skip to Main Content
مرا به خانه ببر بابا
فرهنگ

بازنشر شعری از محمود درویش در رثای محمدالدره

مرا به خانه ببر بابا

مترجم: سایت درویشیات -۳۰‌ام سپتامبر امسال برابر است با چهاردهمین سال قتل محمد الدره نوجوان ۱۳ ساله فلسطینی توسط نظامیان رژیم اسرائیل. محمد الدره به همراه پدرش به خرید می‌رفت که توسط نظامیان اسرائیلی هدف شلیک گلوله قرار گرفت.

۳۰‌ام سپتامبر امسال برابر است با چهاردهمین سال قتل محمد الدره نوجوان ۱۳ ساله فلسطینی توسط نظامیان رژیم اسرائیل. محمد الدره به همراه پدرش به خرید می‌رفت که توسط نظامیان اسرائیلی هدف شلیک گلوله قرار گرفت. تصاویر قتل وی بارها و بارها از شبکه‌های مختلف تلویزیونی سراسر دنیا پخش شد. صحنه کشته شدن محمد نماد بی‌پناهی مردم فلسطین در برابر نظامی‌گری اسرائیل است.

میدان به مناسبت سالگرد شهادت الدره شعر «محمد» از شاعر فقید فلسطین محمود درویش را باز نشر می‌کند. این ترجمه با نگاهی به ترجمه شهرام قنبری در انتشارات اندیشه  و پیکارو با تغییراتی از وبسایت درویشیات منتشر می‌شود.

 

محمد
آشیان کرده در آغوش پدر
چونان پرنده‌ای هراسان از دوزخ:
از پرواز به بالاها
نجاتم بده بابا!
که بال‌های من در برابر باد کوچک و
افق، کبود است…

محمد
تنها می‌خواهد به خانه برگردد
بی دوچرخه‌ای
یا پیرهنی جدید…
تنها می‌خواهد برگردد پشت نیمکتش
پشت دفتر صرف و نحوش:
مرا به خانه ببر بابا!
تا درس‌هایم را آماده کنم
و عمرم را
به آرامی
بگذرانم
بر ساحل دریا
زیر نخل‌ها
و همین، نه چیزی بیشتر…
همین…

محمد
رو در روی لشگری و
بر کفش نه سنگی است
و نه پاره‌های ستارگان؛
به دیوار کاری ندارد که بر آن بنویسد:
“آزادی‌ام هرگز نمی‌میرد”
و پیش‌تر
دیگر آزادی‌ای نداشت
تا از آن دفاع کند
و افقی نبود
برای کبوتر پیکاسو.
و همچنان زاده می‌شود
همچنان زاده می‌شود
در نامی که بر دوش می‌کشد نفرین نام را

تا چند از خویش زاده خواهد شد
کودکی که سرزمینش نیست؟
کودکی که فرصت کودکی‌اش نیست؟
کجا به خواب رود، اگر خواب به سراغش آمد؟
که زمینش زخم و
معبدش زخم است…

همچنین بخوانید:  مدیر شبکه سه: سلبریتی‌ها سرمایه‌های کشور هستند

محمد
می‌بیند مرگ محتومش را که به سویش می‌آید
اما در یاد می‌آورد پلنگی را که در تلویزیون دیده بود
پلنگی قوی
که آهویی شیرخواره را محاصره کرده بود
و هنگامی که به او نزدیک می‌شد
بوی شیر به مشامش می‌رسید
و پا پس می‌کشید،
گویی که شیر
رام‌کنندۀ درّندگان صحراست

پسرک می‌گوید نجات می‌یابم
می‌گوید و می‌گرید:
زندگی من آن جاست
پنهان
در صندوقچه مادرم.
نجات می‌یابم
و گواهی می‌دهم…

محمد…
بی نوا فرشته‌ای ست،
در دوگامیِ
سلاح صیادِ خونسردش.
دقایقی است که دوربین خیره مانده
به حرکات پسرک
که با سایه‌اش یکی شده؛
صورتش
چون صبح‌دمان و
قلبش
چون سیبی روشن و
انگشتان دو دستش
چون شمعی روشن و
شبنم روی شلوارش شفاف است…

گویی شکارچی‌اش دمی با خود نیاندیشیده و بگوید:
رهایش می‌کنم
تا فلسطینش را بی‌غلط هجی کند…
رهایش می‌کنم به فرمان دلم
و فردا
به وقت سرکشی
خواهمش کشت…

محمد
مسیح نوباوه‌ای
که به خواب می‌رود و در رؤیا می‌شود
در قلب شمایلی ساخته از مس
و شاخه‌ای زیتون و
روح ملتی نوزا

محمد،
خونی ست افزون تر از آنچه رسولان
بدان نیازمندند

پس، به فراز،
به آسمان بر شو،
محمد!

 

 

 

0 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
🌗