تاریکخانۀ بهشتی یا کارخانۀ ایرانشهر؟
درست در همان لحظهای که مصاحبهای تازه از محمد بهشتی، خط تولید کارخانۀ تاریخسازی ایرانشهر را ترک میکرد، کارزار برندینگ و بازاریابی برای یک پایاننامه در دانشگاه تهران با شدت و حدتی بینظیر در تکاپو بود؛ پایاننامهای با عنوان «طراحی خانۀ نوعروس یزدی». در این نوشته نویسنده تلاش میکند از صرف نشان دادن نادرستی روایت ایرانشهری از تاریخ و نیز هواداری نیروهای رسمی تولید دانش در ایران بپرهیزد و به جای آن، نقشۀ تحرکات مخترعان «ایران» را در میدان قدرت- به واسطۀ مرئی شدنشان در پایاننامۀ یک دانشجو- ترسیم کند.
درست در همان لحظهای که مصاحبهای تازه از محمد بهشتی، خط تولید کارخانۀ تاریخسازی ایرانشهر را ترک میکرد، کارزار برندینگ و بازاریابی برای یک پایاننامه در دانشگاه تهران با شدت و حدتی بینظیر در تکاپو بود؛ پایاننامهای با عنوان «طراحی خانۀ نوعروس یزدی»؛ پایاننامهای که ترکیب استادان، مضامین، شکلهای بازنمایی (از پرزانته گرفته تا فیلم و متن) و شکل ارائهاش، از همداستانی و بهتر بگویم همدستی «تهران» و «بهشتی» ــ چه شخص محمد بهشتی و چه دانشگاه شهید بهشتی ــ خبر میداد و آینهوار معلوم میکرد که دعواهای اینوآن دانشگاه دعوای خانوادگی است. اگر امیر مصباحی از «واژگونی فهم تاریخ در تاریکخانهٔ اندیشهٔ بهشتی» نوشت و کاوه اسدپور سویههای دیگری از روایت کَژومَژ هواداران بهشتی از تاریخ را آشکار کرد، من میخواهم به میانجی مداقهای کوتاه در این پایاننامه نشان دهم که تاریکخانۀ بهشتی تنها بخشی است کوچک از کارخانهای با محصولاتی گوناگون و در مقیاسهای مختلف که نیروهای «رسمی» دانش معماری ــ بخوانید استادان پاسفتکرده در دانشگاه تهران و بهشتی و نیز مجذوبان و مریدانشان ــ ورای دعواهای زرگری مرسوم در آن، در کنار گروهی از دلتنگان شکوه ازدسترفتۀ هخامنشی، هواداران احیای امپراتوری صفوی و بسیاری گروههای دیگر، به طور همزمان به تولید دانش و قدرت مشغولاند؛ کارخانهای که کارش تولید «ایران» است و نیز تولید سربازان پیاده و «افسران» ارتشی که قرار است مسئول پیادهسازی شکل خاصی از حکومت باشند. در این نوشته خواهیم دید که تولید «ایران»، نه محدود به بهشتی است و نه محدود به سید جواد طباطبایی؛ خواهیم دید که «ایرانشهر» چطور در پایاننامۀ یک دانشجو مرئی شده و حتی تولید میشود. تلاش من در این نوشته آن است تا با عبور از شخص بهشتی و مانند او، از صرف نشان دادن نادرستی روایت ایرانشهری از تاریخ و نیز هواداری نیروهای رسمی تولید دانش در ایران بپرهیزم و به جای آن، نقشۀ تحرکات مخترعان «ایران» را در میدان قدرت- به واسطۀ مرئی شدنشان در پایاننامۀ یک دانشجو- ترسیم کنم. بهتر بگویم: این نوشته، نقشهبرداری از تحرکات نیروهای ایرانشهر در میدان قدرت است و گمانهای در شدت نفوذش.
به همین دلیل مقاله یا ــ بهتر بگویم ـ نقشۀ پیش رو، در دو بخش تنظیم شده است: در بخش نخست به دلالتهای آشکار و پنهان منظومۀ روایی خانۀ نوعروس یزدی میپردازم و نشان میدهم که در پس پشت لفاظیهای شیرین ــ اما خوشبختانه سادهاش ــ چه چیزهایی نهفته است. در بخش دوم اما بهطور دقیق بر مساهمت (contribution) این پایاننامه (که خود نمونهای است از هزاران) در تولید روابط قدرت موردنیاز برای پیادهسازی اندیشۀ ایرانشهری و تولید دولت_ملت جدید ایران خواهم پرداخت تا نشان دهم این پایاننامه ابزاری است برای اِعمال قدرت. چهآنکه این دانشجو هم محصول همین کارخانه است نه چیزی مستقل از آن. این پایاننامه ــ به دلیل شفافیتش در اعلام موضع و نیز اتصالش با نامهای آشنا و ناآشنا و نیز تشویق و تمجیدهای پیاپی دانشجویان معماری ــ برای من لحظۀ مرئیشدن یک گفتمان ویژه و نظام دانش/قدرتی است که بههیچروی نه به یک دانشجوی هویتطلب محدود میشود و نه به سلبریتیهایی نظیر عیسی حجت و محمد بهشتی و بسیاری دیگر. اینها همه بخشی از شبکهروابطی هستند که مجموعهای از مجلات، دانشگاههای بزرگ و کوچک، آدمها برنامهها، دستگاهها، رسانهها، کتابها و کلمات و البته پوتینها را به هم وصل میکند، بیآنکه لزوماً همۀ آنها آگاهانه پای در این شبکه گذاشته باشند؛ شبکۀ روابطی که مولد است و پویا و به همین دلیل آن را کارخانۀ ایرانشهر مینامم. توجه به این شبکۀ روابط برای مرئیکردن ارتباط میان پدیدهها، بدون توسل به تئوری «توطئه» است. چنین صورتبندیای از «قرابت گزینشی» حرف میزند و امکانهای اتصال میان پدیدههای همزمان را مد نظر قرار میدهد. (هرچند امکان ارتباطهای عمدی و هماهنگ را نیز نادیده نمیگیرد). در این صورتبندی، روابط قدرت نه امری دستوری و از بالا به پایین،که مجموعهای از رویهها، میلها، کردارها، روایتها و چیزها است که حدود امکان تغییرات اجتماعی را مشخص میکنند و آینده را از همین امروز رقم میزنند.
این پایاننامه میخواهد دوباره «عروس» را سربهراه کند و کنار مادر شوهرش بنشاند؛ میخواهد خانوادۀ گستردۀ سنتی را که به گمان ایشان بهشت گمشده است دوباره احیاء کند و ما را بازگرداند به جهان شیرین «خسروان» (هرچند این بار در قالبی نو؛ همچنان که به قول مؤلف این پایاننامه «همایون شجریان» در عین نوآوری، امتداد محمدرضا شجریان است).
۱- خانۀ نوعروس یزدی: روایتی عجیب از انسان و تاریخ
در بخش نخست، اول سعی میکنم قصهای را که این پایاننامه تولید میکند بهطور خلاصه بشکافم و تعریف کنم. در این قصه اما ما تنها با «گفتهها» کار نخواهیم داشت؛ بلکه آنچه از گفتار حذف شده هم برای ما بههماناندازه حائز اهمیت است. خواهیم دید که این روایت درصدد ارائۀ الگویی بهینه و بهنجار از شهر، خانواده، خانه و فرد مطلوب است؛ نمونههایی تیپیک که مرز میان بهنجار/نابهنجار را مشخص خواهند کرد و بهاینترتیب نشان میدهند که چه کسانی را باید برای رسیدن به مدینۀ فاضله حذف کرد. به گمان من از چنین مسیری میتوانیم نسبت میان این روایت را با قدرت تا حدی بفهمیم و آشکار کنیم که چنین صورتبندیای تا چه حد میتواند یکی از نقاط اتصال دانش معماری به قدرت باشد.
تصویر ۱: مویه بر ازمیانرفتن اقتدار پدربزرگ و دلتنگی برای نرسالاری سنتی (برگرفته از اینستاگرام نگارندۀ پایاننامه – https://www.instagram.com/p/BW2IqJ_DofE/?taken-by=mahdibabaizade)
۱-۱- خانهای برای نوعروس یزدی: دلتنگی برای خانوادۀ گسترده و بردگی زنان
در جایجای متن و فیلم این پایاننامه ما با دلتنگیای غریب برای گذشته مواجهیم؛ گذشتهای که از دست رفته است و حال باید دوباره به آن جوش بخوریم. بهتر بگویم، آنچنانکه از عنوان پایاننامه و فیلم و دیگر مدارکش معلوم است، این پایاننامه میخواهد دوباره «عروس» را سربهراه کند و کنار مادر شوهرش بنشاند؛ میخواهد خانوادۀ گستردۀ سنتی را که به گمان ایشان بهشت گمشده است دوباره احیاء کند و ما را بازگرداند به جهان شیرین «خسروان» (هرچند این بار در قالبی نو؛ همچنان که به قول مؤلف این پایاننامه «همایون شجریان» در عین نوآوری، امتداد محمدرضا شجریان است).[۱] جهانی که در آن افق نقش اجتماعی زن، عروسبودن است و مادربودن؛ جهانی که در آن نجابت زن با ساکتبودنش، دم برنیاوردنش و زحمتکشیدن در مطبخهای دودآلود تعریف میشود و هر تخطیای از اینها مهر «نانجیب» را بر پیشانیاش میکوبد. خانوادۀ گستردۀ اسطورهای این دسته از ایرانشهریها، جایی است که در آن عروس میبایست صبح تا شب کنار مادرشوهرش باشد و به فرمان او بشورد و بسابد و بزاید[۲] (صدالبته شاهپسر) و طعنه و تحقیر را هم تحمل کند و لام تا کام حرف نزند تا خداینکرده نگویند «آکله» است؛ اما صدالبته این امر هم قرار است در قالبی نو به ما عرضه شود و خشونت عریان، درونی شده و به اجباری اخلاقی برای محترمدانستن سرکوبگران و سازش با آنان بدل شود؛ قرار است مرزهای اِعمال قدرت آنچنان نامرئی شود که زن دیگر نتواند بفهمد برای رهایی، باید علیه چه کسی و چه اندیشهای مبارزه کند.
این شکل تولید زن و زنانگی و محدودکردن هستی زن به مادربودن و عروسِ سربهراه بودن، در جایجای این پایاننامه به چشم میخورد. حتی فیلم دهدقیقهای ظاهراً خوشآبورنگ این پایاننامه هم پُر است از مردان سخنگو و اندک تصاویری از زنانی «صامت»؛ پنداری که لزوم سکوت زنان ــ چه رنگی پوشیده باشند چه سیاه ــ پیامی است که پشت رنگ و لعاب تصاویر «خوشرنگ»ش نهفته است. نسخهای که این پایاننامه برای زنانگی میپیچد واضح است: بازگشتن به بندهای اسارت سنتی خانوادۀ گسترده و پسدادن هر آنچه جنبش زنان ایران در این صدواندی سال، با خون و عرق به کف آوردهاند: از حق کار و حضور در اجتماع گرفته تا حق سرشاخ شدن با معیارهای پوسیدۀ اخلاقی سنتی؛ از حق مجرد زیستن گرفته تا حق سرپیچیدن از خواست پدر یا شوهر؛ اما همۀ اینها در قالبی نو![۳]
۱-۲- خانهای برای نوعروس یزدی: بردگی زن، کودک و شاگرد/اربابی شوهر، پدر و استاد
اما این شکل از تولید جایگاههای اجتماعی به جایگاه زن محدود نمیشود:
“ مدرنیته، به ضربۀ شک و بدبینی، سلسلۀ تداوم را شکست. پدر از پسر حرف نشنید، شاگرد از استاد تمرد کرد و نوعروس دیگر در خانۀ پدری همسرش نزیست”.
بیآنکه چندان به فهم اساساً نادرست اصحاب ایرانشهر از مفاهیمی نظیر سنت و مدرنیته بپردازیم هم آشکار است که این جمله آینۀ تمامنمای آن میلی است که پشت دلتنگی برای حوض خانۀ مادربزرگ، باد خنک بادگیر، بوی کاهگل و خاک و کوچهپسکوچههای یزد خفته است: میل بازگشتن به فرماسیون اجتماعی سنتی سرکوبگری که در آن تمرّد از فرمان پدر، یا لاطائلات استاد مستوجب اَشَدّ مجازات بود. نهتنها باید آزادی و نقش را به نوکری ارباب محدود کرد، بلکه دیگران نیز همگی باید فرمانبردار اربابشان باشند: همچنان که زن فرمانبردار شوهر و مادرشوهر، پسر هم فرمانبردار پدر و شاگرد فرمانبردار استاد! اما چون نگارنده و استادش بهخوبی میدانند که بازگشت واقعی به آن دوران مشعشع ممکن نیست، ایدۀ «امتداد» را مطرح و قالبی را برای آن ارزشها طلب میکنند؛ اما از پس این قالب نو، صدای زنجیرهای اسارت بهخوبی به گوش میرسد: «زن را سرکوب کن»،«کودک را ادب کن»، «شاگردت را آدم کن». این پایاننامه در آرزوی سرکوب زن و کودک و شاگرد است به دست شوهر و پدر و استاد (هرچند فرم سرکوب این بار به عریانی گذشتههای مشعشعمان نباشد). این روایت میخواهد خانوادۀ گسترده را احیا کند و از این مسیر، جامعۀ سنتی را دوباره بر بسازد و عناصر نامطلوبی نظیر شاگردان متمرد، زنان شورشی و کودکان کنجکاو را دوباره به بندهای اسارت بازگرداند.
۱-۳- خانۀ نوعروس یزدی: حذف قومی و طبقاتی
چنانکه آمد ما فقط به گفتهها کار نداریم و ناگفتهها نیز بههماناندازه برای ما مهماند؛ چراکه آنچه به زبان نمیآید یعنی بهنجار نیست و لاجرم به قلمروی «عناصر نامطلوب» رانده میشود. با این یادآوری اگر به عنوان پایاننامه و نیز به فیلم خوب نگاه کنیم میبینیم که بهجز سرکوب مستقیم زن مستقل، کودک متمرد و شاگرد منتقد در قصۀ خانۀ نوعروس یزدی، با گونهای حذف طبقاتی و قومی در قلمروی جغرافیایی یزد هم مواجهیم: خانوادۀ موضوع طراحی، خانوادهای است متمکن و یزدی و این در حالی است که شهر یزد پر است از مهاجران افغان و بلوچ و عرب؛ و زنان و مردان فقیر حاشیهنشینی که به نان شب محتاجاند. جای سؤال دارد که خریدن خانهای به مساحت ۷۳۵ مترمربع در توان چند درصد ساکنان شهر یزد است؟ و اینکه آیا بلوچ و افغان و عرب هم میتوانند خانههای اینچنینی بخرند؟
این پایاننامه، درصدد تیپسازی از مردم یزد است و یکدستکردن همۀ آنها: میخواهد همۀ ساکنان یزد را به افرادی نسبتاً پولدار، سنتی و درعینحال امروزی و فارسیزبان فرو بکاهد؛ روایتی که سخت همخوان است با خانههای کاهگلی و مردمان مهربان و درعینحال روشنفکر؛ روایتی که تکملهای است بر روایت اساساً ایدئولوژیکی که یزد را، به مدد نادیدهگرفتن تبعیضهای شدید نژادی[۴] و قومی و اختلاف طبقاتی، «شهر بادگیرها؛ شهر مردمان مهماننواز؛ شهر مردمان اخلاقی؛ شهر همزیستی مسالمتآمیز اقوام» نامیده است؛ روایتی که اکنون با ثبت جهانی شهر یزد و پیوندخوردن این روایت با سرمایه، بیشازپیش هم مطلوب افتاده و چپوراست در پوستش میدمند و بادش میکنند.
شکل تولید زن و زنانگی و محدودکردن هستی زن به مادربودن و عروسِ سربهراه بودن، در جایجای این پایاننامه به چشم میخورد. حتی فیلم دهدقیقهای ظاهراً خوشآبورنگ این پایاننامه هم پُر است از مردان سخنگو و اندک تصاویری از زنانی «صامت»؛ پنداری که لزوم سکوت زنان ــ چه رنگی پوشیده باشند چه سیاه ــ پیامی است که پشت رنگ و لعاب تصاویر «خوشرنگ»ش نهفته است.
با این تفاسیر به نظر میرسد که جامعۀ آرمانی این روایت جامعهای است بدون افغان و بلوچ و عرب و بدون فقرا؛ و نیز جامعهای است که در آن زن فرمانبردار شوهر است و فرزند مطیع پدر و شاگرد مرید استاد؛ اما این تیپ اجتماعی بهنجار چرا از میان رفته است و چگونه باید آن را «احیا» کرد؟ لابد این تیپ گمشده را باید در گذشتهای جست که هماکنون از دستش دادهایم و باید به آن رجوع کنیم تا حالمان خوبِ خوبِ خوب شود. درست همینجاست که روایتی از تاریخ یزد تولید میشود مبتنی بر جعل تاریخ و تسطیح آن.
۲- منظومۀ نوعروس یزدی: کارخانۀ ایرانشهر و اختراع «ایران»
«مستبدی ابله با زنجیرهای آهنی میتواند بردگانش را به انقیاد درآورد؛ اما سیاستمداری حقیقی آنان را با زنجیری از ایدههای خودشان بهمراتب محکمتر به بند میکشد؛ او اولین حلقۀ زنجیر را به سطح ثابتِ عقل وصل کرده است و از آنجا که از حلقههای بافتۀ این زنجیر بیخبریم و تصور میکنیم خودمان آن را ساختهایم، این زنجیر بهمراتب محکمتر است؛ ناامیدی و زمان، زنجیرهای آهنی و فولادی را میفرساید اما نمیتواند هیچ گزندی بر پیوند عادیِ ایدهها وارد آورد، بلکه آن را مستحکمتر نیز میسازد؛ بر الیافِ نرم مغز، بنیانِ تزلزلناپذیرِ استوارترین امپراتوریها بنا میشود.»[۵] (میشل فوکو)
صرف فهم چرایی غلطبودن یک روایت هرچند بهخودیخود روشنگر است، کافی نیست؛ چراکه هنوز نمیدانیم نقش این پایاننامه در اِعمال قدرت چیست؟ در واقع این روایت چگونه بر واقعیت اثر میگذارد و به چه ترتیب قدرت را بر «الیاف نرم مغز» آدمیان حک میکند و پایههای کدام امپراتوری جدید را محکم؟
برای فهم این نکته باید نسبت آن را با کلیّت گفتمان ایرانشهری بسنجیم و ببینیم که فواید این پایاننامه، برای این اندیشه چهها است. اگر بپذیریم که فرماسیون کنونی حکومت ایران دیگر پاسخگوی خیل عظیم نشتیها و واگراییهای درون جامعۀ ایران نیست، طبیعی است که برآمدن شکل جدیدی از حکومت و رابطۀ میان مردم و حکومت را الزامی بدانیم. این شکل جدید، تجویزی از سوی هستۀ سخت قدرت نیست بلکه از قضا منظومهای است هتروژن از کردارها و میلهای گاه متناقض، که از کف به سمت بالا حرکت میکنند و کلیت آینده را میسازند. در این میان، چنانکه در این منظومۀ متنوع و بهطریقاولی در روایت رسمی و به صورت علمی(!) مشروعیتیافتهاش یعنی ایرانشهر به چشم میخورد، عبور کمهزینه و بهینه از شکافهای عمیق طبقاتی حاکم بر جامعۀ ایران و پیشگیری از وقوع تغییرات رادیکال، محتاج ابداع چیزی تازه است: تولید دولت-ملتی جدید بر مبنای تولید «ملت [جدید] ایران» و «ایران»ی جدید؛ دولت-ملتی که قرار است تضادها و شکافهای موجود را با استفاده از یکپارچگی بهوجودآمده از نوعی احساسات شبهفاشیستی پُر کند و ملتی واحد بسازد برای دولت جدید.[۶] ازسویدیگر بدیهی است سیاستی که برای ساخت ملت ایران پی گرفته میشود، بسته به آدمهایی که قدرت بر آنها اِعمال میشود، متفاوت است؛ چه آنکه نمیتوان با همان سیاستی که طبقۀ متوسط را به «ملت ایران» تبدیل میکند، فیالمثل لمپن پرولتاریا را هم به «ملت» ایران منضم کرد. ازدیگرسو نباید فراموش کنیم که پروژۀ ایرانشهر، سویههای گوناگون دارد و چنانکه گفتیم گروههایی بهشدت متعارض، بهنوعی به آن پیوستهاند: از سلطنتطلبانی بگیر که کوروش از دهانشان نمیافتد تا آنهایی که به دلایل مختلف دل در گروی بسط عمق استراتژیک ایران تا دل کشورهای همسایه بستهاند؛[۷] امری که میتوان آن را توافق در عین تعارض خواند. بههرروی، ما در اینجا با لحظۀ تولد یک دولت-ملت از دل همسوییهای خواسته و ناخواستۀ گروههای مختلف و گاه اساساً متعارض مواجهیم و ازهمینرو است که میگویم کارخانۀ ایرانشهر تنها و تنها یکی از کانونهای پراکندهای است که دولت-ملت جدید در آن در حال ساخت است.[۸]
اما درهرصورت تولید چنین دولت-ملتی در سطح تولید دانش[۹]، محتاج موارد زیر است
نخست تولید روایتی مسطح و خاص از تاریخ که قرار است نشان دهد دولت-ملت ایران، نه پدیدهای تازه و بدیع که از قضا نقطۀ تولد تاریخ ما است و تحولات تاریخی مهم در طول هزاران سال، همگی محصول این رابطه بوده است. این کار را میتوان با ارجاع به ۱۹۸۴ جرج اورول، تاریخسازی به سبک «دولت اقیانوسیه (اوشنیا)» خواند؛ دولتی که در آن، کشور اقیانوسیه از نقطۀ آغاز تاریخ وجود داشته است. ازهمینرو است که صورتبندی پایاننامۀ مذکور از تاریخ، یکسره یادآور حرفهای جواد طباطبایی و محمد بهشتی است و البته نوستالژیبازیهای طبقۀ متوسط جدید؛ روایتهای مؤسسۀ فرهنگی هنری اوج از طهرون قدیم؛ روایت سلطنتطلبان از روزهای جادویی گذشته و نیز روایت مصلحان اخلاقی تلویزیون جمهوری اسلامی از خانه و خانوادۀ ایدئال.
دوم تولید سمپاتهایی است که سخت هوادار این اندیشه باشند، آن را در مقیاسهای گوناگون حمایت کنند و خود به «ملت [جدید] ایران» تبدیل شوند. این مسئله که آن را «مردمسازی» میخوانیم، چنانکه خواهیم دید، از طریق نوعی سیاست عاطفی (Affective politics) به اجرا در میآید؛ فرمی از سیاستورزی و اِعمال قدرت که در آن، قوای استدلالی آدمی را با سرمایهگذاری بر ابعاد عاطفی زبان و تصویر (استفاده از واژههای تأثیرگذار و نیز احضار تصاویر عاطفی ویژه) دور میزنند.[۱۰]
سوم اینکه پیادهسازی ایرانشهر و تأسیس دولت-ملت، صرفاً با صورتبندیهای طباطبایی و بهشتی و امثالشان ممکن نیست و این امر محتاج تأثیرگذاری بر سطح زندگی روزمرۀ مردمان یا به بیان فوکویی شکلی از زیست-سیاست (Bio politics) یعنی کنترل شکل زیست مردمان و در نتیجه اعمال زیست-قدرت (Bio Power) است. برای همین، کارخانۀ تولید دانش ایرانشهر باید به این زیست-سیاست صورتی مشخص بدهد و لحظۀ اِعمال قدرت بر بدنها را برای مجریان ایرانشهر «مرئی» کند.
۲-۱- کارخانۀ ایرانشهر و تولید تاریخ: تسطیح تاریخ و سرکوب روایتهای خرد
روایت “خانۀ نوعروس یزدی” از گذشتۀ یزد همچون روایتش از امروز آن سراسر در کار تسطیح و یکدست کردن تاریخ است و چنانکه اشاره کردیم پر است از حذفهای آگاهانه؛ اما شاید گروهی این ایراد را بگیرند که از کجا معلوم که این روایت بر واقعیت منطبق نبوده باشد؟ پاسخ به این سؤال برای منِ یزدی چندان سخت نیست. برای نمونه بد نیست به کتاب شازدۀ حمام اثر پاپلی یزدی اشاره کنم تا بفهمیم این تصویر رنگارنگ از یزد قدیم تا چه حد دروغین است و ایدئولوژیک. در آنجا از مبارزۀ زنان میخوانیم و آرزویشان برای آزادی و عبور، و صد البته از اختلاف طبقاتی و نیز از خودکشی زنان. ورای این کتاب هم رجوع به تاریخ ضرری ندارد: ذکر “شازده جلال الدوله ” را باید خواند و دید که آن “خسروان” که رفتند عجب پدیدههایی بودهاند! جدای از کتابهایی که دراینباره چاپ شده، هنوز هم تنها راه دستیابی به روایتهای دستاول رجوع به اینوآن کتاب نیست. هنوز کسانی هستند که واقعیت را روایت کنند؛ زنان و مردانی که در تیپ استاندارد ایرانشهری از یزد نمیگنجند اما یزد قدیم را با گوشت و پوست تجربه کردهاند. از خلال سخنان آنها هم میتوان مبارزۀ جانکاه زنان یزدی را با جامعۀ نرسالار و نیز مبارزۀ طبقاتی کارگران را در یزد با اربابان دریافت. مادربزرگ پدری من، خوب به یاد داشت که به هنگام کشف حجاب، زنان در خیابان راه میرفتند و شعار میدادند: «چادرونا ور مدارم/منت شا مدارم» (چادرمان را بر میداریم و بهفرمان شاه از سر علاقه عمل میکنیم). او به صراحت همواره «فرنگی»ها را دعا میکرد برای آوردن پنکه، کولر، بیمارستان و…؛ چه قصهها میگفت از تراخم و مرگ و بدبختی؛ از سقط شدن ۱۰ بچه و ماندن ۲ تا. مادر مادرم که خوشبختانه هنوز زنده است، حکایتها در سینه دارد از رنج و سختی و ظلم و تعدی؛ از شکستن یخ حوض ــ همان حوض رویایی آبیرنگی که دانشجویان برایش کف میزنند و معلمان معماری در سوگ از دست دادنش گریبان میدرندــ برای گرم کردن آب و شستن «کهنه»های بچههای قد و نیم قد. چرا راه دور برویم؟ پدر من، راچینه (پله)های مهیب آبانبارها را خوب به یاد دارد و سگهایی که در همان کوچههای خاطرهانگیز، آدم را دنبال میکردند. نمیدانم هواداران دوران مشعشع سنت میدانند که برای مستراح رفتن ، «زن» باید یخ حوض را میشکست، ظرفی از آب آن حوض کذا را داغ میکرد و در آفتابه میریخت؟ میدانند که این ترتیب اهمیت جایگاههای جنسیتی بود که میزان بهرهمندی از آبگرم را مشخص میکرد؟ (نخست پدر قضای حاجت میکرد، بعد اولاد پسر، بعد مادر و بعد هم اولاد دختر) اینها نه اغراق است و نه استثنا. اینها گزارشهای دستاول و تجربههای زیستۀ یزدیها است از خانۀ سنتی؛ اما دستگاه تولید «خانۀ نوعروس یزدی» تاریخ را مسطح میکند و تمام آنچه را که با روایت نرسالار، یکپارچه و بهشتآسایش از گذشته ناهمخوان است نادیده میگیرد.
اما اینهمۀ ماجرا نیست. این روایت ایدئولوژیک ریشۀ دردهای امروز را در هجوم “مدرنیته” میبیند و جدا شدن ما از آن گذشتۀ مشعشع: ظاهراً “تیغ مدرنیته درید. طناب تداوم برید.”[۱۱] و حال “سؤالی که این پژوهش به دنبال پاسخ آن است، این است که آیا پس از قطع تنۀ تنومند “تداوم” توسط تیشههای مدرنیسم، باز میتوان بر این تنه قلمهای زد؟”
روایت “خانۀ نوعروس یزدی” از گذشتۀ یزد همچون روایتش از امروز آن سراسر در کار تسطیح و یکدست کردن تاریخ است و چنانکه اشاره کردیم پر است از حذفهای آگاهانه؛
میبینیم که کارخانۀ ایرانشهر با صراحت و با استفاده از مدل همواره سرکوبگر “درخت” و تشبیه فرایند مدرنیته به “تیشه”، خواستار ادامه دادن آن جامعۀ مشعشع سنتی است. آشکار است که تیپ اجتماعی تجویزی این پایاننامه –خانوادۀ گستردۀ مرفه فارس مطیع اوامر پدر و شاگردان مطیع استاد– بر گردۀ روایتی از تاریخ شکل میگیرد که میخواهد گذشته را بهشت برین نشان دهد و وضع امروز ما را ناشی از جدایی از آن بهشت.[۱۲] روایتی که میخواهد گذشته را در حوض آب آبی و بادگیر خلاصه کند و هرچه را زشتی و پلشتی در آن است نادیده بگیرد و نرسالاری و نظام سفتوسخت کاستیاش را بزک کند.[۱۳] بهطور خلاصه میتوان گفت که روایت این پایاننامه از تاریخ، روایتی است جعلی و مسطح که میخواهد نشان دهد «ایران»- همچون «اقیانوسیۀ» جرج اورول- ماهیتی فراتاریخی دارد و هماکنون هم «نوبهاری است که پشت زمستان مانده»[۱۴]
۲-۲- روایت نوعروس یزدی: اعمال قدرت و تولید سمپات، بهوسیلۀ سیاست عاطفی
چنانکه پیشتر هم دیدیم، روایت نوعروس یزدی روایتی است ساده، خطی و نیز مبتنی بر واژگونی دادههای تاریخی و حذفهای عمدی و غیرعمدی؛ اما در این بخش کار ما بررسی شکل اعمال قدرت توسط “روایت” ی است که دستگاه «نوعروس یزدی»، از جهان و تاریخ ارائه میدهد؛ چه آنکه این روایت، هم محصول کارخانۀ ایرانشهر است و هم لحظۀ مرئیشدن روایت ایرانشهری. برای این کار ما این روایت را در دو سطح صورتبندی مسئله در چارچوب این روایت و پاسخی که این روایت برای مسئلهای که دستوپا کرده است، بررسی میکنیم.
۲-۲-۱- سطح صورتبندی مسئله: سنت خوب و مدرنیته بد است.
برای فهم روایت نوعروس یزدی از مسئله ــ یا بهتر بگویم فرایند تولید مسئله توسط کارخانۀ ایرانشهرــ بد نیست تا دالهای برجستهاش را زیر ذرهبین ببریم و ببینیم که این روایت در سطح «سیاست توزیع دالها» چه کرده است:
آنچنانکه در نمودار هم مشاهده میکنید، روایت تولیدشده در این پایاننامه:
الف. برخی از دالها را نامرئی میکند و از روایتش بیرون میگذارد؛ دالهایی که میتوانند بخشی از روایت باشند اما با مرئیشدنشان، خط روایی ایرانشهری را میگسلند و از همین رو باید نامرئی شوند. کافی است فکر کنیم که اگر «اقتصاد سیاسی» به دایرۀ واژگان «مرئی» در این روایت وارد شود، چه اتفاقی میافتد؛ و از همین رو هم هیچ عجیب نیست که اگر کسی در مورد اقتصاد سیاسی صحبت کند، اصحاب و سمپاتهای ایرانشهر بلافاصله با او برخورد میکنند و به هزار و یک طریق درصدد خاموش کردنش برمیآیند.
ب. برخی دالها را مرئی میکند؛ در میان دالهایی که مرئی میکند دو دسته دال در کار است:
ب ۱. دالهایی وجود دارند که فینفسه برای ما معنایی ندارند و دقیقاً با تعریف آنها و مطالعۀ عمیق است که امکان فهمشان به وجود میآید مثل مدرنیته؛ سنت؛ حکمت؛ خانوادۀ گسترده و امثال اینها (در واقع مدلول این دالها در لحظۀ نخست «ملموس» و مشخص نیست).
ب ۲. اما دستۀ دومی از دالها هم در میان دالهای مرئیشدۀ روایت هستند که ناملموس نیستند و به تعریف هم احتیاجی ندارند. این دالها دلالتشان بر یک ایده یا مفهوم نیست، بلکه بر کیفیتی عاطفی (affective) است؛ مثل آرامش، دل، درخت، عروس، تداوم که همگی بلافاصله در انسان حس مطلوبیت را فراهم میآورند و نیز در مقابل، دالهایی نظیر گسست، اغتشاش و شک که همگی در انسان تأثیری منفی را برمیانگیزند.
ج. اما برخی از دالهای عاطفی هم هستند که سلسله دالهای مورداستفاده در این روایت آنها را احضار میکنند؛ مثلاً: دالی نظیر «تیشه»، دالهای عاطفی دیگری را نظیر «خشونت»، «تیزی»، «ضربه» و «حمله»، و تصویر/خاطرههایی از گسست، ضربه خوردن و…را احضار میکند.
نکتۀ جالب اما در پیوند خوردن شکل ارائۀ معماری و تصویرهایی که دانشجو ـ همچون دیگر دانشجویان ـ از آن استفاده میکند، با این هم ارزی است: تصویری زیبا از همایون و باباشجریان؛ تصویری خوشرنگ از کاشیکاری، و نیز پرسپکتیوهایی خوشرنگولعاب از فضای معماری؛ امری که در کنار کاربست آن الفاظ شیرین و البته از معنی تهی، نهتنها توسط اربابان دانشگاه نهی نمیشود، بلکه میبینیم ایبسا تمامی محتوای بیانی اینان را چیزی جز همین ارتباطهای لفظی دلبخواه شکل نمیدهد
حال به خط روایی داستان میرسیم؛ جایی که طرفداران ایرانشهر، دالها را به هم وصل میکنند و روایتشان را «تصنیف». در این لحظه، دالهایی که کارخانۀ ایرانشهر میخواهد مطلوب جلوهشان دهد، در کنار دالهای عاطفی مطلوب قرار میگیرند مثلاً: ایران و حکمت، در کنار درخت، عروس، تداوم و شاخه نبات و نیز دالهای احضارشده توسط آنها نظیر آرامش، شیرینی، سرسبزی و امثال اینها قرار میگیرند و در مقابل، دالی مثل مدرنیته یا حتی عقل، در کنار دالهایی عاطفی نظیر شک، بدبینی و فروپاشی؛ و نیز دالهای عاطفی احضار شده توسط آنها نظیر خشونت و سردی قرار میگیرد. بهاینترتیب منظومۀ عقل و مدرنیته و غرب، تعریف نمیشوند بلکه با استفاده از کلماتی با بار عاطفی منفی، بارگذاری میشوند و در طرف مقابل درست برعکس این جبهه، دالهای مطلوب، با دالهای عاطفی مطلوب. نتیجه مشخص است: دالهایی که حتی تعریف هم نشده بودند، بلافاصله در مخاطب ایجاد احساس منفی یا مثبت میکنند و او را ناخواسته__بنا به پرهیز عمومی از خشونت، مرگ، گسست و اضطراب__در جبهۀ مطلوب ایرانشهریها __ با کیفیات عاطفیای همچون آرامش و شیرینی__قرار میدهند.
۲-۲-۲- سطح تولید راهحل: قلمه زدن و همایون شجریان
در این سطح نیز راهحلی که این پایاننامه ـ دوباره تأکید میکنم: محصولی از کارخانۀ ایرانشهرـ ارائه میکند بر همین سیاست عاطفی متمرکز است. این بار اما ما با گونهای همارزی در سطح روابط روبروییم: اگر راهحل کارخانۀ ایرانشهر برای مسئلهای که خودش بر اساس روایت خودش دست و پا کرده، ترکیب از پیش عاطفی «قلمه زدن به تنۀ سترگ سنت» باشد، افزودن بار عاطفی بر ترکیب با همارز کردن این راهحل است با ترکیب عاطفی دیگری: سنت همارز موسیقی سنتی میشود؛ درخت سترگ سنت میشود محمدرضا شجریان و قلمه میشود همایون شجریان. داستان بسیار ساده است: همایون صدایش خوب است و امتداد بابای خوشصدا است[۱۵]؛ راهحل نویسنده هم به همین اندازه دلانگیز است:
نکتۀ جالب اما در پیوند خوردن شکل ارائۀ معماری و تصویرهایی که دانشجو ـ همچون دیگر دانشجویان ـ از آن استفاده میکند، با این هم ارزی است: تصویری زیبا از همایون و باباشجریان؛ تصویری خوشرنگ از کاشیکاری، و نیز پرسپکتیوهایی خوشرنگولعاب از فضای معماری؛ امری که در کنار کاربست آن الفاظ شیرین و البته از معنی تهی، نهتنها توسط اربابان دانشگاه نهی نمیشود، بلکه میبینیم ایبسا تمامی محتوای بیانی اینان را چیزی جز همین ارتباطهای لفظی دلبخواه شکل نمیدهد: معماری ظرف است، زندگی مظروف؛ خانۀ یزدی شاخه نبات است و گزارههایی از این قبیل. اگر تحلیلی اینچنین را در هر دو سطح بپذیریم، آنگاه میتوانیم یکی از وجوه سیاسی مهم دانش معماری تولیدشده در این لحظۀ مشخص در دانشگاه تهران را بفهمیم: جذب با ایجاد جذبه؛ و نه با استدلال. این عمل را با دقت و صراحت میتوان سیاست عاطفی (affective politics) خواند؛ سیاستی که مانعی به نام عقل و استدلال را دور میزند و مستقیماً احساسات و عواطف بشر را تحت تأثیر قرار میدهد و به این واسطه، قدرت را نه بر فکر و نه بر بدن و نه بر فضا که درست بر میل آدمیان اعمال و سمپات[۱۶]هایش را تولید میکند. اما این مورد –جذب با جذبه- و اعمال قدرت بر میل مخاطبان، تنها مساهمت این شکل از تولید دانش نیست.
تصویر ۲: جملات و تصاویر، در کنار هم ماشینی ساخته اند برای عبور از عقل: ریز-ماشین های اعمال سیاست عاطفی
تصویر ۳: سلسلهای از دالهای موهوم در کنار دالهای عاطفی: ریز-ماشینهای اعمال سیاست عاطفی (برگرفته از اینستاگرام نگارندۀ پایاننامه https://www.instagram.com/p/BYVQalRDVRW/?taken-by=mahdibabaizade)
۲-۳- خانۀ نوعروس یزدی: مرئی کردن نقطۀ اعمال قدرت؛ یا چطور «ملت ایران» را با تولید فرد و خانوادۀ بهنجار بنا کنیم.
بگذارید مسئلۀ سوم کارخانۀ ایرانشهر را دوباره مطرح کنیم: چگونگی تولید “ملت” ایران از طریق اعمال قدرت بر سطح زندگی روزمره یا آنچه زیست-سیاست (bio politics) اش خواندیم. اگر محمد بهشتی، یکی از نظریهپردازان فضای ایرانشهر در سطح “کلان” است، این پایاننامه و صورتبندی سفتوسختش از انسان بهنجار و جامعۀ بهنجار، نشان میدهد که دانشگاه تهران در پی مادی کردن ایدههای ایرانشهری، حرکت در مقیاس خرد و یافتن راهی است برای اعمال آنها بر آدمیان و تولید “ملت” مورد نیاز فرماسیون اجتماعی تازه.
کارخانۀ ایرانشهر فقط در کار تولید روایت نادرست و جعلی تاریخی نیست بلکه در حال تولید شکلی از دولت-ملت است و از بخت و اقبال خوب ما است که در یک پایاننامه، توانستهایم بخشی از مقاصد این کارخانه و نیز ارتباطات درونی اعضایش را مشخص کنیم. از دیگر سو دیدیم که این پایاننامه چطور هم بهطور مستقیم و از طریق سیاست عاطفی، قدرت را بر الیاف نرم مغز مخاطبانش حک میکند و از سوی دیگر، برنامۀ تولید دولت-ملت ایران را تدقیق میکند و تا مرز زیست –قدرت و زیست-سیاست پیشش میبرد
این پایاننامه ـ که باز هم تأکید میکنم نه محصول یک دانشجو بلکه میل او، استاد راهنمایش و دانشگاهش، رسانهها و اشیاء است ـ آن تصویرها، خیالها و روایتها را تا تولید هنجار و معیار و لحظۀ هنجاری کردن بدنها دنبال میکند؛ تا چیزی به نام “سبک زندگی“. واژهای که اخیراً ورد زبان بالاترین مقامات حکومت ایران شده است و ظاهراً تلاشی همهجانبه در کار است برای “هنجارین” کردنش. اما این سبک زندگی بهنجار، بدون شک باید بر جمعیتی “هنجارین” شده[۱۷] و یکدست هم اعمال شود؛ جمعیتی که چنانکه پیشتر نشان دادم، زنان سرکش، فقرا، مهاجران افغان، و گروههای اجتماعی متعددی را بیرون مینهد و در واقع با دستهبندی آنها به عنوان “نابهنجار”[۱۸]، اعمال خشونتهای ساختاری را علیه آنها مشروعیت میبخشد.[۱۹] این بهنجارسازی اما این بار علاوهبر خشونت عریان در قالب شکل ویژهای از اِعمال قدرت ظاهر خواهد شد (همان قالب نویی که وعدۀ این پایاننامه است). این بار قرار است تا ابزار سرکوب در بندگان درونی شود و قدرت، بهجای آنکه بر سطح بدن اعمال شود، در عمق جان افراد و به هیئت دستهای از ارزشهای اخلاقی و سیاسی حک شود. این بار امپراتوری نه صرفاً بر بدنها که بر الیاف نرم مغزها استوار خواهد شد.
۳- جمعبندی
در این نوشته سعی کردم نشان دهم که یک پایاننامه چگونه میتواند بخشی مؤثر و البته خردمقیاس از تولیدات کارخانۀ ایرانشهر باشد. دیدیم اندیشۀ ایرانشهری جریان غالب آکادمیهای کلاسیک معماری ایران است و در این وادی، میان دانشگاه تهران و دانشگاه بهشتی و میان عیسی حجت و محمد بهشتی هیچ تفاوتی وجود ندارد.
از دیگر سو، دیدیم که تولید ایرانشهر فقط به سلبریتیهایی نظیر جواد طباطبایی و محمد بهشتی محدود نمیشود و از قضا میل دانشجویان، ساختار دانشگاهی ایران و بسیار چیزهای دیگر نیز در آن دخیلاند. اما از سوی دیگر دیدیم که کارخانۀ ایرانشهر فقط در کار تولید روایت نادرست و جعلی تاریخی نیست بلکه در حال تولید شکلی از دولت-ملت است و از بخت و اقبال خوب ما است که در یک پایاننامه، توانستهایم بخشی از مقاصد این کارخانه و نیز ارتباطات درونی اعضایش را مشخص کنیم. از دیگر سو دیدیم که این پایاننامه چطور هم بهطور مستقیم و از طریق سیاست عاطفی، قدرت را بر الیاف نرم مغز مخاطبانش حک میکند و از سوی دیگر، برنامۀ تولید دولت-ملت ایران را تدقیق میکند و تا مرز زیست –قدرت و زیست-سیاست پیشش میبرد؛ و در این راه دانش معماری تا چه حد میتواند ابزاری باشد برای بسط و توسعۀ این اندیشه و تبدیلشدنش از مفاهیمی انتزاعی به برنامهای کاربردی. نیز دیدیم که ارتباط وثیق بنیانهای نظری این پایاننامه با اندیشۀ ایرانشهری نشان میدهد که گروههای مختلفی، خواسته و ناخواسته، در حال تولید دولت-ملت [جدید] ایران هستند: آنیکی کوروش و تخت جمشید را باد میکند و اینیکی صدرا و خانۀ یزدی را.[۲۰] چه آنکه این روایت میتواند گروههای متعارض را حول مفهوم “ایران” باهم متحد سازد و تنش میان دارا و ندار و نیز تنش میان دینباور و دین ناباور را نامرئی کند و در عوض تنش میان ایرانی و انیرانی را بهعنوان تنش اصلی اجتماعی جا بیندازد. بااینهمه، خطوربط این پایاننامه به دمودستگاه نهادی قدرت لزوماً نشان از طرح و نقشۀ عمدی ندارد، بلکه از قضا نشانگر خواست گروهی از مردم -و صدالبته حاکمان- برای تولید شکل خاصی از حکومت است؛ حکومتی که قرار است آیندهای ایدئال را بر اساس فرمولی از انسان، خانواده، جامعه، ملت، خانه، شهر و کشور بهنجار و مطلوب تولید کند. اینجاست که مفهومپردازی امثال سید جواد طباطبایی و سید محمد بهشتی از ایران و “ملت” ایران، و نیز آرزوها و میلهای بسیاری دیگر، فرماسیون اجراییاش را پیدا میکند و “ملت ایران”ی که پایۀ “ایرانشهر” آرمانی اینها است، از افراد و خانوادههای ایدئال تولید میشود؛ اما فراموش نکنیم که شکل پیاده شدن این هنجارها و درونی شدنشان بدون شک بهاندازۀ صورتبندیهای کلامی و شاعرانهشان، نرمونازک و دلانگیز نخواهد بود و سیاستهای اعمال قدرت هم به سیاست عاطفی محدود نخواهد شد؛ و نیز از یاد نبریم که تولید این دولت-ملت در مقیاسهای گوناگون و با سیاستهای بسیار متنوع در حال پیگیری است. اگر کسی یا کسانی هستند که نمیخواهند تن به آیندۀ محتومی بدهند که کارخانۀ ایرانشهر ملاطش را فراهم میکند، باید از همین امروز شروع کنند: آینده، از امروز در حال تولید است.
پینوشتها:
[۱] از شگفتآورترین تناقضات موجود در فیلم این پایاننامه، استفاده از موسیقیهایی است که یا شدیداً وامدار موسیقی بینالمللی هستند یا آنکه بهجای اصلاح موسیقی سنتی، با آن بهصراحت بازی میکنند. البته برای عبور از روایت تمیز این پایاننامه از امتداد موسیقی ایرانی لازم است یاد کنیم از محسن نامجو که نه امتداد چیزی است و نه خواست امتداد چیزی باشد. نامجو بازیگوشانه، مواد موسیقایی را از شبکۀ اخلاقزده و متشرعانۀ موسیقی دستگاهی آزاد میکند و با هیچ قانون و میراثی هم سر شوخی ندارد؛ اما چه کنیم که مورد مطلوب خانۀ نوعروس یزدی، نه نامجوی شورشی و بازیگوش، بلکه پسر خلف «استاد» است. لابد آخر چون همایون هم پسر استاد است و هم بالاخره بازیگوشی را تا نهایت ممکنش پیش نبرده است (البته که همایون هم بدون پورناظری قانونشکن، چیزی نمیشد جز سایۀ پدر). [۲] اینها را عیناً از زبان زنان کهنسال یزدی شنیدهام. [۳] فراموش نکنیم که این شکل از صورتبندی نقش و جایگاه زن، تنها صورتبندی ممکن در اندیشۀ ایرانشهری و تولیدکنندگان «ایران» نیست؛ اما نقطۀ تلاقی تمامی این صورتبندی، تبدیل زن است به آینۀ میل مردانه: حال اگر گروهی زن آزاد و فعال را دوست دارند چه باک و اگر گروهی زن محجبۀ سربهزیر را چه ترس؟آنچه مهم است تعریفشدن نه به صورت مستقل بلکه در نسبت با پدیدههایی ثانوی نظیر مرد و میهن است.
[۴] برای مثال نگاه کنید به «رفع مشکل دانشآموزان افغان در شاهدیه یزد»؛ منتشرشده در انصافنیوز بهتاریخ ۵مهرماه۱۳۹۶یا نگاه کنید به «هجوم بر خانههای مهاجران افغان در ولایت یزد ایران»؛ منتشرشده در دویچهوله فارسی.
۵] به نقل از: مراقبت و تنبیه، ص ۱۳۰٫
[۶] بیآنکه بخواهم بر واژهها اصرار بورزم، در اینجا هدف من صورتبندی “حکمورزی”(governmentality) ایرانشهری است. [۷] برای فهم این توافق در عین تعارض، میتوان به شباهت تاموتمام روایت حمیدرضا جلائیپور اصلاحطلب از الزام وجود دولت قوی، روایت حسن روحانی و یارانش از دکترین امنیتی ایران، روایت سلطنتطلبان از آنچه ایران باید باشد (و در عهد پهلوی بوده است)، روایت محمود احمدینژاد از «اقتدار ایران» و حتی روایت «ریاستارت» از لزوم برپایی «امپراتوری تصوف» اشاره کرد. این گروهها و اشخاص در عین آنکه هیچیک دیگری را بر نمیتابد، بیآنکه بخواهند در یک جبهه و در کنار هم قرار گرفتهاند. [۸] با جستوجوی واژۀ «ایرانشهر» و «ایران» در توییتر، میتوانید دورنمایی از شدت تعارضها و توافقها را به دست آورید. [۹] هرچند جلوتر خواهیم دید که دانش همواره به قدرت پیوسته است، تأکید من در اینجا بر بُعد تولید دانش آن است که تولید دانش تنها بخشی از منظومهای است که حکمروایی جدید ایران را بر خواهند ساخت. بدون شک، اعمال قدرت بهصورت خشونت عریان نیز بخشی از این فرایند خواهد بود که اینجا فرصت گشودن بابش نیست. [۱۰] برای نمونه بدن نیست یادی کنیم از برنامۀ ری استارت که به شکلی بسیار متفاوت از جواد طباطبایی و اصحاب ایرانشهر، میل به تولید دولت-ملت آینده را بر پایۀ “ایران” و “ایرانیّت” را نمایندگی میکند. برای تحلیل سیاست عاطفی ایرانشهری در مورد برنامۀ ری استارت ر.ک: https://www.radiozamaneh.com/363586 [۱۱] حتی در این مواجهه با گذشته هم رد پای یکدست کردن را میتوان آشکارا دید: گذشته، نوعی “تداوم” است. حالا آنکه هر مطالعۀ تاریخی درست و درمانی نشان میدهد که گذشته هم مجموعهای بوده است از انقطاعها و گسستها و البته تداومها. [۱۲] رد پای اسطورۀ هبوط آدم از بهشت در تکتک روایتهای برآمده از کارخانۀ ایرانشهر به چشم میخورد. [۱۳] یا به بیان ابراهیم توفیق، تاریخ ما تاکنون از دهان “مرد شیعۀ فارس” روایتشده است. [۱۴] به نقل از اینستاگرام نگارندۀ پایاننامه [۱۵] آشکار است که اگر کسی مخاطب شجریان نباشد، این سیاست در او کارگر نمیافتد. [۱۶] اصرار من بر کلمۀ سمپات هم به دلیل دلالتهای سیاسی تاریخی آن است و هم به خاطر آنکه نفس sympathy نه با خرد و استدلال که با عاطفه و احساس سروکار دارد. [۱۷] Normalized Population [۱۸] Abnormal [۱۹] در این جا ما با لحظۀ صورتبندی homo sacer (به روایت آگامبن) مواجهیم؛ انسان ناانسان؛ انسانی که از دایرۀ انسانیت و قانون بیرون افکنده شده و به همین دلیل میتوان بدن و زیست او را بدون هیچ دغدغۀ اخلاقی، مورد هجوم و آسیب قرار داد. [۲۰] رمز اتحاد نظری میان این دو منظومه را میتوان در مفهوم “حکمت” و نیز پدیدهای به نام “ایران” یافت.