در آرزوی کتابخانهای زنده
٢٢ سال تعطیلی و سکوت انجمن کتابداران بزرگترین ضربه را به کتابداری ایران زد. کتابداری سنتی نمیتواند در برابر مدرنیته روی پای خودش بایستد و کتابداری مدرن هم نمیتواند بدون ریشههایش رشد کند.
محمدعلی جمالزاده گفته بود برو کتابداری بخوان. سال۱۳۴۲ درسش در مدرسه کتابداری ژنو و کارش در هند تمام شد و به ایران برگشت. جمالزاده خبر آمدنش را به ایرج افشار، رئیس کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران داد. همین شد که نوشین انصاری ۶ ماه روی تل عظیمی از مجلات در انبار دانشکده حقوق نشست و آنها را به تفکیک زبان جدا کرد تا مجلهها بیرون بیایند، صحافی شوند و بنشینند در قفسههای کتابخانه مرکزی. سالها بود که مجلات به دانشگاه میرسیدند و تلنبار میشدند: «درسی در سوییس گذرانده بودم -خدا عمرشان بدهد- که بتوانم زبانهای مختلف را تشخیص بدهم و چند تا زبان هم بلد بودم. دوران نسبتا سختی بود.» زمانی که هنوز نه ساختمان کتابخانه مرکزی دانشگاه ساخته شده و نه گروهی به اسم کتابداری شکل گرفته بود که کسانی مثل پوری سلطانی و کامران فانی و بهاءالدین خرمشاهی از آن فارغالتحصیل شوند، کتابخانه گوشهای بود در مسجد دانشگاه که بعضیها هم به رفتوآمد زنان در آن روی خوش نشان نمیدادند.
«تمام کارهایی که کتابدار میکند برای این است که دانایی، آزادی، اندیشه، تفکر، لذت، رشد و خرد در اختیار عمومی بشر قرار بگیرد، این کاری است که در معجزه خواندن برای بشر نهفته است. این را از همنشینی و نهارهای دستهجمعی با دانشجویان مدرسه علوم اجتماعی ژنو یاد گرفتم که در همسایگی ما درس میخواندند.» اواخر دهه ۱۳۳۰ بود: «شیفته رسالت اجتماعی و مدنی کتابدار بودم، اما این درس را در دانشگاه یاد نگرفتم. درسهایمان بیشتر فنی بود، فهرستنویسی، ردهبندی، تاریخ کتابخانه، تاریخ فلسفه و علم و تاریخ خط.»
مام کارهایی که کتابدار میکند برای این است که دانایی، آزادی، اندیشه، تفکر، لذت، رشد و خرد در اختیار عمومی بشر قرار بگیرد، این کاری است که در معجزه خواندن برای بشر نهفته است.
نوشآفرین انصاری خودش را نوشین معرفی میکند، در اتاق پذیرایی خانهاش با طاقچههایی پر از کتاب و مبلمان ساده قدیمی نشسته است، رو به پنجرهها و دری که به حیاط باز میشود. رو به درخت آرزوها که عروسکها را به آن آویخته است. یکی از نمایندگان کتابداری مدرن در ایران که به این رشته و حرفه شکل دادند و آن را پیش بردند. هرچند از وضع امروز آن ناراضی است.
روزی ۸۰ تا ۱۰۰هزار برگشتی امانت
در هند به دنیا آمد، در خانوادهای دیپلماتیک و بعد از گرفتن فوقدیپلم کتابداری در ژنو دوباره به هند برگشت. طرحهای یونسکو در هند شروع شده بود و امکانات در دست کتابخانه عمومی دهلی بود که قرار بود الگو شود: «میخواستم ببینم کتابخانه در بزرگترین دموکراسی جهان چطور رفتار میکند؟ جایی که همه با باورها و ادیان مختلف در کنار هم زندگی میکنند. به کار داوطلبانه علاقهمند بودم. آن موقع فوقدیپلم داشتم و خیال میکردم شقالقمر شده، گفتم ترجیح میدهم به جای درس خواندن در دانشگاه دهلی، در جامعه باشم.» مثلث کتابدار، کتاب و جامعه او را به سمت کتابخانههایی در محلههای شلوغ برد. کتابخانههای دهلی نو خیلی مرتب و منظم بودند، اما تودههای مردم به آن دسترسی نداشتند. چرا مردم هند به کتابخانه میرفتند و کتابخانه چطور دیده میشد؟ کتابخانهای در اولد دهلی، همان کتابخانهای بود که میخواست. جواهر لعل نهرو یادداشت کوچکی برای ورود به آن کتابخانه برایش نوشت: «نهرو گفت چرا این کتابخانه را انتخاب کردی که هم راهش خیلی دور است و هم خیلی شلوغ است. گفتم دقیقا به خاطر شلوغی، حس مردم و نقشی که کتابخانه میتواند ایفا کند.» کتابخانه در یکی از محلههای شلوغ هند بود، جایی که خودروی خانواده نمیتوانست بهراحتی وارد کوچههایش شود و فقط ریکشاها با تلاش رانندههایی که در گرمای هند پا میزنند، راهشان را پیدا میکردند: «به راننده میگفتم من را دورتر از کتابخانه پیاده کند. دوست هم نداشتم سوار ریکشا شوم، پیاده میرفتم.» ساختمان یک سربازخانه قدیم بود. دورتادور اتاق و در میانه فضایی خالی حتما برای مشق و رژه. حیاط چمنکاری شده که مردم روی آن دراز میکشیدند و گاوها در کنارشان گردش میکردند: «میمون ندیدم ولی میگفتند هست». از اتاقش در بخش فنی به اتاق روبهرو، بخش امانت و پسدادن کتاب نگاه میکرد. روزی ۸۰ تا ۱۰۰هزار برگشتی امانت کتابخانه بود که هر روز ستونهای بلندی از کتابهای مندرس را میساختند: « مرد و زن درحال پس دادن کتاب بودند و دورتادور تالارهای قرائت بود. یک روز گفتند کسی قرار است نوعی خاص از نعل کفش را معرفی کند. جمعیت فوقالعاده زیادی، بیشتر آقایان، آمده بودند. بیشترشان سواد نداشتند، با این حال عضو کتابخانه بودند و میآمدند. بخش دیگری برای مشاوره خانواده و بارداری و مشکلات خانوادگی بود و متخصصان و حقوقدانها در ساعتهای مشخص حضور داشتند. یک شهر پرهیجان که مبتنیبر اطلاعات بود. افراد میآمدند تا بهطور مستقیم یا از طریق امانت گرفتن و خواندن کتاب اطلاعات کسب کنند.»
صحبت از ۶۰-۵۰سال پیش است و کتابداران بامحبت هندی که همگی رشته کتابداری خوانده بودند. همانجا با نام رانگاناتان آشنا شد: «یک کتابدار هندی که از حدود دهه ۱۹۷۰-۶۰ شاید هم قبلتر پنج اصل را برای کتابداری ساخت. بنیانگذار انجمن کتابخانههای هند و آدم بانفوذی در کتابخانه و کنگره هند بود. بسیاری از قوانین خوب کتابداری هند مرهون ایشان است. این پنج قانون تا امروز سرلوحه ما کتابداران است: ۱- اطلاعات برای استفاده است، کتاب را نباید حبس کرد,۲- هر خوانندهای کتاب خودش و هر کتابی خواننده خودش را دارد، یعنی هر کدام از ما متفاوتیم. ۳- کتاب زنده است و خواننده را به خود فرامیخواند. ۴- وقت خواننده را هدر ندهید. ۵- کتابخانه یک مکانیزم زنده است.»
پدر و مادر نوشین نگران بیماریهایی بودند که ممکن بود در آن کتابخانه به آنها مبتلا شود: «ساعت ۶ و ۷ شب به خانه میرسیدم و تاکید میشد که دستهایم را با الکل بشویم.» یکسالونیم در آن کتابخانه کار کرد. گاهی هم با کتابخانه سیار به روستاها و زندانهای هند میرفت: «کتابخانه عمومی یک نهاد چندمنظوره است. باید به روستا و حاشیه شهر برود، به بیمارستان و کانونهای اصلاح و تربیت برود، چون این قابلیت را دارد که دایما کتاب و نیرو را عوض کند. چرخش نیرو و ارتباط دایم با جامعه نیرو را سرحال نگه میدارد و ما آن کتابدار فعال، خندان، مصمم و سرحال را میخواهیم وگرنه کارمندی که یک گوشه نشسته و کتاب را مهر میزند که کتابدار نیست. دیدم بینایان و نابینایان همه دور هم جمع میشوند و روی زیراندازی مینشینند و کتابخانه به سرعت شکل میگیرد. در عین حال که خیلی برای بنای کتابخانه احترام قائلم به این نتیجه رسیدم که کتابخانه اصلا ربطی به بنا ندارد و میشود در هر جا و با آسانترین وسایل آن را راه انداخت، اگر کتاب خوب و کتابدار خوب باشد. سالها بعد که بهعنوان کتابدار به کانون اصلاح و تربیت تهران رفتم، فکر کردم ریشه این علاقه به همان آرزویی برمیگردد که در آنجا داشتم.»
سال ۴۲ که به ایران برگشت، خیلیها در تهران منتظرش بودند، مخصوصا کتابخانهای کوچک در بنبستی نزدیک خیابان خارک با دری کرمرنگ. «انجمن کتاب» را ایرج افشار تاسیس کرده بود. جمالزاده و مهری آهی به افشار گفته بودند یک نفر در ژنو کتابداری خوانده و تجربه دارد و به تهران میآید: «برایم کلی کار تراشیدند. کار را در مسجد دانشگاه شروع کردیم. نخستین فهرستنویسیها با کمک کارشناسان فولبرایت انجام شد و مجلات را سروسامان دادیم. یکسال سخت داشتیم. همان وقتها عباس به دنیا آمد و سال ۴۴ ما به کانادا رفتیم. وقتی میخواستم بروم از آقای افشار پرسیدم وقتی که برگشتم باز هم میخواهید در کتابخانه با شما کار کنم؟ ایشان با صراحت گفتند نه، استعفا بده، هر وقت برگشتی و دوباره به درد کتابخانه خوردی میتوانی بیایی. آن موقع به من برخورد. افشار دوست خیلی عزیز من، بسیار شخصیت عجیبی داشت. بعدها فهمیدم که به نفع من بود، چون پاگیر نشدم و تعهدی به هیچجا نداشتم.»
سال ۴۲ که به ایران برگشت، خیلیها در تهران منتظرش بودند، مخصوصا کتابخانهای کوچک در بنبستی نزدیک خیابان خارک با دری کرمرنگ. «انجمن کتاب» را ایرج افشار تاسیس کرده بود.
مدرنشدن کتابخانهها در ایران با کتابخانه مجلس شروع شد. وقتی نخستین قفسهها و میز و صندلیها و فهرستنویسی به همت ارباب کیخسرو کارگزار مجلس، به کتابخانه مجلس وارد شد. کتابخانه نماد مدرنیته، در دهه ۴۰ دوباره درحال تغییر بود. دانشپژوه در مقاله گنج و گنجور کتابخانه را گنج میداند و کتابدار را کسی که از این گنج مراقبت میکند. کتابداران قدیمی ایران مثلا در کتابخانه آستان قدس این شغل را از پدران به ارث میبردند. اخلاق و امانتداری دو ویژگی اصلیشان بود. زمانی که هنوز چاپ نیامده بود و باید از نسخههای قدیمی نگهداری میشد. وقتی سال ۴۷ انصاری دوباره به ایران برگشت، رشته کتابداری تاسیس شده و ساختمان کتابخانه مرکزی تمام شده بود.
تابلویی درخیابان کندی
«مصاحبه سهمگین» سال ۵۸ انجام شد، آبانماه ۵۸، ولی چند سالی طول کشید تا بالاخره منتشر شود. ایرج افشار، علینقی منزوی، کامران فانی، حسین آذرنگ، فرخ امیرفریار، ناصر پاکدامن و نوشین انصاری. چند نفر از جبهه کتابداری سنتی و چند نفر کتابداری مدرن: «نتیجهاش صلح بود. آقای امیرفریار این مصاحبه سهمگین را ترتیب داد. بسیار پرسشگر بود. یکبار هویدا آمده بود کتابخانه مرکزی، با اینکه از قبل چندبار سفارش کرده بودم: امیرفریار نمیروی جلوی نخستوزیر را بگیریها، رفت و گفت این چه وضعی است، چرا سانسور میکنید و چه و چه. فکر نمیکنم هیچکدام از ما در آن مسابقه برنده شدیم، اما رسیدیم به اینجا که باید همدیگر را ببینیم. کتابداری سنتی نمیتواند در برابر مدرنیته روی پای خودش بایستد و کتابداری مدرن هم نمیتواند بدون ریشههایش رشد کند. نشناختن سنت گاهی دردسرساز میشود.» داستان بحثهای سنت و مدرنیته از چند اتفاق آب میخورد. نوشآفرین انصاری وقتی آن روزها را به یاد میآورد سرش را به صندلی تکیه میدهد، وقتی اسم ایرج افشار میآید، لبخند میزند و وقتی یاد اشتباهات در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران میافتد، سرش را تکان میدهد. به عقبتر برمیگردد. به سال ۴۷ که تازه از کانادا برگشته بود و با همسرش دکتر مهدی محقق درحال قدمزدن در خیابان کندی (توحید) تابلوی گروه آموزشی کتابداری را دیدند: «دیدم یک آقای آمریکای خیلی تنومند نشسته پشت میز. گفت من جان هاروی هستم. گفتم من هم نوشین انصاریام و فوقلیسانس کتابداری گرفتهام. گفت شما یک ماه دیگر برو سر کلاس. گفتم در عمرم درس ندادهام. دکتر محقق بسیار در این موارد آدم شجاعی است، گفت بالاخره آدم باید یک جایی شروع کند دیگر. دکتر هاروی گفتند درسی که روی زمین مانده، درس مرجع است. کسی که بتواند کتابهای مرجع انگلیسی، فارسی و عربی را درس دهد. کتابهای مرجع انگلیسی، آلمانی و فرانسوی را میدانستم و دکتر محقق گفتند من در مراجع فارسی و عربی کمک میکنم. آمریکاییها یک آزمایشگاه درجه یک کتاب مرجع با خودشان آورده بودند.»
مرجع در یک محیط مرجع تدریس میشود. جایی که تمام کتابها دور استاد و دانشجویان است. دانشکده کتابداری در همان خیابان بود. گروه هنوز شکل نگرفته بود و مدیر ایرانی نداشت. کلاسها به زبان انگلیسی تدریس میشد و بیشتر دانشجویان هم فارغالتحصیل مدارس آمریکایی بودند: «گفتم کتاب انگلیسی معرفی میکنم، ولی زبان مکالمه من با دانشجوی ایرانی باید زبان مادری خودم باشد. کلاس برای این است که اندیشه و فکر و اطلاعات حرکت کند و وقتی آنها متوجه نشوند من چه میگویم، کلاس به درد چه کسی میخورد؟ البته پایه پذیرش برای ورود به رشته کتابداری قدرت زبان بود. تا ۷-۶سال رشته کتابداری فقط در مقطع فوقلیسانس دانشجو میپذیرفت. پوری سلطانی تازه فارغالتحصیل شده بود و کامران فانی و بهاءالدین خرمشاهی از نخستین شاگردان انصاری بودند. فانی در جلسهای گفته است نخستین بار واژه مرجع را از زبان انصاری شنیده: «کتابهای مرجع خیلی مقدساند و همیشه پشت سر کتابدارند، چون خیلی استفاده میشوند. مرجع از نخستین درسهایی است که دانشجو را با جامعه مرتبط میکند. کتابدار باید خدمات مرجع بدهد. شما نشستهاید و پشتسرتان کتابهای مرجع چیده شدهاند و باید مثل فنر مراجعهکننده را صید کنی و بگویی من چه کار میتوانم برایت انجام بدهم. الان حتما همه این کارها اینترنتی شده.» مهین تفضلی، ماندانا صدیق بهزادی و زهره علوی هم از اعضای نخستین گروه کتابداری بودند.
تاسیس مرکز خدمات کتابداری
همان زمانی که تدریس را شروع کرد، برای ریاست کتابخانه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران دعوت شد. بزرگترین کتابخانه ایران. گفت من یک اتاق مرجع میخواهم. تالاری که کتابهای وقفی علیاصغر حکمت در آن بود، انتخاب شد، آخرین اتاق طبقه نخست دانشکده ادبیات: «یکی از شرایط وقف این است که نباید کتابها را جابهجا کنید. گفتیم کتابهای آقای حکمت را با نهایت احترام بفرستیم به کتابخانه مرکزی که تازه ساخته شده و این اتاق را به اتاق مرجع تبدیل کنیم و نخستین تالار مرجع که در ایران به وجود آمد. الان نمیدانم چه اتفاقی در آن اتاق میافتد. آن زمان دیگر استاد حکمت نمیشنید و من چندین ساعت فریاد میزدم که استاد این خیلی مهم است و اجازه دهید که کتابها برود. مجموعه بسیار بینظیری بود.» در تالار مرجع، کسانی مثل محمدحسن گنجی و عبدالحسین زرینکوب آرام مینشستند و لغتنامه را درمیآوردند و کار میکردند. تورهایی برای آشنایی دانشجویان با این اتاق برگزار شد و مجوز گرفتند که در کلاسها کارشان را معرفی کنند: «میگفتیم هر سوالی داشته باشید اگر هم کتابدار ما نتواند همان موقع جواب بدهد، جواب را پیدا میکنیم و تماس میگیریم. هنوز جامعه، کتابدار را بهعنوان پاسخگو نمیشناخت و وقتی کتابدار بالای سر مراجعهکننده میرفت و میپرسید آیا میتوانم کمکتان کنم، واقعا وحشت میکردند و فکر میکردند کتابدار یک موجود نگهبان است و سواد چندانی هم ندارد. هنوز هم به گمان من این تصویر از کتابدار هست.»
یک چیزهایی مرا آزرد، آنقدر که در روز سیام ۳۰سال کارم تقاضای بازنشستگی دادم و خوشبختانه پذیرفته شد. تصمیم گرفتم در جایی که قیدوبند است نمانم. جایی که به جای آوردن نمونههای درخشان در کلاس و امیدوارکردن دانشجویان، تکرار مکررات آدمهایی است که از تجربه دورند و فقط کتابهای پیشین را قرقره میکنند.
سال ۵۱ مدیر گروه کتابداری دانشگاه تهران شد و از کتابخانه دانشکده ادبیات رفت. در زمان تاسیس گروه، مرکز خدمات کتابداری هم در وزارت علوم تاسیس شد. پوری سلطانی و دیگر اعضای مرکز، فارغالتحصیلان را «گلچین» میکردند و به آن مرکز میبردند. بعضیها مثل کامران فانی و خرمشاهی اهل تدریس نبودند: «این مرکز تمام کتابهای چاپی را فهرستنویسی میکرد، کاربرگه چاپ میکرد و از همه مهمتر رده السی و کنگره و دیویی میداد که دو نوع کتابخانه میتوانست از این خدمات استفاده کند. مرکز در سرعنوان موضوعی فارسی و استانداردسازی واژهها نقش بینظیری داشت. سرعنوانهای موضوعی فارسی یعنی یک عنوان انتخاب میکنی و بقیه را به آن ارجاع میدهی. این سرعنوان که ویرایش اخیرش الکترونیکی درمیآید، یکی از عوامل اتحاد تمام کتابخانههای ایران است. دوستان با اطلاعاتشان و عضویت در کمیتههای بینالمللی برای ایران حفظ آبرو میکردند و گسترشها را در سرعنوانها به وجود میآوردند. مثلا شما رده تاریخ اروپا را دارید و اینها آمدند رده تاریخ ایران را ساختند. همین قدرت و توانمندی استثنایی خودش را به کتابخانه ملی تحمیل کرد و اگر نکرده بود کتابخانه ملی ما هیچ نداشت. کتابخانه ملی ما هر چه دارد، از انتشارات، از نشریات و از کارهای فنی، از قبل این افراد است.» کسانی که کارهای فنی کتابداری را انجام میدادند و انصاری برای ورودشان به دانشگاه تلاش میکرد. انصاری ۱۵سال مدیر گروه کتابداری بود. «از یک زمانی به بعد بعضی همکاران شغلهایی خارج از گروه پیدا کردند و ذهنشان پراکنده شد. میخواستم بهعنوان مدیر گروه بهترین اساتید را به کلاسها ببرم. یک سر کتابداری در نظر است و یک سرش در عمل. دوست داشتم کتابداری سر کلاس برود که بگوید من چنین کردم و شد. نه اینکه همهاش از کتابهای خارجی مثال بیاورد. معلمانی میخواستم که از کادرهای دانشگاه نباشند، اهل عمل باشند، میخواستم رؤسای کتابخانهها بیایند درس بدهند. دانشگاه مخالفت کرد. میخواستم نسریندخت عماد کتابخانه تخصصی را بگویند، پرویز عازم کتابخانه عمومی را و علی میرزایی کتابخانه تخصصی از نوع دیگر و نورالله مرادی آرشیو را بگویند. همان فارغالتحصیلانی که کارهای بینظیر انجام داده بودند، اما این افراد اجازه نیافتند تجربههای ایرانیشان را بیان کنند. این مسأله، هم آنها را ضعیف کرد و هم سیستم آموزش را در دانشگاه. دانشگاه ما تماما دیوار و سد است و با جامعه مرتبط نمیشود.»
درباره ایرج افشار و پوری سلطانی
دانشپژوه گفته بود: «ایران هیچوقت از تجمیع نفع نبرده است. اگر خدای نکرده جنگ شود، میراث چندهزارساله از بین میرود و تو مسئولی.» تمام دوران جنگ انصاری دعا میکرد اتفاقی برای کتابخانه مرکزی نیفتد که کتابها از بین بروند. انتقال کتابها از دانشکده حقوق به کتابخانه مرکزی آب را بین سنت و مدرنیته در کتابداری گلآلود کرد. قرار بود کتابهای غیرحقوقی دانشکده حقوق به کتابخانه مرکزی منتقل شود. ایده تخصصیشدن کتابخانههای دانشکدهای، برای کتابخانههایی که ۴۰-۳۰سال عادت کرده بودند خودشان یک کتابخانه مرکزی باشند. کتابخانه وقفی دکتر مصدق در همین جریان تفکیک شد، بدون اینکه «کتابداران حس ایران را نسبت به دکتر مصدق درک کنند.» کتابهایی با مهر بیضی محمد مصدق که بسیاری از آنها ادبی بودند: «وقتی پای وقف به میان میآید دیگر قابل انتقال و تفکیکشدن نیست. واویلا شد. گفتند اصلا این مدرنها را سیل ببرد. شاید ایده تخصصیشدن برای ایران سودمند نبود.» گروهی از جوانان کتابدار به سمت استادان قدیمی رفتند، میگفتند جدیدیها هیچ حرفی برای گفتن ندارند و سنت بر باد رفته. «یکی از کسانی که این ایده را داشت، آقای حسین آذرنگ بود که دنبال ایجاد شر بود. موج نو را در مقابل دریای سنت مطرح کردند، موج نو را خیلی کوچک میدیدند و دریای سنت را خیلی بزرگ. خیلی حرکت هیجانی و در عین حال جالبی بود و به ما این هشدار را داد که متوجه عظمت سنت باشیم.» سال۵۸ بالاخره نمایندگان دریای سنت محمدتقی دانشپژوه، ایرج افشار و عبدالحسین حائری در مصاحبهای با نمایندگان کتابداری مدرن روبهرو شدند: «نتیجهاش صلح بود. وقتی آقای دانشپژوه به من میگویند کتابداری نسخ خطی را اداره کن، یعنی سنت میآید طرف مدرنیته و میگویند با هم کار کنیم. خیلی آموزنده بود.»
انصاری هربار درباره ایرج افشار حرف میزند، او را «دوست عزیزم» میخواند: «خیلی آدم گرفتاری بود، زیاد حوصله تدریس نداشت. معتقد بود دانشجو باید خیلی زحمت بکشد. اگر میتوانست، کمک میکرد. اما اینکه ناز دانشجو را بکشد و به او تکلیف بدهد و گزارش بخواهد نه. خیلی کمحوصله بود، اما کارهای بزرگی انجام داد، کتابخانه عظیمی مثل کتابخانه مرکزی را ساخت. او بود که کسی مثل سیدمحمد مشکات را راضی کرد کتابخانهاش را به ایران هدیه کند، درحالیکه میتوانست میلیونها به خارج از ایران بفروشد. گروههای بزرگی را به اروپا فرستاد که در آنتیکفروشیها کتابهای مهم مربوط به ایران را بخرند. یک ایراندوست بزرگ که به گردآوری منابع توجه داشت و میخواست آنچه دیگران درباره ایران نوشتهاند برای ایران حفظ شود. او یک پایه و ستون در کتابداری است.» چهرهای جدی به خودش میگیرد، لابد مثل آن وقتها که افشار برگه مرخصی کارکنان را میدید: «خیلی نسبت به خانمها که مرخصی میخواستند کمتحمل بود. فکر میکرد کسی که میآید سرکار باید بقیه چیزها را کنار بگذارد. اما آنچه در مورد افشار مهم است توجه به ایران است و احترام برای کتابدارانی که ایرانی فکر میکنند و دنبال راه ایران هستند. هندیها ضربالمثلی دارند که میگوید باید راه هندی را پیدا کنیم.»
به پوری سلطانی میرسد. یاد او برایش یاد یک عزیز سفرکرده است، مثل وقتی که از توران میرهادی حرف میزند. وقتی از کانادا برگشت سلطانی را دید که جزو نخستین فارغالتحصیلان کتابداری در ایران بود. او بود که به همراه مهین تفضلی و در وزارت علوم با حمایت مجید رهنما کمک کردند تا انصاری به گروه کتابداری برود. آشناییشان از آنها بود که انگار قرنهاست همدیگر را میشناسند: «توانست مشکلات زندگی و آنچه را در زندگی بر او گذشت، با قدرت برگرداند و یک شخصیت خیلی استثنایی از خودش بسازد. شخصیتی که تمامش به حرفه داده شد. کتابداری برایش راه نجات بود، به کتابداری باور داشت و افراد زیادی را تربیت کرد. همیشه پاسخگو بود. این اواخر به دلیل گرفتاریهایش در کتابخانه ملی خیلی کم او را میدیدیم. علاقهمند به تولید منابع پایه در کتابداری بود.» زمانی نیز با هم اختلاف عقیده پیدا کردند. وقتی انصاری در زمان ریاست عالیخانی در دانشگاه تهران تلاش میکرد لیسانس کتابداری در ایران تاسیس شود و پوری سلطانی مخالف بود: «خیلیها در ایران با لیسانس کتابداری مخالف بودند، میگفتند دانشجو باید یک علم پایه داشته باشد و بعد کتابدار آن رشته شود و روشهای اشاعه و مهندسی این اطلاعات را انجام دهد. اما بحث ما این بود که اگر کادرهای زیرین ما غیرکتابدار باشند، سیستم روی پای خودش نمیایستد. من چقدر میتوانم در کادرهای پایین پرسنل ارشد استخدام کنم.» سلطانی همیشه به انصاری میگفت تو عینکت صورتی است، همه آدمها را خوب میبینی.
انصاری بعد از بازنشستگی همه وقتش را به شورای کتاب کودک داد و حالا در نبود توران میرهادی مدیر شوراست: «یک چیزهایی مرا آزرد، آنقدر که در روز سیام ۳۰سال کارم تقاضای بازنشستگی دادم و خوشبختانه پذیرفته شد. تصمیم گرفتم در جایی که قیدوبند است نمانم. جایی که به جای آوردن نمونههای درخشان در کلاس و امیدوارکردن دانشجویان، تکرار مکررات آدمهایی است که از تجربه دورند و فقط کتابهای پیشین را قرقره میکنند. سالهای دهه ۷۰ همه چیز سیاسی شده بود و بعضی دانشجویان با رنگهای ایدئولوژیک در کار اساتید مداخله بیجا و غیرعلمی میکردند. بچهها میتوانند نظراتشان را داشته باشند، ولی چیزی که باید در برابر یک استاد بپذیرند، علم او است. باید قدرت پیدا کنند، تفسیر بپذیرند و در عقیدهشان متعصب نباشند. خب تم رمان عشق است و اگر استاد بخواهد ادبیات معاصر درس بدهد باید چه کار کند؟ اینکه بچهها به متن یک استاد مسلم ایراد بگیرند و بگویند چرا در این رمان این موضوع مطرح شده، یعنی بزرگ کردن چیزهای کوچک و بعد محکوم کردن آن عالم. این برخوردها را نمیپسندیدم. دانشجو میآید که بیاموزد و رشد کند و فکرش باز شود.» مسأله دیگری که از نظر او به کتابداری ضربه زد، تعطیلی انجمن کتابداران بود: «هنوز داریم ضربه ۲۲سال سکوت انجمن را میخوریم. فکر میکنم آن سالها ناگهان با این مسأله مواجه شدند که ۹۰درصد کتابدارها خانم بودند. تحمل این همه زن درسخوانده و صاحب نظر آنها را گیج کرد.»
بحث که به کتابخانه مدارس میرسد، میگوید هیچوقت در ایران موفق نبودهاند: «مسئولان فکر میکنند هر کسی میتواند کتابخانه را اداره کند. هر جلسهای باشد فضای کتابخانه گزینه نخست آن است، هر جا کلاس کم بیاید، کتابخانه حذف میشود. هیچوقت پیش نیامد برای آموزش کتابداران مدارس سراغ شورای کتاب کودک بیایند، جایی که توران میرهادی سالها عمرش را برای آن گذاشت و میگفت: کتابخانه قلب مدرسه است. آموزشوپرورش هم مثل دانشگاه در برخورد با سازمانهای مردمنهاد بسته است. برای همین است که هنوز نتوانسته برای خودش یک کتابخانه درجه یک تاسیس کند که همه مدارس ایران بتوانند از آن ایده، لیست و تغذیه بگیرند.»
برای عکس گرفتن آماده میشود، میگوید برویم کنار درخت آرزوها. کنار میزی که ردیف کتابها، دستنوشتهها و کاغذها در کنار هم چیده شدهاند. با همان مانتو و مقنعه سیاه همیشگی که در بیشتر عکسها و مراسم دیده میشود. «مصاحبه سهمگین» را نشان میدهد که در کتاب زندگی و کارنامه مطبوعاتی ایرج افشار منتشر شده. صدایشان از میان سطرهای مصاحبه به گوش میرسد که اتفاقات کتابداری را به رخ هم میکشند و از هم جواب میخواهند.
از برنامه هفته پیش کتابخانهای در پاکدشت میگوید، بیشتر کسانی که آمده بودند برای کنکور درس میخواندند: «میدانی چرا این طوری شد؟ چون کسانی که مسئولیت تصمیمگیری دارند در کودکی لذت کتاب خواندن نبردند و هیچوقت کتاب را همیشه همراه خود نشناختهاند.»