نازپروردگان در آستانه خرابکاری
ما در حال پرورش نسلی از کودکانیم که قادر به بستن بند کفشهایشان هم نیستند یا دستِکم تابهحال چنین کاری را بهتنهایی نکردهاند. ما با تلاش زیاد برای کمک به فرزندانمان، موفقیت آنان را به تأخیر میاندازیم.
در سال ۲۰۰۴ دکتر کارولینا ایسکییردو، استاد انسانشناسی دانشگاه کالیفرنیا در لوسآنجلس، چند ماه را با قبیلۀ ماتسیگنکا گذراند. این قبیله تقریباً دوازدههزار نفر جمعیت داشت که همگی در منطقۀ آمازون در پرو ساکن بودند. مردان جوان قبیله میمون و طوطی شکار میکردند و به زراعت یوکا و موز اشتغال داشتند. آنان سقف خانههای خود را با برگهای نوعی خاص از نخل میپوشاندند که کاپاچی نام داشت. در مرحلهای از این پژوهش، ایسکییردو تصمیم گرفت یکی از خانوادهها را در سفری که برای جمعآوری این برگها در پیش داشت، همراهی کند. مقصد، کرانههای رود اوروباما بود. هنگام حرکت، دختری بهنام یانیرا که از خانوادهای دیگر بود، از مسافران پرسید که آیا ممکن است در این سفر آنان را همراهی کند؟ پاسخ گروه مثبت بود.
ایسکییردو و دیگران پنج روز را در کنار رود گذراندند. در این مدت، بااینکه یانیرا نقش واضحی در گروه بر عهده نداشت، خیلی سریع راهی یافت که حضورش برای دیگران مفید باشد. او روزی دو بار حصیرهایی را که برای خواب از آن استفاده میکردند، جارو میکرد. همچنین در انباشتن برگهای کاپاچی و بستن آنها با تسمه نیز گروه را یاری میداد و برگها بهاینترتیب آمادۀ انتقال به روستا میشدند. عصرها هم جانوران سختپوست را شکار میکرد و پس از تمیزکردن آنها، برای شام آبپزشان میکرد. ایسکییردو مدتی بعد که خاطرات این روزها را به یاد میآورد، گفت: «یانیرا که آرامش و وقارش او را از دیگران متمایز میساخت، [در مقابلِ این کارها] ‘هیچ چیز’ نمیخواست.» رفتار این دختر اسکییردو را بهشدت متأثر کرده بود؛ زیرا یانیرا در آن روزها تنها شش سال داشت.
در همان هنگام که اسکییردو در میان افراد قبیلۀ ماتسیگنکا مشغول مشاهدۀ میدانی بود، درعینحال سخت سرگرم تحقیق انسانشناسانۀ دیگری نیز بود که در نزدیکی محل سکونتش [در لوسانجلس] صورت میپذیرفت. یکی از همکاران او بهنام دکتر الینور آکس ۳۲ خانواده از طبقۀ متوسط را برای شرکت در تحقیقی گرد آورده بود. موضوع تحقیق، زندگی در لوسانجلس در قرن بیستویکم بود. آکس ترتیبی داده بود که از این خانوادهها در هنگام صرف غذا، کشمکش و آشتی و نیز شستوشوی ظروف، فیلم بگیرد. اسکییردو و آکس هر دو به مسائل انسانشناسانه اهتمام بسیاری داشتند، ازجمله تربیت کودکان.
تمرین
پدرها و مادرها در فرهنگهای گوناگون چگونه فرزندان خود را تمرین میدهند تا مسئولیتهای بزرگترها را بپذیرند؟ دربارۀ بچههای لوسانجلسی باید گفت بیشتر اوقات تمرینی نکردهاند. در میان خانوادههای شرکتکننده در این پژوهش، کودکان مشغول کارهای معمولِ خانه نمیشدند؛ مگر اینکه این کارها را به آنان بیاموزند. بیشتر اوقات، پدر و مادرها مجبور بودند سادهترین کارها را هم از فرزندانشان بخواهند [تا انجام دهند] و البته آنها هم اکثراً زیر بار نمیرفتند. در یکی از موقعیتها که در حال تبدیلشدن به شیوهای معمول است، پدری بارها از پسر هشتسالهاش خواست که برای شستشو به حمام برود. پس از اینکه آن پسر برای بار پنجم اهمیتی به این درخواست نداد، پدرش او را بلند کرد و به حمام برد. پس از چند دقیقه، پسر مانند تیرِ کمانهکرده از حمام در رفت و بیرون از آن سرگرم بازی رایانهای شد.
چند سال پیش اسکییردو و آکس مقالهای برای مجلۀ ایتاس نوشتند. این مجله را جمعیت انسانشناسی روانی منتشر میکرد. آنان در این مقاله، هم رفتار یانیرا را در طول سفر به کنارۀ رود توصیف کردند و هم رفتار آن پسربچه با پدرش را. این دو پژوهشگر نوشتند: «در کنارِ هم قراردادن این دو داستانِ رشد، مستلزمِ باور به مسئولیتمندی آدمی در دوران کودکی است.» چرا کودکان قبیلۀ ماتسیگنکا «بیش از کودکان لوسانجلسی، خانوادههایشان را در کارهای خانه یاری میکردند»؟ «چرا افراد بالغ در خانوادههای لوس انجلسی، بیش از افراد قبیلۀ ماتسیگنکا به کودکانشان کمک میکردند؟» سؤالاتی ازایندست وجود دارد؛ هرچند دقیقاً با همین کلمات مطرح نشدهاند. در سراسر ایالات متحده، پدران و مادران، اینها را هر روز در سکوت و در حالتی نیازمندانه و نومیدانه از خود میپرسند. چرا؟ چرا؟ چرا؟
کودکان آمریکایی در این روزگار شاید نمایندۀ نازپروردهترین کودکان در طول تاریخاند، البته بهاستثنای خانوادۀ امپراتوری مینگ و نیز پسران نوباوه، در فرانسۀ پیش از انقلاب. موضوع فقط به اینجا ختم نمیشود که اینان مقادیر بیسابقهای از امکانات را در اختیار دارند: لباس، اسباببازی، دوربین، اسکیت، تجهیزات رایانهای، تلویزیون، گوشیهای همراه، پلیاستیشن و آیپاد؛ بلکه مسئله اینجاست که این کودکان از «سلطهای بیسابقه» نیز برخوردارند. جین توینگ و دابلیو کیت کمبل، استادان روانشناسی مینویسند: «امروزه والدین بهدنبال جلب رضایت فرزندانشانند. این نوعی واژگونی در الگوی پیشین است که در آن، فرزندان میکوشیدند رضایت والدینشان را به دست آورند.» در بسیاری از خانوادههای طبقۀ متوسط، یک یا دو یا حتی سه نفر از بزرگترها در خدمت کودکاناند. این تجربهای اجتماعی در مقیاسی گسترده است. تعداد زیادی از بزرگترها معتقدند این تجربۀ جدید چندان موفق نخواهد بود. مطابق نظرسنجی مجلۀ تایم و شبکۀ سی.ان.ان، دوسوم پدران و مادران آمریکایی، فرزندان خود را نازپرورده میدانند.
ما در حال پرورش نسلی از کودکان هستیم که قادر به بستن بند کفشهایشان هم نیستند یا دستِکم تابهحال چنین کاری را بهتنهایی نکردهاند. ما با تلاش زیاد برای کمک به فرزندانمان، موفقیت آنان را به تأخیر میاندازیم.
این تفکر که ما در حال پرورش نسلی از کودکان هستیم که قادر به بستن بند کفشهایشان هم نیستند یا دستِکم تابهحال چنین کاری را بهتنهایی نکردهاند، باعث بهنگارشدرآمدن گونهای جدید از کتابهای تربیت کودکان شده است. عناوین این کتابها یا بیشتر متمایل به موضوع افسردگی است یا بهصراحت ستیزهجویانه است. بهعبارتدیگر این کتابها بیش از اینکه دربارۀ «چه باید کرد» چیزی بگویند، مطالبی دربارۀ «چه نباید کرد» دارند؛ مثلاً «چگونه تسلیم فرزندت نشوی؟» یا «چگونه وقتی فرزند خستهات احساس دلتنگی میکند، در کار او دخالت نکنی؟» یا «چگونه دویستهزار دلار برای آموزش فرزندانت هزینه نکنی تا پس از چندی با یک فارغالتحصیل بیستوچندساله مواجه نشوی که به خانه برمیگردد تا همۀ درآمدت را مصرف کند؟»
از چمنآرایی تا جنگل
در زمانهای نهچندان دور، سلی کوسلو سردبیر پیشین مجلۀ مکلز خود را در همین موقعیتِ اخیر یافت. پسرش جد پس از آنکه چهار سال از عمر خود را در دانشگاه گذرانده و دو سال را هم در ساحل غربی [آمریکا] سپری کرده بود، به منهتن برگشته و در اتاق قدیمی خود در واحد آپارتمانی خانواده ساکن شده بود. او همراه با خود سیوچهار جعبه نیز آورده بود که پر از صفحات گرامافون بود. جد بیکار بود و وقتش را تا نیمههای شب به بطالت میگذراند و پس ازآن تا ظهر میخوابید. بعدازظهرها هم بیهوده در خانه میگشت. کوسلو کوشید علت این موضوع را بفهمد که چرا جد و بسیاری از همسنوسالان او دچار این «افسردگی بزرگ» شدهاند. او دریافت که یکی از علل، اوضاع نامساعد اقتصادی کشور است و البته علت دیگر، پدران و مادرانی مثل او هستند.
کوسلو در کتاب جدید خود با عنوان پرسهزنی در بزرگسالی؛ مشاهداتی از لانهای نهچندان خالی نوشت: «فرزندان ما بهسادگی از لافزدن ما، حسننیتمان و زیادهروی ما در سرمایهگذاری بهره میبرند.» آنان «ساکن لانهایند که در چمنزاری فراخ و سرشار از شایستگیها قرار دارد. [گیاهانِ] این چمنزار را ما آب دادهایم و چشماندازهایش را ما ساختهایم. همچنین این ماییم که باغبانانی را به کارِ مراقبت از این چمنزار گماشتهایم.» او توصیه میکند که بهتر است چمنزار یادشده را رها کنیم تا دوباره بهشکل جنگل درآید: «بهترین راه برای خیلی از ما، این است که دست از مراقبتهای پدرانه و مادرانه برداریم.» او اندرزی عملی هم دارد و آن اینکه اگر فرزندان بالغمان تصمیم گرفتند خانواده را ترک کنند و به جای دیگری بروند، هیچ کاری نکنیم. شاید این را به این خاطر میگوید که شوهر او موقع جابهجایی وسایل پسرشان [جد] به آپارتمانی در کرولگاردنز، دچار آسیبدیدگی رباط پا شد و کارش به جراحی اضطراری کشید.
مادلین لوین متخصص روانشناسی که در خارج از سان فرانسیسکو ساکن است، در درمان تازهبالغان تبحر دارد. او همچنین نویسندۀ کتابی است با عنوان به فرزندانت خوب بیاموز؛ تربیت کودکان برای موفقیت واقعی. لوین در این کتاب بر این باور است که ما بیشازحد برای فرزندانمان زحمت میکشیم و این ازآنروست که در ارزیابی تأثیر خودمان [در موفقیت آنان] اغراق میکنیم. او در کتاب خود مینویسد: «[در دورههای تاریخی پیشین] هرگز چنین نبوده است که پدران و مادران بهنحوی نادرست بر این باور باشند که کوچکترین اقدامات آنان تأثیری چشمگیر در موفقیت آیندۀ کودکانشان خواهد گذاشت.» او میگوید که ما با تلاش زیاد برای کمک به فرزندانمان، موفقیت آنان را به تأخیر میاندازیم. لوین در این باره چنین توضیح میدهد: «بیشترِ پدران و مادران در محیطهایی پرورش یافتهاند که بر ‘ممتازبودن’ تأکید داشتهاند. این ممتازبودن نیازمند سختکوشیِ بسیاری است و نمیتوان مطمئن بود که فرزندان [بهتنهایی] از پس آن برمیآیند. از اینجاست که این دور باطل آغاز میشود: مراقبت از فرزندان باعث میشود آنان کمتر احساس توانمندی و اعتمادبهنفس داشته باشند و این خود باعث میشود که نیازمند مراقبت و اشراف بیشتری باشند.»
بدترین دختربچه
پمیلا دراکرمن، خبرنگار پیشین روزنامۀ والاستریت ژورنال، پس از اینکه شغل خود را از دست داد، برای زندگی راهی پاریس شد. پسازآن با مهاجری انگلیسی ازدواج کرد و مدتی بعد صاحب دختربچهای شد. او باوجود ناپختگی و کمبود اطمینان شروع به تربیت فرزند خود، بین، با روش امریکایی کرد. او نتیجه را در کتاب خود، تربیت کودک، چنین بیان میکند: بینْ پیوسته بدرفتارترین دختربچه در همۀ غذاخوریها و پارکهای پاریس بود. همۀ کودکان در هنگام صرف وعدۀ غذاییِ خود، بهآرامی هر سه بخش غذا را میخوردند؛ اما بین وقتی با غذایی اشتهاآور روبهرو میشد، سر از پا نمیشناخت. دراکرمن با بسیاری از مادران فرانسوی همکلام میشود، مادرانی که آثار وقار و آسایش در رفتارشان آشکار بوده است. بهاینترتیب درمییابد که فرانسویان معتقدند که تغافل از کودکان برای آنان مفید است. او چنین مینویسد: «پدران و مادرانِ فرانسوی از این دلواپس نمیشوند که کودکانشان را با ناکامگذاشتن آرزوهایشان بیازارند؛ بلکه برعکس، آنان میپندارند که کودکانشان اگر نتوانند بر ناامیدشدن غلبه کنند، ضرر خواهند کرد.» یکی از مادران بهنام مارتین به دراکرمن میگوید که هرگاه دختربچۀ شیرخوارش گریه میکرده، پنج دقیقه منتظر میمانده و سپس بهسراغ او میرفته است. دراکرمن در اثنای صحبت با مارتین در خانۀ او، دختربچه را، که در آن زمان سهساله بوده است، در حال طبخ کیک میبیند. آنطور که دراکرمن توضیح میدهد، بین نیز همسن همین دختربچه بوده است و حالآنکه: «به ذهنم هم خطور نمیکرد که بگذارم او کارِ به این پیچیدگی را بهتنهایی انجام دهد. مسلماً بر کارش نظارت میکردم و او هم بهنحوی با این نظارت مخالفت میکرد.»
پدران و مادرانِ فرانسوی از این دلواپس نمیشوند که کودکانشان را با ناکامگذاشتن آرزوهایشان بیازارند؛ بلکه برعکس، آنان میپندارند که کودکانشان اگر نتوانند بر ناامیدشدن غلبه کنند، ضرر خواهند کرد.»
دراکرمن همچنین کشف کرد که گفتن کلمۀ «هرگز» اهمیت ویژهای [برای فرانسویها] دارد. پدران و مادران فرانسوی وقتی میگویند «هرگز» واقعاً منظورشان همان است که میگویند؛ اما آمریکاییها دقیقاً برعکس آناناند. او در کتاب خود میگوید که فرانسویان «سازگاری با واژۀ ‘هرگز’ را گامی مهم در پیشرفت کودک میبینند. آنان بر این باورند که این کلمهْ کودکان را وادار میکند که بفهمند افراد دیگری هم هستند که نیازهایی به اهمیتِ نیازهای آنان دارند».
مسئولیتهای تازه
الیزابت کولبرت، نویسندۀ نیویورکر میگوید: «مدتِ نهچنداندرازی است که من و همسرم امیدواریم فرزندانمان مقداری به کودکان قبیلۀ ماتسیگنکا شبیه شوند. ما مسئولیت تازهای به آنان سپردهایم و آن این است که کیسههای خرید را از خودرومان به خانه منتقل کنند.»
هرا استروف مارانو در کتاب خود با عنوان لشکر ناتوانان؛ هزینۀ هنگفت برای تربیت ویرانگر کودکان میگوید که رتبهبندی دانشگاهی درنهایت یکی از بیماریهایی است که خانوادههای آمریکایی به آن دچار شدهاند. او در این باره چنین استدلال میکند که پدران و مادرانی که از توانمندیهای مناسبی برخوردارند نگران کاهش فرصتهای اقتصادی فرزندانشانند. آنان فکر میکنند که دستیابی به مدرک یکی از دانشگاههای معتبر، از راهکارهای اندکی است که میتوانند بهوسیلۀ آن به فرزندانشان قدرتی برای رقابت با دیگران ببخشند. برای تضمینکردن این قدرتِ رقابت، میبینیم که آنان تقریباً حاضر به انجام هر کاری هستند و این یعنی فراتر از بهدوشکشیدن همۀ مسئولیتهای پختوپز و رُفتوروب: کمک به فرزندان برای ورزش در منزل، آوردن معلمان خصوصی برای موفقیت در امتحان اس.ای.تی و اگر هم لازم شد، شکایت علیه دبیرستان.
مارانو همچنین برای مجلۀ «سایکولوجی تودی» ماجرای یکی از معلمان دبیرستان در واشنگتن را نقل کرده است. این معلم از دانشآموزان خود میخواهد که [بهعنوان پژوهش نهایی خود در دبیرستان] مقالهای هشتصفحهای بنویسند و آن را در ده دقیقه ارائه دهند. نتیجه این بود که پدر و مادر یکی از دانشآموزان که از انجام این پژوهش بازمانده و درنتیجه رفوزه شده بود، وکیلی را استخدام و از دبیرستان شکایت کردند.
پدران و مادران هلیکوپتری
مارانو میگوید یکی از ناظمان پیشین مدارس بر این باور است که پدران و مادرانْ امروزه صرفاً هلیکوپتر [ساده] نیستند؛ آنان «نمونهای از هلیکوپترهای جنگنده و توربینیاند که با سوخت جت کار میکنند» مربیان دیگری نیز هستند که از مادران و پدرانی شکایت دارند که مشابه «کشتیهای یخشکن»اند. این پدران و مادران میخواهند همۀ ناهمواریها را از مسیر فرزندان خود بردارند. نتیجۀ این کار میشود اینکه آنان پیوسته نگراناند که مبادا فرزندانشان نتوانند بدون کمک خانواده از پس کارهای دانشگاهیشان بربیایند. بر پایۀ پژوهشی از دانشگاه بوستون، بهاحتمال زیاد، امروزه سرگشتگی دانشجویان در قبال دشواری ضرورتهای تحصیل دانشگاهیْ بیشتر از دلمشغولی آنان برای تدبیر و تدارک زندگی روزانهشان است.
پدران و مادرانْ امروزه صرفاً هلیکوپتر [ساده] نیستند؛ آنان «نمونهای از هلیکوپترهای جنگنده و توربینیاند که با سوخت جت کار میکنند» مربیان دیگری نیز هستند که از مادران و پدرانی شکایت دارند که مشابه «کشتیهای یخشکن»اند.
یکی از نتایج پژوهش مربوط به خانوادههای لوس انجلسی کتابی جدید بود با عنوان زندگی در خانه در قرن بیستویکم. مؤلفان کتاب همگی از دانشمندان انسانشناسیاند: ژان آرنولد استاد دانشگاه کالیفرنیا در لوس انجلس، آنتونی گرش استاد دانشگاه کِنِتیکِت و نیز الینور اوکس. آنان کتاب خود را چنین توصیف میکنند: «نوعی انسانشناسی بصری از خانوادههای طبقۀ متوسط». کتاب که سرشار از تصاویر خانهها و وسایل زندگی این خانوادهها و توضیحات مربوط به آنهاست، نگرشی دقیق به فرهنگ آمریکایی و آکنده از زوائد آنان عرضه میکند.
هر کودک جدید در خانواده، تنها در سالهای پیش از مدرسه باعث میشود میزان تولید اشیای کهنه در خانه تا سیدرصد افزایش پیدا کند
کتاب اشاره دارد به اینکه «بعد از سالیانی کوتاه، خانوادهها با انبوهی از وسایل مواجهاند که از گنجایش نهایی خانۀ آنان نیز بیشتر است.» نتیجه این است که بعد از پرکردن گاراژ منزل با اشیای کهنه و وسایل ورزشی بلااستفاده و نیز پس از لبریزشدن اتاق کارِ خانه با صندوقهایی از وسایل که در گاراژ جا نشدهاند، نوبت به وان حمام میرسد که با لباسهای چرک پر شود. بهاینترتیب کودکان با«زندگی در خانه در قرن بیستویکم» بهشکل غیرمتناسبی خرتوپرت تولید میکنند. «هر کودک جدید در خانواده، تنها در سالهای پیش از مدرسه باعث میشود میزان تولید اشیای کهنه در خانه تا سیدرصد افزایش پیدا کند.» اتاق بسیاری از کودکانی که تصویرشان را در کتاب میبینیم پر است از لباسها و عروسکهایی که روی زمین ریخته و راهی برای عبور و رفتن بهسوی تخت نگذاشته است. بر اساس شمارش مؤلفان کتاب، در اتاق یکی از دختربچهها ۲۸۴ عروسک بوده که ۱۶۵ تا از آنها از نوع توپر با مارک بینیبیبی بوده است. افزونبراین برخی اشیای کهنۀ کودکان مثل تصاویر و جامهای قدیمی فوتبال به اتاقهای دیگر نیز سرریز میکند، پدیدهای که مؤلفان کتاب آن را چنین نامیدهاند: «ظهوروبروزی با محوریت تاموتمام کودکان».
فرهنگ خودبسندگی
انسانشناسان در حین بررسی فرهنگهایی مانند فرهنگ قبیلۀ ماتسیگنکا معمولاً به شیوههایی برمیخوردند که کودکان این قبایل از طریق آنها کار جدی و خودکفایی را میآموختند. این شیوهها در زندگی روزانه، اقدامات افراد قبیله برای تربیت کودکان و حتی حکایتهای عامیانۀ آنان نیز رسوخ کرده بود و سود آشکاری برایشان داشت. در قصههایی نظیر ماتسیگنکا معمولاً شخصیتهایی هم پیدا میشوند که افراد قبیلهْ آنان را تنبل میدانند. درواقع گویی پیام تربیتی قبیله به آنان نرسیده است. ایندسته از کودکان را با گیاهانی مشتومال میدهند که موجب خارش میشود.
آنگونهکه دکتر ملوین کنر، استادیار رواندرمانی و استاد انسانشناسی در دانشگاه ایموری در کتاب خود، تکامل کودکی توضیح میدهد، یکی از ویژگیهای تمایزبخش جنس بشرْ «دوران طولانی طفولیت» است. در مقایسه با میمونها انسان نضجنایافته متولد میشود؛ مثلاً مغز شامپانزهها در هنگام تولد حجمی معادل نصف مغز شامپانزههای بالغ دارد و این در حالی است که مغز نوزاد انسان یکسوم مغز انسان بالغ حجم دارد. نوزاد شامپانزه خیلی زودتر از نوزاد انسان به بلوغ میرسد. هیچکس نمیداند که در فرایند تکامل انسان، تکامل کودکی دقیقاً در چه زمانی کند شد؛ اما حتی انسان کارورز نیز که نزدیک به ۱.۸میلیون سال پیش تکامل یافت، از دوران کودکی طولانیمدتی برخوردار بود، البته اگر کاربرد واژۀ «برخوردار» در اینجا صحیح باشد. بسیاری از انسانشناسان چنین میگویند که در وهلۀ اول، همین جدول زمانی طولانی باعث شده است که بشرْ بشر بشود. درحقیقت اینکه ما بهکندی رشد میکنیم باعث میشود بتوانیم زبان بیاموزیم و ساختارهای اجتماعی پیچیدهای بسازیم.
همان رویکردی که در دوران پیشاتاریخ دیده میشود در دوران تاریخی نیز به چشم میآید. اگر زمان به عقب بازگردد، درمییابیم که کودکان در گذشته سریعتر رشد مییافتهاند. کودکان در اروپای قرون وسطا از ابتدای هفتسالگی به کارهای بزرگترها اشتغال پیدا میکردند. آموزش اجباری، که از ابتدای قرن نوزدهم آغاز شد، باعث شد سن رشدیافتگی کودکان به شانزده یا همین حدود افزایش پیدا کند. با فرارسیدن میانۀ قرن بیستم، فارغالتحصیلشدن از دانشگاه باعث شد خط تقسیم جدیدی ایجاد شود. هماکنون ممکن است کار به جایی برسد که فرد با گذر از چهلسالگی هنوز هم به سن رشد نرسیده باشد. این تأخیر در دیدگاهی تکاملی شاید تاحدی معقول به نظر برسد. در شرایطی که جهان روزبهروز پیچیدهتر و ثبات و استقرار روزبهروز کمتر میشود، اینکه دوران رشد به طولانیترین حد خود برسد شاید نوعی سازگاری باشد.
رشدنکردن تا ابد یعنی آمادگی دائمی برای رویارویی با مسئلۀ دهشتناک بعدی، هرچه باشد. مرحلۀ فرسایشیای که اکنون در آن به سر میبریم شاید بهکلی برعکس تصور ما باشد؛ یعنی نهتنها نشانۀ پیشرفت نباشد، بلکه نماد عقبگردی فراگیر باشد. غفلت افراد از کارهایی که وظیفه دارند انجامشان دهند پیوسته سادهترین راهکار است: چه در تربیت فرزندان، چه بخش مصرفی، چه آموزش عمومی و چه حفاظت از محیطزیست. امروزه نبودِ انضباط در گوشهگوشۀ جامعۀ ما به چشم میآید. چیزی که این وضع را پدید آورده است، بسیار فراتر از چیزی است که ما میاندیشیم. این حرفها را میزنیم و همزمان کیسۀ زباله را از خانه بیرون میبریم و بند کفش کودکمان را برایش میبندیم.
العربی، شمارۀ ۶۷۷، جمادیالآخر ۱۴۳۶
مطلب بسیار خوبی بود، فهمیدم به عنوان یک پدر، هیچ تلاشی برای تربیت صحیح نکرده ام و متوجه شدم آموزش والدین در ایران شاید بیش از آموزش کودکان مورد نیاز است.
تمام قسمتهای مطاب بسیار آموزنده بود مخصوصا آن قسمت که اشاره به این نکته دارد که این حالت انفعالی در جوانان امروزی باعث عقب ماندگی نسل بشری خواهد بود که یکی از تبعات تربیت امروزی والدین میباشد .. سپاس