در سوگ رئیس
نویسنده:
علی ثباتی
آدمهای برجسته هویّتی سخت پیچیده وُ چندوجهی دارند؛ نمیشود هستوُنیستشان را در هیچ گزارهی ارزشی یکّهای خلاصه کرد. آدم برجسته، آدم قلمبهدست، آدم اهل تفکّر، آدمی که چند دورهی تاریخی پُرفرازوُنشیب وَ نفسگیر را زیستهست، آدمی که هم اهل فلسفه بود، هم ادبیات، هم سیاست، هم اقتصاد، با تحصیلاتی بهکمال، وَ دانش وُ تجربهای،در نظر وَ عمل، هردو، جامعالأطراف وَ وسیع، باری آدمی ازایندست، در غَث وُ سمینِ دوجملهای مخاطبانی که از سرِ دلسیری وُ بینمازیِ فکری حرفی میپرانَند نمیگنجد. آدمهایی ازاینگونه چون منشورند، از هر سمتی که نور بر آنها بتابانی، طیفی از رنگهای نو میبینی؛ به تفسیرها گشودهاند، با گذر زمان نه سنگ وُ صلب، که منعطف وُ نوبهنو میشوند؛ وَ خاطرهشان، زمانهی تقویمیِ حضورشان در این عالَم، مشمولِ گذر زمان نمیشود بل با گذرِ زمان، از خاطراتی، مجموعهای پیوسته از روزان وُ شبان، در یادهای معدودیْ کَسان، فراتر میرود وَ بههیئتِ روایتی درمیآید معنازا وُ معنابخش؛ نه چون کسی که روزگاری زیست وَ روزی نیز زیستن را فروگذاشت، بل خاطرهای که در دالانهای ذهنیْ عمومی، وَ تاریخی پویا، در جریانِ آن زمانی که تجربهی زیستجهانِ مشترک آدمها میسازَدَش، تکرار میشود وُ، بههرتکرارِ خویش، جلوهای نو مییابد. باری، رئیس را چنین میدانم وُ میبینیم؛ نه لکّهی جوهری که خطِ خشکِ زمان را لَختی آبستن از حرْکتِ خویش کرد وُ ناپدید، که کلمهای، دالی، اسمِ رمزی، در جدال با خاموشی، در نفیِ فراموشی، که میرود وُ میپایَد وُ معناها را بازمیزاید. رئیس را، فراتر از تجربههای شخصیِ این وُ آن، عواطفِ فردی همپالگیها وُ دشمنها وُ معاصران، در میان میراثنامههای مانده میجویم، میخواهم، مییابم؛ رئیس را، که شخصاً مهری از او بهدل دارم، بیکه هرگز میان ما گفتوُگویی، صمیمانه، فردی، برقرار بوده باشد، حتّا در آن تکوُتوک دیدارها که دست میداد، باز، فرقی نمیکند، با مهری که از او بهدل دارم، به صددلیل، اینگونه میبینم که از اَفواهِ ما اسماش، وَ از خاطرات ما حضورش، فراتر مینشیند، چون گلشیری، پوینده، مختاری، احمد میرعلائی وَ چنین کَسانی که فراتر از حیات وُ مَماتیْ شخصی، درخودفرومانده، برای خویش، کورانه، عمر به سر آوردند وَ عمرِ بهسرآمدهشان، در غیابشان، روایتوار، قصّهگون، دریچهای از معنا را، که اگر نمیبودند ناگفته میمانْد، بر نسلهای بعد، بهروی بازماندگان، وَ حتّا آنها که هنوز پای در این دنیا ننهادهاند، پژواک خواهد یافت. باری، ازاینگونه بود رئیس. امّا، در این مختصر، که نمیخواهم صرفاً از قماشِ مراثی و اندوهیادها باشد، قصد دارم دو نکته را، که در نظر خود من برجستهتر مینُمود، از رئیسدانا، نه همچون ویژگیِ فردیِ او، که درمقامِ الگویی برای دیگر آدمیان تا از آن آموخته در پیاش گیرند، بازشُمارم.
نخست، زیستنِ با مسئله، آنسان که مسئلهای، قضیّهای، داستانی، بغرنجی، پرسشی، به زندگیِ درغیراینصورت ازهمگسیخته وُ رنگبهرنگِ آدمی تعریفیْ میبخشد، اُستوار، شکلمند، وَ متمایز. رئیس اینگونه زیست، اُستوار، شکلمند، وَ متمایز؛ زیستنی که حولِ داستانی شکل میگیردْ خودْ زیستنیست داستانساز که از رهگذرِ شکلی که به خود گرفتهست به زیستنهای دیگر نیز شکل میبخشد؛ زیستنِ رئیس، زیستنِ هرکسی نبود، وَ همازاینرو، آنطور که روزگاری براهنی بر سر مزار گلشیری گفت، مرگِ رئیس نیز مرگ هرکسی نیست. رئیس پرسشی داشت، وَ همهعمر بر این پرسش پای فشرد، وَ مدام پرسید، وَ مدام پاسخ جُست، برای همان پرسشی که طرحمایهی عمرش بود، تابهآخر، چندان که گویی یافتنِ پاسخی برای این پرسش، بیشوُپیش ازآنکه اقدامی باشد بر روی کاغذ وُ در نظر، کنشی بود، عملی، مجاهدتی که تنها میتوانست ضمن بهپرسشگرفتنِ هستیِ اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، وَ فرهنگی تعیّنِ معناداری به خود گیرد؛ او با کردارِ خویش پُرسان بود، نه بهحرف وُ نه در عالَمِ انتزاع، نه در پی تفسیرِ جهان، که در مسیرِ تغییرش. باری، ازاینگونه، ازاینگونه، پرسندهانسانی بود رئیس، که کَردههای خویش را، چون علامتهای سئوال، در عینیّت وُ عریانیشان، نثارِ ارباب قدرت میکرد وَ چالشی از جنسِ وجودِ خویش را، پیشِپاشان مینهاد. پرسیدن همچون زیستن وَ زیستن همچون مبارزهکردن. زخمِ صدایِ پُرسانِ او، بر صورتِ تاریخ معاصر، ازهمالان، ازهمیننزدیک، نیز رؤیتپذیرست. وَ این پرسش چه بود؟ عدالت! برابری! بین طبقات، وَ مخالفتی تمامعیار، هرروزه، دایمی، بااینکه کسی فروشندهی نیروی کارِ خود باشد تا صرفاً ناکی به کف آرَد وُ روز را بیگشنگی شب کند؛ طبقه، فاصلهی طبقاتی، نزاع طبقاتی، تضادّ منافعِ طبقاتی، لُبِّلُبابِ، ترجیعبند، وَ جانمایهی کیفیّتبخشِ حیاتِ پرسشگرانهی رئیس بود. صدای محرومان از حنجرهی او، وَ صدای او، انگاری، از حنجرهی محرومان برمیخاست. اینهمانیِ خودخواستهای برقرار بود، هست، میانِ سرنوشتِ او وُ سرنوشتِ محرومان؛ رفیقِ بیرفیقان، یار بییاران، عیّارِ بییاوران، وَ عَلَمکِشِ دستههای بینامِ سوگواران بود؛ غیبتِ صدای او، آنقدر که این صدا یکعمر، دههازپسدهه، بر پژواکدادنِ بهصدای محرومان گذشت، خوب که گوش میکنی، انگار، خودْ غیبتِ صدای محرومان است؛ در ذهنِ تاریخیِ ما، که در این درد مشترک با او، شاید، همدرد میبودهایم، اکنون، چنین جلوه مییابد که گویی این تمامیِ محرومانِ جهان بودهاند که در این لحظهی شکننده، صدای خویش را باختهاند؛ باری، اینطور پرسشگری بود رئیس.
دیگر اینکه، ستیهنده بود؛ دشمنی مشخّص را پیشپای تاریخ، دربرابر آینده، قَدعَلَمکرده وُ هولناک، تشخیص داده بود وُ بر سر آن بود تا هرچه در جامهدانِ هستیِ خویش میداشتهست، بر تنِ این ستیهندگی کند؛ چندان در این ستیهندگی علیه دشمنی که برای نوع آدمی خطرناک میدانست ثابتقدم بود، که هیچ رویدادی، گردشی، نَوسانی، تغییری در ساختارِ تاریخ انسان را جز از دریچهی آن ستیهندگی، آن نفیِ مستمرّ، آن مبارزهطلبیِ یکنفس، نمیتوانست دید؛ برای او، کلّ تاریخِ معاصر، کلِّ سرنوشتهای خُردوُکلان، کلِّ معماری رنجهای آدمیان، مایه از همین دشمنِ مشخّص میگرفت؛ دشمنی که تداومِ حضورش را، در اندیشهی خویش، با تداومِ رنجِ آدمها، وَ رنجِ زمین، وَ رنج آیندهای شومبخت، یکی انگاشته بود. درست در زمانهای که میدیدی اغلب چپگرایان، رفتهرفته، مخالفت با امپریالیسم را چون اشتباهی تاریخی، محجوبانه، یا فرصتطلبانه، در پستوی گذشتهی نهان میکنند، وَ سر در پی جهانی میگذارند، که در آن از امپریالیسم، نهتنها اعادهی حیثیّت، بل تفویضِ مشروعیّت نیز شدهست، باز این رئیس بود که سفتوُسخت، یکپارچه، دربرابر چنین چرخشی میایستاد وُ بیاستثناء، هرکجا، هروقت، پای بر این اصل میفشرد که دلبستن به استیلاجویی وُ غارتگری امپریالیسم، با هر بَزَکی هم که بر چهرهای بمالی، چه حقوق بشر، چه صدور دمکراسی، چه جهانیشدن، چه مبارزه با بنیادگرایی، باز دلبستنیست خطاکارانه وُ نابخشودنی. در دوران معاصر، صریح باید گفت، کمتر متفکّر چپی را میتوان یافت که چنین اُستوار، برقرار، وَ پیاپی، بیآنکه نشانههای ظاهرفریبِ روزگاری «نو» در دلاش سستی بیآفریند، بر این اصلِ ستیهندگی با امپریالیسم پای فشرده باشد وَ درست ازهمینروست که نبودِ رئیس، برای من، خاموشیگرفتن یکی از واپسین صداهای خیمهی چپگرایان است که هنوز مبارزه با امپریالیسم را، بیهیچ عذر وُ توجیهی، محلّ اصلیِ نزاع میشناخت وُ بازمیخوانْد وَ برخلاف دیگرانی که خود را در صف چپگرایان میبینند، هرگز این مسئله را با لطایفالحِیَلِ بابروز فرونگذاشت وَ هرگز، دمی، دست از ستیزیدن با این واقعیّتِ عریان زمانهی ما بازننشست.
برای تبیین این کد در پیکار زندگی
یا سوسیالیسم یا بربریت
نور افشان و راهنما بود واندیشه هایش خواهد بود.رییس دانا هم رییس بود هم دانا که کمتر کسی این دو صفت را باهم دارد.
عالی