بحران یا گریزگاه؟
گمانهزنی درباره تغییرات جهان پس از کرونا همچنان بازار داغی بین متفکران دارد. نویسنده در اینجا اندیشههای ژیژک و بدیو را بهمثابه نمایندگان دو طیف متفاوت در این بحث بررسی میکند.
آیا جهانِ پس از کرونا تفاوت بنیادینی با جهان پیش از آن خواهد داشت؟ همهی کسانی که از زمان شروع این بیماری همهگیر سعی کردهاند تحلیلی از پیدایش و پیامدهای آن ارائه دهند، بهطور مستقیم یا ضمنی پاسخی به این پرسش هم دادهاند؛ پاسخهایی که میتوان آنها را بهطور کلی در دو دسته تقسیمبندی کرد: آری و خیر! از میان اندیشمندان انتقادی واکنشهای اسلاوی ژیژک و آلن بدیو بهخوبی دو سوی این مجادله را نمایندگی میکنند. در یک سو ژیژکی قرار دارد که معتقد است بیماری همهگیر کرونا، ضربهای جدی بر «بدنهی نظام سرمایهداری جهانی» و اخطاری است که میگوید نمیتوان همان مسیر سابق را ادامه داد. در سوی دیگر بدیویی ایستاده است که میگوید وضعیت کنونی «چندان هم استثنایی نیست» و ربط آن با یک انقلاب بیسابقه، همچنان مبهم است؛ انقلابی که هیچکدام از آنها که نویدش را میدهند، «راه و روش تازهای برای تحقق آن پیشنهاد ندادهاند».
دلایل بسیاری برای موافقت با ژیژک وجود دارد. وضعیت کنونی بیش از هر زمان دیگری تناقض میان اصول حاکم بر سرمایهداری و سعادت جمعی بشر را هویدا میکند. برای مواجههی مناسب با چنین وضعیتی، لازم میبود که پس از همهگیریهای پیشین بودجههای متناسبی برای پژوهشهای مرتبط اختصاص داده شود؛ پژوهشهایی که البته به دلیل سودآور نبودن ـ (چرا باید روی چیزی که معلوم نیست کِی اتفاق بیفتد سرمایهگذاری کرد؟) هرگز مورد علاقهی شرکتهای خصوصی و دولتهای خصوصیشده نیستند. لازم میبود که در ظرفیت بیمارستانها، حاشیهی امنیتی برای چنین روزهایی در نظر گرفته شود (طبیعتاً هیچ سرمایهداری از ظرفیتهای به کار گرفته نشده خوشاش نمیآید). از اینها گذشته، مدیریتِ چنین وضعیتهایی را هرگز نمیتوان به «بازارِ خودسامان» سپرد؛ دستکم اگر هدفمان، نه «رشد اقتصادی» که نجات دادن جان انسانها باشد. در یک کلام، اصلهای «سودآوری» و «نفع شخصی» که نظم موجود همواره آنها را بهعنوان تنها اصولِ سعادتبخش درونیسازیکرده است، امروز به داد ما نمیرسند.
اما همهی اینها وقتی دلایلی برای موافق بودن با ژیژک خواهد بود که ادعای او را به حوزهی اندیشه محدود کنیم. وقتی ژیژک از این حرف میزند که همهگیری ویروس کرونا، جان تازهای به کمونیسم میبخشد، میتوان بهدرستی و همصدا با بدیو از او پرسید: حتی اگر چنین تلنگری به تصور افراد از جامعهای که در آن زندگی میکنند را هم بپذیریم، اگر راهی از این اندیشه به عمل تبیین نشود، چگونه میتوان از تغییرهای انضمامی سخن گفت؟ واقعیت این است که وقتی ژیژک از ضرورتِ تغییری اساسی در ساختار جامعه حرف میزند که مواجهه با ویروس کرونا به «ما» نشان داد، گویی منظورش از «ما»، نوعی مای بشریِ یکپارچه است که نیاز به پدیدهای مثل کرونا داشت تا لزوم تغییر را درک کند. در حالی که هیچ مای یکپارچهای وجود ندارد. آگاهی و بهتبع عمل افراد را جایگاه آنها در مناسبات تولیدی است که متعین میکند. برای همین، آنچه که برای ژیژک (و برای «ما») یک فاجعه به حساب میآید، احتمالاً برای سرمایهگذاران شرکت داروسازیِ Pfizer و شبکهی خانگی نتفلیکس، یک جشنِ به تمام معنا است. بیتردید امکانِ اندیشیدن به نظمی متفاوت با نظام سرمایهداری، برای هر تغییر بنیادینی ضرورت دارد، اما اگر این امکان ذهنی را با واقعیتِ موجود اشتباه بگیریم- یعنی آن را بر واقعیت جهان فرافکنی کنیم ـ به نوعی از ذهنگرایی دچار میشویم که خود ماهیتی ایدئولوژیک پیدا میکند.
این خلط و جایگزینی امر ذهنی با واقعیتِ واقعاً موجود، شاید بیش از هر چیز در توصیفِ ژیژک از متزلزل شدن مرزهای دولت –ملت دیده میشود. «چنین تهدید جهانییی موجب پیدایش یک همبستگی جهانی میشود، تمایزات و اختلافات ما ناچیز شمرده میشود، همه برای یافتن یک راهحل با همدیگر کار میکنیم»؛ این را ژیژک دربارهی قرار گرفتن در چنین موقعیتهایی که کلِ جهان را تهدید میکند میگوید. اما در این مورد هم، سیر اتفاقات نشان داد، که مرزها نهتنها متزلزل نشدند، دولتها نهتنها به سوی همکاری و همبستگی با یکدیگر پیش نرفتند (جز مواردی خاص مانند کوبا که از نوع سوژگی متفاوتی برمیخیزد)، بلکه همان همکاریهای سابق هم متزلزل شدند. شاید مصادرهی ماسکهایی که آلمان از یک شرکت آمریکایی سفارش داده بود و قطع کردنِ بودجه سازمان بهداشت جهانی توسط آمریکا بهتنهایی بتوانند نمونهنمای این وضعیت باشند. البته در مقابل ممکن است کسی انتقال بیماران از ایتالیا و اسپانیا به آلمان را مثال بیاورد. این مثال بیشک بر نوعی همکاری بینالمللی دلالت دارد که در آن اولویتِ «هر کشور برای خودش» زیر سوال رفته است؛ اما این نوع همکاری در منطقهی اتحادیهی اروپا از شکل خاص روابط کشورها در این اتحادیه برمیخیزد و نمیتوان آن را پیامدِ متزلزل شدن مرزها در وضعیت کنونی دانست. همانطور که بدیو میگوید چنین شرایطی، نشانگرِ یکی از تناقضهای بنیادین سرمایهداری است: تناقض میان اقتصادی که جهانی است و قدرتهای سیاسی که هنوز در سطح ملی باقی ماندهاند. البته منظور از این حرف، نه انکارِ وجود سازوکارهای قدرت سیاسی در سطح جهانی بلکه نبود چیزی به نام دولتِ جهانی سرمایهداری است. و در چنین شرایطی، منطق حاکم بر نظم موجود، نجات سرمایهداریِ محلی است؛ چراکه نجات سرمایهداری محلی در کوتاهمدت به معنای نجات سرمایهداری جهانی در بلندمدت است. در واقع آنچه در عمل اتفاق افتاده است، به این خاطر با امیدهای ژیژک همخوانی ندارد که سرمایهداری، بنا بر منطق خود عمل میکند و نه اندیشههای به عمل درنیامدهی ما.
اما میتوان پا را حتی از این هم فراتر گذاشت و ادعا کرد که بحران کرونا میتواند در عین حال مواهبی بلندمدت هم برای سرمایهداری داشته باشد. یکی از مهمترین دلایلی که میتوان چنین ادعایی کرد، شباهت این وضعیت به جنگ است. و این اصلاً یک استعاره نیست. دونالد ترامپ رئیسجمهور آمریکا برای گسترش حوزهی اختیارات خود در مدیریت همهگیری، به قانونی متوسل شده است که مربوط به دورهی جنگ است. شباهتهای دیگری هم با دورهی جنگ وجود دارد. برای نمونه نیاز به تولیدِ انبوه کالاهایی که بهطور مقطعی حجم انبوهی از آنها مورد نیاز است، میتواند مفّری برای مازاد تولید سرمایه هم باشد؛ کالایی که در دورهی جنگ سلاح و در وضعیت کنونی تجهیزات بهداشتی و پزشکی و حتی بعضی حوزههای خاص مربوط به سرگرمی است؛ هرچند شاید این نمونه در نسبت با حجم سرمایهای که در زمانهای جنگ به سوی سلاح روانه میشود ناچیز بنماید. اما مواهب کرونا برای سرمایهداری در این خلاصه نمیشود. میتوان حدس زد که افزایش ناگهانی تعداد بیکاران در این بازه، «قیمت» نیروی کار در بازار و قدرت چانهزنیِ آن پس از این دوره را بهطور جدی کاهش دهد. و این بسیار به وضعیتی که سرمایهداری در بحرانهای ادواری خود طِی میکند شبیه است. سرمایهداری در مواجهه با این بحرانها، مدام میانِ سرمایهداری خصوصی و سرمایهداری دولتی (بهتعبیر ریچارد ولف در کتاب دموکراسی در محیط کار)، یا میانِ قانونگذاری برای بازار کار و مقرراتزداییِ از آن (بهتعبیر کارل پولانی) در نوسان است. در واقع دورههای گرایش به قطب سرمایهداری دولتی، گریزگاههایی برای سرمایه است که این امکان را برایش ایجاد میکند تا بار دیگر به روی رِیل بازگردد. (به این علت روشن که سرمایهداریِ مقرراتزداییشده تنها دو متر جلوتر از پایش را میبیند). همانطور که رابرتز در مقالهی مارکس و نظریهی بحران توضیح میدهد، بحران برای سرمایهداری در واقع یک جراحیِ دردناک، اما ضروری برای بیرون آوردن میزان سودآوری از حضیض است.
برای مخالفت با چنین تبیینی میتوان مواردِ تاریخیای را مثال آورد (برای نمونه پس از رکود بزرگِ دههی ۱۹۳۰) که بحران باعث شده است تا تغییراتی جدی در نسبت میان کارگر و کارفرما و قوانین اجتماعی رخ بدهد. هرچند این امکان هم وجود دارد که یکی از این دفعات بیمار زیر تیغ جراحی بمیرد! اما این مسئله به حوزهی امکانهایی بستگی دارد که در زمان بحران پیشِ روی طبقهی کارگر و نیروهای مترقی است. به این معنا، بحران دو وجه متضاد دارد که دوشادوش هم ماهیتِ آن را برمیسازند؛ بهطوری که نادیده گرفتن هر کدام از این وجوه منجر به بدفهمی آن میشود. اما اینکه در عمل چه اتفاقی در دورهی بحران رخ میدهد، یا به بیانی دیگر، اینکه این ماهیت متضاد چگونه متعیّن میشود، به حوزهی امکاناتی بستگی دارد که شرایط تاریخی پیشِ روی ما میگشاید.