چطور باید دنیا را معاینه کرد؟
به این دورهای که ما در آن زندگی میکنیم آنتروپوسین میگویند. دورهای که خلاصهی بچهمدرسهایش این میشود که زمین به علت فعالیتهای انسانها به شدت در حال تغییر است و مثلاً سطح آب دریاها بالا میآید یا باکتریها نسبت به آنتیبیوتیکها مقاوم میشوند.
قبلاً مرسوم بود که شروع عصر زمینشناسیآنتروپوسین را همزمان با انقلاب صنعتی میدانستند. حالا خیلیها ابتدای ماجرا را مصادف با شروع قرن بیستم میدانند. به هر حال شکی وجود ندارد که یکجایی بین ۱۷۸۴ (سال اختراع موتور بخار) و ۱۹۴۵ (سال اختراع بمب اتم) عصر هلوسن تمام شد و آنتروپوسین شروع شد.
ما میدانیم زمین تغییر کرده و مدرنیزاسیون اتفاق افتاده. اما اگر بخواهیم از تراژدی آنتروپوسین جان سالم به در ببریم باید اول بفهمیم که در این دوران چه اتفاقی افتاده است. از ابتدای قرن نوزدهم تا شروع قرن بیستم، چه اتفاقی افتاد که موجب تغییرات عالمگیر شد؟
داستان لندن: به دنبال اسطورههای عصر مدرن
برای درک ماجرا باید به پایتخت مدرنسازی عصر ویکتوریا برویم: لندن. از همین لندن بود که مفهوم «انسان معاصر» شکل گرفت. تو گویی که تا قبل از بیگبن، جهان در تاریخ اساطیری سیر میکرد و یکدفعه با حرکت عقربههای بیگبن، عصری نو شروع شد.
تا قبل از لندن قرن نوزدهم، هنوز خداوندگاران المپ در دنیا حکمفرمانی میکردند. هنوز زئوس پدر دنیا بود و پوسایدن موجها را رام میکرد. آپولون خورشید را میکشید و هرمس مسئول رساندن پیغامها بود. همهی سیر تاریخ با ابن خلدون قابل توضیح بود، برای شناخت بدن قانون ابن سینا کفایت میکرد، با ریاضیات نیوتن میشد حرکت تمام آونگها و چرخدندهها را توضیح داد و هنوز هیچ تناقضی وجود نداشت که ما را به مرگ خداوندگاران المپ مشکوک کند.
به دید بسیاری مهدود لندن “Smog” یکی از اولین نشانههای ظهور تغییرات اقلیمی دوران آنتروپوسین است. لندن دوران ویکتوریا ساختمانهایش در ابری از مهدودهای صنعتی مخفی شده و به صورت یکی از عناصر مکرر ادبیات در حافظه دستهجمعی رفته است.
مه لندن پدیدهای متعلق به خداوندگار جدیدی بود که شبیه هیچکدام از پدیدههای خداوندگاران عصر هلوسن نبود. معجزهای نو که هیچکدام از پرستشهای پیشن، دربارهاش صحبت نکرده بودند. نه خشکسالی، نه سیل، نه کثیفی، نه بیماری، نه آتشسوزی، نه جنگ، نه یخبندان، نه آتشفشان… بلکه آلودگی صنعتی که از عصای ایزدی جدید جرقه میزد.
مردم عصر ویکتوریا اولین مردمانی بودند که در دنیایی زندگی میکردند که تحت تاثیر وجود خودشان بود و به صورت زنده تغییرات شدید دنیا و احتمالاتی که دنیا آبستن آن بود را مشاهده میکردند. بنابراین میتوان بسیاری از نواقص ادراکی ما برای درک دنیای آنتروپوسین را در همان دوره هم دید.
اگر ما هنوز اثر گلخانهای را نمیتوانیم به شکل مسلم درک کنیم، مه لندن هم وجودی اسرارآمیز بود که طبق تقسیمات دنیای قدیم قابل طبقهبندی نبود. آیا این مه طبیعی است، یا مصنوعی و ساخت بشر است.
اولینبار بود که شکافهای تقسیمبندیهای قدیمی بشر رخ مینمود: چه چیزی زن است و چه چیزی مرد، طبیعی چیست و غیرطبیعی چیست. آیا تمایز واضحی است بین انسان و ناانسان، بین متمدن و وحشی»
اگر مبداء آنتروپوسین را همین دوران ویکتوریا بگیریم، اولین ساکنان دنیای آنتروپوسین، انسانها و هنرمندان عصر ویکتوریا در قرن نوزدهم بودهاند پس احتمالا در بینشان شاهدانی باشند که از اولین لحظات مشاهدهی آنتروپوسین حرف بزنند.
سرآغاز آنتروپوسین
این بخش مقاله ترجمهی بخش ۴ و ۵ مقالهی The Anthropocene: conceptual and historical perspectives به قلم آرمان سلاحورزی است.
انقلاب صنعتی که ریشههایش را میتوان در «بریتانیای کبیر» و در سالهای اولیه قرن هجدهم، یا در انقلابِ ترموصنعتی که در قرن نوزدهم در تمدن غرب اتفاق افتاد سراغ کرد، نقطهی پایانیست بر کشاورزی به مثابه فعالیت غالبِ بشر، و بدین ترتیب این گونه را وارد خط سیری کرد که با آن چه در قاطبهی هلوسن طی میکرد، تفاوت بسیار داشت.
انقلاب صنعتی بیشک یکی از تحولات عظیم، و تا به امروز برجستهترین تحولیست که در راه بسط سامان بشری اتفاق افتاده است. دلایل متضمنش احتمالا غامض و در فعل و انفعال با یکدیگر بودهند، که میتوان از جملهشان محدودیتهای منابع در برخی مناطق را ذکر کرد، همچنین شکلگیری ساختار سیاسی و اجتماعیای که طرز فکر تازه و مبدعانهای را از بند رهانید، و نیز آغاز یک نظم اقتصادی تازه که موکدا بر بازارها تکیه داشت.
در جهانی که بشریت ترکش گفت تا به انقلاب صنعتی داخل شود، یک خصیصه خودمینمایاند. این جهان، جهانی بود متاثر و مغلوب در برابر تنگنای انرژی، که روز به روز هم در حال تنگتر شدن بود. منابع انرژی اصلی به لحاظ مکانی و مقداری، به شدت محدود بودند. اینها شامل باد و آبی که بر سطح زمین جریان داشت میشدند، و در سطح زیستکره، محدود بودند به گیاهان و حیوانات.
همهی این منابع انرژی در نهایت مشتقشدهند از شارِ انرژیای که از خورشید میرسد، که رانهی جریانهای جوی و حلقههای هیدرولوژیک است، و انرژی بنیادین برای فوتوسنتز را تامین میکند. این فرآیندها ناکارآمدیهای ذاتیای دارند که چارهای برایشان نیست؛ گیاهان کمتر از یک درصد از تابش خورشید را برای فوتوسنتز به کار میگیرند و حیواناتی که گیاه میخورند تنها ده درصد از انرژیِ ذخیرهشده در گیاه را، به دست میآورند. این محدودیتهای انرژی یک تنگنای تاثیرگذار و قوی ساخته بودند که رشد تعداد و فعالیتِ انسانها را محدود میکرد.
کشف و استخراخ سوختهای فسیلی این تنگنا را شکست. سوختهای فسیلی نمودِ ذخایر عظیم انرژی بودند که از انرژی خورشیدی در گذشته باقی مانده بود، انرژیای که در طول دهها یا صدها میلیون سال فوتوسنتز انباشته شده بود. اینها منبع سوخت کاملی بودند -مملو از انرژی، چگال، با ترابریِ آسان و دسترسیِ نسبتا ساده. ناگهان استفادهی انسان از انرژی افزایش چشمگیر یافت. به طور کلی آن جوامع صنعتی چهار یا پنج برابرِ پیشینیانِ زارعشان انرژی مصرف میکردند، و خود آن زارعان به نوبهی خود سه یا چهار برابرِ اسلافِ شکارچی و گردآورندهمان.
بهرهکشی از سوختهای فسیلی به بشریت اجازه داد تا فعالیتهای تازهای شروع کند و به وسعت و شتاب فعالیتهای قبلیش به شدت بیفزاید. مهمترین نمونهی فعالیتهای تازه، توانایی ساختن ترکیبهای واکنشی نیتروژن است از نیتروژنِ غیرواکنشی که در جو موجود است، فرآیندی مملو از انرژی. در اساس این فرآیند صنتعی که با سوخت فسیلی ممکن میشود (فرآیند هابر-بوش) از هوا مواد بارورکننده میسازد.
نمونهی فعالیتهای شدتگرفته، یکی رشد سریع تبدیلِ زیستبومهای طبیعی و به ویژه جنگلهاست به مراتع و چراگاههایی که حالا به واسطهی فنآوریهای پاکسازیِ مکانیکی شده، راحتتر انجام میگرفت. نمونهی دیگر، افزایش مقدار آبی بود که با ساختن سدهای بزرگ میشد از رودخانهها برای استفادهی انسانی منحرف کرد.
نتیجهی اینها و دیگر فرآیندها و فعالیتهای وابسته به انرژی، این بود که تشکیلات بشری رشد چشمگیر یافت وو تاثیرش بر محیطزیست هم بیشتر شد. در فاصلهی سالهیا ۱۸۰۰ تا ۲۰۰۰، جمعیت انسانهای از ۱ میلیارد نفر به ۵ میلیارد نفر رسید، و در همین بازهی زمان مصرف انرژی چهل برابر و تولید اقتصادی پنجاه برابر رشد کرد. کسری از سطحِ خشکی سیاره که به فعالیتهای شدید انسانی اختصاص داشت، از حدود ۳۰ درصد به ۳۰ درصد افزایش یافت.
تاثیر روی محیطزیست هم در جو از همه واضحتر بود، در رشدی که گازهای گلخانهای دیاکسیدکربن، متان و نیتروز اکساید داشتند. دیاکسید کربن به طور اخص مستقیما به بالارفتن مصرف انرژی در عصر صنعتی مربوط است، چرا که ماحصلِ حتمیِ سوزاندن سوختهای فسیلیست.
اگرچه انباشتِ دیاکسید کربن در جو سنجهی خیلی کاراییست برای پی گرفتنِ ردِ آنتروپوسین و تغییرات و دگردیسیهایش، اما نمیتواند خیلی برای روشنکردنِ زمان سرآغاز آنتروپوسین به کار بیاید چرا که مخازن طبیعی کربن در اقیانوسها و خشکیها، تاثیر دوران اول عصر صنعتی بر جو را تعدیل کرده و عقب انداخته بودند. برای مثال دیاکسید کربنِ انباشته در جو در سال ۱۷۵۰، ۲۲۷ لیتر در یک میلیون لیتر بود، که در سال ۱۷۷۵ به ۲۷۹، در سال ۱۸۰۰ به ۲۸۳، و در سال ۱۸۲۵ به ۲۸۴ رسید، مقادیری که همگی در بازهی تغییراتِ معمول هلوسنی (بین ۲۶۰ تا ۲۸۵) قرار داشتند.
تنها در سال ۱۸۵۰ بود که انباشت دیاکسید کربن به حد بالای بازهی طبیعی دورهی هلوسن رسید و در ۱۹۰۰ تا ۲۹۶ لیتر در هم یک میلیون لیتر بالا رفته بود، مقداری که به اندازهی کافی بالا هست تا نمودِ تاثیراتِ قابلمشاهدهی انسانی، تاثیراتی ورای متغیرهای طبیعی، باشد. از سالهای میانهی قرن بیستم به این سو ترکیبات ایزوتوپیک دیاکسید کربن و انباشتِ رو به فزونیش در جو به دقت بسیار و به صورت مستقیم اندازهگیری شده است و نشان میدهد که بی هیچ شکی پای تاثیر انسانی در میان است.
پس آنتروپوسین در واقع چه زمانی شروع شد؟ دشوار است که بتوان برای ترادیسی و تغییری که در زمانها مختلف و با نرخهای متفاوت در مکانهای گوناگون اتفاق افتاده، تاریخ دقیقی معین کرد اما بدیهی است که در ۱۷۵۰ انقلاب صنتعی هنوز به درستی پا نگرفته بود اما در ۱۸۵۰ تقریبا سراسر انگلستان را دگرگون کرده و به بسیاری از دیگر کشورها در اروپا و به آنسوی آبهای اقیانوس اطلس یعنی به آمریکای شمالی گستردش یافته بود. در نتیجه پیشنهاد ما این است که سال ۱۸۰۰ میلادی را میتوان منطقا سرآغاز آنتروپوسین انتخاب کرد.
توجه داشته باشید که در اینجا از تاریخ تقویم مسیحی برای سرآغاز آنتروپوسین استفاده کردهایم، در حالی که معمولا وقتی میخواهیم اتفاقات قدیمیتر را در هلوسن تاریخگذاری کنیم از «پیش از اکنون» بهره میبریم. در مطالعات هلوسنی، به ویژه در تاریخگذاریهای رادیوکربن، اغلب از «پیشازاکنون» استفاده میشود، هر چند این «اکنون» را در واقع ۱۹۵۰یی تعیین میکنند که روزبهروز هم دارد دورتر و دورتر به نظر میرسد.
ما اما در اینجا از تقویم معیار مسیحی استفاده کردهایم هم به این خاطر که آشناست، و هم به خاطر اهمیتِ رخدادها و بزنگاههای تاریخیای که در تحلیلهامان بدانها برخواهیم خورد. اما چیزی که شگفتانگیز است این است که تاریخ «اکنون»ِ رادیوکربنی بسیار به سرآغازِ هم عصر اتمی و هم دوران «شتابِ بزرگ» نزدیک است، و این دوران شتاب بزرگ خود یکی از چندین نامزدِ تاریخِ سرآغاز آنتروپوسین است.
تشکیلات و فعالیتهای بشری بعد از جنگ جهانی دوم دنده عوض کرد. اگرچه تاثیر انسانی بر محیطزیست جهان در همان سالهای اواسط قرن بیستم هم کاملا قابل مشاهده بود و به بیرون از الگوهای تغییرپذیری در هلوسن پا گذاشته بود، اما نرخ رشد این تاثیرات بعد از سالهای میانی قرن به شدت افزایش یافت. این تغییر چنان غیرمنتظره و جدی بود که بازهی سالهای ۱۹۴۵ تا اوایل قرن تازه را سالهای «شتاب بزرگ» مینامند.
شکل ۱ نمودار تصویریِ شتاب بزرگ است. شکل ۱-الف که چندین سنجهعاملِ توسعهی تشکیلات بشری را از آغاز انقلاب صنعتی تا ابتدای هزارهی تازه نشان میدهد، گویای این مطلب است که همهی سنجههای فعالیتهای انسانی در حدود سال ۱۹۵۰، افزایش سریع و چشمگیری را از سر گذراندهند. برای مثال جمعیت در طی تنها ۵۰ سال از ۳ میلیارد نفر به ۶ میلیارد نفر رسید، و جهشی که در فعالیتهای اقتصادی اتفاق افتاده حتی از این هم جدیتر است و شاهدِ فزونیِ ۱۵ برابریش در این بازهی زمانی هستیم.
مصرف نفت و فراوردههای نفتی از سال ۱۹۶۰ به این سو ۳.۵ برابر شده است. بعضی از سنجهعاملها تا قبل از شروع شتاب بزرگ تقریبا صفر و ناموجودند اما خیلی زود بعد از پایان جنگ دوم مثل بمب منفجر شدهند. تعداد وسایل نقلیهی موتوری از ۴۰ میلیون عدد در پایان جنگ به حدود ۷۰۰ میلیون در سال ۱۹۹۶ افزایش یافت و هنوز به شیب ثابتی فزونی می گیرد. دورهی بعد از جنگ همچنین شاید رشد و توسعهی سریع سفرهای بینالمللی، مخابراتِ الکترونیکی و بههمپیوستگی اقتصادی بوده است، که همهشان تا پیش از شتاب بزرگ یا خیلی کم یا ناموجود بودهند.
دوگانه طبیعت-فرهنگ یا کارآگاهان به دنبال رد نیش خونآشامان
این بخش ترجمه آزاد و بیدر و پیکری از مقاله To Believe in Things That You Cannot”: Dracula and the Unthinkable به قلم تری آدامز است.
بعد از حدود ۱۴۵۰ تا ۱۶۴۰، بشریت تصمیم گرفت زمین را در مقیاس چشمگیر بازسازی کند. پس به نقطه عطف روابط بشر با طبیعت رسیدیم و سرآغاز «جهان/اکولوژی سرمایهداری» رقم خورد. این نقطه عطف باعث شد خیلی سریعتر و در مقیاس و در جغرافیایی وسیعتری، دگرگونیها رخ بدهند.
اما مضاف بر خود این تغییرات و شدتشان، نحوه نگاه بشریت به طبیعت به یکباره در پهنهی گستردهای از زمین، تغییر کرد و دوگانه طبیعت-فرهنگ سریعاً جهانیسازی شد.
اگر رد مسیر فکری بشر تا این نقطهی بحرانی (یعنی ظهور مهدود صنعتی لندن) را بگیریم، در بین دودها تمام تغییرات بعدی قابل تشخیص است. دورانی که بشر تبدیل به قدرتی شد که میتواند اقلیم را تغییر بدهد. به همین خاطر مکتوبات عصر ویکتوریا بسیار باید حائز اهمیت باشند. چرا که میتوانند لنزی باشند که به ما قدرت مشاهدهی این مهدود صنعتی را میدهند. در دوران ویکتوریا قدمت واقعی زمین حدس زده شد و حتی نظریهی تکامل سر رسید. اما جالب اینجاست که تقریبا میتوان گفت نوشتههایی که واقعاً و مستقیماً در رابطه با آنتروپوسین باشند، بسیار نادرند.
در عصری که ظاهراً زمین یکپارچه شده بود و آفتاب در سرزمین ملکه غروب نمیکرد، واقعبینی دانشمندها و ادیبان به ایشان اجازه نمیداد که چیز چندانی در رابطه با تغییرات زمین بگویند.
این حرفها حرف مفت بود. یا در واقع غیرسودمند، غیرواقعی و البته خیالاتپردازانه و گمراهکننده. البته استثنائاتی مثل داستانهای گوتیک هم وجود داشت. چرا که داستانهای گوتیک آن زمان از جمع فرهیختگان نسبتاً رانده شده بودند و بر عکس نویسندگان داستانهای جدی، نویسندگان گوتیک اجازه داشتند که به مسائل ظاهرا غیر واقعی بپردازند.
از رمانهای الیوت و دیکنر گرفته تا داستانهای تقریباً گوتیکی نظیر فرانکشتین، دکتر جکیل و مستر هاید، ماجراهای شرلوک هولمز و البته داستان دراکولا. جالب است که اثر این تغییرات زیستمحیطی و اضطرابهای همراهش را میتوان به صورت رمزنگاریشده در ادبیات گوتیک (که رسانهی مردمپسند قرن هجدهم بود) مشاهده کرد.
پس حالا فرصت خوبیست که در ادامهی مسیر افرادی مثل آمیتاو گوش (نویسندهی پستمدرن بنگالی اهل هند)، نور جدیدی بر رمان دراکولا بتابانیم و هستهی آنتروپوسین روایت را نشان بدهیم.
دراکولا و آنتروپوسین هر دو به یک شکل دستهبندیهای بشری و مرزهای از پیششناخته را به هم میریزند. انسانی که قبلا هویت مجردی داشت، تغییر شکل پیدا میکند و وارد مجموعهی گستردهتری از موجودات میشود که قبلا توانسته بود با ساختن مرزها ازشان جدا شود.
در بن روایت ترسناک دراکولا، قهرمان مبارزهای میبینیم که از قماش صنعتگران متمول و «مدرن» هستند. مشکل اصلی آنها با خونآشامی، مشکل عقیدتی است و عدمسازگاری دراکولا، با استانداردهای توسیعهای که در سر میپرورانند.
ونهلسینگ و رفقا خدمهی سیستم کاپیتالیستی هستند که میخواهد داراییهایش در امان باشند. شر ماجرا، موجودی با خوی حیوانی به نام دراکولاست که در بیرون از قلمرو فرهنگی دنیای معمولی زندگی میکند. در همان ابتدای داستان برام استوکر، شاهد وصف سفر هارکر هستیم که از لندن صنعتی به سمت شرق وحشی حرکت میکند.
در ترانسلوانیا تمام توسعههای تکنولوژیک محو میشوند و به قول خود هارکر این دنیا چنان ناشناختهاست که برخلاف لندن، بر روی هیچ نقشهی دقیقی تصویر نشده و از این سرزمین اگر شرقتر بروی به قلمروهای ممنوعه خواهی رسید.
در همان ابتدا هارکر خودش رو در مواجه مفهوم باینری فرهنگ و طبیعت میبیند. فرهنگی که پایتختش لندن است و طبیعتی که پایتختش ترانسلوانیاست. ترانسلوانیا یعنی جایی که به طور طبیعی یک لندنی نمیتواند تصورش کند، در قلمرویی شبیه تغییرات اقلیمی و باقی مسائل آنتروپوسین که در ناکجا زندگی میکنند.
دراکولای قصه اما یک موجود دوزیست یا در واقع چند زیست است است. او دوگانهی طبیعت و فرهنگ را به چالش میکشد و مخلوطی میشود از ناانسان، حیوان و محیط طبیعی. به همین خاطر مدام میتواند شکل خودش را تغییر بدهد. همین موضوع باعث رنجش خاطر هارکر میشود. وقتی که میبیند دراکولا آرام آرام از پنجره میگذرد، میخزد، سقوط می کند و با شنل بازش پرواز میکند، یکدفعه جا میخورد و نمیتواند این ظاهر غیرطبیعی و وهمی را بربتابد.
هارکر در نهایت مصمم میشود که نگذارد این نجاست پایش را به لندن بگذارد. چالش اصلی هارکر ناتوانی او در پذیرش آن چیزیست که شاهدش بوده. به قول آمیتاو گوش دراکولا و خونآشامان، نماد همهی چیزهای غیرقابل تصور و غیرقابل تعقل هستند. تمام اتفاقی برای هارکر میافتد، مخدوش شدن او و از دست رفتن تدریجیاش در اثر این مواجههی بعید است.
جالب اینجاست وقتی که در نهایت پای دراکولا به لندن میرسد، باعث ایجاد طوفانی میشود که «قابل تصور» نیست. روزنامهها از «بزرگترین و ناگهانیترین طوفانهای ثبت شده» حرف میزنند. طبق توصیف برام استوکر، با سرعتی که آن زمان فوقالعاده مینمود، تمام وجوه طبیعت، متشنج شده بود و موجها با خشونت سر میرسیدند و دریای آرام و زلال ناگهان بدل به هیولایی غرنده و بلعنده شده بود.
چنین نمودهای طبیعی در این داستان گوتیک، به شدت یادآور وقایع آنتروپوسین و تصویرشان در رسانههای مدرن و امروزی است. نوعی ناتوانی در توصیف و درک رخدادی طبیعی، و در واقع مشاهدهی طبیعتی که غیرطبیعی است و از قوهی ادراک ما خارج شده. تنها چیزی که را میتوان دید ورود شبحوار چیزی به کلبههای امن ماست. ترس و شک و تفرقهای که موقع ورود دراکولا به راه میافتد نمایشی از تمام اضطرابهای بشری است موقع نفوذ یک بیگانه به فضای مقدس ما.
نهایتاً حملهی تدریجی دراکولا به دنیای بوژوایی در لندن بسیار پیامدهای فاجعهواری دارد. او به همان شکل خونآشامی از نهادهای فرهنگی مستقر در لندن تغذیه میکند. همان نهادهایی که قرار است معرف هویت انسانی باشند. بنابراین در درجه اول مینا و لوسی هدف قرار میگیرند. برای دراکولا بدن زنانهی آنها، فضای داخلی و خانه و رابطهشان با مردانگی که اساس نگهداری نظام فرهنگی است، اهمیت دارد. دیگر قرار نیست که مرد خانه «زن را از همه خطرات محافظت کند»..
آنتروپوسین دوگانه باینری بین انسان و طبیعت را به چالش میکشد. تا قبل از دراکولا، لندن خانهای مستحکم بود و تا قبل از آنتروپوسین لازم نبود هرگز به طبیعت فکر کنیم، طبیعت فقط یک معنا داشت و آن هم «خانه» بود.
بنابراین بر میگردیم به همان نگرانی اصلی که چطور باید دربارهی چیزهایی صحبت کرد که هرگز قابل تصور نیستند؟ چطور درباره موجوداتی صحبت کنیم که پارهای انسانند و پارهای نیستند. آشنا هستند و نیستند. چطور راجع به تغییرات اقلیمی صحبت کنیم و بتوانیم آن موجود نامرئی که موقع تنفس هوا را اشباع کرده، موقع نوشیدن آب و موقع خوردن غذا ما را آلوده میکند، حرف بزنیم. چطور جای نیشهایش را ببینیم و تشخیصش بدهیم.
شاید رمانهایی مثل دراکولا در ظاهر خیلی غیرواقعی به نظر برسند ولی در عین حال میتوانند به ما امکان گمانهزنی بدهند و به ما کمک کنند تا با چالشهای شناختیمان در مواجه با پدیدههایی مثل آنتروپوسین بهتر کنار بیایم. ادبیات گوتیک و بعدها ادبیات علمی تخیلی و به طور کلی گمانهزن، چون از جریان اصلی ادبیات معمولا حارج شدهاند، راحتتر میتوانند بستری برای روشهای تصدیق و درک و مقابله با چالشهای آنتروپوسین فراهم کنند.
متیو املسکی جدیداً برای اولین بار از واژهی «آنتروپوسین آفریفایی» استفاده کرده است تا اثرات پیچیده جریان سرمایهداری جهانی و بحران زیستمحیطی ناشی از حضور انسانها را بر روی این قاره توصیف کند. در همان مقاله به یک مجموعه داستان به نام «قتلی در خورشید» ازدلمان دیلا نویسندهی اوگاندایی اشاره شده. املسکی به طور خاص بر داستان اول مجموعه به نام «داستان خونآشامی» متمرکز میشود که به داستان دراکولا را از نو میسازد و باعث جهش آن میشود تا دراکولا از شکل اروپایی و آفریفاییش بیرون بیاید. اینبار به جای اشراف اروپایی، گلهای از پشههای اصلاحشده ژنتیکی تصویر میشود و دنیایی خلق میشود که در محاصره فاجعه زیستمحیطی و نئوکلنیالیزم ابرشرکتهاست. در عین حال راههای بقا در این دنیای استعمارزده هم موشکافی میشود. هم دربارهی طرد شدن صحبت میشود و هم دربارهی بقا.
چطور باید دنیا را معاینه کرد؟
برای معاینه دنیایی که خون آشام آنتروپوسین به آن حمله کرده باید منشاء مدرنیته را پیدا کنیم باید از موتور بخار و معادن ذغال سنگ رد بشویم و به تجسمات قرن بیستویکمی آنها برسیم. باید به استراتژیهای جسورانه سرمایهداری برای فتح دنیا برسیم و به دنیایی بیپایان از کالاها و تلاشی بیتوقف برای توجیه عقلانیت اتفاقهایی که برای انسانها و زمین میافتاد. برای رسیدن به منشاء و پیدا کردن نیشهای دراکولا، باید شده برای لحظهای اولویتبندیهای سیاسی را تغییر داد و رابطه بین این تعییرات بنیادین و روابط قدرت، دانش و سرمایه در جهان مدرن را از نو کشف کرد.
باید دنبال روزهایی گشت که برای یک لحظه معدنهای ذغال سنگ خاموش شوند و دید که چطور گرمایش جهانی برای یک روز کند میشود و بعد روابطی که باعث شده به ساختن معدن ذغال سنگ برسیم را هم خاموش کرد.
چالش اصلی حال حاضر ما این است که باید دوباره انسانیت را از نو تعریف کنیم، انسانی که این بار از طبیعت جدا نیست. انسانی که در مرکز هستی قرار نگرفته.