ویرانشهر اقلیمی
کشور آخرینها | پل استر
یک شهر ویران را تصور کنیم. شهری که روی هیچ حسابی زندگی در آن ممکن نیست. راه رفتن معمولی بر روی سنگفرشهای خیابان هم ممکن نیست، چه برسد به اینکه بتوان با خودرو یا هر وسیله نقلیه دیگری خیابانها را طی کرد. به تمام اینها بیکاری، فقر مطلق و گرسنگی را اضافه کنید. این تصویر ویرانشهری است که رمان کشور آخرینها معرفی میکند.
ویرانشهر پل استر یک ویرانشهر معمولی نیست. در آن از حاکمان ستمگر یا قوانین سختگیرانه و محدودکننده آزادیهای فردی خبری نیست؛ این یک ویرانشهر واقعی است که در آن همهچیز به معنای کامل کلمه ویران شده است.
رمان درواقع نامههایی است که آنا بلوم که چند سالی است که به این شهر مهاجرت کرده به معشوقهاش مینویسد. نامههایی که بهزودی میفهمیم که نه ارسال میشوند و نه حتی امکان ارسال آنها وجود دارد. او از زندگی روزمره خودش در این شهر مینویسد. در میان روایتهای او شرحی از زندگی روزمره در یک شهر ویران که در زمان و مکانی نامشخص قرار دارد را میخوانیم.
آنا بلوم در سراسر داستان وضعیتی را توصیف میکند که ادامه حیات در آن به رها کردن خواستهها و حتی به رها کردن مطلقِ امید بستگی دارد:
«از یکچیز مطمئنم؛ اگر گرسنه نبودم نمیتوانستم ادامه بدهم. آدم باید عادت کند که به کمترینها قانع باشد. هرچه کمتر بخواهی به چیزهای کمتری راضی میشود و هرقدر نیازهایت را کم کنی، وضعیت بهتر میشود. این بلایی است که شهر به سرت میآورد.»
در کشور آخرینها هیچ امیدی به رهایی وجود ندارد. بعد از گذشت سالیان کسی حتی فکر خلاصی از این وضعیت را هم نمیکند، کسی حتی تصور اینکه وضعیت دیگری هم ممکن است را نمیکند. هیچ نیروی نجاتبخشی نیست، همانطور که هیچ نیرویی نیز عامل این وضعیت معرفی نمیشود. با تمام این وضعیت سیاه، زندگی در شهر در جریان است.
کشور آخرینها در یک شهر مدرن میگذرد؛ شهری که زمانی همه معیارهای یک شهر مدرن را داشته است. از میان همه هنجارها و نهادهای یک شهر مدرن تنها چند چیز باقیمانده است: بروکراسی، پلیس، شهرداری و البته پول. اینها البته نه میکوشند که اوضاع را درست کنند و نه کاری برای بدتر کردن آنها میکنند، آنها تنها تضمینی هستند که در این وضعیت هم عدهای بهتر از دیگران زندگی کنند.
در تمامی رمان اشارهای به اینکه بر سر شهر چه بلایی آمده است نمیشود. خواننده همواره کنجکاو میماند که چه چیزی این شهر را به این شکل ویران درآورده است. اما من دوست دارم از میان سرنخهایی که در رمان هست برای این پرسش پاسخی پیدا کنم. درست در همان خطوط اول داستان آنا بلوم مینویسد:
«حتی آبوهوا دائماً در حال تغییر است. یک روز آفتابی است، یک روز ابری. یک روز برف میبارد و روز بعد مهآلود است، گرم، سرد، بادی، ثابت. مدتی سرمای سخت و بعد امروز وسط زمستان، بعدازظهری روشن و عطرآگین است، طوری که میشود با یک بلوز هم از منزل خارج شد.»
رمان در سال ۱۹۸۷ نوشته شده است. آن زمان که احتمالاً هیچ صحبتی از تغییرات اقلیمی نبوده است. اما این ورودی داستان این سؤال را ایجاد میکند که آیا ویرانی چنان شهری میتواند نتیجه تغییر اقلیم باشد؟
کشور آخرینها | پل استر | ترجمه خجسته کیهان | افق | چاپ اول | ۱۳۹۵ | قطع جیبی | ۲۴۰ صفحه | یازده هزار و پانصد تومان