آنچه هیچکس در مورد کشتار مونیخ نمیخواهد بداند
پس از کشتار مونیخ، همه نگاهها رفت به سمت شخص قاتل، نوجوان نژادپرست، افسرده، عاشق خشونت؛ دیوانهای با گرایشهای افراطی. اما چرا کسی در این روایت مدرسه، نظام آموزشی، دولت آلمان و نظم نمادین حاکم را مقصر نمیخواند؟
یکی از ستونهای نئولیبرالیسم تقدیس نقش فرد است. در افسانهای که نئولیبرالیسم میخواهد ما باور کنیم فرد و فقط فرد است که حال و آیندهی خود را رقممیزند. در مصاحبهای که مارگارت تاچر، بانوی آهنین نئولیبرالیسم با مجلهی Woman’s Own در سال ۱۹۸۷ انجام داده مانیفست نئولیبرالیسم در باب مسوولیت فردی را به روشنی بیان کرده. او میگوید «من فکر میکنم در عصر ما این باور غلط در مردم شکل گرفته که اگر مشکلی دارند این وظیفهی دولت است که مشکلشان را حل کند. فکر میکنند اگر خانه ندارند این مسوولیت دولت است که برایشان خانه تهیه کند. به عبارت دیگر مشکل خودشان را روی جامعه فرافکنی میکنند. و خب، میدانید، چیزی به نام جامعه وجود ندارد. چیزی که وجود دارد افراد است، زنان و مردان منفرد و خانوادههایشان.» به بیان دیگر مسوولیت موفقیت یا عدم موفقیت در زندگی بر عهدهی خود فرد است: اگر کسی فقیر است تقصیر خودش است چون به اندازهی کافی تلاش نکرده. اگر کسی نمرههای خوب نمیگیرد تقصیر خودش است چون به اندازهی کافی تلاش نکرده. اگر کسی افسرده شد تقصیر خودش است چون تصمیمات غلطی در زندگی گرفته.
برخورد مسوولان، رسانهها، متخصصان علوم انسانی و مردم کامنتگذار که اینجا در آلمان در مورد کشتار مونیخ نظرپراکنی میکنند به خوبی نشان میدهد تا چه اندازه این نوع نگاه در جوامع نهادینه شده. در روایت آنها مقصر یک فرد است: علی داوید سنبلی. او با خشونت آبسِسد بوده. او کانتراسترایک بازی میکرده. او از دارک نت اسلحه خریده. او نژادپرست بوده و از هیتلر خوشش میآمده. او افسرده بوده و اضافه وزن داشته. او میخواسته معروف شود. او سرخود قرصهای ضدافسردگیاش را قطع کرده بوده. او دیوانهای با گرایشات راست افراطی بوده. در این روایت مدرسهی آن فرد ولی مقصر نیست. نظام آموزشی مقصر نیست، کلینیکهای روانی که ما را به زولوفت و زاناکس میبندند تا «درمان» شویم مقصر نیستند. مرکز خرید المپیا مقصر نیست. آن شعبهی مازراتی در محلهی عامل کشتار مقصر نیست. دولت آلمان و سیاست محبوب مولتیکالچرالیسم مقصر نیستند. نظام سرمایهداری و نهادهایش مقصر نیستند. به بیان دیگر مقصر فقط فرد است نه نظم نمادین موجود.
در روایت آنها مقصر یک فرد است: علی داوید سنبلی. به بیان دیگر مقصر فقط فرد است نه نظم نمادین موجود.این یک داستان تکراریست. سال ۲۰۰۹ هم وقتی تیم کرچمر، یک دانشآموز هفده ساله، در شهر وینِندن روی نهاد مدرسه و کسانی که در چشم او آن نهاد را نمایندگی میکردند اسلحه کشید و پانزده نفر را کشت و در انتها اسلحه را رو به خودش نشانه رفت و شلیک کرد، گفتند تقصیر کانتراسترایک است، تقصیر پدر فرد است که شکارچی بوده و چندین اسلحه داشته، تقصیر خود تیم کرچمر است که با خشونت آبسسد بوده، از بیماری روانی رنج میبرده و به خاطر افسردگی تحت درمان بوده. سه سال قبلش که سباستین بُسِهی هژده ساله با تفنگ و مواد منفجره و بمب دستساز به مدرسهاش در اِمزدِتن حمله کرد، چندین نفر را زخمی کرد و بعد خودش را کشت دقیقاً همین حرفها را زدند. چهار سال قبلتر از آن، بعد از این که روبرت اشتاین هویزر هفده نفر از جمله خودش را در دبیرستان گوتنبرگ ارفورت در آلمان کشت همین حرفها را زده بودند. این نوع برخورد با این نوع حوادث مختص جامعهی آلمان نیست. فیالواقع مسوولان، رسانهها و دانشمندان علوم انسانی در آلمان این سناریو را از روی دست همکاران آمریکاییشان کپی کردهاند. بعد از حادثهی تیراندازی در دبیرستان کلمباین که اولین کشتار جمعی به دست نوجوانان دانشآموز بود رسانهها، مردم، دانشمندان و مسوولان آمریکایی دوشادوش هم دقیقا همین برخورد را کردند. مارک ایمز از معدود ژورنالیستهای مستقل آمریکایی در این باره مینویسد: «آمریکاییها تقصیر را گردن هر چیزی انداختند الا دبیرستان کلمباین. گفتند تقصیر فیلمهاییست که خشونت ترویج میکنند. تقصیر مرلین منسون است. تقصیر خردهفرهنگ گُث است. تقصیر اینترنت است… تقصیر بازیهای کامپیوتریست (آن بار تقصیر بازی Doom بود)، تقصیر قوانین شل و ول اسلحه در آمریکاست، و مهمتر از همه تقصیر خود اریک هریس و دیلان کِلِبولد است که دچار فساد اخلاقی و بیماری روانی بودند. هر سوراخی را دنبال انگیزهی تیراندازی گشتند به جز محلی که در آن قتلعام رخ داده بود. دبیرستان کلمباین».
آسیاب غولآسا
مدرسه جای هولناکی ست. مدرسه جز اینکه بهترین سالهای عمر آدم را میدزدد کارکردهای دیگری هم دارد، از جمله: کشتن روح کودک و بازتولید انبوه حماقت، تولید برده و ارباب. تربیت گرگ و گوسفند، دفرمه کردن روان فرد و آماده کردنش برای جذب شدن در نظم نمادینی که اسمش را جامعه گذاشتهاند اما در واقع یک آسیاب غولآساست که در آن اربابان بردهها را به سنگ چرخان میبندند. هیچ میدانستید کلمه ی school ازریشه ی segh است که در زبان هندواروپایی به معنای تحت سلطه گرفتن و به تملک خود در آوردن است؟ از این روست که schooling در مورد رام کردن و تربیت اسب هم به کار میرود. فکر میکنید چرا بعد از گذشت بیش از ده روز پلیس هنوز حاضر نشده اسم مدرسهی علی، یا آنطور که خودش ترجیح میداد بنامندش، داوید، را در اختیار رسانهها قرار دهد؟ البته اسم آن مدرسه نهایتاً به رسانه ها درز خواهد کرد اما نه توسط پلیس. نهاد پلیس هیچگاه به نهاد مدرسه خیانت نمیکند. پلیس و مدرسه نامهایی گوناگون برای یک چیز هستند. اریک هریس عامل کشتار کلمباین این را میدانست. در لیست چیزهایی که او ازشان متنفر است پلیس و مدرسه همیشه در صدر جدولند. در یادداشتهای روزانهاش نوشته:
«تا به حال فکر کردهاید چرا به مدرسه میرویم؟ … برای خیلی از شما احمقهای گه روشن نیست اما کسانی که کمی فکر میکنند و توی بحر قضیه میروند داستان را میفهمند. به مدرسه فرستادن روشی است که جوامع به کار میبرند برای تبدیل کودکان و نوجوانان به رباتهای کوچولوی خوب، کارگران کارخانهها. به این خاطر است که در مدرسه ما را پشت میزها ردیف به دریف میچینند و برنامهی روزانهی مشخصی وجود دارد که در آن کلاسها با صدای زنگ از هم جدا میشوند. میگویند میخواهند ما را برای جهان واقعی آماده کنند. جهان «واقعی» اینطوری نیست. گه نخورید لطفاً. یکی از چیزهایی که ما را از سایر حیوانات متمایز میکند توانایی ما در فکر کردن است. پس چرا فکر نمیکنیم؟ مردم همینجوری امروز را فردا میکنند، تن میدهند به یک روتین کثافت. چرا اجازه نداریم آنجوری که خودمان میخواهیم بیاموزیم؟ چرا اجازه نداریم پایمان را بگذاریم روی میز و کمی راحت باشیم وقتی به درس گوش میکنیم؟»
هیچ میدانستید کلمه ی school ازریشه ی segh است که در زبان هندواروپایی به معنای تحت سلطه گرفتن و به تملک خود در آوردن است؟ از این روست که schooling در مورد رام کردن و تربیت اسب هم به کار میرود. فکر میکنید چرا پلیس هنوز حاضر نشده اسم مدرسهی علی، یا آنطور که خودش ترجیح میداد بنامندش، داوید، را در اختیار رسانهها قرار دهد؟امروزه در زبان انگلیسی خیلیها برای اشاره به انفجار خشم در انسان از اصطلاح پُستی شدن ( (going postal استفاده میکنند بیآنکه بدانند این اصطلاح از کجا آمده است. مارک اِیمز در کتاب پُستی شدن: خشم، قتل و شورش: از محیط کار در زمان ریگان تا دبیرستان کلمباین در زمان کلینتون و پس از آن، تنها کتابی که حوادثی از قبیل کلمباین را در بستر تاریخی اقتصادی-اجتماعی-سیاسی آنها بررسی کرده است، ایدهی جالبی را میپرورد. در بررسی تبارشناسانهی او مشخص میشود که این نوع حوادث نه از مدارس در انتهای دههی نود که از دفاتر پستی در اواسط دههی هشتاد آغاز شدند. اواسط دههی هشتاد زمانیست که در راستای عملی کردن سیاستهای نئولبیرالیستی ریگان، دفاتر پستی آمریکا به شدت تغییر کردند. ساعات کاری بیشتر، حقوق کمتر، وارد کردن استرس بیشتر به کارکنان برای بالا بردن بهرهوری، تهدید به اخراج و … محیط کار را برای کارکنان به جهنم تبدیل کرد. شرایط کاری کارکنان دفاتر پستی پیشاپیش آنقدر بد بود که در آمریکا که اعتصاب سراسری پدیدهای نادر است کارکنان دفاتر پستی در سراسر آمریکا در سال ۱۹۷۰ برای دو هفته دست از کار کشیده بودند، اعتصابی که با کمک ارتش و از طریق دادن وعدههای سر خرمن شکسته شده بود. ایمز رابطهی مستقیمی میبیند بین شرایط ناهنجار کاری که به کارکنان پست در زمان ریگان حقنه شد و حوادث خونینی که بعد از آن در دفاتر پستی گوناگون رخ دادند، حوادثی که در آنها کارکنان جان به لب رسیده روی همکاران و روسای خود اسلحه کشیدند و اغلبشان خود را کشتند (۱) (اصطلاح پستی شدن از اینجا میآید). در اواخر دههی نود این نوع از کشتار از دفاتر پستی به مدارس سرایت کرد، مدارسی که تحت نئولیبرالیسم تبدیل شده بودند به ماشینهای درونیکردن حس رقابت به عنوان یک ارزش بنیادی در کودکان و نوجوانان، ماشینهایی که وظیفهی اصلیشان بازتولید انبوه و از آن طریق عادیسازی منطق برنده-بازنده و ارباب-برده است. در خوانش مارک ایمز، اینگونه حوادث شورش بردگانند. هر پستچی یا دانشآموزی که روی همپالگیها و بالادستیهایش (رئیس دفتر پست یا معلم مدرسه) اسلحه میکشد یک نَت ترنر(۲) عصر مدرن است که از نظام بردهداری معاصر جانش به لبش رسیده است.
مسوولان، رسانهها و دانشمندان علوم انسانی اما ترجیح میدهند چشم بر واقعیتها ببندند. آنها خدمتگذاران نظم نمادین حاکمند. نظم نمادینی که در آن موفقیت یعنی نمرههای خوب در شکنجهگاهی که اسمش مدرسه است. نظم نمادینی که در آن توانایی یعنی گردن کلفتی و قلدربازی و بالا رفتن از نردبان ترقی از طریق پا گذاشتن روی کول دیگری، هوش یعنی تخصص در دروغگویی و کلاهبرداری و بادمنجاندورقابچینی، محبوبیت یعنی عددی که در قسمت «دوستان» پروفایل فیسبوکت حک شده، نظم نمادینی که در آن تن و روان آدمی کالاست، نظم نمادینی که در آن «نرمال» کسیست که قواعد بازی را بپذیرد، هرچه سازشکارتر نرمالتر، نظم نمادینی که در آن اگر شغل نداشته باشی یعنی بیارزش و خرفتی، هر شغلی هم نه. نجار قبول نیست. مکانیک قبول نیست. کارگر ساده قبول نیست. مشاور مالیاتی اما خوب است. نمایندگی فروش مازراتی خوب است، تحلیلگر بازار خوب است. مالک شعبهی مکدونالد خوب است، کارمند تله کام یا اپل خوب است. دکتر روانشناس خوب است. استیو جابز اما از همه بهتر است، استیو جابزی که هر وقت اراده میکرد کارکنانش را با تحقیر و بدون اعلان قبلی اخراج میکرد، که در جریان مصاحبه با متقاضیان کار کردن در شرکتش خشتک متقاضیان را روی سرشان میکشید که چرا انقدر خرفتند و وقتش را هدر دادهاند، که پول رفیق و همکارش در شرکت آتاری را بالا کشید و یک آب هم رویش، که زن و دخترش را برای سالها طرد کرده بود، خودش مسوول هتل پنج ستارهای که کارگزارش (بخوانید نوکرش) برایش پیدا کرده بود را با خاک یکسان میکرد که هتلتان خوب نیست، و هنوز نرسیده وسایلش را جمع میکرد و میرفت یک هتل پنج ستارهی دیگر، در حالی که زن و بچهاش کارشان فقط به گدایی نکشید، استیو جابزی که از او به عنوان «کارآفرین خلاق» یادمیشود اما در واقع نماد قلدریست، قلدریای که از سرتاپای سیستم میبارد: از تحریم ایران و تهدید کردنش به حملهی نظامی گرفته تا به توبره کشیدن خاک فلسطین و افغانستان، از درهمشکستن اتحادیههای کارگری و واگذاری اختیارات نامحدود به صاحبکاران برای استثمار کارگران گرفته تا بازگذاشتن دست پلیس برای کشتار سیاهان در خیابانهای آمریکا، از آزار زندانیان در ابوغریب گرفته تا استعمار یونان: میتوانم، پس میکنم. بله، امروزه مسوولان، رسانهها و دانشمندان علوم انسانی همه برای نظم نمادینی سینه چاک میکنند که به تو میگوید یا قلدر باش و پا بگذار روی بقیه و به جایی برس، یا خفه شو و تن بده.
در سال ۲۰۰۹ بعد از کشتار وینندن یک میزگرد تلویزیونی از شبکهی یک آلمان پخش شد، میزگردی پرمخاطب که برخلاف نامش، «بحث تند و تیز اما عادلانه» (۳)، در واقع بحثی سطحی و ناعادلانه است که در آن واقعیات کتمان میشوند و دروغها توسط متخصین حقیقت جا زده میشوند، میزگردی که انعکاسیست از سیستم حاکم. موضوع میزگرد دلیل وقوع حوادثی چون کشتار وینندن است و طبق معمول قسمت زیادی از بحث به نقش بازیهای کامپیوتری خشن خاصه کانتر اختصاص دارد. چند متخصص دعوت کردهاند و یک نوجوان دانشآموز. جدا از اینکه زمانی که به نوجوان برای حرف زدن داده میشود به مراتب کمتر از زمانیست که به خانمها و آقایان دانشمند، صحنهای هست که ریشهی مشکل را در آن به وضوح میشود دید: دانشمندان برنامه بر این باورند تقصیر کانتر استرایک است. نوجوان اما مخالف است. میگوید «این چه استدلالیست که شما میکنید؟ در مدرسهی ما همه کانتر استرایک بازی میکنند، دخترها کمتر اما آنها هم بازی میکنند». یکی از مهمانان برنامه که به نسبت بقیه کمسنوسالتر است با او موافق است اما مخالفان او در اکثریتند. در صحنهای که مد نظر من است پسر نوجوان میگوید «ما داریم دربارهی عواملی حرف میزنیم که باعث شدند آن کشتار اتفاق بیفتند، در این میان کانتر استرایک نقش خیلی کمی دارد، مفیدتر آنست که به عوامل اصلی بپردازیم: استرس در مدرسه، نارضایتی از مدرسه» (صورتش در این لحظه دیدنیست). ناگهان یکی از دانشمندان میپرد وسط حرف نوجوان دانشآموز، انگشت سبابهاش را میگذارد روی فکش طوری که نوکش زیر گوشش باشد و چهار انگشت دیگر را زیر چانه قرار میدهد و با قیافهای که خشم و غرور و تظاهر به روشنفکری از آن میبارد به دانشآموز میگوید «شما همهاش دربارهی مدرسه حرف میزنید، چرا از خانوادهاش نمیگویید؟ این چه جور بچه تربیت کردن است؟ این چه پدریست که در خانه اینهمه اسلحه نگه میداشته؟» در این میان یکی دیگر از متخصصان هم به کمک همکارش میآید و هر دو شروع میکنند همزمان حرف زدن و پدر روبرت را مقصر دانستن. به بیان دیگر توپ را میاندازند در زمین فرد و یک پدر منفرد و اتمیزه را محکوم میکنند، انگار که آن پدر از فضا آمده و محصول همین جامعه و نظام آموزشی ای که انعکاس نظام اقتصادیاش است نیست. نوجوان دانشآموز را آوردهاند اما حاضر نیستند به حرفش گوش کنند. او آنجاست تا برنامه ظاهری دموکرات و چندصدایی پیدا کند در حالی که در عمل کاملاً تک صدایی و فاشیستی است. در این گیرودار مجری برنامه میپرد وسط و بحث را دوباره میبرد سمت بازیهای کامپیوتری و از مخاطبان میخواهد گزارشی ببینند دربارهی فروشندگانی که بدون چک کردن اوراق شناسایی نوجوانان به آنها بازیهایی میفروشند که برای سنشان مناسب نیست. او هم توپ را میاندازد در زمین فرد، فردی که قانون را زیر پا گذاشته و بدون چک کردن اوراق شناسایی به اطفال ناخلف کانتر میفروشد. واقعاً جالب است. بانیان چنین حوادثی دور هم جمع میشوند و دنبال بانی حوادث میگردند. آنها اخلاف همان دانشمندانی هستند که برای توضیح دلیل فرار بردهها یک بیماری روانی جعل کردند و اسمش را گذاشتند دِرِیپتومانیا (۴). آنها همان کسانی هستند که سالها پیش دلیل شورش بردگان را نه به ماهیت ظالمانهی بردهداری، بلکه به حلول شیطان در روح برده، به جنون آنی، و به نمکنشناسی ربط دادند. طُرفه آنکه وقتی آن دو دانشمند کذایی میپرند وسط حرف نوجوانی که دارد یک کلمه حرف حساب میزند و بعد هم که مجری برنامه موضوع نقش مدرسه را به حاشیه میبرد، مخاطبان حاضر در استودیو هیچ اعتراضی نمیکنند. طُرفهتر آنکه همان مخاطبان مدام برای دانشمندانی که با نوجوان مخالفند دست میزنند اما وقتی با گوشهای از حقیقت که نوجوان مدعو تلاش میکند در آن نبرد نابرابر بهشان نشان دهد مواجه میشوند لالمانی میگیرند. این واقعیت که آنها در جامعهای زیست میکنند که نظم نمادینش نوجوانان را به اینجا میکشاند برای آنها زیادی ترسناک است. آنها ترجیح میدهند فکر کنند تقصیر کانتراسترایک است، تقصیر والدین نوجوان و خود نوجوان است، تقصیر فرد است. آنها ترجیح میدهند فراموش کنند که سباستین بُسه در نامهی خداحافظیاش نوشته بود «تنها چیزی که در مدرسه به طور فشرده و منظم به من آموزش داده شد این بود که من یک بازندهام». آنها ترجیح میدهند نقش خودشان را که هر روز و هر لحظه در حال بازتولید و مستحکمتر کردن نظم نمادینی هستند که نتیجهی منطقیاش اتفاقاتی از این دست است انکار کنند.
ناظران ساکت
در مقایسه با کشتارهای وینندن، اِرفورت و اِمزدِتِن یا سایر حوادث تیراندازی توسط دانشآموزان که مارک ایمز دهتایشان را در کتابش بررسی کرده داستان تیرانداز مونیخ اما دو پیچش دارد. یک: او در مدرسه تیراندازی نکرده. دو: او بنا بر شواهدی به نژادپرستی گرایش داشته.
در مورد نکته اول: درست است تیرانداز مونیخ در مدرسه تیراندازی نکرده اما تقریباً همهی قربانیها بچهمدرسهای بودهاند. ریشهی ماجرا را باید در مدرسه جست. بیدلیل نیست که او مدتی پیش از عملی کردن برنامهاش از از مدرسهای تیم ک.، محل وقوع کشتار وینندن، بازدید کرده و در یکی از پلاتفرمهای آنلاینی که در آنها عضو بوده نوشته است «تیم ک. از یاد نرفته». به شهادت چند تا از همکلاسیهای سابقش او هم مثل تیم سالها قربانی گروهی از همکلاسیهای قلدرش بوده است و این رفتارش را تغییر داده. این واقعیتیست که مسولین، رسانهها و دانشمندان به آن فقط به شکلی گذرا اشاره میکنند و بعد دوباره میروند سر موضوعات مورد علاقهشان: بیماری روانی، بازیهای کامپیوتری، نژادپرستی کور. خود تیرانداز اما در طول درگیری لفظیای که روی پشت بام پارکینگ با مرد مونیخی دارد آشکارا به دلیل و انگیزهی کارش اشاره میکند: «من هفت سال به خاطر آدمهایی مثل شما مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، بعد آنوقت من را فرستادند آسایشگاه روانی، من را به جایی رساندند که اسلحه بخرم و همهتان را بکشم». اولین کسی که ارتباط میان عمل او و تجربهی تروماتیک او از مدرسه را علنی کرد و باعث شد رسانهها و مسوولان به این موضوع حداقل اشاره کنند، یک نوجوان بود، نوجوانی که برای سالها، از کلاس اول تا کلاس هشتم، تنها دوست تیرانداز مونیخ بوده. او در صفحهی فیسبوکش نوشت:
«دیدن این که چطور همه دارند از کسی که زمانی بهترین دوست من بود حرف میزنند خیلی دردناک است. بله، دارم در مورد عامل کشتار روز جمعه حرف میزنم. همه او را یک بیمار روانی قاتل میبینند … اما چه چیز پشت عمل او نهفته است؟ چه چیز او را به اینجا رسانده است؟ بیشک او بیدلیل این کار را نکرده است… چیزی که من میتوانم به شما بگویم این است: او از مهربانترین و آمادهبهکمک ترین آدمهایی بود که میشناختم… هممدرسهایها اما به شکل گروهی اذیتش میکردند، کتکش میزدند، جلوی جمع تحقیرش میکردند، هم مدرسه ای هایی که به نظرشان این کارها «کول» بود، هم مدرسه ای هایی که خودشان را از او بهتر میدانستند. وقتی بهشان میگفتی نکنید، دست از سر این بردارید، تو را هم آزار میدادند و تهدید میکردند… از کلاس هشتم او دیگر آدم سابق نبود. برای من واقعاً تکاندهنده است که چطور همین بچهقلدرها حالا در اینترنت دارند سعی میکنند کار خودشان را توجیه کنند و حتی در مورد اتفاقی که افتاده است بامزهبازی دربیاورند».
موضوع مدرسه کمترین فضا را در روایت رسانهها و مسوولان اشغال میکند، اما ضروریست بدانیم اغلب دانشآموزانی که به چنین اعمالی دست زدهاند در مدرسه قربانی قلدری گروهی از همکلاسیها یا معلمان بودهاند.کمی بعد مادر یکی از همکلاسیهای سابق نوجوان تیرانداز هم در گفتگو با رسانهها ماجرا را تایید کرد و گفت که یک روز دخترها به زور آرایشش کردهاند و فرستادهاندش توی خیابان، روزی دیگر پسرها در زنگ ورزش روی لباسهایش شاشیدهاند. او دوبار به پلیس شکایت کرده. یکبار در دوازده سالگی که قربانی زورگیری شده و یکبار دو سال بعدش که سه تا از همدرسهایهایش او را در خیابان کتک زدهاند. پلیس در مورد ماجرای اول کاری نکرده. در مورد ماجرای دوم قربانی و قلدرها را نشانده پشت یک میز و گفته با هم حرف بزنید و مشکلتان را حل کنید. برخورد مسوولان مدارس هم با پدیده ی قلدربازی و اذیت و آزار گروهی از جنس برخورد پلیس است: چشم بستن بر آن. ندیدن آن. این یک واقعیت هولناک است که قلدربازی و اعمال زور بر دیگران چنان نهادینه شده که تبدیل به یک نُرم پذیرفته شده و یک عرف اجتماعی شده است.
موضوع مدرسه کمترین فضا را در روایت رسانهها و مسوولان اشغال میکند، اما ضروریست بدانیم اغلب دانشآموزانی که به چنین اعمالی دست زدهاند در مدرسه قربانی قلدری گروهی از همکلاسیها یا معلمان بودهاند. مارک ایمز در مورد ماجرای کلمباین مینویسد: یک روز عادی برای اریک هریس و دیلان کلبولد در کلمباین به معنای یک روز دیگر شکنجه بود. دیوِن آدامز، از هممدرسهای های آنها به کمیسیون بررسی کلمباین در فرمانداری گفته است که این دو نوجوان در مدرسه مدام «…نی، کج و کوله و …خل» خطاب میشدند. یکی از بازیکنان تیم راگبی مدرسه بعد از کشتار این قمپز را درکرده است:
«کلمباین خیلی جای خوب و ردیفیه، تنها نخالهها همون دوتا پسمونده بودن، اغلب بچهها از اون دو تا بدشون میاومد … معلومه که اذیتشون میکردیم، پس چی؟ انتظار دارین با دو تا آدم که با مدل مو و کلاههای عجیب غریب میان مدرسه چه کار کنیم؟ … اگه میخوای از شر کسی خلاص شی میباس اذیتش کنی، این بود که همهی بچهها به اونا میگفتن همجنسباز».
هریس وضعش از کلبولد بدتر بود، نه فقط چون لباسهای عجیب غریب میپوشید و یکی از این بچههای خورهی کامپیوتر بود، بلکه به این خاطر که قدش کوتاه بود، اهل آن ایالت نبود و روی سینهاش یک فرورفتگی داشت که به خاطر آن در زنگ تربیت بدنی لخت نمیشد و بیشتر بهانه دست قلدرها میداد که اذیتش کنند. بروکز براون، یکی از دانشآموزان سابق دبیرستان میگوید:
«یه بار نشسته بودیم با هم (با هریس و کلبولد) سیگار میکشیدیم که یه سری از بچههای تیم راگبی سر و کله شون پیدا شد. یه چیزی فریاد کشیدن و بعد یه بطری شیشهای خالی پرت کردن سمتمون که خورد کنار پای دیلان (کلبولد). من خیلی شاکی شدم اما اریک و دیلان گفتن: خودتو ناراحت نکن پسر، این کار همیشه شونه.»
در موردی دیگر از آزار و اذیت، یکی از بانمکهای مدرسه به دروغ به دفتر گزارش میدهد که اریک و دیلان مواد آوردهاند مدرسه، مسولین هجوم میآورند و اریک و دیلان را با های وهوی از کلاس بیرون میکشند، تفتیش بدنی میکنند، کمدشان در مدرسه و ماشینشان در پارکینگ را میگردند و طبیعتاً هیچ چیز پیدا نمیکنند. در یک مورد دیگر بانمکها در غذاخوری روی آن دو کچاپ میپاشند. آن دو انقدر هدف اذیت و آزار قلدرها بودند که حتی حرف زدن با آنها هم خطرناک بود. یکی از دانشآموزان دختر دبیرستان کلمباین به یاد میآورد که وقتی گروهی از بچهقلدرهای مدرسه او را در راهروی مدرسه در حال حرف زدن با دیلان دیده بودند، یکیشان بعد از تمام شدن مکالمه او را به دیوار کوبیده و بهش گفته «..نیپسند» و هیچکس هم برای کمک به او پا پیش نگذاشته.
اگر مثل من سالها قربانی قلدری همکلاسیها در مدرسه بوده باشید میدانید که اغلب یک جماعت بیعمل ناظر هم وجود دارد که یا با سکوتش فرد یا افراد قلدر را تایید و یا حتی با خنده و همراهی ضمنی تهییج هم میکند: کسانی که رنج تو را میبینند اما یا به هیچ کجایشان نیست یا حتی میخندند و لذت میبرند. این واقعیت جامعهای است که در آن روح جمعی مرده است و رنج دیگری یا لذت توست یا صرفاً رنج دیگریست و لزومی به دخالت و به دردسر انداختن خود نیست. از این روست که در انفجار خشم پستچی یا نوجوان جان به لب رسیده جماعت ناظر هم در آتش میسوزد. تفاوت نوجوان مسلح مونیخ با نوجوان مسلح وینندن یا ارفورت در این است که او آگاهانه یا ناآگاهانه در بیرون از مدرسه و در قلب شهر هم -در رستوران مکدونالد و مرکز خرید المپیا واقع در ثروتمندترین شهر ثروتمندترین ایالت آلمان- (به درستی) همان هیولایی را میبیند که در مدرسه زندگی او را به نابودی کشانده است: قلدرها و جماعت بیتفاوت ناظر. عمل او به این معنا یک عمل نمادین است نه یک انتقامگیری شخصی ساده. عمل اریک هریس و دیلان کلبولد هم عملی نمادین بود. نقشهی اصلی آنها این بود که اول مدرسه را با بمبهای دستسازشان منفجر کنند، بعد جانبهدربردهدگان را با تیر بزنند، بعد تا میتوانند پلیس بکشند و در انتها هواپیمایی را بربایند و بکوبند به نیویورک، نقشهای که با درست عمل نکردن بمبها نیمهکاره ماند.
این واقعیت جامعهای است که در آن روح جمعی مرده است و رنج دیگری یا لذت توست یا صرفاً رنج دیگریست و لزومی به دخالت و به دردسر انداختن خود نیست. از این روست که در انفجار خشم پستچی یا نوجوان جان به لب رسیده جماعت ناظر هم در آتش میسوزد.کلهسیاه گه
در مورد نکته ی دوم: بله، نوجوان تیرانداز مونیخ نژادپرست شده بوده است. اما هیچکس از شکم مادرش نژادپرست بیرون نمیآید. از آن گذشته، بیایید از خودمان بپرسیم که این چه جور راستگرای افراطیای ست که یک اسم یهودی روی خودش گذاشته، این چه جور نژادپرستیست که لیلا زن سیاهپوست همسایه در موردش میگوید «در چشم ما او یکی از مهربانترین پسربچههای ساختمان بود، به نظر ما او تربیتش از همه بهتر بود، یکبار که آسانسور خراب شده بود او آمد به من کمک کرد که کالسکهی بچهام را از پلهها بالا ببرم». روایتی که تمام ماجرا را به «عامل کشتار مونیخ یک نژادپرست و راستگرای افراطی روانی بوده است» فرو میکاهد تمام تقصیرها را به گردن یک فرد میاندازد و نقش جامعه را میپوشاند. نه فقط ریشهی شکلگیری انبوههی خشم در نوجوان تیرانداز مونیخ، که حتی دلیل منعقد شدن نطفهی نژادپرستی در ذهن او را هم باید در جامعه و مدرسه جست.
نژادپرستی در جامعهی آلمان نه تنها وجود دارد که درونی هم شده است. آلمان هم مثل سایر نقاط اروپا جاییست که در آن اگر به عنوان مهاجر نسل دوم حتی یک خارجیستیز دوآتشه هم بشوی باز یک خارجی کلهسیاه کثیفی. این را میشود در درگیری لفظیای که روی سقف پارکینگ مرکز خرید المپیا در مونیخ بین مرد پنجاهوچندسالهی آلمانی که در بالکن خانهاش نشسته و بعد از یک روز کاری آبجویش را میخورد که بعد برود بیفتد پای تلویزیون و مغزش را با لجن پرکند و نوجوانی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و روی خلقالله اسلحه کشیده به خوبی دید. نوجوان میگوید ترکها گُهند. میگوید آلمان به دنیا آمده و بزرگ شده و آلمانیست، به نظر مرد پنجاهوچندسالهی آلمانی اما او همچنان یک «کلهسیاه گه» است که «جایش در آسایشگاه روانیست»، که «کلهاش را باید کند»، مرد پنجاهوچندسالهای که بعدتر در مصاحبه با رسانهها گفت «پسره شانس آورد که اسلحه دست اون بود، اگه من هم اسلحه داشتم به جای شیشهی آبجویی که به طرفش پرت کردم یک گلوله توی مخش خالی میکردم». وقتی از او پرسیده شد به نظرش مقصر کیست، جواب داد: «مقصر مرکله که هر آشغالی رو تو مملکت را میده». بله اینها همه هست، اما این همهی داستان نیست. نژادپرستی در آلمان یک طرفه نیست. اگر گروهی از آلمانیها به خارجیها میگویند کلهسیاه گه، گروهی از خارجیها هم به آلمانیها میگویند خوکخور کثیف، نجس، …دهی آلمانی، سیبزمینی.
درست است که در مدارسی که آلمانیها در اکثریتند کودکان مهاجر مورد بیشتر مورد آزار و اذیت قرار میگیرند اما در مدارسی که کودکان مهاجر در اکثریتند داستان برعکس است. اسباب تاسف است که سویهی دیگر بحران نژادپرستی دیده نمیشود. دوست داشته باشید یا نه، این یک واقعیت است که در میان هیاهوی مدافعان حقوق مهاجران در آلمان صدای کودکان آلمانی که در مدارس آلمان قربانی تنفر نژادی همکلاسیهای مهاجر خود میشوند به گوش نمیرسد. لوکاس، پسربچهی دهسالهی آلمانی که در محلهی کرویتزبرگ برلین به مدرسهای میرفت که در آن کودکان مهاجران در اکثریت بودند و انقدر او را تحت آزار و اذیت قرار دادند که دیگر حاضر نبود به مدرسه برود یکی از این بچههاست. در گزارش کوتاهی که خانمی که خودش فرزند یک خانوادهی مهاجر است که در دههی هشتاد از ترکیه به آلمان آمدهاند برای شبکه ی ن.د. ر از این موضوع تهیه کرده او به یکی از مدارس محلهی کودکیاش، نویکُلن در برلین، میرود که در آن کودکان مهاجر اکثریت مطلق را دارند و نشان میدهد که چطور دنیس و جانی که از معدود بچههای غیرمهاجر مدرسه هستند مدام مورد اذیت و آزار گروهی هممدرسهایهایشان قرار میگیرند. آیا بچههایی مثل لوکاس یا دنیس و جانی چون آلمانی هستند قربانی نژادپرستی نیستند؟ آیا چون گروهی از آلمانیها نژادپرستند این بچهها حقشان است مدام انگولک شوند؟ در آلمان این نوع از نژادپرستی اغلب مسکوت میماند چون این خطر وجود دارد که با علنی کردن آن سریعاً خودت محکوم بشوی به نژادپرستی و گرایش به نئونازیسم. واقعیت اما این است که بحران نژادپرستی در آلمان پیچیدهتر از این حرفهاست که بشود با منطق سادهانگارانهی «آلمانیها نژادپرستند و خارجیها خوبند» توضیحش داد یا با سیاست-هویتی که مبنایش تجزیهی جامعه به گروههای هویتی یکدست و قربانیپنداری اقلیتهای قومی در جامعهی میزبانست یا با سیاست تکثرگرایی فرهنگی که خودش شکلی از نژادپرستیست برایش راه حل پیدا کرد. و تازه این هم همهی ماجرا نیست. مایکل نه ساله که از مادری آلمانی و پدری ترک به دنیا آمده هم در مدرسه مدتها از طرف همکلاسیهای مسلمانش مورد اذیت و آزار گروهی قرار گرفته چون گفته به نظرش خدا وجود ندارد. اما چرا چنین است؟ چون مدرسه ریزجهانیست از جامعه. شکلگیری گروههای تمامیتخواه مذهبی یا قومی در جنوبگان جهان (Global South) که از طرفی واکنشی ارتجاعی به تبعیض نژادی و اقتصادی شمالگان جهان (Global North) در برخورد با مردمان جنوبگان جهان از جمله مسلمانان است و از طرفی بازآورد کلانسیاست تکثرگرایی فرهنگی (بخوانید ایزولهسازی فرهنگی) در شمالگان جهان که هویتهای جمعی اینچنینی را به نام آزادی و به کام سرمایهداری جهانی ترویج میکند، در مدارس آلمان هم منعکس است. و اگر پسفردا مایکل مسلمانستیز، یا لوکاس و دنیس و جانی نژادپرست شوند چه کسی پاسخگوست؟ هیچکس. همهی کاسهکوزهها را سر خود آنها میشکنند و وجدان خودشان را راحت میکنند. طبیعتاً منظورم این نیست که هر کس نژادپرست یا مسلمانستیز میشود در مدرسه قربانی خشونت همپالگیهای مهاجر یا مسلمانش بوده، اما در مورد تیرانداز مونیخ این گزاره صادق است. کسانی که سالها در مدرسه او را آزار دادهاند بچههای ترک و عرب مسلمان بودهاند، هیولاهای کوچکی که خود محصول نظم نمادین موجودند.
هولدن کالفیلد
در خوانشی که زوایای گوناگون ماجرای مونیخ را درنظر بگیرد ما با نوجوانی مواجهیم که از پدر و مادری مهاجر در محلهای مهاجرنشین و فقیر به دنیا آمده، کودکیاش را آنجا گذرانده و همانجا به مدرسه رفته است، در مدرسه از طرفی زیر فشار سیستم رقابتیای بوده که انعکاسیست از سیستم رقابتی کل جامعهی نئولیبرالیستی، و از طرف دیگر توسط هممدرسهایهای قلدر ترک و عربش (که احتمالاً در مدرسه اکثریت را داشتهاند) تحقیر شده، آزار دیده و گاهاً کتک خورده (نمرههایش در مدرسه افت کرده و آیندهی شغلی تاریکی پیش روی خود میدیده، بعد مدام هم از رسانهها در مورد جنایات مسلمانها و سربریدنها و آدم آتشزدنهای داعش شنیده و دیده و در ذهنش همکلاسیهای قلدر ترک و عربش (بخوانید مسلمان) را با امثال ملاعمر و جان جهادی پیوند زده، شاید در خانه از والدینش در باب برتری ایرانیان بر اعراب هم شنیده، و علاوه بر اینها، علیرغم میلش برای جذب شدن در جامعهی میزبان به جرم کلهسیاهی پس زده شده و به فضای مجازی پناه برده.
مهاجرت از محله ی کودکی به محلهی ماکسفوراشتات نه تنها اوضاع را بهتر نکرده که بر وخامتش افزوده. ماکسفوراشتات محلهی غریبیست که در آن میلیونرها، طبقهی متوسط شهری و مستمریبگیران مهاجر یا آلمانی در کنار هم در صلح و صفایی ظاهری زندگی میکنند. مجتمع مسکونیای که تیرانداز مونیخ و خانوادهاش در آن زندگی میکردهاند تصویریست گویا از یک جامعه طبقاتی بیمار که با زور و تزویر سرپا نگه داشته شده: درآپارتمانهای رو به حیاط که در طبقات بالا چشمانداز آلپ هم دارند ثروتمندان زندگی میکنند (در طبقه آخر پنتهاوسهایی هستند که به بیش از سه میلیون یورو قیمتشان است)، در آپارتمانهای کوچکتر و سادهتری که بالهای چپ و راست مجتمع را شکل میدهند طبقهی متوسط رو به پایینی زندگی میکند که از طرف دولت مستحق سکونت در خانههایی که با سوبسید دولت ساختهشدهاند و اجارهی نسبتاً پایینی دارند شناخته شدهاند (نوجوان مورد نظر و خانوادهاش –پدری که راننده تاکسیست، مادری که در سوپرمارکت کار میکند، و برادری که چهار سال از او کوچکتر است- در یکی از این آپارتمانها زندگی میکردهاند). در آپارتمانهای رو به خیابان که به نسبت آپارتمانهای رو به آلپ و پنتهاوسها به زنبورخانه میمانند مستمریبگیران اسکان داده شدهاند. در طبقهی همکف این مجتمع یک بنگاه ماشینهای لوکس است که مشخص است ساکنان کدام قسمت مجتمع تا حال از درش تو رفتهاند و و ساکنان کدام قسمت با دهان آبافتاده کباب را از پشت شیشه فقط نگاه کردهاند.
سیاست پشت این مجتمع که معروف شده به «مدل مونیخ» تلاشیست از طرف دولت برای انکار تناقضات جامعهی سرمایهداری و ایجاد آشتی ظاهری بین طبقات گوناگون و نیز بین مهاجران و آلمانیهای «اصیل»، بدون دست زدن به ساختار طبقاتی. به گفتهی همکلاسیهای نوجوان تیرانداز، او در این محله هم در مدرسه مورد آزار و اذیت قرار گرفته و خودش را ناتوان از تمام کردن مدرسه و گرفتن دیپلم دیده. تمام نکردن مدرسه و پولدار نبودن پدر در جامعهی معاصر آلمان (و جهان) یعنی آیندهات پیشاپیش تمام شده. او که در ته تونل هیچ نوری نمیدیده طبیعتاً افسرده شده اما چیزی به خانواده بروز نداده، در چنان محله و در چنین شرایطی نوجوان تیرانداز هر روز روزنامهی مجانی آگهیهای مونیخ را پخش میکرده و حقوق اندکش را جمع میکرده که با آن اسلحه بخرد. پدرش که از یکی از دوستان پسرش شنیده که اوضاع روحی او خوب نیست، برش داشته برده پیش روانشناس. نوجوان کذایی دو ماه در کلینیک روانی «تحت درمان» قرار گرفته و وقتی بیرون آمده خشم و سرخوردگی حاصل از زیستن در جهنمی که اسمش جامعه است را به سمت همسنوسالهای خودش که به زعم او مسوول تباهی زندگی او بودهاند و پاتوقشان مرکز خرید المپیا و مکدونالد روبرویش است شلیک کرده (۵). من فکر میکنم اگر پلیس آن به اصطلاح مانیفست نوجوان مسلح مونیخ را منتشر کند، خواننده نه با متنی شستهورفته از نوع مانیفست آندرس برایویک که در آن نژادپرستی و مسلمانستیزی تئوریزه شده، بلکه با متنی آشفته و عصبی روبرو خواهد شد که بیش از هر چیز دربارهی تجربهی هولناک نویسندهاش از مدرسه و بیزاریاش از جامعه است، متنی شبیه یادداشتهای روزانهی اریک هریس یا حرفهای هولدن کالفیلد در ناتوردشت، هولدن کالفیلدی که در عصر ما به جای آرزوی نجات کودکان از دست جامعه، رویای نابودی آنها را در سر میپروراند.
بومرنگ
تیم ک.، نوجوان تیرانداز وینندن، قبل از عملی کردن نقشهاش مدام در مورد حملات یازده سپتامبر در اینترنت جستجو میکرده و تعداد زیادی عکس و فیلم آن واقعه را روی کامپیوترش ذخیره کرده بوده، اما همانطور که عمل او از جنس عملیات القاعده نیست، عمل نوجوان تیرانداز مونیخ هم علیرغم اصرار رسانهها با عملیات آندرس برایویک قابل مقایسه نیست، گیرم که خود این نوجوان هم مدتی عکس برایویک را به جای عکس خودش در واتساپ گذاشته بوده و درست همان روزی دست به اسلحه برده که برایویک پنج سال پیش برده بود. این فقط ظاهر ماجراست. کافیست کمی این ظاهر را بتراشیم تا تفاوتهای اساسی آشکار شوند: برایویک وقتی دست به کشتار زد که یک فاشیست بالغ سیویک ساله بود که به کمپ تابستانی نوجوانان حزب کارگر حمله کرد، نه یک بچهمدرسهای قربانی خشونت که طاقتش تمام شده و روی هم سن و سالان خودش اسلحه کشیده. برایویک خودش را نکشت. وقتی پلیس ضدتروریسم به جزیرهی محل وقوع کشتار رسید او بیمقاومت تسلیم شد. او میدانست که براساس قوانین نروژ حداکثر بیستویک سال حبس خواهد گرفت و سرانجام بیرون خواهد آمد و همپالگیهای فاشیستش در سراسر اروپا او را به عنوان یک قهرمان خواهند ستود. کشتار مونیخ در فرم و محتوا خیلی بیشتر به کشتار کلمباین میماند تا عملیات آندرس برایویک که با انگیزههای مشخص سیاسی انجام شده. «من از نوع بشر بیزارم» این تنها جملهایست که از به اصطلاح مانیفست نوجوان تیرانداز مونیخ به رسانهها درز کرده. عین همین جمله را میتوان در یادداشتهای روزانهی اریک هریس پیدا کرد. او یکیست از هزاران نوجوان جان به لب رسیده. اینکه بسیاری از فورومها و پلاتفرمهای آنلاینی که اعضایش نوجوانان هستند (از جمله پلاتفرم اِستیم که او در آن عضو بوده) بعد از کشتار مونیخ پر شدند از کامنتهایی که کار او را ستودهاند، تمایلات مشابهی را ابراز کردهاند و گاهاً غر زدهاند که چرا بیشتر نکشت، شاهدیست بر این مدعا(۶).
نوجوان مسلح کشتار مونیخ از فضا نیامده. او هم مثل اریک، دیلان، تیم، روبرت، سباستین و خیلیهای دیگر بومرنگیست که نظام حاکم پرتاب کرده و حالا برگشته و توی صورت خودش خورده است.از گفتن اینها قصدم نه انکار مسوولیت فرد در مقابل اعمالش بود، نه دفاع یا توجیه عمل نوجوان تیراندار مونیخ، نه میخواهم بگویم او مقصر نیست و همکلاسیهای ترک و عربش مقصرند، نه اینکه بگویم او نژادپرست نشده بوده و این وصلهها به «ما» نمیچسبد. نه! قصدم قرار دادن کشتار مونیخ در بستر اجتماعی-اقتصادی-سیاسی وقوع آن و نشان دادن این نکته بود که گرفتن انگشت اتهام به سمت یک نوجوان منفرد که نتوانسته خودش را با نظم نمادین بیرحم موجود وقف دهد نه تنها دردی از کسی دوا نمیکند و جلوی وقوع چنین اتفاقاتی را نمی گیرد، بلکه با مسکوت گذاشتن بحثهای ریشهای و پوشاندن واقعیات با ژستهای انساندوستانه و قمپزهای روشنفکرانه، آب به آسیاب سیستمی میریزد که با نهادهایش (مدرسه، خانواده، پلیس، کلینیکهای روانکاوی، دولت، بنگاههای اقتصادی، دانشگاه، رسانه) کودکان و نوجوانان را به اینجا کشانده است. نوجوان مسلح کشتار مونیخ از فضا نیامده. او هم مثل اریک، دیلان، تیم، روبرت، سباستین و خیلیهای دیگر بومرنگیست که نظام حاکم پرتاب کرده و حالا برگشته و توی صورت خودش خورده است. او یک بردهی شورشی کم سن و سال عصر مدرن است که در نبود آموزش به معنای واقعیاش و در غیاب یک جنبش رهاییبخش جهانشمول که پیریزیاش وظیفهی بزرگسالان است، بیآموزگار و گم شده در هزارتوهای این جنگل فردمحور قلدرپسند، از کورهراه نژادپرستی سردرآورده.
پانوشتها
۱. در ۱۹۸۳ پِری اسمیت یکی از کارکنان دفتر پست جانستون در کارولینای جنوبی ریسسش را کشت و دو همکارش را مجروح کرد و بعد به خودش شلیک کرد و مرد. همان سال جیمز بروکز در آتلانتای جیورجیا رییس دفتر پست و مسوول مستقیم خودش را کشت. دو سال بعد استیون براونلی یکی ازمدیران و یکی از همکارانش را در شیفت شب کشت. در ۱۹۸۶ پاتریک شریل، یک پستچی در شهر ادموند اوکلاهاما چهارده نفر از کارکنان دفتر پستیای که در آن کار میکرد و سپس خودش را کشت. دو سال بعد وارن مورفی کارمند دفتر پستی نئواورلئان لویزیانا رییسش را کشت و دو همکارش را مجروح کرد. چند ماه بعد جان تیلور دو همکار، همسر خودش و خودش را در دفتر پستی اسکوندیدو در کالیفرنیا کشت. دو سال بعد کارمند سابق دفتر پستی ریجوود نیوجرسی رییس سابقش و دوست پسرش را در خانهشان کشت و بعد به دفتر پسستی رفت و دو نفر از همکاران سابقش را کشت. همانسال توماس مک ایوان، کارمند اخراجی دفتر پست رویال اوک میشیگان چهار نفر را کشت، پنج نفر را زخمی کرد و بعد خودش را کشت. این کشتارها تا سال ۲۰۰۶ ادامه داشتند. در این میان صاحبان مشاغل دیگر هم به اعمالی مشابه با اعمال کارمندان پست دست زدند. به عنوان مثال در سال ۲۰۱۰ عمر شریف تورنتون، کارگر اخراجی شرکت پخش آبجوی محبوب بودوایزر هشت نفر از همکارانش و سپس خودش را کشت. در متاخرترین نمونه، سدریک لری فورد کارگر رنگکار کارخانهی اکسل که در هستون کانزاس ماشین چمنزنی تولید میکند وارد سالن مونتاژ شد، سه نفر را کشت، چهارده نفر را زخمی کرد و در تیراندازی متقابل با پلیس کشته شد.
۲. نت ترنر بردهی سیاهپوست آمریکایی بود که در سال ۱۸۳۱ شورش بردگان در منطقهی ساوتهمپون در ایالت ویرجینیای آمریکا را آغاز کرد. بردگان شورشی به رهبری او حدود شصت زن و مرد و کودک سفیدپوست را کشتند.
۳. Hart aber Fair میزگردی هفتگیست که از سال ۲۰۰۱ پخش میشود.
۴. Drapetomania که میتوان آن را به جنون فرار یا فرارشیدایی ترجمه کرد نام بیماری روانیای بود که دکتر آمریکایی ساموئل کارترایت در سال ۱۸۵۱ برای توضیح دلیل فرار بردهها اختراع کرد. او شلاق زدن را به عنوان درمان پیشنهاد کرد. گروهی از همکاران او اما قطع هر دو شست پا را در درمان بیماری موثرتر یافتند.
۵. میگویند او قربانیان خودش را آگاهانه و از بین خارجیها انتخاب کرده اما صحنهای که او از بعد از تیراندازی در مکدونالد از آن بیرون میآید و بیهدف رو به رهگذران شلیک میکند عکس این را نشان میدهد. از آن گذشته او به سمت مرد مونیخی هم شلیک میکند و پلیس هنوز ملیت ده نفری که زخمی شدهاند را اعلام نکرده. چه بسا این که از بین نه قربانی هفت نفر مسلمان بودهاند در واقع ترکیب جمعیتی مشتریان مرکز خرید المپیا و رستوران مکدونالد روبرویش را نشان بدهد و نه انتخاب آگاهانهی نوجوان تیرانداز را. اما حتی اگر او آگاهانه فقط خارجیها را هدف گرفته باشد هم فرقی در اصل موضوع که همانا نقش جامعه و خاصه مدرسه است نمیدهد.
۶. در مصاحبههایی که مارک ایمز با جانبهدربردگان تیراندازی در دفاتر پستی انجام داده بسیاری از آنها هم نه با بازماندگان قربانیان، بلکه با کسی که دست به کشتار زده همدردی کردهاند و گفتهاند که عمل او برایشان کاملاً قابل درک است.
بنظرام متن فتویی نوشته شده و خود نویسنده غرق در رادیکالیسم است، اینکه فقط ………… نام رام کننده را میدهد ولی مکتب و مدرسه این معنی را نمیدهد ،توجه به شکل جوامع و حرکت در درون آن جامعه زایده افکار ماوراییسم نیست بلکه آموخته از اطراف و شکل مناسبی از خانواده است، در قلعه هفت میلیاردی زمین و ناگزیری از پژوهش برای ارتقا یقیناً ضایاتی هم دارد که میتوان به همین نکات رسید، اما اینکه چه حسی را به اطراف القا کنیم بر گرفته از باور مردم و کمبود دانستی هاست و نمیتواند به مدرسه یا مکتب ارتباط مستقیمی داشته باشد،
با تشکر از شما. من در مدرسه که بودم مورد آزار و اذیت دیگر بچه ها قرار می گرفتم بیشتر کلامی. ترجیح می دهم بمیرم تا یک بار دیگر به آن خراب شده برگردم. ممنون
چه متن زیبایی. کامل.
فرض اول: گیریم تمام این مطلب درست،کو آن برنامه صحیح که همه این آشفتگیها رانداشته باشد؟
البته یک جا و فقط گفته”… غیاب یک جنبش رهاییبخش جهانشمول…”اما آیا این هم یک شورش کورنیست
درغیاب یک دانش بزرگ نیست؟
فرض دوم:اگرنویسنده فقط کمی وسیعتر دیده بود تمام استیو جابز راقلدری میدید؟ایشان حتما کسی دیگر راتمام نیک میشناسد؟
این مطلق گرایی چرا؟
فرض آخر:اگرازوکالت کودکان به بن ….یادهای کودکی بشر اگرمیتوانست برود نوعی دیگرنمی نوشت؟