در میان جماعت بیچهره
غلامحسين ساعدي خودْ مصداقِ بارز اين روايت از جايگاه دشوار روشنفكر در زمانهاي است كه او در آن زيست و نوشت. كورش اسدي، در روايتش از زندگيِ غلامحسين ساعدي، به دوراني بازميگردد كه مفهومِ «تجدد» در ايران باب شد و ادبيات را نيز متأثر كرد. او براي ترسيم فضاي سرشار از ترس و وهمِ آثار ساعدي يا بهتعبير اسدي «جهانِ هولانگيز» ساعدي به كمي پيشتر از دوران نويسندگيِ او، به دوره رضاخان بازميگردد، به روزگارِ مدرنيزاسيون زوركي در ايران. «مدرنيزاسيون آغاز ميشود. با شتابي باورنكردني و زوركي. بر پايههاي ارباب- رعيتي بناي شهرنشيني يا مدنيتنهادن و صنعت، لازمهاش آموزش است تا طرف بقاعده از زمين رها شود و پا به كارخانه بگذارد. لازمهاش تغييرِ ساخت است.
اندیشه تجدد و بحثِ دگرگونی سیاسی و اجتماعی که به انقلاب مشروطه رسید، پس از جنگ جهانی دوم و بهطولِ چند سال آخر قاجاریه و ظهور دودمان پهلوی، فرهنگ را نیز بهتبع سیاست دستخوش تغییرات بِسزایی کرد. تغییر نقشِ نویسندگان و شاعران به «روشنفکر» خودْ نمادِ این دگرگونی بود. تفوقِ نثر بر نظم و تغییر یکسره ساخت و فُرم شعر و محتوای داستان و بهتعبیری گرایشِ ادبیات به سیاست و بازشدنِ چشم جامعه آن روزگار بر تغییروتحولاتِ هنر غرب و پیدایش تئاتر و از ایندست، همه و همه تبعاتِ تغییر کارکرد ادبیات و هنر بود در جامعهای در آستانه گذار از سنت به نوعی تجدد. ادبیاتِ ما از هزاروسیصد، با مکتوباتی به نثر ازجمله «یکی بود یکی نبودِ» جمالزاده و «جعفرخان از فرنگبرگشته»ی حسن مقدم و «تهران مخوفِ» مشفق کاظمی و دستآخر با انقلابِ شعری نیما در «افسانه»اش، نشاندار شد. مشیرالدوله پیرنیا و حجازی، و پرتره ادبیات مدرنِ ما؛ صادق هدایت نیز در این دوران سر برآوردند. پیوندِ ادبیات و اجتماع در این دوران ماحصلِ سیاسیشدن جامعه و پیوستن روشنفکرانِ مشروطهخواه به جریانی بود که نگاهی به غرب داشتند و در عین حال تجددخواهی را از خلالِ نوعی تجددِ وطنی دنبال میکردند. ملیگرایی و توجه به زبان میراث همین دوران است که شاهرخ مسکوب آن را در برخورد با زبان بهعنوان شاخصه آن روزگار برمیرسد. «بهجز تاریخ و ادبیات، برخورد با زبان نیز مطابق با سرنوشت تاریخی زبان ملیگرایانه است زیرا فارسی نیز کشتزار بابرکتی بود که بذر ملیگرایی میتوانست در آن ببالد و بارور شود. در این دوره از سویی زبان فارسی در سیر تاریخی (گذشته) نگریسته میشد و ازسوی دیگر در ارتباط با نیازهای زندگی جدید (آینده)، و در هر دو حال چون پناهگاه و خانه امن ملیت ایرانی.» این تغییر کارکردِ زبان نمایانگر بهرسمیتشناختنِ دگرگونی بزرگی بود که بهتعبیر مسکوب نشانی از خاستگاه اجتماعی ادبیات ما بهدست میدهد.
سالیانی بعد، نویسندهای از تبارِ مورثانِ مشروطه، غلامحسین ساعدی که آثارش با سیاست پیوندی ناگسستنی دارد و نیز از کنشگرانِ عرصه سیاستِ دورانش بود، به نقشِ همهجانبه و نفسگیر نویسندگان اشاره میکند. «در مورد روشنفکر ایرانی زیاده از حد ظلم شده است. همه خیال میکنند که آنها باید همه کار میکردند؛ هم رفتگر بودند، هم متخصصِ مسائل اقتصادی، هم معلم هم مبلغ و هم رهبر سیاسی حتی از داخل سلول انفرادیِ زندان و هم گروههای چریکی راه میانداختند.» ازقضا غلامحسین ساعدی خودْ مصداقِ بارز این روایت از جایگاه دشوار روشنفکر در زمانهای است که او در آن زیست و نوشت. کورش اسدی، در روایتش از زندگیِ غلامحسین ساعدی، به دورانی بازمیگردد که مفهومِ «تجدد» در ایران باب شد و ادبیات را نیز متأثر کرد. او برای ترسیم فضای سرشار از ترس و وهمِ آثار ساعدی یا بهتعبیر اسدی «جهانِ هولانگیز» ساعدی به کمی پیشتر از دوران نویسندگیِ او، به دوره رضاخان بازمیگردد، به روزگارِ مدرنیزاسیون زورکی در ایران. «مدرنیزاسیون آغاز میشود. با شتابی باورنکردنی و زورکی. بر پایههای ارباب- رعیتی بنای شهرنشینی یا مدنیتنهادن و صنعت، لازمهاش آموزش است تا طرف بقاعده از زمین رها شود و پا به کارخانه بگذارد. لازمهاش تغییرِ ساخت است.
روایتی جدید از قصه قدیم نه سوزاندن آن یا خرابکردنش. زورکی نمیشود مدرن شد. یکشبه هم. بیخود نیست اگر میگویند انقلابِ اصلی کار نیما و هدایت بود نه رضاشاه.» در این مسیر، در عرصه کلامِ مکتوب پیشنهاد نیما تغییر ساختارها بود و هدایت یکجور ایده ایرانیبودنِ کار هرچند بهشکلِ بازگشت به گذشتههای دور را ارائه میداد. «بسترِ هر دو، فرهنگِ گذشته بود و افزودن به آن نه نفیکردنش.» نیما در «افسانه»اش از اضطراب خود نوشت در آستانه گذاری که در مِه بود و هدایت از سردرگمی خود از عبور از درِ مدرنیته در آثارش خاصه در «بوف کور» و «سه قطره خون» و نیز در «داشآکل» که دورانش سر آمده بود. «کار نیما و هدایت به بار مینشیند و هرکس که میآید گوشه کاری را میگیرد و پیش میبرد ولی در عرصه اجتماعیات؟ حاصل فاجعه است. همین اضطراب است که جامعه را وامیدارد عکسالعمل نشان دهد و برگردد به ساختارهای آمُخته و آشنا، همانها که خوکرده آنهاست.» و در نظر کورش اسدی ما هربار که به اینجا رسیدهایم از آستانه مدرنیسم پا پس کشیده برگشتهایم به سنت و گذشته خویش. اما در میانه این ورطه، در مواجهه با تجدد و غرب و سنت و اضطراب و جنون و فاجعه، جایگاه غلامحسین ساعدی کجاست؟ بهزعمِ کورش اسدی، ساعدی «نویسنده هراس، هراسهای ما»ست. او معتقد است نسل نیما و هدایت، نسل پس از سیودو شاهدانِ مدرنیسم وارداتی و مونتاژ بودند و در دهه چهل نوبت به نسلی غریب رسید که در جستوجوی شیوهای نو در هنر بودند و شاه تازه آمده بود تا مملکت را به «تمدن بزرگ» بدل کند و باید از شَر مزاحمان خلاص میشد و اهالیِ ادبیات و هنر در این دوره از بزرگترینِ مزاحمان بودند؛ آدمهای اضافی دردسرساز که مدام نقاط تاریک را نشانه میرفتند و از رفاهِ پوشالی و فاجعه فقر پرده برمیداشتند.
و ساعدی که «عظیمترین وحشتش از روزی بود که فقر به فضیلت بدل شود در میان چرخدندههای دستگاهِ امنیتی شاه اسیر شد و شکست و شکسته و خردشدهاش از جهانی که دستِآخر به تسخیر فقر درآمده بود طرد شد و غریبکش.» مولفِ کتاب در دو صفحه فهرستوار شرحی از روزگار سپریشده ساعدی میدهد و نوبت به نمایشنامههای او میرسد. «ساعدی میان جهانِ نمایش و داستان سرگردان است. میان گفتگو و وصف. میان سکوت و صدا. نمایشنامههای او برشی است از بیرونِ زندگی آدمهای آسیبدیده و گرفتار و داستانهایش شرحِ درونیتر و شخصیتر و پیچیدهتر همین آدمهاست.» برخلافِ داستانهای ساعدی که اسدیاز کوتاهترین و بیاهمیتترینشان هم درنمیگذرد، در نمایشنامههای او درنگی کوتاه میکند و چنین حکم میدهد «در نمایشنامهنویسی ساعدی تابع جو زمانه است… و جز دو اثر جریانساز در عرصه نمایش در باقیِ آثار نمایشیِ خود قلم نه به نبض خود که بر موج زمانه میسپارد.» اسدی بررسی مفصلتر نمایشنامهها را «به اهلش» وامیگذارد و میرود سراغِ جهان داستانی ساعدی که از نظر او بخش قابلتأملِ آنها همانهاست که در میانِ سالهای چهل و پنجاه منتشر شده است و دیگر آثار، خاصه داستانهای دهههای شصت و هفتاد چندان قابل اعتنا نبوده و خودِ او نیز به چاپشان میلی نداشت. مخلوقان ساعدی از واقعیت سر برآورده بودند و ازاینرو شاید دستِ ساعدی به نوشتن نمیرفت و سرآخر ساعدی از کابوسهای خود میگریزد و بهقولِ اسدی در گریز خود لابد به «تاتارخندان» میاندیشد، داستانِ گریز که در دهه پنجاه در سیاهچالِ اوین نوشت در ستایش زندگی، در تقابل با مرگ، داستانِ دوباره از سر آغازکردن.
«و ساعدی در کوچهپسکوچههای سنگفرشِ غربت قیقاج میرود. معدهاش میسوزد. به زخمِ کهنهاش میاندیشد و به فرصت اندکی که برای آغاز دوباره دارد. به خانهاش میاندیشد. به خلاقیتش. جماعت بیچهره میآیند. چیزی میخوانند. گوشهایش را میگیرد. جماعت دورهاش میکنند. آواز شومِ جماعت تسخیرش میکند» و مونتاژِ چند جمله از «پزشک دهکده»ی کافکا با روزگار ساعدی، کتاب را به آخر میرساند: «عریانش کنید، اگر درمان نکرد بکشیدش، پزشکی بیش نیست، پزشکیبیش نیست.»
«غلامحسین ساعدی» نوشته کورش اسدی از سریِ چهرههای قرن بیستم، بار نخست در سالِ ۱۳۸۱ در نشر قصه درآمده بود و اینک، در نشر نیماژ بازنشر شده است.