قصههایی که از جادهها میرسند
موسیوند 30 ساله صورت آفتاب سوخته و خندانی دارد. 6 سال است مربی روستایی است: «از بچگی دوست داشتم معلم باشم و یک ماشین شاسی بلند داشته باشم. شدم مربی فرهنگی. شاسی بلندم هم شد این ماشین. عاشق کارم هستم. هر روز 100 تا 130 کیلومتر راه میروم. به دو سه تا روستا سر میزنم اما خیلی دلم میخواست به روستاهای بیشتری کتاب برسانم. میگویم بچهها گناه دارند. اگر یک کتاب هم بخوانند فکرشان عوض میشود، من برایم مشکلی نیست بیشتر بروم و بیایم.»
«خانقاه» و «نوی» مقصد اصلیاند؛ دو روستای کردنشین در استان آذربایجان غربی، حوالی ارومیه. دقیقتر بگویم کردهای کرمانج مرز ترکیه. جادههای پرپیچ و خم منطقه پر است از درختان سیب و هلو و مزارع نخود و گندم… دو روستا در دو جهت مخالف هم. خانقاه در «ترگور» و نوی در «مرگور». دو روستای معروف که کمتر به امکانات فرهنگی دسترسی دارند.
با کتابخانه سیار روستایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همراه شدهام، شماره ۴. همان ماشین پاژن سبزرنگی که وظیفهاش رساندن کتاب به کودکان در روستاهای محروم با جادههای صعبالعبور و سخت است. افشین موسیوند، مربی فرهنگی روستایی، ماشین – کتابخانهاش را در روستای «گوجار» حوالی خانقاه، زیر درخت آلو پارک کرده. ماشین آنقدر کشش ندارد که هر روز تا ارومیه برود و برگردد، یعنی محل زندگی موسیوند. او ماشین را اینجا نزد اقوامش میگذارد. پیشنهاد میدهد سوار پاژن بشوم تا بهتر بفهمم که او هر روز با چه وضعیتی این جاده پر پیچ و خم را طی میکند و به دو سه روستا سرمیزند. جادهها سرسبز و چشم نوازند. بوی گیاه، هوا را پر کرده. آفتاب تند بر سر و صورتمان میتابد و ماشین با هر تکانی بالا و پایین میپرد. پشت سرمان پر است از کتاب و مقداری لوازمالتحریر، کتابهایی که در قفسههای فلزی مرتب چیده شدهاند. کتابها برای امانتند و لوازم التحریرها جایزه.
موسیوند ۳۰ ساله صورت آفتاب سوخته و خندانی دارد. ۶ سال است مربی روستایی است. با انرژی زیاد حرف میزند. پر از شور و هیجان زندگی است، همان روحیهای که برای کار با کودکان لازم است: «از بچگی دوست داشتم معلم باشم و یک ماشین شاسی بلند داشته باشم. شدم مربی فرهنگی. شاسی بلندم هم شد این ماشین. عاشق کارم هستم، فقط کاش یک ماشین بهتر به ما میدادند که این جادهها را راحتتر طی کنیم. هر روز ۱۰۰ تا ۱۳۰ کیلومتر راه میروم. به دو سه تا روستا سر میزنم اما خیلی دلم میخواست به روستاهای بیشتری کتاب برسانم. میگویم بچهها گناه دارند. اگر یک کتاب هم بخوانند فکرشان عوض میشود، من برایم مشکلی نیست بیشتر بروم و بیایم.»
افشین موسیوند، مربی فرهنگی روستایی، ماشین – کتابخانهاش را در روستای «گوجار» حوالی خانقاه، زیر درخت آلو پارک کرده. ماشین آنقدر کشش ندارد که هر روز تا ارومیه برود و برگردد، یعنی محل زندگی موسیوند. او ماشین را اینجا نزد اقوامش میگذارد. پیشنهاد میدهد سوار پاژن بشوم تا بهتر بفهمم که او هر روز با چه وضعیتی این جاده پر پیچ و خم را طی میکند و به دو سه روستا سرمیزند.
دستگیره بالای شیشه را محکم گرفتهام. با این همه ماشین که ترمز میگیرد با سر میروم توی شیشه. همین طور که به حرفهای آقای مربی گوش میدهم این جادههای پر پیچ و خم را در زمستان تصور میکنم، عبور و مرور از آنها با این ماشین چطور ممکن است؟ موسیوند میگوید: «زمستان که داستان خودش را دارد؛ خیلی اوقات جادهها مسدود میشود و عبور و مرور سخت است. اما ما که کوتاه نمیآییم. یک بار در همین جاده گیر افتادم. دور و برم ۱۰تا گرگ کمین کرده بود.»
بچههای روستاهای دیگر در طول مسیر برایمان دست تکان میدهند، هرکدام یک روز در هفته منتظر مربیشان هستند. این طوری همه بچههای روستایی از امکانات کتابخانه سیار و آموزشهای مربی استفاده میکنند. بعضیهایشان این روزها کنار جاده میوه میفروشند؛ بلال، هلو، سیب و… اغلب آنها در فصل تابستان کمک حال خانوادهاند. حالا یا کنارجاده یا در ییلاق.
مربیها طبق اساسنامه کانون پرورش فکری باید به روستاهایی با جمعیت دانشآموزی ۱۵ تا ۲۰ نفر، کتاب برسانند. موسیوند در هفته به ۱۴روستا سر میزند گاهی هم بیشتر. برای همین روستای «هالولان» و «بالولان» که در مسیرمان قرار گرفتهاند با چهار پنج دانشآموز تحت پوشش کتابخانه سیار نیستند، اما بچهها موسیوند را خیلی خوب میشناسند و تا میبینندش بالا و پایین میپرند.
روستای خانقاه از روستاهای پرجمعیت ترگور از توابع سیلوانای ارومیه است. بچهها در میدان اصلی روستا با لباسهای رنگی و چشمنواز کردی، شناسنامه در دست منتظرند. تا ماشین سبز رنگ را میبینند، مثل فنر بالا و پایین میپرند، بعضیهایشان از خوشحالی دور خودشان میچرخند. مربی هم که از دیدن بچهها هیجانزده است. تندی توضیح میدهد: «اینها که شناسنامه دست گرفتهاند، تازه میخواهند عضو کتابخانه شوند.» بلندگوی روستا از بچهها میخواهد هرچه زودتر خودشان را به مسجد برسانند. معین ۱۴ ساله، لباس کردی زیبایی پوشیده. از اعضای قدیمی کتابخانه است. کتاب «تیرانداز جوان» را در دست گرفته. همان کتابی که خلاصهاش را در مسجد روستا برای بقیه بچهها تعریف میکند. دختربچهها یک طرف فرشهای سبز رنگ که از تمیزی برق میزنند نشستهاند و پسرها یک طرف دیگر. خیلیها هنوز به سن مدرسه نرسیدهاند و سواد خواندن و نوشتن ندارند اما این روز، برای آنها هم روز مهمی است، روزی پر از هیجان و سرگرمی. لباس دختر بچهها، بنفش، قرمز، صورتی و سبز است. چنان ذوق و شوقی در چشمانشان میبینی که سر ذوق میآیی. موسیوند هم حالا بانشاطتر از قبل، اعضای جدید را میپذیرد. با تک تک بچهها حرف میزند. خلاصه کتابها را باهم میشنوند و انیمیشن «روباه دم بریده» را تماشا میکنند. با کاغذهای رنگی، روباه میسازند و همه باهم شعر میخوانند: «من یک پرنده هستم/ با بال و پر بسته/ کاری بکن خدایا/ تو آسمون آبی/ پر بزنم، شاد بشم.» موبینا و روژینا با نشاط دست میزنند. روژینا با آن موهای چتری زیبا محبوب همه است. بچهها به سختی با مربیشان خداحافظی میکنند، کتابهایی را که امانت گرفتهاند در دست دارند و با خوشحالی راهی خانه میشوند. به قول موسیوند همین که کتابها را ورق هم بزنند اتفاق خوبی است.
مقصد بعدی روستای نوی مرگور است و این بار همراه عبدالسلام مشهور دیگر مربی روستایی هستیم. ۳۸ ساله، بلند قامت و با موهای جوگندمی. یک پاترول قدیمی، کتابخانه سیار اوست. لباس کردی بر تن کرده.۱۴ سال از عمر مربیگریاش میگذرد. جاده به سمت مرگور زیباتر و سرسبزترهم هست. روستای نوی زیبا بر فراز تپهای پر دار و درخت قرار گرفته با چشمهای جوشان و پر آب. بچهها دوباره شناسنامه در دست از راه میرسند. آقای مشهور با لهجه شیرین کرمانجیاش با بچهها حرف میزند. آن طور که همه میگویند بچهها با محلیها ارتباط بهتری برقرار میکنند.
مهین ۱۸ ساله هم به جلسه آمده هنوز هم از کتابخانه گاه گاهی استفاده میکند. با توجه به سن و سالش دیگر از اعضای رسمی کانون نیست، اما شعر و داستان مینویسد. میگوید همین کتابخوانی زندگیاش را دگرگون کرده. کلماتی که برای حرف زدن برمیگزیند نشان میدهد سالها مطالعه کرده. توی گوشم میگوید شعری برای آقای مشهور گفته و بزودی با بچهها برایش اجرا میکنند. بنیامین ۹ ساله شناسنامه در دست منتظر است تا عضو کتابخانه سیار شود. درعمرش فقط یک کتاب داستان خوانده اما هرچه فکر میکند اسم همان هم یادش نمیآید. میگوید آمده عضو کانون شود تا از این به بعد همیشه کتاب بخواند. بچهها بعد ازعضویت باید شمارهشان را حفظ کنند. با این شماره در هرجای کشور میدانند آنها کتاب امانت گرفتهاند.
روستای خانقاه از روستاهای پرجمعیت ترگور از توابع سیلوانای ارومیه است. بچهها در میدان اصلی روستا با لباسهای رنگی و چشمنواز کردی، شناسنامه در دست منتظرند. تا ماشین سبز رنگ را میبینند، مثل فنر بالا و پایین میپرند، بعضیهایشان از خوشحالی دور خودشان میچرخند. مربی هم که از دیدن بچهها هیجانزده است.
بچهها بعد از تعریف خلاصه کتابهایشان وعضویت، راهی فضای باز میشوند تا با مربی بازی کنند. کتابها را روی سکوهای دور و برشان میچینند و شناسنامهها هم رویش. امروز برای آنها روز متفاوتی است. بازی میکنند؛ اول خم میشوند و از روی کمرهم میپرند و بعد یک بازی محلی شبیه هفت سنگ. بچهها مربیشان را از ته دل دوست دارند، طوری که در نگاهشان عشق و علاقه را میبینی. آقای مشهور سال ۸۹ مربی برتر کشور شده و سال ۹۴هم کتابدار نمونه. او هم مثل همکارش هر روز به دو سه روستا سر میزند: «موقع تولد، مادرم فوت کرد. عمهام مرا به روستای دیگری برد، بعدها آنجا آقای خلیل خاتمی نخستین مربی سیار منطقه را دیدم. از همان موقع توی ذهنم ماند. همیشه با عشق وعلاقه از او یاد میکنم. فکر نمیکردم من هم یک روز مربی کتابخانه سیار بشوم اما مسیر زندگیام یک جوری پیش رفت که شدم. این همه سال هنوز هم از این کار خسته نشدهام. ما که محلی هستیم، بچهها و پدر و مادرها بیشتر به ما اعتماد میکنند.»
موقع خداحافظی مربی با بچههاست، دوباره صحنههای روستای خانقاه تکرار میشود. بچهها دور مربیشان حلقه زدهاند، مربی میگوید کتابهایشان را بخوانند و قرار هفته بعد را میگذارند. بچهها برای آقای مشهور دست تکان میدهند و هرکدام با کتابی در دست راهی خانه میشوند.
آذربایجان غربی ۵ مربی فرهنگی روستایی دارد، آنها اگر هر روز هفته رانندگی کنند و به روستاهای مختلف سر بزنند، باز هم هفتهای یک بار نوبت به هر روستا میرسد. بچههای روستاهای دورافتاده و با جمعیت روستایی کمتر هم چشم به راهند، چشم به راه روزی که مربیها به روستای آنها هم سری بزنند.
چه زیبا. کار این عزیزان واقعا در خور تقدیر است. تحسین شان می کنم