skip to Main Content
سه روایت از بی‌شناسنامه‌ها
عمومی

در پی رد كليات طرح اعطاي تابعيت ايراني به فرزندان مادران ايراني

سه روایت از بی‌شناسنامه‌ها

مجلس طرح اعطای تابعیت به فرزندان مادران ایرانی را رد کرد. مخالفان این طرح در مجلس اظهار کردند که تصویب این طرح موجب افزایش و «استمرار مهاجرت‌هاي بسياري از كشورهاي افغانستان، پاكستان و بنگلادش»، «تشویق بی‌قانونی» و «خطر پذیری مرزها» خواهد شد. این در حالی است که طبق گفته سخنگوي كميسيون اجتماعي مجلس بر اساس آمارهای سال ۸۵ در حدود ۲۰۰ هزار نفر فرزند از مادران ايراني و پدران غيرايراني در ايران زندگي می‌کرده‌اند و برآورد می‌شود که شمار این افراد امروز به يك ميليون نفر رسيده است. این جمعیت یک میلیون نفری قادر به ادامه تدریس، بهره‌مندی از بیمه، کار رسمی و استفاده از قانون کار نیستند و حتی نهادهایی مانند کمیته امداد و بهزیستی نیز از ارائه خدمات به آنها خودداری می‌کنند. در متن زیر روایت روزنامه «اعتماد» از زندگی دو مادر که فرزندان‌شان مشکل تابعیت دارند و کودکی بی‌شناسنامه را می‌خوانید.

شمسی ٢٢ ساله

«١١ ساله بودم. نیمه‌های سال تحصیلی بود که یک روزی عمویم که بعد از فوت پدرم، خانواده ما را بخشی از اموال خودش می‌دانست، شریک پاکستانی‌اش را به خانه‌مان آورد. انگار پسر شریکش مرا دیده بود و از من خوشش آمد. در آن شب درست نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد. اما چند ساعت بعدش به عنوان هدیه به پسر شریکش تقدیم شده بودم. مادر و برادرانم تمام تلاش‌شان را کردند تا جلوی این اتفاق را بگیرند. اما عمویم با زور و تهدید راضی‌شان کرد. تا چشم به هم زدم، عاقد آوردند و خطبه عقد را خواندند. آنها رسم و رسوم خودشان را دارند و به ثبت محضری ازدواج اعتقادی ندارند. شش سال با این مرد زندگی کردم و حاصل آن یک دختر هشت ساله و یک پسر چهار ساله است. به خاطر پاکستانی بودن شوهرم، به بچه‌ها شناسنامه ندادند. شوهرم معتاد شده بود، کار نمی‌کرد. مدتی گم شد تا اینکه فهمیدیم ما را رها کرده و به پاکستان برگشته. خانواده‌ام غیابی طلاقم را گرفتند، چون ازدواجم ثبت قانونی نشده بود باز هم عاقد آوردند تا خطبه‌ای بخواند و طلاق شرعی شود. از وقتی جدا شده‌ام با مادر و برادرم زندگی می‌کنم. عمویم که بانی این ازدواج بود چند سال پیش از دنیا رفت و باقی خانواده هم ما را طرد کرده‌اند. به بچه‌هایم توهین می‌کنند و به من می‌گویند چرا بچه‌های یک پاکستانی را نگه داشته‌ای، بچه‌ها را از مرز رد کن و بفرست پیش پدرشان. من چطور می‌توانم پاره‌های تنم را از خودم جدا کنم. کار می‌کنم و هر طور شده خرج‌شان را در‌می‌آورم. اما این بچه‌ها بیمه ندارند و هزینه درمان آنها آزاد است. مدرسه رفتن‌شان هم سخت است. امسال دخترم را با کارت واکسن و نامه‌ای که از دادگستری گرفتیم در کلاس اول ثبت نام کردم. الان خوشحال است و مثل بچه‌های دیگر زندگی می‌کند اما نگرانم چون می‌دانم اگر نتوانم برایش شناسنامه بگیرم بزرگ‌تر که شود آینده‌اش با بقیه بچه‌ها فرق دارد.»

همچنین بخوانید:  در فجایع طبیعی از زنان قربانیِ صرف نسازیم

راهبه ١٣ ساله

«من امیدوارم یک روز به من و خواهرانم شناسنامه بدهند. اگر شناسنامه بگیریم، من می‌توانم به دانشگاه بروم و متخصص قلب بشوم. خواهر بزرگم هم می‌تواند ازدواج کند. خواهرم ٢٣ سال دارد. درس نخوانده. برایش خواستگار آمد و نامزدی گرفتند. اما وقتی فهمیدند ما شناسنامه نداریم عروسی‌اش به هم خورد. خانواده شوهرش می‌گویند، اگر می‌خواهد ازدواج کند باید شناسنامه داشته باشد. زندگی بدون شناسنامه خیلی مشکل است. من پنج خواهر دیگر هم دارم. ما نمی‌توانیم مثل بچه‌های دیگر راحت رفت‌و‌آمد کنیم. چند سال پیش یک بار ماموران به خانه ما آمده بودند، ما مدرسه بودیم و مادرم سر کار. فقط خواهر بزرگ و خواهر کوچکم که آن موقع یک ساله بود، در خانه بودند. می‌خواستند آنها را بفرستند به آن طرف مرز. به افغانستان. مادرم همان موقع به خانه رسیده بود. به آنها التماس کرد و از چند اداره نامه گرفت تا راضی شدند خواهرانم را نبرند. وقتی کلاس سوم بودم هم یک بار خواستند من و خواهرم را از مدرسه بیرون کنند، باز هم مادرم به آموزش و پرورش رفت و آنها اجازه دادند ما در مدرسه بمانیم. من یک خواهر دوقلو دارم و در کلاس‌مان فقط من و خواهرم شناسنامه نداریم. بالاخره یک روز به ما شناسنامه می‌دهند چون ما باید درس بخوانیم و به دانشگاه برویم.»

هورنسا ٢٨ ساله

«مادرم همیشه خودش را نفرین می‌کند که چرا راضی به ازدواج من با یک تبعه افغان شده است. ما نمی‌دانستیم بعدها گرفتار این مشکلات می‌شویم و به بچه‌هایم شناسنامه نمی‌دهند. بیمه نمی‌شوند و حتی کمیته امداد هم از ما ثبت‌نام نمی‌کند. سال‌های اول دبیرستان بودم که همسر افغانم به خواستگاری من آمد. آنقدر آمد و رفت تا راضی شدیم. اما همین که ازدواج کردم، رفتارش تغییر کرد. مدام در خانه دعوا راه می‌انداخت حتی روی مادرم هم دست بلند می‌کرد یا چاقو می‌کشید. به خاطر رفتارش امنیت جانی نداشتیم. من را با دو بچه رها کرد و رفت و امیدوارم هیچ‌وقت برنگردد. حالا پسرانم ١١ و ١٢ساله هستند و در مدرسه دینی درس می‌خوانند. خودم کار می‌کنم و خرج‌شان را می‌دهم. درآمدم زیاد نیست ماهی ٣۵٠ هزار تومان کفاف کرایه خانه و هزینه تحصیل بچه‌ها را نمی‌دهد. خیلی دوست داشتم آنها را به مدرسه بفرستم اما اجازه نمی‌دادند. امسال هم که اجازه ثبت‌نام می‌دهند، آموزش و پرورش قبول‌شان نمی‌کند، چون سن‌شان بالای ١١ سال است. زندگی من پر از سختی‌هایی است که هر زن تنها و بدون درآمد می‌تواند داشته باشد، اما من همه را تحمل می‌کنم. فقط به بچه‌های من شناسنامه بدهند. من به استعداد و توانایی آنها مطمئنم، می‌دانم اگر شناسنامه داشته باشند، می‌توانند از پس خودشان بر بیایند و زندگی من را هم بچرخانند.»

همچنین بخوانید:  همین امشب فقط ...
This Post Has 0 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗