انقلاب مشروطه چه چیزی «نیست»؟
هر سال با فرا رسیدن سالگرد انقلاب مشروطه، بار دیگر صحبت از آن بر سر زبانها میافتد. در تاریخنگاری ما درباره انقلاب مشروطه چرایی وقوع انقلاب، لحظه وقوع و دوران پس از وقوع انقلاب مشروطه و فرجام آن، روایتهای مختلفی وجود دارد و هر سال نیز این روایتها تکرار میشود. در این یادداشت کوتاه به جای پرداختن به انقلاب مشروطه و مرور رویدادهای تاریخی آن، تلاش میکنم به این سوال پاسخ دهم که انقلاب مشروطه چه چیزی «نیست»؟
براساس اغلب روایتهای موجود گروهی از نخبگان ایران در دوران ناصری به تدریج با مفهوم تجدد غربی از طریق سفر به کشورهای اروپایی آشنا میشوند. مفهومی که در خود آزادی، دموکراسی، قانونگرایی، عدالتخانه، مجلس، دولت مدرن دارد. پس از مواجهه نخبگان و روشنفکران با دستاوردهای تجدد غربی، سوالی که برای نخبگان پیش میآید این است: چرا ما از دستاوردهای تجدد بیبهره ماندیم؟ پس از آگاهی نخبگان به ضرورت تجدد (که آن را مختص به غرب میپنداشتند) و دستیابی به مولفههای آن، کوششهایی در جهت تبدیل آن به یک مسئله جمعی صورت میگیرد؛ به عبارت دیگر آنها به این نتیجه میرسند که باید از طریق آگاهیبخشی (چاپ کتاب، ترجمه متون سیاسی و اجتماعی، انتشار روزنامه، سخنرانی) به تودههای مردم، ضرورت تغییر و دگرگونی را در متن جامعه ایجاد کرد.
بر اساس چنین روایتهایی، وقوع انقلاب مشروطه را میتوان نتیجه «گسست آگاهی در نخبگان و آگاهیبخشی به تودههای مردم دانست». اگر نتیجه گسست آگاهی نخبگان و روشنفکران به وقوع انقلاب مشروطه ختم شد، اما مشروطه به تدریج از مسیر آرمانهای خود خارج شد و مفاهیمی همچون آزادی سیاسی و مدنی، دموکراسی، دولت مدرن، قانونگرایی در بستر جامعه ایرانی تعین پیدا نکرد (احمد کسروی، یرواند آبراهامیان، همایون کاتوزیان، منصوره اتحادیه)، بلکه مشروطه به نابسامانی اوضاع ایران نیز دامن زد، به این ترتیب نه تنها نظم سیاسی جدید به شکل آنچه در غرب وجود داشت، در ایران شکل نگرفت، بلکه مشروطه که خود قرار بود به تولد نظم اجتماعی و سیاسی بینجامد، به ویرانکننده نظم تبدیل شد.
حال که مشروطه به تولد نظم سیاسی و اجتماعی مدرن منجر نشد و مردم در پیادهکردن آرمانهای مشروطه ناتوان بودند، باید یک قدرت سیاسی، اینبار نه از متن جامعه بلکه از بالا به شکل دیکتاتورمآبانه و با دستهای پولادین نظم سیاسی و اجتماعی را در جامعه ایران متحقق سازد. بر همین اساس، روی کار آمدن شخص رضاخان و شکلگیری دولت پهلوی، نتیجه مستقیم و معلول شکست انقلاب مشروطه تفسیر میشود.
این فهم از وقوع انقلاب مشروطه و شکلگیری دولت پهلوی در فرجام شکست که به آن اشاره شد، در غالب روایتهای مختلف در تاریخنگاری ما دست بالا را دارد.
آنچه در این نوع مواجهه با انقلاب مشروطه که در تاریخ اندیشه سیاسی بهکرات بر آن تاکید میشود و حتی در کتب دوران دبیرستان نیز به آن اشاره میشود، فهم «سوبژکتیو» (ذهنی) از انقلاب مشروطه است. گویا آشنایی نخبگان و روشنفکران با تجدد غربی و مولفههای آن، نقطه آغازی برای تغییرات اجتماعی و سیاسی در قالب انقلاب مشروطه در نظر گرفته میشود. آشنایی با تجدد غربی و آگاهی به ضرورت تغییر در اذهان نخبگان و روشنفکران (گسست آگاهی) تبدیل به یک عمل اجتماعی/سیاسی میشود. بر همین اساس ضرورت وقوع انقلاب مشروطه و دستیابی به حکومت قانون و شکلگیری دولت مدرن «سوبژکتیو» و نتیجه گسست آگاهی نخبگان و روشنفکران وقت فهمیده میشود؛ آنچه در این نوع مواجهه با مشروطه غایب است، شکلگیری تغییر و تحولات اجتماعی از درون جامعه و متن زندگی روزمره «اجتماع» است.
در واقع آنچه انقلاب مشروطه نیست، همین فهم و مواجهه «سوبژکتیو» با آن است؛ به عبارت دیگر انقلاب مشروطه نتیجه تطورات آگاهی نخبگان و روشنفکران جامعه نیست. قانون، عدالت اجتماعی، دموکراسی، آزادی سیاسی و اجتماعی امور ذهنی نیستند که بتوان آنها را با توجه به گسست آگاهی نخبگان و روشنفکران در یک لحظه مشخص تاریخی فهمید، بلکه ضرورت دستیابی به قانون، عدالت اجتماعی و.. از درون زندگی مادی و اجتماعی انسانها با یکدیگر بیرون آمده است. به این ترتیب اگر ریشه وقوع انقلاب مشروطه را نه در آگاهی نخبگان بلکه در فرآیند تغییر و تحولات اجتماعی زیست روزمره بدانیم، آنگاه ضرورت دستیابی به قانون که برای همه از مرکز تا حاشیه و از حاشیه تا مرکز در همه شئون برابر باشد، داشتن مجلس ملی که صدای همه اقوام، طبقات و گروههای اجتماعی در آن شنیده شود، ضرورت شکلگیری دولتی که نتیجه کنشگری مستقیم مردم باشد، ضرورت تاسیس عدالتخانه که به برابری در جامعه منجر شود، آزادی سیاسی و اجتماعی، دموکراسی، ضرورت شکلگیری نهادهای مدرن و… هر یک ضرورتهایی هستند که در فرآیند زندگی اجتماعی شکل گرفته و از همنشینی آنها با یکدیگر، شرایط امکان وقوع رویدادی همچون انقلاب مشروطه فراهم میشود.