواهد بود.» عدالت، عدالت است. شما میتوانید به اسناد مربوط به سالهای گذشته نگاه کنید و بپرسید که قضاوتها در مورد دادگاه نورنبرگ چگونه بوده است. بنابراین، بله! من فکر میکنم بلر بهترین گزینه است؛ زیرا اخلاق و فرهنگ روشنفکری ما این گونه اقتضا میکند. ما اطلاعات و حساسیت زیادی در مورد جنایات دیگران داریم، اما نگاه کردن به آینه کار بسیار خطرناکی است که از آن فرار میکنیم.
امروز با تروریسمی رویاروی هستیم که ریشههای آن به سیاستهای جنگطلبانه امریکا و انگلیس میرسد؛ خصوصا جنگهایی که در عراق و افغانستان و… به راه افتاد. آیا از منظر حقوق بینالملل و روابط بینالمللی این جنگها «قانونی» بود؟
چامسکی: البته که نه! در اکتبر ۲۰۱۱، ایالات متحده و بریتانیا بمباران افغانستان را آغاز کردند که بعدها داستانهای زیادی در مورد این اقدام ساخته و پرداخته شد، اما در نهایت انگیزه اصلی آغاز جنگ این بود که طالبان را وادار به تسلیم شدن در برابر امریکا کنند؛ زیرا اعتقاد داشتند که طالبان در حمله تروریستی به برجهای مرکز تجارت جهانی و پنتاگون دست داشته است. طالبان اعلام کرد که اگر مدارک کافی در رابطه با این ادعا ارائه شود، حاضر خواهد بود که متهمان پرونده را مسترد کند که البته این مسئلهای طبیعی است. دولت جرج بوش از ارائه مدرک سر باز زد و تهدید کرد که اگر طالبان تسلیم نشود، آنها را بمباران خواهد کرد. ما بعدها فهمیدیم که چرا بوش نتوانست یا نخواست که مدرکی ارائه دهد؛ زیرا اصلا مدرکی نداشت. هشت ماه بعد، رئیس «اف.بی.آی» پس از سنگینترین تحقیقات بینالمللی در طول تاریخ، به جراید خبر داد افبیآی معتقد است نقشه این اقدام تروریستی احتمالا در افغانستان کشیده شده، اما در امارات متحده عربی و آلمان اجرایی شده است. بنابراین، آنها هیچ مدرکی نداشتند تا بتوانند ارائه دهند. اما بر اساس همان ادعاهای قبلی، بمباران را آغاز کردند. سه هفته بعد، یک افسر بریتانیایی اظهار کرد که ایالات متحده و بریتانیا بمباران را تا زمانی ادامه میدهند که مردم افغانستان، طالبان را از این کشور بیرون کنند؛ یعنی ما شما را بمباران میکنیم تا وقتی که دولت مورد تنفر خود را سرنگون کنید. این اظهارات سه هفته پس از شروع جنگ بیان شد و بعدها تبدیل به بهانهای برای توجیه جنگ در افغانستان شد. این اقدام نه تنها غیرقانونی است، بلکه جنایت هم بهشمار میرود.
ما دوست داریم فراموش کنیم، اما بمباران افغانستان در حالی انجام شد که میدانستند میلیونها نفر را تا مرز گرسنگی و محرومیت خواهد کشاند. بالغ بر پنج میلیون نفر در این کشور با گرسنگی شدید مواجه شدند.
مؤسسات امدادرسانی که به افغانستان سرازیر شده بودند، بهشدت نقشههای امریکا و بریتانیا برای بمباران را محکوم کردند؛ زیرا مردم بیشتری را با گرسنگی و قحطی مواجه میکرد. تخمین دولت افغانستان چیزی نزدیک به دو میلیون و پانصدهزار نفر بود که در معرض خطر قرار داشتند. انجام بمباران در این شرایط نه تنها غیر قانونی، بلکه جنایت است.
همچنین باید توجه کرد که این اقدامات امریکا و بریتانیا بهشدت از جانب برخی فعالان ضدطالبان نیز محکوم شد؛ حتی کسانی مثل عبدالقادر که مورد حمایت امریکا بودند نیز بمباران افغانستان و شهروندان غیرنظامی آن را توسط امریکا محکوم کرد و این اقدام را عملی برای خودنمایی کردن در جهان و نشان دادن قدرت نظامی امریکا دانست.
بنابراین، من فکر میکنم که همه این حملات قطعا غیرقانونی است. فقط کافی است که نگاهی به منشور ملل متحد بیندازید و بفهمید که این اقدام یک جنایت است. بعدها اظهار شد که سازمان ملل متحد مجوز این اقدام را صادر کرده است که حتی اگر سازمان ملل چنین کاری هم کرده باشد، به مسئله نامربوط است؛ زیرا سازمان ملل پس از بمباران وارد قضیه شد و اگر قطعنامه شورای امنیت را هم بخوانید، باز این اقدام مجاز نبوده است.