روزی همه میمیرند (۱)
همیشه با خودم فکر میکردم چه چیزی ممکن است مرگ را بسیار سخت یا حتی آسان کند. با اینکه تجربهام از مرگ نزدیکان زیاد نبود با اینحال داستانهای فراوانی دربارهی مرگ خوانده بودم که در آنها شخصیتهای قصه به روایت نویسندهها انواع مختلفی از مرگ را تجربه کرده بودند برای همین هم تا حدودی این برایم قطعی بود که احساسات و افکاری که در لحظات آخر به سراغ آدمی میآیند میتوانند مرگ را از تجربهایی هولناک به پذیرش یک رهایی ارتقا ببخشند
برای درک این واقعیت که چقدر تاریخ تولد کسی میتواند بر وقایع زندگیاش تاثیرگذار باشد شاید ذکر این خبر به عنوان یک مثال کافی باشد که چندی پیش گوگل یکی از بزرگترین شرکتهای فعال در زمینهی تکنولوژیهای جدید در دنیای اینترنت و فضای مجازی اعلام کرد که در حال برنامهریزی برای اجرای شرایطی ست که طی آن حسابهای ایمیل کاربران این شرکت بعد از مرگ صاحبشان همچون بخشی از ارثیهی آنها بتواند در اختیار وراث قرار بگیرد برای این منظور شخص میبایست که پیش از مرگ اجازهی این کار را به صورت رسمی به شرکت گوگل بدهد و نام و آدرس اینترنتی وارث یا وارثان را برای گوگل مشخص کند.
صبح زود بود، با شنیدن خبر مرگاش روز شروع شده بود. تمام دو هفتهی گذشته هر شب کابوس این صبح را دیده بودم که بالاخره مرگ جان دوستم را میستاند. ما سالهایی از جوانیمان را کنار هم گذرانده بودیم. از امیرآباد به انقلاب، از دانشکدهی اقتصاد تا کتابخانهی ملی، از این کلاس به آن کلاس، از این رویا به آن رویا جوری کنار هم و دوشادوش پیش رفتهبودیم انگار که قرار است در انتها با هم خاکِ گِل یک کوزهگر باشیم اما آن روز صبح او تنها رفته بود تا در یک گور بینام و نشان در بیابانهای اطراف تهران بمیرد و من هزاران فرسنگ آن طرفتر در یک خاک غریب روبهرو با یک تنهایی به گوشی تلفنام زل زده بودم. به آخرین پیامها، پیامهایی که دو روز پیش وقتی هنوز نفس در دالانهای سینهاش در حال چرخیدن بود با دست خودش برایم فرستاده بود. نفسی که امروز صبح قبل از طلوع آفتاب به واسطهی بیماریی به نام کرونا دیگر بالا نیامده بود. در آن لحظات تمام تلاشم این بود که به یادش بیاورم، به جزئیات صورتش فکر میکردم. به صدا و لحن حرفزدنش و تنها چیزی که میخواستم این بود که جوری شفاف مقابل چشمانم تصورش کنم که برایم قابل توصیف باشد و انگار همین باعث میشد که زودتر محو شود و در نهایت «ناگزیر از پناه امن توهمات کنده میشوم و به برهوت واقعیت قدم مینهم، حال برای تابآوردن در این بیابان و این راه بینهایت چه توشهای دارم؟ بر گذار از این دوران در عمق سوگواریها به چه چنگ بزنم؟» (۲)
پیامها، عکسها و یادداشتها در شبکههای مجازی، اینها همه بخشی از هستی ما در دوران معاصر هستند که تا مدتها پس از مرگ و نابودی ما میتوانند همچنان بیهیچ کم و کاستی به زندگیشان ادامه دهند. ما همیشه همان جا در عکسهایی که از لحظه به لحظهی زندگیمان ثبت کردیم ایستادهایم و لبخند میزنیم. کامنت پستهای اینستاگرام و فیسبوک را پاسخ داده و برای مهمترین اخبار جهان توییت کردهایم و با صدایمان در پیامهایی که برای دوستانمان فرستادهایم از لحظهها میگوییم تا خاطراتِ خاطراتمان در ادوار زمان خوش بهجا بماند با اینحال کاش میشد معاصر نبود، کاش اینطور مصرف زمان و مکان و فضای دورانمان نبودیم. کاش از ما هم مانند پیشینیانمان تنها سنگ قبری بجا میماند. سنگی سرد و خاموش که هر لحظه یادآور پایان هستی انسانی بود که در زیر آن آرامیده است.
تنها کمی بعد از گسترش موج دوم شیوع ویروس کویید١٩ در ایران و اوجگیری آمار مبتلایان و به طبع آن کسانی که جان خود را از این بیماری از دست دادند، خانم م.الف عزیزم به قصد یک پژوهش راهی بیمارستانهای پایتخت شد تا از میان تاریک و روشنای اعداد و انسان به واسطهی علم آمار قصهای برای مرگ آدمهای هم عصر خودش به زبان علوم اجتماعی بنویسد غافل از مرگی که سایهی سنگیناش از پنجرههای بیمارستان به درازای یک دوستی طولانی کشیده شده بود تا در انتها مهر فراموشی بزند بر تاریخ یک دوستی، یا دست کم آنچه که از عمرمان به اشتراک در آن دوستی گذشته بود. صبحی که خبر مرگش را از مادرش شنیدم بیاراده به سراغ آخرین پیامها و مکالماتمان در واتسآپ رفتم، بیهیچ دلیل خاصی آنجا احساس امنیت میکردم. از دنیایی فروریخته، دنیایی دیگر سربرآوردهبود انگار که در نبود او به جملهها و کلماتش پناه آورده باشم فکر میکردم این پیامها بخشی از دوستم است که از چنگال مرگ امان یافته و برای من باقی مانده بود چیزی حقیقیتر از آنکه بتوانم منکر زنده بودنش در آنها شوم. پس یعنی تا پیامها آنجا بودند خانم م.الف عزیزم نیز میتوانست آنجا بماند و این پیامها تا چندین روز در اوج سوگواری تنها پناهگاه امن من بودند اما بعد از گذشت مدتی، از آنجا که میدانستم تنها راه مواجهه با فاجعه تن دادن به آن است، بیرعایت هیچ فاصلهایی. پس به اجبار در بستر فاجعه کمکم مرگ دوستم را باور کردم و ترومای آن را مدام به یاد آوردم تا در نهایت احساس امنیت ناشی از خواندن پیامها به سراشیبی انحطاط افتاد و من در اوج سوگواریها با لحظات واقعی به دور از سانتیمانتالیسم معاصر روبهرو شدم و با اینکه دهها و صدها بار پیامها را مرور کرده بودم دیگر تسکینی در کار نبود. توهم حضوری که در سالیان دوری در غربت به واسطهی اینترنت و تلفن پر شده بود حالا داشت رنگ سرد و هولناک واقعیت به خودش میگرفت و مرگ با صدایی آرام تاکید میکرد؛ اینبار دوری معنای دیگری دارد که هیچچیز نمیتواند جایش را پر کند پس خانم م.الف دیگر هرگز در دسترس نخواهد بود و قادر نیست هیچ پیامی را پاسخ بدهد، چون حالا زیر خاک است. آری حقیقت دارد و این همان پایان غیرمنتظرهی کابوس در دوران معاصر است.
اما از آنجا که معتقد بودم داستان یک نفر میتواند داستان همهی مردم باشد تصمیم گرفتم با کسانی که همچون من یکی از دوستان یا اعضای خانوادهشان را در اثر ابتلا به کرونا از دست دادهاند تماس بگیرم و داستان آخرین پیام و تماسهایی که از این افراد به جا ماندهاست را بنویسم چرا که ما در حال زندگی کردن یک لحظات مهم تاریخ هستیم و شاید مشاهدات ما سند با ارزشی برای فهم این لحظات در آینده باشد لذا با نگاه کردن به مرگ از دریچهی آخرین پیامهای یک بیمار مبتلا به کرونا در قرنطینهی بیمارستان خواستم تا حق خداحافظی را که به خانم م.الف بدهکار بودم بپردازم. روایتهای این گزارش داستان کسانیست که همچون من و شما غرق یک زندگی معمولی بودند. شب و روزهای زیادی را به امید رسیدن به آرزوهایشان از سر گذراندهاند و البته که در این راه داستان خودشان را داشتهاند اما در نهایت با شیوع جهانی یک بیماری اپیدمی تمامی آنها در انتهای قرن سیزدهم هجری شمسی با یک ویروس کوچک در مرکز سینهشان به واسطهی مرگ از چنگال تاریخ رهایی یافتهاند.
این مجموعه که با مدد از ادبیات و با هدف تسلی بخشی نگاشته شدهاست به کسانی تقدیم میشود که در ماههای اخیر عزیزانی را به دلیل ابتلا به بیماری کرونا از دست دادهاند؛ یعنی انسانهایی که رنج و ابعاد روانی درگیریشان با مرگی اینچنینی و نیز روایتهایشان هیچ جایی در آمارهای رسمی ندارد.
همیشه با خودم فکر میکردم چه چیزی ممکن است مرگ را بسیار سخت یا حتی آسان کند. با اینکه تجربهام از مرگ نزدیکان زیاد نبود با اینحال داستانهای فراوانی دربارهی مرگ خوانده بودم که در آنها شخصیتهای قصه به روایت نویسندهها انواع مختلفی از مرگ را تجربه کرده بودند برای همین هم تا حدودی این برایم قطعی بود که احساسات و افکاری که در لحظات آخر به سراغ آدمی میآیند میتوانند مرگ را از تجربهایی هولناک به پذیرش یک رهایی ارتقا ببخشند چون در واقعیت مرگ آنقدر قطعیست که نمیشود آن را در قالب منطق و استدلال گنجاند لذا در آن لحظات یعنی لحظات پایانی عمر، این تنها احساساتاند که کیفیت چگونه مردن را تعیین میکنند. آنچه در ادامه میخوانید روایت ر.ط چهل و یک ساله، وکیل دادگستری از زبان دوست و معشوقهاش است که در واقع داستان آخرین لحظات قبل از مرگش چیزی نزدیک به قصهی «ایوان ایلیچ» شخصیت داستانی با همین عنوان نوشتهی لئو تولستوی نویسندهی اهل روسیه است. ایوان که یکی از شخصیتهای معروف در ادبیات داستانی جهان است در روزهای انتهای عمرش با در آغوش کشیدن یک مرگ آرام، مجبور به تحمل رنج تنهایی میشود و با اینکه بر اساس شواهدی که داستان به دست میدهد، ایوان اصلا زندگی بدی نداشته با اینحال وقتی که پی میبرد قرار است بمیرد دچار بیقراری میشود و شبح معمولی بودن زندگیاش مثل خوره به جان او میافتد و درست به گفتهی نویسنده در سرنوشت ایوان «دلیل بیقراری او تنها اختلالی در کارکرد عادی اعضای بدن نیست بلکه مسئلهی اصلی مرگ و زندگیست، مرگ ایوان بسیار معمولی اما فوقالعاده هولناک بود…» (۳) و همین جملهی کوتاه و ساده عالیترین توصیف برای یک مرگ تدریجیست یعنی تجربهایی که ر.ط ۴١ ساله در آخرین روزهای عمرش آن را اینگونه سپری کرد:
از آخرین دیدارمان بیشتر از دو هفته گذشته بود. بیشتر از هر زمانی وقتمان آزاد بود اما شیوع کرونا مانع از دیدار و ملاقاتمان شده بود و همه چیز به تعویق افتاده بود. پیاماش را که بر روی گوشی تلفن همراهم دیدم خوشحال شدم که شاید امروز در دفتر کارش بنا باشد تا قرار ملاقاتی داشته باشیم که در کمال تعجب دیدم بدون یک کلمه اضافه تنها نوشته بود: «امروز جواب تست کرونا را گرفتم، مثبت است، از بعدازظهر در بیمارستان بستری شدم» و یک عکس از خودش به ضیمهی پیام الصاق کرده بود به محض خواندن پیام به تلفناش زنگ زدم، جواب نداد. چند پیام پشت سر هم فرستادم همه را دید اما بدون پاسخ باقی گذاشت. تا دو روز هیچ پیام و تماسی را جواب نمیداد و من در این مدت وضعیت بیماریاش را از برادرش جویا میشدم که آنها هم به توصیهی بیمارستان و به دلیل ارتباط با بیمار در قرنطینهی خانگی بودند تا اینکه شب سوم نیمههای شب بود که پیامی فرستاد و در آن نوشته بود که: «امروز دکتر بعد از معاینه گفت که حدود چهل درصد از ریههایم درگیر بیماری شدهاست» و بعد از آن پیام، تماسم را پاسخ داد با اینکه تمام جملاتی که بینمان رد و بدل میشد کوتاه بود با اینحال این اولین بار بود که در جواب حرفهایش هیچ پاسخی نداشتم برای همین سعی کردم با حرف زدن دربارهی روال عادی کارها و برنامههای روزانهام فضای گفتگو را عوض کنم که در کمال ناباوری متوجه شدم با صحبت کردن از روزمرگیها بیشتر عصبی شد و تلفن را بدون خداحافظی قطع کرد و این روال تمام مکالمههایی بود که در دورانی که در بیمارستان بستری بود تا پیش از رفتنش به بخش مراقبتهای ویژه باهم داشتیم او تمام مدت از اندک اندک تحلیل رفتن بدناش و بعد مردن حرف میزد. برای او که درگیر یک زندگی بینقص بود مرگ به یکباره به مسئلهای جدی تبدیل شده بود آن هم نه یک مرگ عادی مرگی که به قول خودش داشت یواش یواش خفهاش میکرد برای همین هم در آن روزها مدام با دقتی عجیب و وصفناشدنی از نمایش تنهای دم مرگ که در اطرافش بودند میگفت و البته از حسرت لحظههایی که میتوانست بیرون از بیمارستان به چه کارهایی بپردازد و من در تمام مدت از آنچه که میگفت و در ذهنش میگذشت متعجب بودم چون چیزی که داشت از روی تخت بیمارستان به عنوان زندگی دلخواه توصیفاش میکرد اصلا شبیه به آن چیزی نبود که در تمام این سالها از او دیده بودم و فکر میکردم حالا که بیمار شده زندگی برای او تنها یعنی نمردن…
مرگ، چیزیست که همیشه قرار است در آینده اتفاق بیافتد و این اطلاع از فناپذیری و میرایی در زندگی انسان حضوری دائمی دارد و از همین روست که فلاسفه، هستی انسان را «هستیای به سوی مرگ» دانستهاند اما این امرِ قطعی و تفوقناپذیر، درست روزی که از آن اطلاعی نداریم به سراغمان میآید. روزی شبیه تمام روزهایی که زندگی کردهایم. مرگ م.ش مادری ۵۶ ساله که در روزهای ابتدای شیوع بیماری کرونا جانش را از دست داد مرگی از این دست است. مرگی غیرمنتظره در یک عصر آفتابی و شاید شبیه به چیزی که راوی رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست در یکی از درخشانترین داستانها دربارهی مرگ در صحنهی مرگ مادر بزرگ توصیف میکند:
«میگوییم نمیتوان ساعت مرگ را پیشبینی کرد، اما وقتی این حرف را میزنیم تصور میکنیم این ساعت مربوط به آیندهای دور و ناروشن خواهد بود و هیچگاه فکر نمیکنیم این روزی که شروع شده، عصرش با مرگ تمام شود…» (۴)
آنچه در ادامه میخوانید روایت پدرام شش ماه بعد از مرگ مادرش است و توصیف او از آخرین تماس آنها با هم:
ساعت چهار بعدازظهر بود. مادر صبح همان روز در کمال صحت و سلامت به بازار رفته و مثل همیشه با زنبیل پارچهایاش که پر از میوه و سبزی بود به خانه برگشتهبود اما آن روز تنها چند ساعت بعد به یکباره دردی در بدنش احساس کرد و مدام میگفت که سرگیجه دارد. علائمی که مادر داشت بینابین شبیه چیزهایی بود که آن روزها در فضای مجازی به عنوان علائم کرونا دستبهدست میچرخید با این حال من به هیچ عنوان حضور مرگ را نزدیک خودم و خانوادهام حس نمیکردم اما خواهرم نگران بود و برای همین هم با وجود اینکه در رسانهها مردم را از رفتن به بیمارستان منع کردهبودند به اصرار او مادر را به اورژانس بردیم و چند ساعت بعد در کمال ناباوری مادر به بخشی منتقل شده بود که مخصوص بیماران کرونایی بود. باورش برای همهی ما سخت بود. تازه روزهای ابتدایی شیوع بیماری بود و اینکه در همین ابتدا یکی از اعضای خانواده به صف مبتلایان پیوسته بود من را حسابی نگران کرده بود. ساعت ده همان شب مادر با اصرار زیاد و به کمک یکی از پرستارهای بیمارستان با ما تماس گرفت و ما یکی بعد از دیگری از صفحهی کوچک گوشی تلفن همراه روبهروی صورت مادر، که تنها در عرض چند ساعت اینچنین تکیده شدهبود نشستیم. وقتی که نوبت من شد تا با مادر صحبت کنم، مادر با همان لحن و صدای همیشگیاش گفت:
پدرام جان حواست به گلدانهای حسن یوسف کنار پنجرهی بالکن باشد. سه روز یکبار پای هر کدام از آنها یک استکان آب بریز، از آن استکان دستهدارها که بابا برای چای خوردن استفاده میکند. فردای آن روز ساعت دوازده ظهر از بیمارستان زنگ زدند تا خبر مرگ مادر را به ما بدهند. تا چند روز زنبیل پارچهای خریدهایش روی کمد آشپزخانه دستنخورده باقیماند. بهمن ماه بود و حالا انگار خیلی وقت است که مادر در خانه نیست چون گلدانها، همهی گلدانهای حسن یوسف خشک شدند.
پاسکال در قرن هفدهم میلادی و در کتابی تحت عنوان تاملات مینویسد که:
«ما ضعیفترین در طبیعت هستیم. موجودات بشری ضعیفالحال هستند اما این ضعف ما عظمت ماست. جهان میتواند ما را خرد و خمیر کند. یک ویروس کوچک میتواند ما را نابود کند اما جهان، ویروس و بیماری هیچکدام این چیزها را نمیدانند، ویروس اصلا توجهی به این ندارد، این تنها ما هستیم که میدانیم میراییم و کرامت ما متضمن این ایده است، این قاعدهی اخلاق است…» (۵)
روایت انتهایی این گزارش حدِ فاصلِ میان مرگ و زندگی خانم م.الف ٣٧ ساله، دانشجوی دکتری علوماجتماعیست از زبان من:
جایی لابهلای گلهگذاری از اینکه مردم در خانههایشان نمیمانند و انگار که این بیماری هرج و مرج آن بیرون را بیشتر نمایان کرده باشد، نوشتهبود:
اگر قرار باشد همهی کارها با پایانشان معنا بگیرند پس مردن به عنوان پایان هستی، معنی بخش ماست؛ یعنی تنها مردن میتوانست معنای درست من م.الف را مشخص کند؟
من در جوابش ساده و کوتاه نوشتم:
از کجا معلوم قرار است تو بمیری؟ آمار یک علم دقیق است و به احتساب همین آمار شصت هفتاد درصد مبتلایان بهبود پیدا میکنند تازه شانس جوانترها خیلی هم بیشتر است.
در جواب یک ایموجی (شکلک) زرد رنگ که لبخند میزد فرستاده بود و بدون خداحافظی مکالمهی آن روزمان تمام شد. میدانستم حال جسمی خوبی ندارد و زود خسته میشود برای همین سعی میکردم با خلاصه کردن مکالمهها برخلاف چیزی که روال همیشگی در بحث و گفتگوهایمان بود، اجازه بدهم تا استراحت کند. دو روز بعد در یک پیام صوتی گفته بود:
تو درست میگویی، آمار علم دقیقیست اما هرگز فکرش را نمیکردم روزی من جز آمار کسانی باشم که در شیوع یک بیماری اپیدمی مردهاند. قبل از این تووی آمارهای زیادی بودم، مثلا در آمار پذیرفتهشدگان آزمون دکتری بودم حتی خیلی قبلترها یکبار در یک قرعهکشی بانک جز چند نفر از برندههای مبلغ اندکی پول شدم اما اینبار انگار خیلی فرق دارد حالا مرگم درست شبیه مرگ آنهاییست که در سالهای ١٢١٧٫١٢٢۵و١٢٣٣ و… در صف اول گستردهترین شیوع بیماریها در ایران مردند و ما تووی کتابهایمان در دانشگاه اعداد و ارقامی از مرگ آنها را خواندیم و در برگههای امتحانیمان نوشتیم، حالا من یکی از آنها شدهام.
سه روز قبل از اینکه از دنیا برود همدیگر را از پشت صفحهی گوشی تلفن همراه و به مدد اپلیکیشن واتساپ دیدیم. روی تختِ بیمارستان، در یک لباسِ صورتی رنگ و رو رفته، همراهِ مرگی که پهلوبهپهلویش نشسته بود و من که احساس بیچارگیام را نتوانستم با لبخندهای بیرمق پنهان کنم. گریهام گرفت برای همین هم مکالمهمان خیلی به درازا نکشید، فردای آن روز در یک پیام کوتاه برایم نوشتهبود:
انگار واقعا زندگی همهاش دربارهی مقاومت هر روزه در برابر رنج بود، هر نوع رنجی، چه جسمی چه روحی.
و این جمله را با استفاده از چند ایموجی زرد رنگ که همگی میخندیدند به شکل طنز آلود و دردناکی امیدوارانه کرده بود و این آخرین پیام خانم م.الف عزیزم بود و با اینکه امروز نزدیک به دو ماه از آن روز گذشته، درک اینکه به راستی آیندهای در کار نیست، پیام دیگری، دیدار دوبارهای و بحث پیچیده و دیالکتیک جنجالبرانگیز دیگری، حتی یک خداحافظی ساده هم در کار نیست من را سخت آزرده. با این حال من هر شب امیدوارم که خانم م.الف از جهان مردگان برایم پیامی بفرستد، خوابی، رویایی…
پی نوشت:
١-«همه میمیرند» رمانی از سیمون دوبوار نویسنده و فیلسوف اگزیستانسیالیست و فمینیست فرانسوی.
٢– بخشی از یکی از جستارهای شاهرخ مسکوب پژوهشگر، نویسنده و مترجم ایرانی.
٣– مرگ ایوان ایلیچ نام رمانی به نوشتهٔ لئو تولستوی، نویسندهٔ اهل روسیه است و داستان آن در روسیهٔ سدهی نوزده میلادی اتفاق میافتد.
۴– در جستجوی زمان از دست رفته عنوان رمانی نوشتهٔ مارسل پروست نویسندهٔ فرانسوی است. این رمان در هفت جلد نوشته شده که هرکدام نامی مستقل دارند.
۵– «تاملات» نوشته فیلسوف، ریاضیدان و فیزیک دان فرانسوی، بلز پاسکال (۱۶۶۲–۱۶۲۳) است پاسکال در «تاملات»، چندین تناقض فلسفی را بررسی کرد: بیکرانی و هیچ، ایمان و خرد، درون و ماده، مرگ و زندگی، معنا و پوچی و… و چنین به نظر میرسد که غیر از جهل، خضوع و گذشت به نتایج دیگری دست نیافت و با ادغام آنها شروط پاسکال را ایجاد کرد.
این اظهارات واقعا قابل تامل بود. برای من که پدرمو بر اثر کرونا از دست دادم خیلی خوب کلمات رو درک کردم. مرگ اجتنابناپذیر است، همه روزی خواهند مرد.