همین را میخواست بگوید …
خاطرات نه وصفِ حال، بلکه وصفِ گذشتههاست. اما محمود دولتآبادی نشان داد میتوان به گونهای خاطرات را برگزید که در عین حال وصف حال باشد؛ سقوط از روشنفکری متعهد به داستاننویسی ملتمس در هر نظر و گفتگو.
سقوط آقای نویسنده را این سالها در هر مصاحبه و اظهارنظری، به عینه مشاهده میکردم. سقوط از چه به چه؟ از یک روشنفکر متعهدِ ضد سانسور و عضو کانون نویسندگان ایران، به داستاننویسی که با نگاه ملتمسانه در هر گفتگو و نظر، نهایتِ مطالبهاش از دولت انتشار کتاب «کلنل» در ایران و جمع کردن نسخههای کپی آن از کنار خیابان انقلاب است. داستاننویسی که در پیرانهسری «پلیس فتا» را شناخته و جعلنویسان جملات قصار را از برخورد «قضایی و قانونی» میترساند.
با این سقوط آشنا بودم، اما انگار سقوطی که در کتاب خاطرات هم رخ بنماید از جنسِ سقوط دیگری است. چرا که خاطرات، نه وصفِ حال، بلکه وصفِ گذشتههاست. اما آقای نویسنده نشان داد میتوان به گونهای خاطرات را برگزید و ویرایش کرد که در عین حال وصف حال باشد. «نون نوشتن» از این جنس است. خاطرات محمود دولت آبادی از سالهای میان ۱۳۵۹ تا ۱۳۷۴ که در قالب یادداشتهای کوتاه توسط نشر چشمه منتشر شده است. این کتاب برای اولینبار در زمستان ۱۳۸۸ و با تیراژ ۵ هزار و پانصد نسخه منتشر شد، و چند ماه بعد در بهار ۱۳۸۹ با تیراژی که امروزه چشمگیر محسوب میشود، در ۷ هزار و هفتصد نسخه!. نسخهای که من خواندم چاپ پنجم کتاب در پاییز ۱۳۹۴ است با تیراژ ۲ هزار نسخه. این کتاب تا سال ۱۳۹۷، ۹ بار تجدید چاپ شده است.
آقای نویسنده در مقدمه کتاب مینویسد: «آنچه در این گاهی نوشتنها آمده است در مسیر مدتی پانزده-شانزدهساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آنچه اندیشیدهام و نوشتهام انجام نگرفته. خواستهام هر آنچه در هر هنگام یادداشت کردهام بیاید، از آنکه خود بدانم در چه گاه چه میاندیشیدهام و شما نیز اگر خواستید بدانید!». ما نیز باید باور کنیم. باور کنیم که آقای نویسنده، یکی از روشنفکران به نامِ کشور، عضو کانون نویسندگان ایران و کسی که با جمع گستردهای از نویسندگان، شعرا، هنرمندان و فعالان سیاسی دیروز و امروز ارتباط داشته و دارد، در میان سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۷۴ در خاطرات خود به هیچ شخصیت سیاسی جز ابوالحسن بنیصدر اشاره نکرده است. آن هم چه اشارهای؛ اشارهای از سر لطف به روایت رسمی تاریخ معاصر: «او هم «همهدان» است و هم ملازاده است و هم روشنفکر و هم جاهطلب است و هم خودبین است و هم فرصتطلب است و هم فریبکار است و طبعاً دروغگو و هدفهایش را با تکیه بر فریب عامه مردم و گوشه ابرو نشان دادن به همه طیفهای قدرت و در خدمت ایشان مو به مو به دقت تعقیب میکند». معلوم نیست چرا در میان این همه شخصیت «دروغگو» و «فرصتطلب» (از چپ و راست) فقط آقای بنیصدر مورد توجه «استاد» قرار گرفته است. شاید هم این توجه بیخطرتر بوده است.
«استاد» کلاً تمایلی به باز کردن مطالب و توضیحات «اضافی» در خاطراتش ندارد. به همین دلیل در مورد اختلاف نظرهای درون کانون نویسندگان ایران در ابتدای انقلاب و موضع نویسندگان هوادار حزب توده در کانون به همین اکتفا میکند که «مشی حزب توده حمایت از انقلاب بود، در حالی که روشنفکران مجتمع در کانون و چند سازمان سیاسی چپ که نمایندگانشان در کانون حضور داشتند، مخالف نظرگاههای حزب توده بودند». حزب توده انقلابی بود و دیگران نظر دیگری داشتند.
آری. به همین سادگی. احتمالا آنها، یعنی شاملو، ساعدی و دیگران ضدانقلاب بودند! البته گلایه ایشان از کانون نویسندگان فقط محدود به مواضع سیاسی افراد حاضر در کانون نیست. معتقد است «یکی از مواردی که باعث وقفه در نوشتن کتاب سوم روزگار سپری شده مردم سالخورده شد، شرکت من در جلسات کانون نویسندگان بود» و بلافاصله پس از ذکر این جمله به یک «بیماری اجتماعی» میپردازد: «بخل اساس و بنهیِ رفتاری- روانی ما مردم است». احتمالا اعضای کانون به مقام و جایگاه ایشان حسادت میورزیدند و همین امر موجب کناره گیری و جدایی ایشان از کانون نویسندگان شد!
جلوتر که میرویم استاد از«ممیزی» رمان کلیدر حکایت میکند و این که «سرانجام طلسم شکست و وزارت ارشاد با انتشار رمان کلیدر موافقت کرد و مشروط به این که در پارهای از قسمتها اندک دستکاریای صورت بگیرد». ایشان با این تغییرات موافقت کرده و مینویسد: «در موردهایی از پیشنهاد ایشان استقبال نیز کردم چرا که این ایراد مستدل و منطقی بود». اما دلیل همراهی استاد با سانسور و حذف و اصلاح رمان کلیدر نکته جالبتری است: «به من گفته شد اگر میخواهی خوانندهی مسلمان با دیدهی خصمانه به اثر تو نگاه نکند، رعایت این نکات لازم است. و درست میگفتند چون من علاقهمند هستم که کارهایم بتوانند لب تاقچههای خانههای تمام مردم ایران جای داشته باشند».
بله، سقوط یک روشنفکر در پیِ حقیقت، که بیملاحظه تخیلش را به کار میگیرد و داستانی را خلق میکند، به داستاننویسی که این گونه تن به سانسور میدهد حکایت زندگی ادبی «استاد» است. و ما نمیدانیم آن که آن سوی میز نشسته بود در چه سطحی از دانش ادبی و تاریخی بوده که صلاح «استاد» و کارش را بهتر و بیشتر تشخیص داده و ایشان را مجاب کرده برای «لب طاقچه خانههای مردم» از خیر جملاتی و مفاهیمی بگذرد. «استاد» در خاطرات سالهای بعد نکات بدیعتری را مطرح میکند. از جمله در بیان خاطرات مربوط به سال ۱۳۶۷ و در بهمن ماه «به شدت افسرده» و «سگ خلق» شده که دو دلیل دارد: «اخبار مربوط به زندان و تبعات اجتماعی- انقلابی آن» و «وقفهای که در نوشتن روزگار سپری شده مردم سالخورده پیش آمده». اولی که حتماً به تعبیر ایشان «تبعاتی اجتماعی-انقلابی» قابل انتظار است و احتمالاً هر کسی خربزه میخورد باید پای لرز آن هم بنشیند. و دومی هم حتماً به دلیل شرکت در جلسات کانون است!
درگذشت سیاوش کسرایی یکی از موضوعات کلیدی کتاب است. ایشان با بیان چگونگی اطلاع از خبر درگذشت کسرایی نقبی به باورهای گذشته خود و بیثمری آنها میزد و در ادامه با بیان خاطرهای از آخرین دیدارش با شاعرِ درگذشته، کتاب را با «آن چه میخواست بگوید» یعنی نقدِ همزمان جریان چپ و کانون نویسندگان به پایان میرساند.
سیاوش کسرایی دور از وطن در گذشته است و «استاد» مینویسد: «کف دستم را به کرّات کوبیدم لب میز و میگفتم وای … وای…». دخترِ «استاد» شاهد ناراحتیاش است و میپرسد: «چی بود، کی بود بابا؟» و چون دختر «خوب و بی ادعایی» است و فقط هجده سالش است و گرافیک میخواند، به زعم «استاد» طبیعی است که کسرایی را نشناسد. اما ایشان حتی دغدغه شناساندن کسرایی را به او ندارد چون علاقهای ندارد درباره «وقایع تلخ» برای بچهها حرف بزند و مگر خودش که با این وقایع آشنا شد کجا را گرفت؟ «این تجربه شخصی خودم برای هفت نسل کافیست؛ چون جذب مفاهیم تلخ شدن در نوجوانی، به خصوص که در آمیخته شود و شد با تجربیاتی نه کمتر از آن تلخ، اخمی عبوس چهرهام را چنان به قواره سخت آراست که دیگر جز تعمیق خود، هیچ تغییری نیافت». بله، مبادا جوانان را با تاریخ و آن چه بر اهل قلم و اندیشه این سرزمین رفته آشنا کنیم تا پیشانیشان چروک بردارد.
«شاهکار» اساسی کتاب پایان بندی آن است که در واقع نتیجه مورد نظر از صغری و کبری چیدنهای «استاد» را پیش روی مخاطب قرار میدهد. ذکر خاطرهای از استاد مربوط به آخرین دیدارش با سیاوش کسرایی در نشست ادبیات معاصر ایران که توسط خانه فرهنگ جهانی آلمان در «سالن هزار نفری کنگرس هاله» برلین برگزار شد. در همین مراسم است که ایشان، «محمد تقی برومند و دو تن از رفقایش» را میبیند که «اخیراً موفق شده بودند از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بیایند این طرف و در آلمان بمانند».
در این دیدار کوتاه «تقی برومند، تودهای مومن بعد از شکست ۳۲، کارمند، آموزگار و کسی که تمام تودهایهای منطقه نارمک را شکل داده بود؛ فرزند یک ماهیگیر اهل شمال ایران؛ دوست نزدیک کسرایی و بهآذین، مردی بسیار بردبار و صادق، نیز زیرک و باهوش و باز هم مومن به سوسیالیسم، حزب توده و اهداف طبقهکارگر» بدون مقدمه به «استاد» جملاتی میگوید که در صفحه آخر کتاب توسط ناشر بولد (برجسته) شدهاست و جالب اینکه در کل این کتاب ۲۱۶ صفحهای، اینها تنها جملاتی است که بولد شده و با توجه به جایگاه جملات که در صفحه آخر است شاید بتوان این جملات را نیت آشکاری از نویسنده و ناشر دانست که قصد دارند بیشتر به چشم خواننده بیاید و در واقع همان نتیجهی مذکور از صغری و کبریهای پیشین است.
اما این جملات چیست؟ برومند (ب کیوان) راه طولانی را از مسکو به برلین آمده و با عجله به سراغ «استاد» میرود و پیش از سخنرانی ایشان سریع به او میگوید: «میدانم وقت نداری و داری میروی پشت تریبون، اما باید حتماً یک جمله را به تو بگویم… آن جا بردگی بود؛ بردگی محض به معنای کامل کلمه» (بولد شده در کتاب). «استاد» ابتدا تصور میکند منظور برومند حزب توده است و میگوید «طبیعی است» چون «پنهان و آشکار کارگزار سیاست بیگانه» هستند. برومند حرف او را قطع میکند و میگوید «منظورم حزب نیست، آن جای خود. منظورم شوروی است؛ اتحاد جماهیر شوروی!» (بولد شده در کتاب). و ادامه میدهد «همین، همین را میخواستم بگویم، دیرت نشود». (بولد شده در کتاب) پس از آن «استاد» در فکر فرو میرود و در خود اندیشه میکند: «جواب خسارتهای متزایدی را که از نوع چنان تبلیغاتی بر مردم و جوانان ما، بر خودمان، بر تاریخ و بر مملکت ما روا شده است، چه کسی باید بدهد؟» و کتاب خود را با این جمله به پایان میبرد که «دیگر چه لزومی دارد که درباره تاریخچه کانون نویسندگان چیزی بنویسم؟! باشد تا دیگران اگر لازم دیدند بنویسند، آن هم با اسناد و مدارک» بله، بهترین پایان بندی برای یک کتاب خاطرات که قرار است در تیراژ وسیع به اذهان جماعت ادبیات دوست جهت دهد، با دو جمله از سرِ سرخوردگی و ناامیدی، کل تاریخ حزب توده، کانون نویسندگان و مبارزات یکصد ساله ایران برای آزادی و عدالت خلاصه شد و خوانندهای که اندکی با این تاریخ و سیر حوادث آشنایی دارد متوجه نمیشود شخصی در جایگاه محمد تقی برومند چرا هیچگاه چنین نظراتی را در هیچ مطلبی بیان نکرد و آن همه راه را تا برلین طی کرده بود تا فقط به در گوش استاد بگوید: «آن جا بردگی بود».
بنده خودم از کردهای کلیدر هستم و مادر بزرگم میگفت با دستای خودش به گلمحمد یاغی ارد داده..کلیدر بزرگترین رمان ایران و بزرگترین دروغ ادبی ایران هم هست..دولت ابادی از یک یاغی سر راه بگیر یک قهرمان سیاسی ساخت اپارتمانشم گرفت..در جای خالی سلوچ هم پونصد هزار تومن از حزب توده گرفت از زبان خودشون..لطفا به همه کس و همه چیز شک کنید و بت نسازید وگرنه در بر همین چرخه خواهد چرخید..
حمله کردن به دولت آبادی راه خوبی برای لایک جمع کردن و حمایت شدن از طرف تندروهای موافق یا مخالف جمهوری اسلامیه. نویسنده این متن با چنان اعتماد به نفسی این متن رو نوشته انگار خودش از نظر ادبی همپای صادق هدایت یا از نظر سیاسی همپای بزرگترین سیاستمدارن جهانه!
درضمن دولت آبادی مثل بت هایی که شما می پرستید نیست که یا در جایگاه خدایی بشینه یا زیر پا له بشه. دولت آبادی یکی از بهترین چهره های ادبیات داستانی ایرانه، با تمام پستی و بلندی های مسیر زندگیش. نویسنده این متن بهتره به جای زیر سوال بردن این جایگاه با تکرار کلمه 《استاد》 در همه جای متن، برای بهبود جایگاه خودش تلاش کنه.
بوی تعفن کمونیسم و دیکتاتوری، اون هم از نوع استالینیش توی تمام سطور این نوشته به مشام میرسد. ارتجاع و رو به عقب رفتن فقط مختص مذهبیون نیست، این جماعت کمونیست و توده ای را هم اگر اجازه دهی و بتوانند، میخواهند استالین را از گور درآورده و دوباره بر کار بنشانند.
آقاجان، تمام شد، فکر وضعیت الان این کشور باشید. توده مرد، ملی مذهبی(چه ترکیب ناهمگونی) مرد، سلطنت هم مرد، الان با دیکتاتوری سیاسی و زوال فرهنگی چه میکنید؟
ممنون بخاطر مقاله عمیق و نقدتان.
و با تشکر از از فرج سرکوهی برای معرفی این نقد عالی.
نویسنده در اواخر متن مینویسد: «… بدون مقدمه به «استاد» جملاتی میگوید که در صفحه آخر کتاب توسط ناشر بولد (برجسته) شدهاست…»؛ از این فارسینویسی “نبوغآمیز” که بگذریم، نویسندهی محترم نمیداند ناشر نمیتواند جایی از متن را بولد کند و این کار نویسنده است؟ آدمیزاد بهتر است وقتی میخواهد نشان دهد مو را از ماست بیرون میکشد و خیلی منتقد و رادیکال و فهیم تشریف دارد، بداند از چه چیزی صحبت میکند.
شوروی رو باید نقد کرد؛ شکی هم درش نیست. اما مساله اینه: شوروی را چگونه نقد کنیم بی آن که در دامِ محافظه کاری بیفتیم! بیآن که آرزوهای اصیلمون برای عدالت و آزادی رو فراموش کنیم یا بهشون انگِ «حماقت دوران نوجوانی» بزنیم. درست مثل عاشق شدن. شاید جایی از زندگی لازم باشه طلاق بگیری، اما طلاقِ سالم، طلاقی ه که توش یأس نباشه، امید به عشقی اصیلتر باشه؛ همراه با آسیبشناسی گذشته و گشودن امکانها آینده.
آنچه مدِ روزه، نقد شوروی ه. مرده رو چوب زدن، هنرِ دفاع از وضعِ موجود شده. درد آدم هایی مثلِ دولتآبادی محترم ه؛ اونها طلاق رو تجربه کردهاند. اما همدردی با ترحم فرق داره. همدردیِ دست اینه که به طرف کمک کنی نسبت به بخشهای اصیلِ تجربهاش، مودب و ستایشگر باشه؛ نسبت به تلاشاش برای عدالت، نسبت به برادریای که تجربه کرد؛ نسبت به پویاییای که توی زندگیاش جریان پیدا کرد؛ درست مثل تجربهی عشق. کل حس ش این نباشه که «عجب غلطی کردیم!»
دو تا چیز رو پیشنهاد میکنم بخونیم همهمون در این زمینه: مقالهی «برای نسلی که عاشق نمیشود» از سارا شریعتی و کتاب «زندگی، مقاومت و مبارزهی میشل بن سایق.»
آدمی هر چقدر «روشنفکر متعهدِ ضد سانسور و عضو کانون نویسندگان ایران»، آدمی هر چقدر درخشان حق دارد زمانی خسته شود، از پا بیفتد، دولت آبادی متعهد نیست همیشه مقاوم و سرسخت بماند. همان قدر که در این زمانه عسرت به گفته مسعود کدخدایی «سرشناس ترین نویسنده ی زنده ی ایرانی» است، ما را بس. خستگی اش را درک کنیم، سالها ماندن و تنها ماندن سخت است، جانکاه است، نیست؟
چه مطلب بیمعنایی، فارغ از استدلال و منطق. عجیبه واقعا اینکه مُد روز انتقاد به دولتآبادی شده به این بهانه که خواسته کتابش که ممنوعچاپ است از بازار جمع شود یا نقد حزب توده. کاش نویسنده مطلب به جای طعنه با تکرار «استاد» کمی استدلال به خرج میداد
دولت آبادی که همیشه برای نظام مقدس نرمالسازی کرده ولی شما اینهمه صغری کبری کردی، مشکلت این بود که به شوروی بد گفته؟! بعدم برای اینکه خاک بپاشی حزب تودهای که تحت امر یه کشور دیگه بوده رو پیوند زدی با مبارزات آزادی و عدالت؟
اون کثافتکده اگه جایی برای موندن بود، احسان طبری به خواهرزادش نامه نمینوشت که نیاد شوروی. آدم رو یاد ارزشیها میندازید شما تو انکار واقعیات و ورارونه جلوه دادنش
همین برداشت رو از این نوشته داشتم . دولت آبادی شخصیت رقت انگیزی است نویسنده این متن از او هم داغان تر
دقیق ترین گزاره کتاب که خالق کلیدر بر آن انگشت گذاشته این است:
«بخل اساس و بنهیِ رفتاری- روانی ما مردم است»
مطلب زیر را چندی پیش نوشته بودم. اگر پسندیدید می توانید آن را منتشر کنید. با احترام مسعود کدخدایی
میم یعنی محمود دولت آبادی
شناسنامه کتاب:
میم و آنِ دیگران
دولت آبادی، محمود
نشر چشمه- تهران ۱۳۹۱
چاپ اول. ۱۶۶ ص.
شابک: ۹۷۸۶۰۰۲۲۹۰۸۵۴
ما کتاب “میم و آنِ دیگران” را از محمود دولت آبادی می خریم و می خوانیم، از آن رو که آن را سرشناس ترین نویسنده ی زنده ی ایرانی نوشته است. و آیندگان نیز آن را خواهند خرید و خواهند خواند، از آن رو که آن را محمود دولت آبادی در باره ی شخصیت های سرشناسی نوشته است که هر کس به دلیلی دوست دارد تا چیزهایی در باره ی آنان بداند.
دولت آبادی در این کتاب، به ترتیب از نویسندگان و چهرههای سرشناسِ زیر سخن گفته است:
«محمدعلی جمالزاده»، «جلال آل احمد»، «سیمین دانشور»، «مهدی اخوان ثالث»، «احمد شاملو»، «محمدعلی سپانلو»، «جواد مجابی»، «علیاشرف درویشیان»، «سهراب شهیدثالث»، «پیتر هانتکه»، «آرتور میلر»، «عبدالحسین نوشین»، «بهرام بیضایی»، «اکبر رادی»، «هوشنگ گلشیری»، «رضا براهنی»، «ناصر تقوایی»، «محمدرضا لطفی»، «سارا دولتآبادی»، «محمدحسین ماهر»، «فریدون آدمیت» و «جیمز جویس».
لحن دولت آبادی در سراسر کتاب- به جز یک بخش که به آن پرداخته خواهد شد- یکسان است، و لحنی است فروتنانه، مؤدبانه، و در یک کلام پدرانه، و به همین دلیل سنگین و اندکی کهنه نگارانه.
به گمان من قرار دادن این چهره ها به ترتیب بالا اتفاقی نبوده است. او کتاب را با جمالزاده آغاز می کند که نوآور بود و پرچم دار، و سپس به کسانی می پردازد که هرکدامشان ویژگی هایی به یاد ماندنی داشته و یا دارند، و سرانجام آن را با نوشتاری در باره ی جیمز جویس به پایان می رساند، آن هم با برگزیدن واژگانی که نشان می دهد جویس تنها بهانه ای بوده است تا او بتواند از زندگی خویش سخن به میان آورد:
“دربدری، و سکوت معترض و خردمندانه ی همسری که تاب می آورد و تاب می آورد، بودن در لحظه لحظه ی شقاوت روزگار، سختی دربدری، دشواری مردی که جویس بود؛ و رنج و رنج و رنجی که نفرت های نهفته در خود را آشکار نمی کرد. الا به وقتی که از او خواسته شد در یک نمای خانوادگی بایستد برای یک عکس خانوادگی و او نپذیرفت و گفت: «من که کاره ای نیستم!»”.
دولت آبادی چنین ادامه می دهد:
“من، این جاطعم زهر آن زخم را بر قلب جویس هنوز حس می کنم. گویی به جویس گفته شد، خانواده هم با زبان درهم شکسته و فرو ریخته و باقی مانده است فقط همان زن صبور، لوسیا، ستونی از خیمه تا فقط تو بتوانی زیر سایه ی آن دست نوشته ها را ویراسته و باز هم ویراسته کنی!” ص. ۱۶۵
به واژه هایی که دولت آبادی در این دوجمله چیده است توجه کنید: “شقاوتِ روزگار”، “سختیِ دربدری”، “رنج”، “نفرت های کهنه”، “طعم زهر”، “زخم”، “درهم شکسته”، “فرو ریخته”، و “سکوتِ معترض و خردمندانه ی همسر”، و “زن صبور”.
شکّی نیست که دولت آبادی چنین واژه هایی را بی دلیل دنبال هم نچیده و شباهتی میان زندگی خودش و جیمز جویس دیده که از این سرای سپنج، این گونه شکوه می کند.
گفتم که لحن کتاب پدرانه است، و چنانچه در طبیعتِ این لحن است، همواره احساس های گوینده -هرچند صمیمانه هم که باشد- زیاد خصوصی نمی شوند، و چندان ویژگی نمی یابند و به ناچار در فاصله ای با خواننده یا شنونده قرار می گیرند، که این خود موجب می گردد تا خواننده یا شنونده، نویسنده را نه هم تراز یا در ردیفِ خود، بلکه در جایگاهی دیگر، و با فاصله ببیند؛ و این فاصله همان است که در تصویر ها خود را به شکل «پرهیز از لبخند» نشان می دهد.
با جستجو در بخش تصویرها در گوگل، می توان صدها عکس از محمود دولت آبادی را دید. از جوانی اش تا اکنون. در این عکس ها یک چیز توجه مرا سخت به خود جلب کرده است. لبخند یا لبخندکی بر لبان دولت آبادی در این عکس ها بسیار اندک است!
هنگامی که واژه های دستچین شده ی او را در دو جمله ی بالا در ذهن داشته باشیم، و هم زمان داستان هایی را که نوشته به یاد بیاوریم و به این عکس ها هم نگاه کنیم، حتّا اگر چیزی در باره ی زندگی او ندانیم، از نبود لبخند بر لبان او تعجّبی به ما دست نمی دهد، و شاید به همین خاطر است که تا کنون کسی به این موضوع نپرداخته است. گویا بدیهی است که او همواره دُژم باشد با عضلاتی منقبض که تو گویی هرگز آسوده نبوده اند! و البته این انقباضِ چهره که در عکس ها به خوبی پیداست، خاصّ دولت آبادی نیست و در میان نویسندگان ایرانی سخت عمومیّت دارد.
دولت آبادی که هنرپیشگی نیز کرده است، خوب می داند که نشان دادن احساسات چه نقشی در برقرار کردن ارتباط با دیگران دارد. و می دانیم که برای نشان دادن احساسات، ماهیچه های صورت و تغییر در آن ها چه نقش مهمّی را بازی می کنند. لبخند می تواند دعوتی باشد برای نزدیک شدن به یکدیگر، و برای دوستی و هم تراز قرار گرفتن، و البته برای کم کردن فاصله ها.
برای نمونه، لحنِ پدرانه ی دولت آبادی را در آن چه برای سهراب شهید ثالث نوشته است، می توان به خوبی دید:
“دریغا… که ما در مرگ یکدیگر را می یابیم. چنان که انگار با قهر زاده ایم، با قهر می زی ییم تا با آن بمیریم. نه پنداشته شود مشخصأ کس یا کسانی مورد قهر کس یا کسانی هستند. اصلأ چنین قصدی در کار نیست. قصد این است تا گفته شود در این روزگار عمومأ چنین است که روحیه ی قهر بر روابط میان هنرمندان حاکم است، سلطه ی قهر تا حد تکه پاره شدن شَعرهای رابطه. و این حالت فرساینده چندان به درازا می کشد تا مرگِ شخصیت در شخصی ترین وضعیت و حالت ممکن گردد؛ و زان پس همگان دریابند که موردی یا دست کم مورد مهمی برای قهر و بیگانگی وجود نداشته است. و بار دیگر سنت ادای دین جریان خود را آغاز کند.” ص. ۸۵-۸۶
از میان نوشته هایی که در باره ی این ۲۲ نفر در کتاب آمده، تنها نوشته ای که در باره ی گلشیری است، چیز دیگری است. در این بخش لحنِ نویسنده دیگر آن سنگینی بخش های دیگر را ندارد. صمیمانه است و پر احساس. در این جا دیگر او نه بر سکویی و با فاصله و پدرانه، بلکه روبه روی تو می ایستد و دوستانه سخن می گوید. پر احساس، و با لحنی که به مناسبتِ لحظه ها چابکی می گیرد، و با چشمی که می گرید.
در صفحه های صدو سی و یک، و صد و سی و دوی کتاب، دولت آبادی در بیمارستانی است که شاملو و گلشیری، هر دو در آن بستری هستند. شاملو در طبقه ی پنجم بستری است و گلشیری در طبقه ی چهارم:
“نخستین بار به اتفاق فرزانه طاهری رفته بودیم بالا. در بازگشت آیدا هم آمد هوشنگ را ببیند. این بار نمی دانستم چه خاکی به سر کنم! گفتم آقا، می خواهی کتاب بیاورم برایت بخوانم؟ مثلأ هزار و یک شب؟ در فاصله ی بی قراری هایش شاملو نگاه کرد و گفت: «شوخی می کنی؟!» نه؛ شوخی نمی کردم. فقط نمی دانستم چه می توانم بکنم. نشستم و سرم را تکیه دادم به دیوار. دلم می خواست آن قدر در سایه قرار بگیرم که دیده نشوم. کی برخاستم و بیرون آمدم، خود نمی دانم. اما به این انگیزه برخاستم که بروم اتاق گلشیری، او را بیدار کنم و قدری سر به سرش بگذارم. امید کودکانه ای داشتم به بهبود او، چون هنوز در بخش بود. رفتم. سرش افتاده بود طرف چپ، توی صورش تا نگاه کنم تخت را دور زدم، تکانش دادم و بالاخره سر توی گوشش بردم و داد زدم هوشنگ؛ هوشنگ… هوشنگ! نه؛ نه؛ نه! هیچ واکنشی نبود.”
در مجموع کتاب “میم و آنِ دیگران” که نمی دانم به چه علت در بخش شناسنامه ی کتاب به صورتِ “میم و آنِ دیگر” ثبت شده است، کتابی است که ساخته شده تا پرفروش باشد و مُهر چاپ های تازه ای بر آن بخورد. البته کتاب “میم و آنِ دیگران” با متر و معیار ایرانی پرفروش خواهد بود که تنها با شمارگان شش هزار نسخه به چاپ رسیده است؛ و این کتاب پرفروش خواهد بود، نه به آن علت که دربرگیرنده ی اطلاعات مهمّی در باره ی عدّه ای از سرشناس ترین شخصیت های ادبی و هنری است، بلکه به این علت که نویسنده ی آن سرشناس است و نیز برای این که در باره ی عدّه ای از سرشناس ترین شخصیت های ادبی و هنری نوشته شده است که اهل مطالعه، با نام و آثار آنان آشنایی دارند.
دراینکه دولت ابادی و سقوط او داستانی تلخ تر از زندگی کلنل هست پرواضح هست ولی اینکه حقیقت بردگی زیستی در شوروی شما را ناراحت کرده روی دیگر قصه تلخ یک نسل نادان و ایدئولوژی زده هست
بخشی از واقعیات زندگی در شوروی در کتاب ” در ماگادان کسی پیر نمی شود” به خوبی به تصویر کشیده شدهاست.
همچنین راجع به حزب توده هم خواندن کتاب ” جاسوسی در حزب-خاطرات برادران یزدی” خالی از لطف نیست.