ما مرزنشینان بیکار داغدیدهایم
«بهمن» در بهمن آنها را کشت و نامشان را با مرز گره زد؛ با کوهستانهای پربرف کردستان و تنگدستی. حالا چهار روز از ١٠ بهمن میگذرد؛ از شبی که «شیرزاد» و «آکام» و «علی» و «هیوا» به کوه زدند تا مثل بیشتر مردان آشنا و فامیل از مرز عراق جنس بگذارند روی کولهایشان و به شهر بیاورند و البته کوه آنها را پس نداد و مرگ نصیبشان کرد.
«بهمن» در بهمن آنها را کشت و نامشان را با مرز گره زد؛ با کوهستانهای پربرف کردستان و تنگدستی. حالا چهار روز از ١٠ بهمن میگذرد؛ از شبی که «شیرزاد» و «آکام» و «علی» و «هیوا» به کوه زدند تا مثل بیشتر مردان آشنا و فامیل از مرز عراق جنس بگذارند روی کولهایشان و به شهر بیاورند و البته کوه آنها را پس نداد و مرگ نصیبشان کرد؛ مرگی سرد و یخزده با آواری از بهمن بیرحم در ١٠ بهمن ماه.
کولبران کرد را حالا کیست که نشناسد؟ مرزنشینان بیکار غمزده که در چند روز گذشته، بیشتر از همیشه نامشان بر سر زبانها افتاده و تصویرشان در شبکههای اجتماعی دست به دست میشود؛ «بسرین» هم از همین شبکهها بود که فهمید «شیرزاد» در برف گیر افتاده و جانش را به برف داده است؛ «بسرین»، همسر «شیرزاد عبداللهی» یکی از چهار کولبری بود که آن شب در بهمن کوههای سردشت گیر کرد و مرد. حالا «بسرین احمدی»، همسر ٢۴ ساله «شیرزادِ» ٢٧ ساله با صدایی که اندوه، بزرگترین قسمت صدایش است، از حال و روزش میگوید؛ از «باران»، دختر دو سالهاشان که بیمار است و «شیرزاد» برای پیدا کردن پول فیزیوتراپی او، برای سومین بار بود که به دل کوه زد و درست در روز تولد «باران» کشته شد. «سه سال و نیم پیش با شیرزاد ازدواج کردم. او درست روز تولد دو سالگی باران کشته شد. من از طریق روزنامه سردشت در تلگرام باخبر شدم که کولبرها زیر برف رفتهاند و بعدش با فامیلمان رفتیم سمت کوهستان و آنها پیدایش کردند.»
او از دخترش میگوید و روزهای سخت سه سال و نیم گذشته: «مغز دخترم تنبل است، هنوز حرف نمیزند و نمیتواند راه برود. ما باید هفتهای سه بار او را به فیزیوتراپی میبردیم. شیرزاد کارگر فصلی بود ولی چون در زمستان کار نیست و دیگر نمیتوانستیم هزینه فیزیوتراپی او و کرایه خانهامان را بدهیم، او برای کولبری رفت. ما ماهی ٣٠٠ هزار تومان اجاره میدهیم. بیمه سلامت همگانی هستیم ولی هزینه درمان دخترم را بیمه نمیدهد.» «بسرین» میگوید که بارها به «شیرزاد» گفته به کولبری نرود اما او گفته چارهای نیست: «مجبورم، چه کار کنم. پس هزینه باران را چه کسی بدهد؟» همسر «شیرزاد» هنوز نمیداند که در سه باری که او به کولبری رفت، پولی هم گیرش آمد یا نه: «او فقط سه بار به کولبری رفت و خبردار هم نشدم که بار به او دادند یا نه. میدانستم که برای هر باری به آنها ٨٠ هزار تومان پول میدهند. ٨٠ درصد مردم سردشت بیکارند و شیرزاد هم یکی از آنها بود.»
شیرزاد کارگر فصلی بود ولی چون در زمستان کار نیست و دیگر نمیتوانستیم هزینه فیزیوتراپی او و کرایه خانهامان را بدهیم، او برای کولبری رفت.
«احسان عبداللهی»، پسرعموی «شیرزاد» هم حالا چندروزی است همراه با بقیه فامیل، در سوگ مرد ٢٧ ساله و زحمتکش خانواده عبداللهی است. او ٢٢ ساله است و کولبر نیست اما کولبرها را خوب میشناسد: «شیرزاد تابستان و بهار تا موقعی که باران نمیبارید، کارگری میکرد. یکی دو سال بود که استادبنا بود. زمستانها کار نمیکرد چون کار بنایی نبود، زن و بچه داشت و مجبور بود که کار کند. شبی که در بهمن گرفتار شدند، خیلیها جلو بودند و توانستند فرار کنند، به روستای بیوران رفته و گفته بودند که چند نفر گرفتار شدهاند و هرکس میتواند برود کمک، آنها هم رفتند و کمکشان کردند.» او درباره وضع مالی خانواده «شیرزاد» میگوید: «آنها خانواده فقیری هستند. بچه او ناتوانی جسمی دارد. بدنش شل است و نمیتواند بنشیند. باید هفتهای یک بار او را فیزیوتراپی ببرند و هر دفعه حداقل ٨٠ هزار تومان باید خرج بچه شان میکردند. من کولبری نمیکنم. تعداد کولبرها در سردشت زیاد است؛ اینطور نیست که بگوییم ١٠٠ تا ٢٠٠ نفر کولبری میکنند، من فکر میکنم بالای هزار نفر از اهالی سردشت و روستاهای اطرافش کولبری میکنند. سن کولبرها از ١۴ و ١۵ سالگی شروع میشود تا ۴٠ و ۵٠ سال.»
به گفته او: «به هرحال هزینهها زیاد است. در شهر ما کار خیلی سخت گیر میآید، حالا وقتی زن و بچه هم داشته باشی، مشکل چندبرابر میشود. در شهرهای مرزی کارخانه و … وجود ندارد و مردم مجبورند یا کولبری کنند یا با الاغ و قاطر از مرزها بار بیاورند و آنها که پول الاغ و قاطر را ندارند، بار را روی کولهایشان میگذارند و از مرز به داخل می آورند. از ٢٠ تا ١٠٠ کیلو بار می آورند. برای هر بار، کیلویی ۴ تا ۵ هزار تومان پول میگیرند. مسیرها کلا کوهستانی است و نزدیک به ١۵ -٢٠ کیلومتر میشود و مجبورند در این مسیر و برای اینکه مامورهای مرزبانی آنها را نبینند، در شب حرکت کنند و گاهی کل مسیر را بدوند. آن شب هم برف سنگینی آمده بود اما به همین دلیل شب رفتند که بار بیاورند.» «احسان» از افراد فامیلش میگوید که تعداد کولبرها در آن زیاد است: «آنها از کردستان عراق بارها را می آورند. دو ساعت راه است تا مرز عراق. از افراد فامیل ما خیلی زیادند کسانی که کولبری می کنند. »
در شهرهای مرزی کارخانه و … وجود ندارد و مردم مجبورند یا کولبری کنند یا با الاغ و قاطر از مرزها بار بیاورند و آنها که پول الاغ و قاطر را ندارند، بار را روی کولهایشان میگذارند
«علی محمدنژاد»؛ کولبر دانش آموز
«علی» ١٨ ساله بود؛ سال آخر دبیرستان، دانشآموز مدرسه شاهد در رشته تجربی؛ او اولین بار بود که به کولبری رفته بود تا شهریه ٨٠٠ هزار تومانی مدرسهاش را دربیاورد و برای آخرین بار در کوههای سردشت نفس کشید و دیگر برنگشت. حالا «حمزه محمدنژاد»، پدر ۴١ ساله او با غمی مانند همه پسر از دست دادهها، آن هم پسر بزرگ، از «علی» و روزگار بیکاری و تنگدستی: « او اولین بار بود که برای کولبری رفته بود. علی کولبر نبود و به دلیل اینکه هزینههای مدرسه را دربیاورد با دوستانش برای کولبری رفته بود. من یک هفتهای بود که برای کارگری به ارومیه رفته بودم. آن روز بچههای مدرسه به او گفته بودند که برای تهیه شهریه مدرسهات بیا با ما کولبری کن، گفته بودند که هر شب ١٠٠ هزار تومان گیرمان میآید و تو هم بیا تا شهریهات جور شود.»
شهریه مدرسه اش چقدر بود؟
والا برای امسال گفته بودند ٨٠٠ هزار تومان. ما هم نداشتیم، واقعا نداشتیم. ما مرزنشینیم، هیچ کار و کاسبی نداریم؛ یا باید برویم دنبال قاچاق یا دزدی یا کارهای خلاف. ما هیچ کاری نداریم. البته نه من نه پدرم و نه اجدادم هیچ کدام دنبال کار خلاف نبودیم، علی هم نبود. همیشه رفتیم یک لقمه نان حلال پیدا کردیم و خوردیم. علی هم به این دلیل که همکلاسیهایش گفته بودند بیا برای هزینههایت کولبری کن این کار را کرد. او میدانست که من ندارم، با خودش گفته دو سه شب میروم و شهریهام را جور میکنم.
قبل از این شهریه مدرسه اش را چطور میدادید؟
سه سال بود که مدرسه شهریهای از ما نمی گرفت. دانش آموزان و معلمان کمک میکردند و برای سالهای گذشته سالانه ۶٠٠ هزار تومان برای شهریه پرداخت کرده بودند ولی امسال سومین سال بود و دیگر خودش مجبور بود که پرداخت کند.
«علی» ١٨ ساله بود؛ سال آخر دبیرستان، دانشآموز مدرسه شاهد در رشته تجربی؛ او اولین بار بود که به کولبری رفته بود تا شهریه ٨٠٠ هزار تومانی مدرسهاش را دربیاورد
«محمد علی نژاد» بیکار است و چهار بچه دارد که یکی شان حالا دیگر نیست. علی اولین بچه او بود و رضا، دینا و دارا به دنیا آمدند. «من آن شب در مهاباد بودم زنگ زدند گفتند در سردشت بهمن آمده و علی هم با بقیه رفته است، بعدش شب رفتم بیمارستان و او را تحویل گرفتم. در روستای دیران سردشت او را خاک کردیم. علی آن شب نتوانسته بوده که باری را بردارد، چون تیراندازی شده و آنها ترسیدند و برگشتند و بعدش دچار بهمن شدند. یک هفته بود که در مهاباد کارگری میکردم، ساختمانی، باغداری. من از مسئولان میخواهم که کاری برای مرزنشینان کنند که بچههایشان بدبخت و سرگردان نشوند و دل پدر و مادرشان را نسوزانند و داغ به دل آنها نگذارنند. ما میخواهیم شرایط شغلی اینجا طوری شود که دانشآموزی برای تامین شهریه مدرسهاش کشته نشود.»
«آکام»؛ گچکار کولبر
پدرِ «محمد حمزه زاده» ۴۵ ساله است، محمدی که آکام صدایش میکردند و بزرگ شده روستای خانقاه مهاباد است. صدای پدر از پشت تلفن میلرزد وقتی اسم پسر بزرگش را میبرد. پسر ٢١ ساله اش که تنها چهار ماه مانده بود تا دیپلمش را بگیرد:« کار اصلی آکام، گچکاری بود، ۵ ماه پیش او و همسرش، از ما جدا شدند و رفتند سردشت. تا قبلش با ما زندگی میکردند. آکام برای کار به سردشت رفت، آنها دو سال پیش ازدواج کرده بودند. همسرش ١٨ سال بیشتر ندارد، همسرش رفته سردشت برای عزاداری و حالا قرار است برگردد پیش ما، جایی ندارد که برود.» تنها دو ماه از زمانیکه «آکام» کولبری را شروع کرده بود میگذشت که زیر بهمن ماند و جان داد:« آکام مثل بقیه گچ کارها، زمستان بیکار میشود، حالا هم که جدا شده بود، اجاره خانهاش مانده بود و خرج خانه نداشت. به من گفت میخواهد برود کولبری، من قبول نکردم، هزار بار بهش گفتم نرود، در روستای ما اصلا کسی کولبری نمی کند، این کار جوانان در شهرهای مرزی است، اما آخرش رفت. اول قرار بود برای گچ کاری برود عراق. اما بعدش کولبر شد، دو ماه بیشتر کولبری نکرد که این اتفاق افتاد. در این دو ماه، شاید ١٠ دفعه، بار آورده بود. تلویزیون، جاروبرقی و … میآورد، کیلویی ۵ هزار تومان. اگر بار ۶٠ کیلویی می آورد می شد ٣٠٠ هزار تومان. او برای همین ٢۵٠، ٣٠٠ هزار تومان جانش را از دست داد.» آکام برای آنهایی کارگری میکرد که خودشان جنس را تا لب مرز میآورند و لب مرز میدادند به کولبرانی مثل آکام تا تحویل بگیرند و بیاورند ایران.
حمزهزاده، میگوید:« آکام دنبال یک لقمه نان بود، از سر ناچاری کولبر شده بود.» خانواده «آکام» حالا عزادارند و مادرش، زن ٣۵ ساله ای که از تاریخ زایمانش گذشته و هنوز نتوانسته فرزندش را به دنیا آورد، حال خرابی دارد:« آن روز که مامور خبر مرگ پسرم را آورد، میخواستیم همسرم را برای زایمان به بیمارستان ارومیه ببریم، آنقدر حالش بد شد که نتوانست زایمان کند، فشارش پایین بود. دکتر به او دارو داد تا چند روز بچه را نگه دارد بعد زایمان کند.» صبح بود که به پدر و مادر« آکام» خبر بهمن گیر شدنش را دادند. آنها ١٣٠ کیلومتر را با استرس طی کردند:« صبح رفتیم و فهمیدیم که واقعا جانش را از دست داده. جنازه را بردیم بیمارستان سردشت. به ما گفتند همان شب جانش را از دست داده، کولبرها را یا بهمن میکشد یا ماموران مرزی.» پدر آکام دردِ دلش زیاد است: «اینجا مثل تهران نیست که وقتی حادثهای اتفاق بیفتد، آتشنشانی بیاید و هلال احمر. مردم روستا رفته بودند کمکشان، خدا خیرشان دهد. بعدش امدادگران هلال احمر رسیدند.» پدر آکام، شغلش آزاد است، میرود شهر و کار میکند: «روستای ما اصلا کولبر ندارد، کولبری مال روستاهای لب مرز است، ما ١٣٠ کیلومتر با مرز فاصله داریم و فقط از روستای ما، آکام قربانی شد. اینجا جوانان بیکارند.» همین جاست که گلایه اش زیاد میشود:«جنگ که باشد مال ماست، بدبختی مال ماست، بیکاری مال ماست، در منطقهای با این وسعت، تا صد کیلومترش، یک کارخانه هم پیدا نمیشود. برای این جوانان باید چه کار کرد؟ جوان بدبخت یا باید برود بار آزاد بیاورد و زیر بهمن و به دست مامور مرزبانی کشته شود یا بیکار بماند. آدمهایی در این منطقه زندگی میکنند که زیر خط فقر هستند.»
رحیم شیرینی، دهیار روستای خانقاه مهاباد است، او وضعیت خانواده حمزه زاده را به خوبی میشناسد:«خانواده آکام وضع مالی خوبی نداشتند. آکام هم از سر نداری کولبر شده بود. خیلی از جوانان این روستاها، بیکار هستند، الان روستای ما ۵، ۶ هزار نفر جمعیت دارد. روستای ما در حاشیه است. بیشتر این جوانها، لیسانس و فوق لیسانساند اما کار ندارند. همین هم شده تا خیلی از آنها به مواد مخدر و مشروبات الکلی رو آورند. اوضاع خانوادهها خیلی خوب نیست.» او میگوید:« خیلیها برای کارگری به عراق میروند، میروند آنجا کارگری میکنند، کاشی کاری و گچ بری میکنند. یک عدهای هم میشوند کولبری.» حالا چند روزی است که روستای خانقاه، رنگ عزا به تن کرده. همه از روستاهای اطراف برای دلداری خانواده حمزهزاده میآیند و دست خالی برمیگردند.