چشم انتظار پشت درهای اردوگاه
از سرنوشت تعدادی از کودکان کار پس از جمعآوری اطلاعی در دست نیست. نهادهای مربوطه به خانوادههای کودکان درباره ارگان دستگیر کننده و محل نگهداری پاسخی نمیدهند.
ساعت هشت شب روز سهشنبه ٢١ شهریور ٩۶، موبایلم زنگ میخورد. نام آقا شهرام روی صفحه گوشی افتاده، آقا شهرام قوم و خویش چند کودک کاری است که دو روز در هفته بهشان درس میدهم. با بچهها توی خیابانهای تهران آشنا شده بودم و این آشنایی کشانده بودم به خانهشان در حوالی اشرفآباد و بعد به خواست بچهها شده بودم معلمشان، بچههایی که به هیچ انجیاویی دسترسی نداشتند و ساعت کاریشان آنقدر طولانی بود که فرصت مدرسهرفتن را ازشان میگرفت. حالا آقا شهرام زنگ زده بود و میگفت سه تا از بچهها را در خیابان، حین کار دستگیر کردهاند. میثم ١٢ساله و فرهاد و گلآقا ١٠سالهاند، هر سه افغانستانیاند و به همراه پدر یا برادرشان در تهران زندگی میکنند. میثم و فرهاد یکی دو ماهی است به ایران آمدهاند اما حتی من گلآقا را نمیشناختم، آقا شهرام توضیح داد که گلآقا همان روز به تهران رسیده بوده و چند ساعت بیشتر از کارش نمیگذشته که دستگیر شده است، حتی نمیتوانم بیپناهی پسربچهای ١٠ساله که تازه از روستاهای هرات به تهران رسیده، در خیابانهایی که نمیشناسد، توسط کسانی که حتی زبانشان را به درستی نمیفهمد، دستگیرشده را تصور کنم. آقا شهرام خبری از بچهها نداشت، هیچ کدامشان شماره تلفنهای بزرگترهایشان را حفظ نبودند و راهی برای تماس با خانوادههایشان نداشتند. تنها سرنخ حرف یکی از آشنایان بود که میگفت، دیده است کسی بچهها را گرفته و همین.
با ازدحام جمعیتی روبهرو شدم که جایی وسط بیابان، سردرگم و مشوش از اینسو به آنسو میرفتند؛ گاهی از نگهبان و گاهی از سرباز وظیفه آنجا پرسوجو میکردند. همه یک سوال داشتند: «آقا! بچه من رو گرفتن؟ آوردنش اینجا؟».
به آقا شهرام قول داده بودم هر کاری از دستم بربیاید، انجام بدهم. میدانستم روال کار این است که شهرداری بچههای کمسنوسال را حین کار در خیابانها دستگیر میکند و تحویل بهزیستی میدهد. یکی از این مراکز بهزیستی «مرکز ساماندهی کودکان خیابانی یاسر» نام دارد. صبح روز چهارشنبه با واحد مددکاری مرکز یاسر تماس گرفتم. چندبار تلفن را برداشتند و قطع کردند تا آخر سر جواب دادند: «ما هیچ بچهای رو اینجا نگه نداشتیم. همه رو فرستادیم اردوگاه عسگرآباد ورامین.» اما نگفتند که پس کجا باید دنبال بچهها بگردم. به ناچار راهی اردوگاه عسگرآباد ورامین شدم. بعد از گذشتن از شهر ورامین، تابلویی نوشته شده بود: «قلعه گبری / اردوگاه امور اتباع». در انتهای خیابانی با خانههایی کوچک و کمامکانات، دروازههای اردوگاه خودنمایی میکرد. اینبار با ازدحام جمعیتی روبهرو شدم که جایی وسط بیابان، سردرگم و مشوش از اینسو به آنسو میرفتند؛ گاهی از نگهبان و گاهی از سرباز وظیفه آنجا پرسوجو میکردند. همه یک سوال داشتند: «آقا! بچه من رو گرفتن؟ آوردنش اینجا؟». از در کوچک ورودی اردوگاه که وارد شدم، تابلوی برنجی کوچکی بالای سر مسئول خودنمایی میکرد: «ورود افراد ایرانی اکیدا ممنوع». سالن غلغله بود. برای جوابگویی به آن همه جمعیتِ منتظر، فقط یک مسئول پشت میز نشسته بود. نامهای نوشته بودم همراه با اسم بچهها، با نامه جلو رفتم و در صف ایستادم. نوبتم که شد، توضیح دادم و پرسیدم آیا کسی با این نام اینجا هست یا نه؟ آقای پشت میزنشین، نه جوابی داد و نه نگاهم کرد. دوباره پرسیدم. باز هم مشغول جوابدادن به دیگران شد. هر کس داستان خودش رو برای فرد مسئول تعریف میکرد. یکی از فرزند ١٢سالهاش تعریف میکرد که حین کار سر چهارراه فرمانیه توسط یک مرد با لباس شخصی و هدفونی در گوش، دستگیر شده بود. زن جوانی با نوزادی در بغل، التماس میکرد که شوهرش را ببیند. پیرزنی از سرباز نگهبان آنجا سراغ حمیدالله را میگرفت و با سادگی روستاییاش باور کرده بود وقتی سرباز با خنده جوابش را داده بود که «آره میشناسمش، هر بعدازظهر با همدیگه چای میخوریم.» دختر جوانی که به زحمت ٢٠سال داشت، با کودکی در آغوشش گریه میکرد و توی سالن راه میرفت. دوباره پرسیدم آیا این سه کودک اینجا هستند یا نه؟ اینبار نگاه سرد مسئول خشکم کرد. باور کرده بودم نمیخواهند جوابی به من بدهند. هیاهویی بین حاضران در سالن درگرفت. درِ اصلی اردوگاه باز میشد و افرادی سوار بر اتوبوس مسافری نارنجیرنگی، به سمت مرز حرکت میکردند. همه بیرون دویدند تا شاید بفهمند عزیزی که به دنبال او هستند، در این اتوبوس هست یا نه. جلوی در اردوگاه غوغا بود. مادری خودش را مقابل اتوبوس روی زمین انداخته بود تا جلوی حرکت آن را بگیرد. گریه میکرد و فریاد میکشید و فرزندش را میخواست. اتوبوس نارنجیرنگ اما با کمی تأخیر، با کشاندن مادر به گوشهای به راه افتاد.
کاری از من ساخته نبود. به سمت تهران برگشتم و با آقا شهرام تماس گرفتم. هنوز هم خبری از بچهها نبود.
صبح پنجشنبه به سمت مرکز یاسر رفتم. برخلاف دفعه گذشته که به مرکز یاسر رفته بودم، مقابل در ورودی خانوادههایی ایستاده بودند. اینبار هم نامه را نشان دادم و سراغ بچهها را گرفتم. با تماسی که با داخل مرکز گرفتند، مرا به داخل راهنمایی کردند. حیاط پر بود از لباسهای ورزشی شستهشده که روی نیمکتهای حیاط، مقابل آفتاب پهن شده بودند. به سراغ دفتری رفتیم که اسامی بچهها را بعد از واردشدن به آنجا در آن ثبت میکردند. اسم هیچکدامشان در دفتری ثبت نشده بود.
شاید از ترس ماموران، خودشان را با نام دیگری معرفی کرده بودند. مسئول مربوطه اعلام کرد که آخرین اعزام از این مرکز به سمت اردوگاه عسگرآباد، روز سهشنبه است و احتمالا بچههای کوچک را به مرکز بعثت منتقل کردهاند. لابهلای صحبتها شنیدم که بعد از شروع طرح «ساماندهی» کودکان خیابان، ١٣١ کودک در یک روز در این مرکز پذیرش شدهاند. از این تعداد ٧٠ نفر کودک کار افغانستانی پیش از ارجاع به مشاور و مددکار، به دستور مستقیم یکی از مسئولان بالامرتبه مرتبط با این طرح به اردوگاه ورامین منتقل شده بودند و در صف ردمرز بودند. در حالی که به گفته احمد خاکی، معاون امور اجتماعی سازمان بهزیستی استان تهران، سه مرکز «یاسر»، «بعثت» و «شهدا» و همچنین دو مرکز قرنطینه، آمادگی پذیرش کودکان کار و خیابان را دارند که هر مرکز ظرفیت نگهداری ۴٠ تا ۵٠ کودک را دارد و با توجه به تعداد بالای کودکان کار، تعداد افراد این مراکز به بیش از ٧٠ نفر میرسد. (١) با نزدیک شدن به پایان وقت اداری روز پنجشنبه امکان حضور در مرکز بعثت وجود نداشت. با شماره تلفن مرکز بعثت تماس گرفتم و جویای وضع سه کودکی شدم که در هیچ کجا نامشان ثبت نشده بود. با اصرار فراوان من حاضر شدند اسامی میثم، گلآقا و فرهاد را در پروندههایشان جستوجو کنند؛ اما این سه نام آنجا هم ثبت نشده بودند.
جلوی در مرکز، با خانوادههایی که کودکانشان در مرکز یاسر نگهداری میشدند، همکلام شدم. زنی گوشهای نشسته بود و گریه میکرد و مدام سراغ کودک ٧ سالهاش را میگرفت. نزدیکتر شدم و دیدم پاسپورتی در دستش است. پاسپورت را به من نشان داد به امید اینکه راهنماییاش کنم. ظاهر، کودک هفت ساله که با پاسپورت و ویزای رسمی وارد ایران شده بود، حالا بعد از گذشتن چند هفته از پایان ویزایش دستگیر شده بود. مادر ظاهر تمام مدت زمزمه میکرد که «اون حتی یک شب هم دور از من نخوابیده.» کودک دو سالهای در خیابان میدوید و گریه میکرد و مادر جوانش مشغول صحبت با نگهبان مرکز و پیگیری وضع کودک دیگرش بود. گلخان، کودک ١٠ سالهای که در محلههای اطراف زندگی میکرد را حین بازیکردن در کوچه دستگیر کرده بودند. بقیه بچههای کوچه فرار کرده بودند اما گلخان دستگیر شده بود.
دوباره با آقا شهرام تماس گرفتم. آقا شهرام پشت در اردوگاه عسگرآباد به امید خبری یا نشانی از بچهها منتظر بود. تعریف میکرد که حدود ١۶٠ کودک و بیش از ۶٠ زن در اردوگاه عسگرآباد هستند؛ اما هنوز نام سه شاگرد گمشده من و محل نگهداری احتمالی آنان معلوم نشده است و مسئولان اردوگاه نیز پاسخگو نیستند.
جلوی در اردوگاه غوغا بود. مادری خودش را مقابل اتوبوس روی زمین انداخته بود تا جلوی حرکت آن را بگیرد. گریه میکرد و فریاد میکشید و فرزندش را میخواست. اتوبوس نارنجیرنگ اما با کمی تأخیر، با کشاندن مادر به گوشهای به راه افتاد.
گستردگی طرح «ساماندهی» کودکان کار اینبار وسیعتر از دفعات گذشته است و دوشنبه، ٢٠ شهریورماه، احمد خاکی، معاون امور اجتماعی سازمان بهزیستی استان تهران در گفتوگو با خبرگزاری مهر از همکاری ١١ دستگاه و نهاد ازجمله فرمانداری تهران و نیروی انتظامی در این طرح خبر داده است. خاکی در خصوص ادامه پروژه «جمعآوری» کودکان کار و خیابان گفت: «براساس برنامهریزیهای انجامشده، این طرح در ماههای آتی ادامه خواهد داشت.» این در حالی است که بطحایی، وزیر آموزشوپرورش نیز در روزهای گذشته به کمپین «از مهر جا نمانند» پیوسته بود (٢) و همچنین در تاریخ ١۶ شهریور ٩۶، رضوان حکیمزاده، معاون آموزش ابتدایی وزارت آموزشوپرورش در گفتوگو با تسنیم اعلام کرده بود که کودکان بدون مدارک هویتی از فرمانداریها کارت تحصیل دریافت کنند. (٣) این در حالی است که یکی از ١١ دستگاه درگیر در طرح «ساماندهی» و «جمعآوری» کودکان کار و خیابان فرمانداری تهران است.
زمینه ثبتنام کودکان مهاجر غیرایرانی پس از رهبر ایران در سخنرانی اردیبهشتماه ۱۳۹۴ که «هیچ کودک افغانستانی، حتی مهاجرینی که به صورت غیرقانونی و بیمدرک در ایران حضور دارند، نباید از تحصیل بازبمانند و همه آنها باید در مدارس ایرانی ثبتنام شوند» در مدارس ایران مهیا و این حکم به تمامی دستگاههای مربوطه اعلام شد. (۴)
دستگیری کودکان مصداق بارز کودکآزاری است و با بندهای مختلفی از پیماننامه حقوق کودک در تعارض است. براساس قانون کودکآزاری جرم عمومی محسوب میشود و هر کس که با این پدیده روبهرو شود، موظف به اعلام آن است و نیازی به شاکی خصوصی در این پرونده نیست.
با توجه به مشکلات اخیر دزدیدن و آزار جنسی کودکان، امنیت کودکان در خطر است و دستگیریهای گسترده و اجرای طرحهای ضربتی امکان سوءاستفادهها را بیشتر میکند؛ بهویژه اینکه دستگیرکنندگان کودکان غالبا بدون لباس فرم هستند و نهادهای مربوطه حتی به خانوادهها نیز در مورد ارگان دستگیرکننده، محل نگهداری و تصمیمات آتی مربوط به کودکان، پاسخگو نیستند. مثل میثم، فرهاد و گلآقا که با وجود پیگیری من و آقا شهرام هنوز خبری از آنان در دست نیست. من میدانم که آنها دسترسی به رسانهها ندارند و وظیفه خود میدانم از هر طریق ممکن، صدای آنها را به گوش جامعه برسانم. برای حفظ حریم کودکان، نامهای اصلی با نامهای دیگر جایگزین شدهاند.
پینوشتها:
١- http://jjo.ir/fwjpbphx
٢- https://tinyurl.com/y٩xsfjjl
٣-https://tinyurl.com/y٨۴wah٨w
۴- http://tn.ai/٧۴١٨٨٣
لعنت به هرکسی که این تصمیم ابلهانه را گرفته.
یک مشت گاو دارند برای امور کشور تصمیم میگیرند.
چرا هیچ کس این گاوها را ذبح نمیکند؟
خدای من، این دیگه چه روشی برای فرهنگ سازیه!!!!میخوان ابرو بردارند چشم کور میکنن.این بچه ها اگه لای پرقو هم بزرگ بشن، این خاطره رو فراموش نمیکنن.
خدا به خیر کنه