رؤیای زندگی جدید پشت درهای سفارت
«نه آقازادهایم، نه پدر و همسرم سرمایهای دارند که برای کار و زندگی به ما بدهند و نه بلدیم مال حرام بخوریم. دلمان میخواهد برویم جایی که یک قالب پنیر یک هفتهای از هزار تومان نرسد به 3 هزار تومان یا وقتی صبح بیدار میشویم یک اتفاق عجیب نیفتاده باشد که همه چیز را بههم بریزد».
دیوار بلند سفید از چهارراه فردوسی شروع میشود و میرسد بهکیوسک سبز پلیس دیپلماتیک و سیاهی جمعیتی که کنار دیوار صف کشیدهاند. آدمها نشستهاند روی سکوهای کنار دیوار یا ایستاده و تکیه دادهاند. ایرانیها حالا سفارت آلمان را با همین شلوغی هر روزه میشناسند. با آنهایی که چشمشان به در باریک و دریچهای کوچک است تا ببینند قرعه ویزا گرفتن به نامشان میافتد یا نه.
آنهایی که مقابل دریچه ایستادهاند مدارکشان را سفت و محکم گرفتهاند و تا دریچه باز میشود انگار با دلشوره دستشان را دراز میکنند تا زودتر از بقیه هرچه دارند و ترجمه کردهاند، بسپارند به کسی که فقط چهرهاش از پشت دریچه پیداست. در بزرگتر هم تا باز میشود همه نگاهشان میرود آن سمت و نیم خیز میشوند تا اسمشان را بشنوند. اگر نامشان را بشنوند میدوند و سریع پایشان را میگذارند بین در و چارچوب که مبادا در دوباره بسته شود و بعد بقیه دوباره سر جایشان میایستند یا تکیه میدهند به دیوار.
جوانترها بیشتر این پا و آن پا میکنند و عجله دارند. تعدادشان هم کم نیست و شاید هم بیشتر از بقیه به چشم میآیند. بیشترشان میخواهند برای تحصیل راهی آلمان شوند. نه فقط آلمان، خیلیها میگویند جوانهای زیادی این روزها از رفتن و مهاجرت حرف میزنند. دلشان میخواهد تحصیل و حتی زندگیشان را ببرند آن طرف دنیا. چرا راه دور برویم، شاید این رؤیای خودتان هم هست. انگار موجی آمده که همه را با خود ببرد.
نگین هم دلش به رفتن است. ۳۱ سال دارد و لیسانس زبان انگلیسی گرفته اما میخواهد برود آلمان و آنجا ادبیات انگلیسی بخواند. امروز و دیروز هم فکر رفتن به سرش نیفتاده و ۷، ۸ سالی هست که تصمیم به این کار گرفته و هفته دیگر مسافر است: «دو سال پیش اقدام کردم. بعد از تحقیق درباره دانشگاه از یکیشان پذیرش گرفتم. وقت سفارت هم گرفتم و بالاخره انگار دارد همه چیز جور میشود که بروم.»
وقت سفارت گرفتن چالش بزرگ همه آنهایی است که قصد مهاجرت دارند. به قول آنهایی که الان منتظرند آنقدر درخواست برای گرفتن ویزا زیاد شده که اگر درخواست بدهی ۳۰ ماه بعد وقت میدهند. حداقل آلمانیها که اینطوری هستند. اما نگین دو سال پیش این وقت را گرفته است. در این دو سال زبان آلمانیاش را تکمیل کرده و مدارکش را تطبیق داده تا چیزی کم نداشته باشد. وقتی میپرسم چرا میخواهد آنجا درس بخواند میگوید: «برای شرایط تحصیلی و کار بهتر. البته فقط اینها نیست؛ شرایط اجتماعی و حقوقی که دارد هم برایم مهم بود.»
خانواده هم با رفتنش موافق بودهاند و کمکش کردهاند تا ۸ هزار و ۶۴۰ یورویی را که برای یک سال زندگی باید پیش پیش به آلمانیها میداد جور کند. هرچند دوری از همین خانواده الان یکی از ترسهای اوست برای مهاجرت: «دوری از خانواده سخت است و میدانم خیلی دلم برایشان تنگ میشود. البته از چیزهای دیگر هم میترسم. نژادپرستی که میگویند هنوز در آلمان وجود دارد. مخصوصاً در شرقش که وقتی مهاجر میبینند به آلمانی میگویند برو بیرون! همین جا و در سفارت برخوردهای بدی میکنند. گاهی بیاعتنایی و گاهی بیاحترامی و وقتی این را میبینم با خودم میگویم الان در کشور خودم هستم و این برخورد را دارند، آنجا بروم چه میشود؟ برای روابط اجتماعی هم دلشوره دارم. من خیلی اجتماعی هستم و میترسم آنجا حداقل اوایلش نتوانم بخوبی ارتباط برقرار کنم.» نگین نمیداند بعد از تحصیلش برمیگردد ایران یا میماند همان جا. به قول خودش هنوز هیچچیز مشخص نیست. شاید ماند و شاید هم برگشت.
فقط سفارت آلمان نیست که مشتری دارد. کنار سفارت فرانسه و پشت میلهای کوتاه هم صفی تشکیل شده است. حالا نه به اندازه صف بلند و پرتعداد سفارت آلمان اما آدمها کم هم نیستند. شقایق اول صف ایستاده و نگاهش به در سفید است تا اینکه در باز میشود و او همراه زن دیگری میرود داخل سفارت. چند دقیقهای نگذشته که میآید بیرون و میگوید: «گفتند ساعت ۱۰ بیا.» ساعت ۹ است و این یعنی یک ساعت معطلی. شقایق رایانه خوانده و از یک سال پیش هوای رفتن به سرش زده. از همان اول هم تصمیم گرفته برود فرانسه و اول زبان بخواند و بعد کامپیوتر. همه کارهایش را کرده و هم پذیرش گرفته و هم مدارکش را تکمیل کرده. کاری که خیلی هم ساده نبوده:
«ترجمه مدارک و مراحلی که باید طی کنی خیلی سخت است. من خودم به تنهایی اقدام کردم و به وکیل یا شرکت مهاجرتی کارم را نسپردم. با این حال تا الان کم خرج نکردهام. یک میلیون تومان پول ترجمه مدارک دادهام و ۳۰۰ یورو هم به سفارت.» وقتی میپرسم برخورد سفارتیها با او و بقیه چطور است میگوید: «نمیشود گفت بد است اما محترمانه هم نیست. ولی چارهای نیست و باید کارمان انجام شود.»
به قول خودش یک سوم دوستان و آشنایانی که میشناخته حتی بین فالوئرهای اینستاگرامش یا رفتهاند یا میخواهند بروند و خودش هم مثل بقیه خواسته مهاجرت کند تا برود دانشگاه بهتر و کار بهتر پیدا کند هرچند که الان با خودش میگوید بعد از تمام شدن درسش برمیگردد ایران اما خیلی هم مطمئن نیست.
گذشتن از عروسی برای رفتن
بهروز و بهنوش نشستهاند روی سکوهای کنار سفارت ترکیه با پاکتی که نشان یک دارالترجمه رسمی را دارد. اینجا مثل سفارت آلمان و فرانسه شلوغ نیست اما اینطور هم نیست که اگر بخواهی مهاجرت کنی خبری از انتظار کشیدن نباشد. بهروز و بهنوش تازه ازدواج کردهاند. بهنوش ساکتتر است و نگاهش را میاندازد به بهروز که تند تند حرف میزند. به قول خودشان نه عروسی گرفتهاند و نه جهیزیه خریدهاند و هرچه داشتهاند جمع کردهاند تا بتوانند مهاجرت کنند. هدفشان هم اول آلمان بوده اما شرایطش سخت بوده و از پس آن برنیامدهاند و حالا میخواهند بروند ترکیه. هرچند که به گفته بهروز احتمالاً وقتی رسیدند ترکیه مدتی بعد راهی آلمان میشوند. آن هم برای پناهندگی؛ چون سرمایه کافی برای مهاجرت عادی ندارند. در ترکیه فامیلی دارند که میتوانند کمی روی او حساب کنند و با تعریفهای او از ترکیه عزمشان را برای رفتن جزم کردهاند.
میپرسم چرا میخواهید بروید؟ بهروز میگوید: «من در عراق و در حرم امام علی(ع) کار میکردم و آشپز زائران ایرانی بودم اما بهنوش اینجا بود. مگر میشود همسرت را تنها بگذاری و ماهی یک بار بیایی و سر بزنی؟ گفتم اگر برگردم ایران باید بروم جایی مثل شرکتی که قبلاً کار میکردم کار کنم آن هم با ماهی یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان و بعد یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان پول اجاره خانه بدهم. شرکتی که بهنوش در آن کار میکند حقش را میخورد. مثلاً سنواتش را نمیدهند و هزار مشکل دیگر. با این شرایط چطور میتوانیم زندگی کنیم؟ نه آقازادهایم نه پدر و همسرم سرمایهای دارند که برای کار و زندگی به ما بدهند و نه بلدیم مال حرام بخوریم. دلمان میخواهد برویم جایی که یک قالب پنیر یک هفتهای از هزار تومان نرسد به ۳ هزار تومان یا وقتی صبح بیدار میشویم یک اتفاق عجیب نیفتاده باشد که همه چیز را بههم بریزد. ما فقط میخواهیم روزی ۸ ساعت کار کنیم، ۸ ساعت تفریح کنیم و ۸ ساعت بخوابیم. همین!»
بهروز و بهنوش تصویری از ترکیه دارند که به نظرشان با آن میتوانند زندگی دلخواهشان را بسازند. حالا که میخواهند بروند ترکیه بهروز خیالهایی دارد و میگوید چون آشپزی بلد است میخواهد آنجا بعد از اینکه جاگیر شدند، فست فود باز کند. در خیالهای رنگی بهنوش و بهروز فست فود همه جا خواهان دارد و با آن زندگیشان عوض میشود و راحت همه چیز را به نفع خودشان تغییر میدهند. شاید حتی توانستند بعدها خانوادهها را که از حالا میدانند خیلی دلتنگشان میشوند با خودشان ببرند. این رؤیای آنهاست.