آیا طبیعی است که انسانها یا به دلیل عدم توانایی در پیدا کردن شغل یا به دلیل زیاد کار کردن بمیرند؟ چه امکاناتی برای تغییر این وضعیت در شرایط فعلی وجود دارد؟
ونگوگ در ۱۸۸۱ در نامهای به برادرش تئو مینویسد «من یه مجنونم. شعلهی قدرتی را درونم حس میکنم که نمیتوانم خاموشش کنم، فقط میتوانم همانجور شعلهور حفظش کنم». رویاها و جنون کودکانه در اغلب آدمها رفتهرفته از بین میروند، و یکیماندن کار، زندگی، و رویای شخصی یا همان پایان از خودبیگانگی، دیگر امتیاز یا شانسی نادر است. نسرین شیریننیاز در روایتی اولشخص از زوال این شعله در روزمرگی کار میگوید.
مترو بیش از آنکه یک وسیله حملونقل عادی باشد یک ماشین بزرگ تولید نوع خاصی از انسان است؛ ماشین تولید «انسان زیرزمینی». انسانی دور افتاده از جامعه ی خود. یک انسان بیگانه شده از شهر. مترو هر روز من را از سطح شهر میکَند و در قالب یک «مسافر» صرف و تکثیرشده به زیر زمین میفرستد. جایی که دیگر خبری از کنش اجتماعی نیست و تو تنها با انبوه خلقی سر و کار داری که فقط انتظار میکشند.