یوژنیک اکنون و پیش از تاریخ
مسئله اصلاح نژاد و خلاصي از ژن ضعيف قرنهاست فكر بشر را به خود مشغول كرده، اما اين انديشه، كه چه در نازيسم و چه در طرح عقيمسازی ميتوان آن را دنبال كرد، چه سياست و منطقي را دنبال ميكند؟ آيا «منطق ابزاری» كه به دنبال «حفظ خود» است با منطق «عشق و همدردی» جور در مي آيد؟
چندی پیش خبر انسانهای بیخانمانی که از زمین و زمان بریده و به گورستانهای حومه تهران پناه برده بودند، آنچنان در فضای مجازی بحثبرانگیز شد که به نظر نمیرسید به این زودیها به دست فراموشی سپرده شود. اتفاقی که در نوع خود بینظیر نیست و شاید فقط به علت نو بودن موضوع و شدت شکل دراماتیکی که به خود گرفت، بیشتر از بیخانمانهایی که هر روز در کوچه و خیابانهای شهرمان میبینیم فکرمان را مشغول کرد.
پاول بلوم[۱]، روانشناس شناختی، معتقد است همدردی، حسی است که انسان طی هزاران سال زندگی اجتماعی به دست آورده و نتیجه یک پیشرفت ژنتیکی است. ولی در این میان رویکرد افراد مختلف در برخورد با مسائل میتواند به این سادگی نباشد. وقتی در یک قدمی شما کسی زمین میخورد، احتمالا رفتار آنی و غریزی شما این است که برای کمک دستتان را به سویش دراز میکنید. ولی اگر در حالی که در خانه نشستهاید به شما بگویند انسان نابینایی در همسایگی شما وجود دارد و تصمیمگیری درباره اینکه او را از راه رفتن در خیابان منع کنید یا نکنید با شماست، مشروط بر این که اگر این کار را نکنید، هر بار که نابینایی در نزدیکی شما به زمین میخورد، موظفید به کمکش بشتابید. مسلما پاسخ بسیاری به این پرسش، موظف کردن خود به کمک و منعنکردن نابینا از راه رفتن در خیابان خواهد بود. ولی دلرحمترین انسانها هم نمیتوانند انکار کنند که در فاصله بین پرسش بالا و پاسخ خود، درنگ کرده و به آن اندیشیدهاند. بنابراین فاصله بین تصمیم احساسی و امرغریزی را اندیشهای پر کرده که این اندیشه در همه افراد همسو با غریزه نیست. کسی که تصمیم دیگری در رابطه با این مساله میگیرد هم احساس میکند و هم میاندیشد، ولی اندیشه او از سنخ دیگری است. شاید هیچ کس به اندازه بدیو اندیشمندانه بودن این نوع تصمیمگیری را درنیافته باشد:
«اجازه دهید پرسشی را مطرح کنم که این روزها تحریکآمیز یا حتی ممنوع است. اندیشه نازیها چه بود؟ نازیها به چه میاندیشیدند؟ همواره طرز فکری در کار بوده است که با ارجاع همه چیز به آن چه نازیها انجام دادند از هرگونه دسترسی به آن چه آنان اندیشیدند، یا پنداشتند کاملا جلوگیری میکند. اما امتناع از اندیشیدن به آنچه خود نازیها اندیشیدند، ما را از اندیشیدن به آنچه کردند نیز باز میدارد، و متعاقبا مانع صورتبندی هر سیاست واقعی میشود که از بازگشت اعمال آنان جلوگیری میکند. تفکر نازیها مادامی که اندیشیده نشود، به طور نااندیشیده و از اینرو از بین نرفته در میان ما سکنی خواهد داشت. وقتی برخی با بیتکلفی میگویند آنچه نازیها کردند (نابودگری) از مرتبه امر نااندیشیدنی یا امر لاینحل است، یک نکته حیاتی را فراموش میکنند: این که نازیها آن چه را که کردند، هم اندیشیدند و هم بررسی کردند، آن هم با بیشترین دقت و قاطعیت.»
یوژنیک [۲ ] پیش از تاریخ
در روزگاری بسیار بسیار دور، بیش از چهار میلیارد سال پیش، زمین به شکل خام و عاری از زندگی بود. زمانی، اولین موجودات ریز جاندار، روی جریان آب گرم دریاها توانستند دوام بیاورند. سپس این موجودات ریز تا حدی فراوانی یافتند و تضاد گونهها بینشان زیاد شد که میان آنها در همه جهان آلی مسابقهای حیاتی برای بقا درگرفت. آنچه باعث جهتیابی این مبارزه مهلک شد این بود که گهگاه برخی از مبارزان از لحاظ شکل و عادتها با اولیای خود متفاوت بودند. برخی از این تفاوتها باعث شد که دارندگان آن بر برادران خود مزیت پیدا کنند. آنها که برتری داشتند توانستند با وجود محیط ناسازگار، گونه خود را بیشتر تکثیر کنند. پس هر گونهای که به وجود میآمد از گونه پیشین برتر بود. این روند تا زمانی بسیار دور که هوشمندترین نیاکان بشر روی درخت میزیستند، ادامه داشت. همان گونهای که بالاخره از درخت پایین آمد و روی دو پا ایستاد و چون خود را در برابر حیوانات قدرتمند و درنده دیگر بیدفاع و ضعیف دید از هوشمندی متفاوتش برای ساختن سلاحهای ساده و ابتدایی بهره گرفت. به این ترتیب مسابقه جدیدی میان اولین گونه بشر دو پا شکل گرفت. آنها که یاد گرفتند هسته میوهها را با سنگ بشکنند، فرزندان قویتر و باهوشتری از خود به جا گذاشتند و آنها که این ابتکار را نداشتند در نتیجه گزینش طبیعی حذف شدند. همینطور آنها که چاقوهای تیزتری ساختند برای صدها هزار سال برتری خود را در تعداد و گستره قلمرو حفظ کردند. سپس کم کم سر و صدا و فریادهای هم نوعان بشر برایش با معنیتر شد و مهمترین ویژگی متفاوت انسان با بقیه حیوانات شکل گرفت. اندیشه انسان به حدی تکامل یافت که نه تنها توانست درباره اشیا بیندیشد بلکه توانست ارزش نامیدن آنها را هم درک کند. کمی بعدتر هم آتش را کشف و گرگ را اهلی کرد و دوران انسان شکارچی به اوج شکوه خود رسید. در آن روزگار، انسان در اشکال گونهگون بیشتری نسبت به امروز وجود داشت. میمون آدمنما، آدمیان کوچک مغز و غولها همه در مناطق مورد علاقه خود اقامت داشتند. گاهی با هم برخورد میکردند و تا حد مرگ با هم میجنگیدند. طی حدود یک میلیون سال از این جنگهای خونین و دائمی فقط هوشمندترینها باقی ماندند. بسیاری به زندگی فرا خوانده میشدند و در مسابقه وحشیانه زندگی فقط معدودی (انگشت شمار) گزیده میشدند.
امتناع از اندیشیدن به آنچه خود نازیها اندیشیدند، ما را از اندیشیدن به آنچه کردند نیز باز میدارد، و متعاقبا مانع صورتبندی هر سیاست واقعی میشود که از بازگشت اعمال آنان جلوگیری میکند.
رابرت کلارک گراهام[۳] تاجر موفق و یوژنیست (طرفدار بهنژادی) آمریکایی میگوید در روزگاری دور حدود ۵۰ هزار سال پیش در بخشی از بینالنهرین شاید باغی بهشتی بوده است که گونهای از انسان که امروزه آن را هوموسپین (انسان دانا) مینامیم به وجود آمد. مغز انسان-میمون که در مدت ده میلیون سال دو برابر شده بود، در مرحله بعدی فقط طی یک میلیون سال دوبرابر دیگر رشد کرد؛ البته فقط در گونهای که نیاکان ما یعنی انسانهای دانا را تشکیل میدادند. آنها به همه جا کوچ کردند و در مناطق جدید یا با اجساد گونههای ضعیفتر خود که در اثر بلایای طبیعی مرده بودند روبرو شدند و یا خودشان، بازماندگان اندک متفاوت با خود را کشتند. میتوان گفت حدود ۳۷ هزار سال پیش به بعد گونه دیگری وجود نداشت و شمار همین انسانهای دانا هم کم و به علت شرایط سخت طبیعی نسلی گزیده شده و از لحاظ هوش، خلاقیت و قدرت بدنی ممتاز بودند. ۳۰ تا ۴۰ هزار سال پیش، گونهای از هوموسپینها به نام کروماگنون[۴]-که به عقیده گراهام بهترین نژادیست که بشر به خود دیده- در دوران واپسین یخبندان به اروپا آمدند و فقط به تعداد حدودا ده قبیله صد نفری در سرتاسر اروپا پراکنده شدند. آنها احتمالا آنقدر پیشرفته بودند که همچون خدایانی بر مردم نئاندرتال ظاهر گشتند. در پیکرهسازی و نقاشی که در غار و با نور چراغ فیتیلیهای (از خزه بر روی چربی) به آن میپرداختند تا حدی ممتاز بودند که آثارشان با کارهایی که ۱۲ هزار سال بعد و با وسایل بهتر ساخته شد قابل مقایسه است. به قول گراهام: «آنها محصول باشکوه بیش از یک میلیون سال گزینش طبیعی بودند.» ولی چه شد که این نسل با شکوه دوام نیاورد و از بین رفت؟ گراهام میگوید: با شروع دوران کشاورزی در جاهایی که پتانسیل لازم برای کشت و زرع از لحاظ آب و هوا و باروری زمین وجود داشته است. با شروع دوران کشاورزی حدود دوازده هزار سال قبل توسط نسلی از هوموسپینها که در آن نواحی میزیستهاند، کمکم نسل ایشان فزونی بیسابقهای نسبت به هزارهها و میلیونیومهای قبل پیدا کرد و از بخت بد، کروماگنونهای برگزیده به صرافت کشاورزی نیافتادند و به زعم گراهام این نه به دلیل کمهوشی آنها نسبت به رقیبان کشاورزشان بلکه از این روی بود که در مناطق تحت اختیار آنان چنین امکانی به سادگی میسر نبود. در نتیجه اولین بار در تاریخ بشریت، سیر تکامل داروینی واژگون شد و کمیت بر کیفیت غلبه کرد. آنها که کشاورز بودند، بیشتر از نیازشان تولید کردند و توانستند ذخیره کنند و در زمستانهای طاقتفرسایی که تعداد همتایان کروماگنون آنها به علت مرگ و میر ناشی از سرما رو به کاهش داشت، در گروههای پرشمار به آنها حمله کنند و با وجود کهتری از لحاظ هوش و قدرت بدنی، با برتری در تعداد از بینشان ببرند. گراهام این قسمت از سیر تکامل بشر را اسف بارترین نقطه تاریخ و مایه ننگی برای شکوه انسان به شمار میآورد، چرا که به عقیده او انسانهای کم هوش و ضعیفتری که باید در نتیجه گزینش طبیعی در دوران شکار از بین میرفتند، با پیدایش کشاورزی زنده ماندند و حتی با زاد و ولد بیرویه، بیشتر و بیشتر شدند. تا جایی که معادله معکوس شد و تعداد کمی انسان برگزیده هوشمند و قوی وجود داشت و تعداد بسیار بسیار بیشتری انسانهای کم هوش و پست که مثل باری بر دوش انسانهای برگزیده میبایست تحمل میشدند. گراهام که با این توضیح البته کاملا علمی به نوعی هم سیستم استثماری و ارباب- رعیتی بعد از شکلگیری کشاورزی را توجیه میکند، نگرانی خود را از مسئله ژنهای ضعیفی که هزاران سال است کره زمین را آلوده کرده فقط معطوف به گذشته نمیداند و عقیده دارد این فاجعه بارها از آن زمان تا کنون تکرار شده و اگر انسانهای هوشمند به فکر نجات خود و زندگی دیگر انسانهای خوشبخت روی کره زمین نباشند، باز هم تکرار خواهد شد. آلترناتیو او برای فراروی از این فاجعه بیولوژیک روی آوردن به بهنژادی آن هم به شکلی سیستماتیک است، تا جایی که پیشنهاد میکند در همه جای دنیا بانکهای اسپرمی از انسانهای نخبه (برندگان نوبل) و نوابغ ساخته شود و خود هم در ساخت و تبلیغ این پروژه در آمریکا پیشقدم میشود.
طبیعت فقر تودهای
قطعا مسئله فقر و رابطه آن با ازدیاد جمعیت در جهان سوم مشکلی حقیقی است. گالبرایت[۵] با تحقیق بر روی جوامع فقیر جهان سوم که تحت برخی برنامه های توسعه از سوی کشورهای صنعتی پیشرفته قرار گرفته بودند به این نتیجه میرسد که فقر بیش از اینکه علتی طبیعی داشته باشد نتیجه یک فرهنگ بد است. او که هم استاد اقتصاد بود و هم در زمان ریاست جمهوری کندی به عنوان سفیر آمریکا در هند انتخاب شده بود، فرصت پیدا کرد تا نتیجه این برنامهها را از نزدیک شاهد باشد. او بعدا در مقام اقتصاددان این سوال را مطرح کرد که چرا پیشرفتهای حاصل از مدیریت درست بر تولیدات مواد اولیه (در برخی مناطق هندوستان) به ریشهکن شدن فقر در آن نواحی نیانجامید؟
پاسخ او این بود که برنامههای توسعه باعث وفور تولیدات برای مصرف افراد بومی شد و سودآوری زیادی که حاصل فروش و حتی صادرات این محصولات بود به صنعتی شدن و بهرهمندی آن مناطق از امکاناتی همچون بهداشت، آموزش و حمل و نقل انجامید. ولی کنترل فقر در آن نواحی اثر دیرپایی نداشت؛ چرا که بعد از مدت کوتاهی که آن جوامع از زیر بار فقر بیرون آمدند، طبق فرهنگ بومی خود مبادرت به تولید فرزندان زیادی کردند. این امر طی چند دهه باعث شد تا امکانات به دست آمده موجود جوابگوی نیازهای نسل های بعدی نباشد. در نتیجه دوباره وضعیت قبلی بازگشت و فقر بر آن نواحی حاکم شد.
اگر در افراد فرودست کمتر به شکوفا شدن تواناییها و استعدادهای خارقالعاده برمیخوریم به این دلیل است که آموزش و محیط مناسب برای رشد آنها فراهم نیست.
صرف نظر از اینکه گالبرایت میراث مستعمراتی و نقشی که آنها به علت منافع بازرگانی در عقبافتادگی صنعتی کشورهای مستعمره و از بین بردن اعتماد به نفس و ایجاد عادتهای وابستگی در آنها داشتند را دست کم میگیرد، نتیجهگیریاش درباره فرهنگی بودن علت کم و بیش ثابت ماندن نسبت فقر در جوامع توسعه یافته و عقبمانده درست است. عمدهترین دلیل این امر این است که در دومی میزان رشد جمعیت با سرعت پیشرفت و رفاه و ثروت به دست آمده (و در دسترس مردم) متناسب نیست.
هرچند سیاستهای کنترل جمعیت با معیارهای مختلفی در هر جامعه وضع میشود ولی استعداد افراد ربطی به جایگاه اجتماعی آنها ندارد. اگر در افراد فرودست کمتر به شکوفا شدن تواناییها و استعدادهای خارقالعاده برمیخوریم به این دلیل است که آموزش و محیط مناسب برای رشد آنها فراهم نیست. چه بسا حتی در بسیاری از این افراد استعدادها و تواناییهایی هم به صورت شکوفا شده وجود داشته باشد که به دلیل شرایط سخت زندگی و محدودیتهایش فرصت ابراز پیدا نمیکند. انفجار استعدادهایی که در زمینههای مختلف علمی، ورزشی و هنری یک نسل بعد از انقلاب ۱۹۱۷ در شوروی از همان نسل فرودست به وقوع پیوست، شاهدی بر این ادعا است. هر چند باز هم در وضعیت تمامیتخواهانه جدید دولتی که تحمل و توانایی مدیریت تمامی قابلیتهای افراد برجسته جامعه خودش را نداشت، این استعدادها به اوج شکوفایی نرسیدند.
آینده بشر
یوژنیک که اولین بار به طور علمی توسط فرانسیس گالتون[۶] (پسر عمه چارلز داروین) پیشنهاد شد و مبتنی بر ایده جلوگیری از آبستنی انسانهای کمهوش و تشویق نخبگان به تعدد فرزندان بود، در نوع خود اولین نیست. بورت[۷] (رواشناس تحصیلی که تحقیقاتش عمدتا در زمینه نقش وراثت در میزان ضریب هوش بود) درباره احتمال وقوع مجدد این پروژه البته نه به شکل فاشیستی و قتل عام گونهاش که در ظاهری انساندوستانه و اختیاری برای آیندگان گفته است:
«آنچه باید بشود خواهد شد و ما راهی نداریم. هیچ نیرویی، چه داخلی یا خارجی، معلوم یا مجهول، نمیتواند این اساس نامشخص گزینش یا احتمال را از بین ببرد. چنین احتمالی میتواند باعث دگرگونی در یک نطفه شود و چنین دگرگونی میتواند باعث تولید فرد تازهای شود و چنین فرد تازهای میتواند نیرویی در خود داشته باشد که باعث تغییر در سیر تاریخ شود.»
نباید فراموش کرد که مسئله اصلاح نژاد و خلاصی از شر ژن ضعیف قرنهاست که فکر بشر هوشمند را به خود مشغول کرده و جوانههای این نوع از تفکر به شکل سیستماتیک شاید اولین بار در جمهوری افلاطون به عنوان «تولید نسل گزینشی» مطرح شده باشد؛ هرچند قطعا اولین نمود واقعی خود را به صورت ایدئولوژیک، به عنوان یک پروژه جدی سیاسی و در سطح وسیع در دوران رایش سوم پیدا کرد.
به قول بدیو، آرزوهای یوژنیستی -در هر قالبی که بر ما ظاهر شود- فقط فرمی از اندیشه نازیسم است و «این تصور که نازیسم فرمی از اندیشه نیست، یا به بیانی عامتر، بربریت نمیاندیشد، موجد نوعی فرآیند پنهانی تبرئه است. برای گریز از این آشفتگی باید باور داشته باشیم که نازیسم خود هم یک سیاست است و هم یک اندیشه. پس از این رو هر جای دیگر، بسیار دور لیکن در عین حال بسیار نزدیک به وجدان هر شخص، در بطن هر خانواده، بردگی و قتل عام پیشاپیش حضور دارد.»
حال اگر واقعا نگرانی از سرنوشت بشر را جدی بگیریم، این نگرانی باید به کدام جنبه از ویژگیهای انسانی سوگیری شود؟ اگر احساسات خود و همه نگرانیهای اخلاقیمان را کنار بگذاریم و با یک دید کاملا عقلانی به این موضوع نگاه کنیم، چه خواهیم دید؟
آرزوهای یوژنیستی -در هر قالبی که بر ما ظاهر شود- فقط فرمی از اندیشه نازیسم است و «این تصور که نازیسم فرمی از اندیشه نیست، یا به بیانی عامتر، بربریت نمیاندیشد، موجد نوعی فرآیند پنهانی تبرئه است.
مساله این است که در حوزه روانشناسی شناختی همانطور که بلوم میگوید، داشتن حس همدردی و همدلی گامی در تکامل بشر بوده است که پیشینیان شکارچی ما از آن برخوردار نبودند. بلوم با طرحریزی آزمایشهای زیادی که با کودکان اغلب ۶ ماهه (و در برخی موارد حتی ۳ ماهه) انجام داد، متوجه شد حس همدلی حتی پیش از آنکه کودک بتواند به درستی جهان پیرامونش را بشناسد و درکی از خویشتن پیدا کند و حتی پیش از آنکه دهان باز کند و اولین کلماتش را به زبان بیاورد، در او وجود دارد. هر چند درک خیر و شر و انتخاب خیر بعدا در فرد با آموزش به صورت (کم و بیش) اختیاری در میآید، دیگر نمیتوان به «لوح سفید»[۸] در مفهوم ارسطویی آن اعتقاد داشت. آنچه در روان کودک تازه متولد شده و پیش از هر آموزش اخلاقی به صورت غریزه همدلانه عمل میکند، همانطور که بلوم میگوید حاصل تکامل هزاران ساله ژن انسان بعد از دوران شکار است. تحقیقات او نشان داد اکثریت کودکان مورد آزمایش او جز مواردی اندک از چنین موهبتی برخوردار بودند. پس احتمالا ابرمردی که نیچه از آن صحبت میکرد و او را تا مقام خدایی که اخلاقیات انسانهای فرودست به او ربطی نداشت بالا برد، باید در زمره همین تعداد اندکی قرار گیرد که اتفاقا نه نمادی از اوج شکوفایی تمدن بشر که نماینده ژنی بازمانده از سیر تکامل خود است. به گفته بدیو، تا به حال در پروژه ساختن انسانی نوین فقط «نوعی ماده» در کار بوده است، پروژهای که در جریان تحققش (به اشکال گوناگون)، تکینگی جان انسانها به حساب نمیآید. «ژنتیک عمیقا غیرسیاسی است. به نظرم میتوان گفت که ابلهانه است، یا حداقل، فرمی از اندیشه را باز نمینماید، بلکه در بهترین حالت یک تکنیک است.» شاید هیچ کس بهتر از هابرماس[۹] «آن روشی» را که بدیو در جستجویش است، نیافته باشد. روشی که هابرماس آن را بر پایه نشانهشناسی پیرس[۱۰]، که خوانش دقیقتری از تکامل داروینی دارد، پایه گذاشته است. کنش ارتباطی[۱۱] هابرماس حقیقتی است که «فقط با منطق عقل ابزاری» که بازمانده دوران شکار است، سازگاری ندارد. یا آنطور که خودش میگوید، «عقلانیت زیست جهانی» که با «عقلانیت سیستم» همخوان نیست. پیرس که نتیجهگیری متفاوت او از سیر تکامل داروینی، انقلابی را در بیولوژی پدید آورد؛ قریب به یک قرن پیش دریافته بود که ژن بشر نه فقط به سوی حفظ خود (که اساس منطق عقل ابزاری است) که به سوی حداکثر در همریزی نشانهها[۱۲] یعنی نهایت توانایی خود برای تعامل با دیگر همنوعانش پیش رفته است. مفهوم عشق از خود گذشتهای[۱۳] (نه فقط به معنی ترشح هورمون آکسی توسین) که او به معنی کیفیتی ارتباطی میان انسانها به آن اشاره میکند، نمیتواند در جهانی که تحت استیلای عقل ابزاری است شکل بگیرد. بنابراین «تغییر آنچه در انسان بنیادین است» بیش از آنکه دغدغهای سیاسی باشد، حقیقتی اجتنابناپذیر برای آینده بشر است. به قول بدیو، شاید نیچه بعد از تشویش روانی که در اواخر عمر بدان دچار شد دریافت که ابرانسانیت او که تاییدگری تام همه چیزهاست، همچنین گسستی مطلق است. آری گویی محض او به زندگی مستلزم دو نیم کردن جهان است و هیچ حقیقت والایی نمی تواند «فراسوی خیر و شر» باشد.
منابع:
آینده بشر- رابرت کلارک گراهام
طبیعت فقر توده ای- جان کنت گالبرایت
این قرن- آلن بدیو
خاستگاه نیکی و بدی- پاول بلوم
[۱]Paul Bloom
[۲]Eugenics
[۳]Robert Klark Graham
[۴]Cro-Magnon
[۵]John Kenneth Galbraith
[۶]Francis Galton
[۷]Cyril Lodowic Burt
[۸]Tabula Rasa
[۹]Jürgen Habermas
[۱۰]Charles Sanders Peirce
[۱۱]Communicative Action
[۱۲]Biosemiosis
[۱۳]Agapism