غربت برای ما بوی زباله میدهد
70 مرد که 30 نفرشان زیر 18 سال سن دارند، زبالههایی را که جمع کردهاند به پیمانکار تحویل میدهند و مزد میگیرند. عبدالله میگوید: «شهرداری پول میدهد ما اینجا زندگی کنیم لباس هم داده، ببین» همه بچهها یک لباس فرم نارنجی و سیاه بر تن دارند. پشت لباس نوشته شده، مجری طرح تفکیک از مبدأ.
چند دقیقهای که در محل بازیافت زباله میایستی، سینهات به خس خس میافتد. آنقدر زنبور و پشه و مگس توی هوا هست که اگرچند لحظهای غافل شوی، وارد دهانت میشود. ساعت ۸ صبح، کمی بالاتر از میدان والفجر کرج درست در مرکز شهر، در یکی از مراکز بازیافت زبالهایم. نرگس صحرانورد، فعال حقوق کودکان همراهیمان میکند. مهمترین دغدغه این روزهای او، رسیدگی به وضعیت بهداشتی و سلامت این کودکان است.
۷۰ مرد که ۳۰ نفرشان زیر ۱۸ سال سن دارند، همین جا زبالههایی را که جمع کردهاند به پیمانکار تحویل میدهند و مزد میگیرند. گفتهاند ساعت ۸ صبح اینجا باشیم تا بچهها را که با گاری دستیهایشان از کاسبی اول صبح برمیگردند، ببینیم. اینجا فقط محل کارشان نیست بلکه محل زندگیشان هم است. در میان زبالهها برای خودشان آلونکهایی ساختهاند و زندگی میکنند.
صبغتالله ۱۲ و عبدالله ۱۷ ساله را مقابل سولهشان میبینم. چند دقیقهای است از کاسبی برگشتهاند و میخواهند چایی بنوشند و دوباره راهی شوند. هر دو مثل اغلب ساکنان اینجا اهل هرات افغانستانند.
بچهها همهشان مریضند، بیشترشان سوء تغذیه دارند. دائم گلو درد، دندان درد، دل درد و سوء تغذیه… کسی اینجا با بوی زباله و کنار این همه آشغال زندگی کند، سالم هم باقی میماند؟
صبغتالله ساعت ۵ صبح از خواب بلند شده و رفته کاسبی: «قاچاقی آمدیم ایران. روزی ۳۰-۲۰ هزار تومان مزد میگیرم اما مزدمان را به خودمان نمیدهند، میفرستند برای خانواده.»
سولهشان را نشانم میدهد؛ یک اتاق خیلی کوچک با ابتداییترین وسایل زندگی بدون در و پیکر.
– صبغتالله زمستانها اینجا چطور زندگی میکنید؟
– زندگی میکنیم دیگه. آتیش روشن میکنیم. چیکار کنیم دیگه.
– دستشویی کجا میروید؟
– همین جا لای خاکها.
– سرویس بهداشتی ندارید؟
– نه
پدر و مادرتان میدانند زبالهگردی میکنید؟
– آره میدونند آشغال جمع میکنیم.
یک سوله سیمانی را که کمی با ما فاصله دارد، نشانم میدهد: «اونجا برای خودمون حموم درست کردیم.» هیچ آب لوله کشی در مرکز وجود ندارد. بچهها و بزرگترها از آن طرف میدان والفجر و از تانکر گوسفند فروشی با دبه برای خورد و خوراک و مختصری شستوشو آب میآورند.
عبدالله میگوید: «شهرداری پول میدهد ما اینجا زندگی کنیم لباس هم داده، ببین» راست میگوید همه بچهها یک لباس فرم نارنجی و سیاه بر تن دارند. پشت لباس نوشته شده، مجری طرح تفکیک از مبدأ.
نرگس صحرانورد همینطور که ما را همراهی میکند، از بچهها درباره وضعیت سلامتیشان هم میپرسد. سؤالاتی مثل اینکه «دکتر رفتی؟»، «دندونت چطوره؟»، «وقت دکترت رو از دست ندی، وقت گرفتن دوباره سخته»، «واکسنت رو زدی؟»
نرگس میگوید: «بچهها همهشان مریضند، بیشترشان سوء تغذیه دارند. دائم گلو درد، دندان درد، دل درد و سوء تغذیه. هفت ماه است میآیم و میبرمشان دکتر. تو بگو کسی اینجا با بوی زباله و کنار این همه آشغال زندگی کند، سالم هم باقی میماند؟»
عبدالله میپرد توی حرفهایمان و خطاب به نرگس میگوید: «تازه موشها هم هستند. یادته زیر اون سوله مرده بودند؟ هفت هشت تا بودند، خیلی بوی بدی میدادند. آوردیمشون بیرون. شبها حمله میکنند.»
موشها یکی از تهدیدهای اصلی زندگی بچهها هستند آن طورکه نرگس هم برایم تعریف میکند، زیر یکی از آلونکها مرده بودند و بوی تعفنشان همه جا را برداشته بود و بچهها همه با هم دل درد گرفته بودند. چند روزی هست موشها را از زیر سولهها درآوردهاند.
ربان ۱۰ ساله با آن جثه و قامت کوتاهش از راه میرسد. ساعت ۸ و نیم صبح است. بچهها نشانش میدهند و میگویند لبش را موش گاز گرفته. یک بار هم سگ بازویش را. وقتی گاریاش را هل میدهد، میبینی چطور زیر سنگینی بار خم شده؛ با آن صورت بچگانه معصومش. بالای لبش جای یک زخم کوچک هست.
– ربان موش گازت گرفت؟ کی؟ شب بود یا روز؟
– شب خوابیده بودم دیدم یک چیزی گازم گرفت، واکسن زدم.
– کجا واکسن زدی؟
– حصارک.
– سگ چی؟
– شانهام رو گاز گرفت.
با کمک نرگس واکسن هاری هم زده است. ربان و برادرش فرهاد را پدرش آورد به ایران و بعد برگشت افغانستان. فرهاد ۱۶ ساله حالا همه پشت و پناه ربان است. ربان ۵ برادر دیگر هم دارد که در افغانستان زندگی میکنند.
– ربان! دلت برای مادرت تنگ شده؟
– آره ولی چیکار کنم؟
بیشتر جوابهایش این طوری است، مثل خیلیهای دیگر. چکار کنم؟ چقدر زود این جمله را یاد گرفتهاند، اینکه مجبورند و چارهای ندارند. از بیشتر بچهها وقتی میپرسی مشکلی دارند یا نه؟ میگویند نه. به نظرم میرسد آنها در این سن و سال و زندگی میان این همه زباله، حتی تصویر درستی از مشکل هم ندارند. شاید فکر میکنند زندگی همین جوری است با مشقت فراوان میان آشغالها. کودکان پناهندهای که به ما پناه آوردهاند و ما اینجا در میان آشغالها رهایشان کردهایم؛ بیپناه، مظلوم و تنها.
ربان ۱۰ ساله با آن جثه و قامت کوتاهش از راه میرسد. ساعت ۸ و نیم صبح است. بچهها نشانش میدهند و میگویند لبش را موش گاز گرفته. یک بار هم سگ بازویش را.
ربان میگوید چند کلاس سواد دارد. در افغانستان مکتب رفته و اینجا هم گاهی تلویزیون تماشا میکند اما فقط گاهی؛ چون زیاد وقت ندارد و باید به کاسبیاش برسد. هفتهای یک بار هم حمام میرود. نرگس از ربان میپرسد چرا دستکش نپوشیده؟ شانهای بالا میاندازد: «دیروز کاسبی میکردم، یک جا جاش گذاشتم. شیشه میبرد، آمپول و سوزن هم هست.» در میان زبالهها کلی زباله بیمارستانی هست. بچهها هر چقدر بار بیاورند، مزد میگیرند، معمولاً روزی ۳۰-۲۰ هزار تومان که میرسد به دست پدر و مادرها و کارفرما. پول اندکی هم در اختیار بچهها میگذارد.
– با مزدت چی میخری ربان؟
– بستنی
در یکی از سولهها ۹ کودک را میبینم که از کاسبی برگشتهاند تا چند دقیقهای استراحت کنند. روی دیوار میخ کوبیدهاند و هرکس ساکش را به دیوار آویخته. همه زندگیشان را. ساک قرمز برای ناصر است، ساک سفید برای محسن، ساک آبی برای عبدل احمد. ساکها را زدهاند روی دیوار تا جایشان را کمتر تنگ کند. کنار این اتاق آشپزخانه کوچکی دارند با اجاقگازی دود گرفته برای آشپزی. رحمالدین ۱۲ ساله روی اجاق چای دم میکند.
– رحمالدین معمولاً چی میخورید؟
– هر چی دم دستمان بیاید. نیمرو، نون و پنیر، آبگوشت.
– زمستان سرد نیست؟
– دیگه چیکار کنیم؟
– افغانستان بهتر بود یا اینجا؟
– افغانستان بهتره.
– چرا برنمیگردی؟
– کار نیست.
– اینجا چه مشکلی دارید؟
– مشکل که نداریم.
پیمانکار هم افغان است. در گوشهای نشسته و زبالهها را وزن میکند. آنقدر دور و برمان حشره، مگس و زنبور هست که باید مدام بپرانیشان. نرگس میگوید در مدتی که به بچهها سر زده، بارها ساسها و حشرات نیشش زدهاند.
این بچهها واقعاً بیپناهند. این بچهها را همه جور خطری تهدید میکند؛ هر چیزی که فکرش را بکنی از بیماری و تجاوز گرفته تا خطر مرگ. مگر میشود مسئولان شهر کرج ندانند که در این سولهها و مراکز چه میگذرد؟
دلدار ۱۰ ساله را پدرش به اینجا آورده و برگشته افغانستان. همه یادشان است که تا سه ماه بعد از برگشتن پدرش مدام گریه و بیتابی میکرد:
– بابام با پاسپورت آمد، برگشت. الان ۳ ماه گذشته.
– دلدار! دلت برای مادر و پدرت تنگ شده؟
– خیلی تنگ شده. دلم برای خواهر و برادرهایم هم تنگ شده.
– آشپزی بلدی؟
– نه بقیه درست میکنند.
– دلت برای غذاهای مادرت تنگ نشده؟
– نه برای خودش تنگ شده.
یکی از زبالهگردهای بزرگسال رد میشود. سری تکان میدهد و زیر لب میگوید: «همهمان اینجا دق آوردیم. هیچ جا وطن نمیشود.»
نرگس صحرانورد میگوید: «این بچهها واقعاً بیپناهند. این بچهها را همه جور خطری تهدید میکند؛ هر چیزی که فکرش را بکنی از بیماری و تجاوز گرفته تا خطر مرگ. مگر میشود مسئولان شهر کرج ندانند که در این سولهها و مراکز چه میگذرد؟ انگار این بچهها برای هیچ کس مهم نیستند؛ تنها و رها شده. فکر میکنم درس خواندنشان اولویت چندم است. الان جانشان در خطر است. وقتی دیدم به بچهها لباس دادهاند، شوکه شدم. لباس دادن یعنی رسمی کردن این شغل. از مسئولان شهرداری پرسیدم چرا؟ جواب دادند میخواهیم شناساییشان کنیم. اینجا تنها مرکز بازیافت نیست که بچهها در آن کار میکنند. در «باغستان» و «آق تپه» و «میان جاده» هم همین وضعیت هست.» سری هم به مرکز بازیافت زباله آقتپه میزنیم. یکی از مناطق حاشیهای کرج در نزدیکی مهرشهر. داستان اینجا هم مشابه همان چیزی است که در میدان والفجر دیدهام. فقط این مرکز کوچکتر از قبلی است و سولهها از آشغالها فاصله بیشتری دارد. نرگس مدتی به بچههای اینجا درس داده؛ آموزش خواندن و نوشتن. میگوید بچهها سوء تغدیه گرفتهاند تا حدی که چند نفرشان نیاز به بستری شدن دارند. اطراف این مرکز پر است از زمینهای کشاورزی؛ اغلب کلم که میگویند با آب فاضلاب و آب آلوده ضایعاتیها آبیاری میشود.
علی خان، جانا، ابراهیم، حسن، رازق… ۱۰ کودک زباله گردیند که اینجا زندگی میکنند. همه اهل هرات از کشور افغانستان. خرخر چرخها بلند میشود. بچهها گاریها را هل میدهند و دنبال کاسبیشان میروند؛ کاسبی زباله، کاسبی بیماری و مرگ.