من ِگذشته؛ امضا و لبخند
متن پیشرو به بهانهی اجرای این روزهای «بر پهنهی دریا» به کارگردانی «پارسا پیروزفر» در مجموعهی ایرانشهر تهران، پرسشهای بنیادینی را دربارهی وضعیت مخاطبان هنر در ایران پیش میکشد، و به خاطر پیشکشیدن این پرسشهاست که به رغم کوتاه بودن مهم است؛ مهم نه به این دلیل که این پرسشها را پاسخ میدهد، یا میتواند آنها را تعمیق ببخشد و پیش ببرد و تا انتهای منطقشان پیشببرد. مهم به این دلیل که سوالهایی طرح میکند که این روزها طرح نمیشوند؛ چرا مخاطبان هنر بیش از هر چیز میخواهند بخندند؟ حتی وقتی چیزی که بشود بدان خندید در اثر وجود ندارد.
اسلاومیر مروژک «بر پهنهی دریا» را سالِ ۱۹۶۱ نوشت؛ لهستانی بود، کشورش شده بود حیاطخلوت اتحاد جماهیر شوروی و نمایشنامهاش هرجور کار شورایی را دست میانداخت. سه نفر آدم مینشستند و میکوشیدند به متمدنانهترین روشها با همدیگر بحث کنند و به این نتیجه برسند که کدامشان را باید کشت و خورد تا دو نفر دیگر زنده بمانند. خبرها از سیبری و گولاک و باقی جاها آمده بود، آشویتس و داخائو هنوز خاطراتی دور نبودند که برای جزئیاتشان کسی مجبور باشد به کتابهای تاریخ رجوع کند و عجیب نبود مارتین اسلیننامی، میان آثار نمایشنامهنویسانی بیربط به همدیگر و متعلق به کشورهایی مختلف، شباهتهایی بیابد و کل مجموعه را یککاسه کند و اسمش را بگذارد تئاتر ابزورد. تحقق آرمانهای منتهیالیههای هم راست و هم چپ دوزخ به بار آورده بود و حالا کسانی دنیا و تاریخ و زندگی را بیمعنا میدیدند. نمایندهی شعبهی لهستان مروژک بود و دو سال بعدِ نوشتن «بر پهنهی دریا» هم از مملکتش مهاجرت کرد به ایتالیا و فرانسه و بعدتر مکزیک، و تا سه دهه و خردهای بعدترش برنگشت. مایهی غالبِ نمایشنامههایش بیمعنایی و پوچیِ هرجور باوری است و قصههایش شرحِ تقلاهای رقتانگیزِ آدمهایی نگونبخت که با این باورها بزرگ شدهاند اما درست در لحظاتی که این باورها باید به کمک بیایند، هیچچیز دستشان را نمیگیرد.
آدمها میروند به تالار تئاتر ایرانشهر و واقعاً به این نمایش و نمایشهای مشابهش میخندند. بهنظرشان بامزه میآید کسی وسط نمایش فریاد مرده باد و زنده باد بدهد و ببینند ته صندوق رأیـ که اینجا یک کلاه است،کلاهی که لابد سرِ آدمها میرودـ مجموع رأی سه نفر شده است چهار برگه.برخورد رندانه با دنیا مشخصهی اصلی مروژک و رفقاست. فقط این نیست که از موضع بالا به آدمها نگاه میکنند و همدلیای ندارند، فقط این نیست که آدم برایشان قربانیِ محتومی است که راهی برای نجات ندارد و در چنبرهی دیکتاتوری تا ابد گرفتار خواهد ماند، بلکه با این قضیه تفریح هم میکنند. به این آدمهای گرفتار میخندند. در همین «بر پهنهی دریا»، نیمهی دوم متن روایتِ مسخ قربانی به کسی است که از قربانی شدن خودش راضی است و مرگ برایش میشود عملی قهرمانانه و فداکارانه. کسانی دیگر هم دربارهی این فرایند روانی مسخ شدن در نظامهای تمامیتخواه نوشتهاند اما مروژک شاید از معدود کسانی است که تا آخرین لحظه به این فلاکت بشری میخندد و میکوشد مخاطبانش را هم در این تفریح شریک کند. متنش برای مخاطب غربی حالا دیگر زیادی ازمدافتاده بهنظر میآید چون مدتهاست دیگر کمتر کسی به این چیزها میخندد و سالهاست اینجور مسخره کردن دموکراسی و انتخابات را «نقدِ» لیبرالیسم غرب و اینها نمیخوانند؛ حالا دیگر همه مطمئنند دنیا و نظامهای اعمال قدرتش پیچیدهتر از آن هستند که با متلک و استعاره بشود «افشا»یشان کرد. جز یکی دو متنش، باقی سالهاست از گردونهی اجراها خارج شدهاند و اگر بخواهی بخوانیشان، باید بگردی نسخههای چاپهای دهههای هفتاد و هشتاد میلادی را پیدا کنی.
وضعیت تماشاگران «بر پهنهی دریا» هم خیلی دور از این تصویر نیست. کسی خواسته از شکستشان، از استیصالشان، عکسِ یادگاریِ بامزهای بگیرد و بفروشد و خودشان هم مشتاقانه میشتابند تا توی تصویر باشند و لبخند بزنند.اما دربارهی مخاطب ایرانی، انگار ماجرا متفاوت است. آدمها میروند به تالار تئاتر ایرانشهر و واقعاً به این نمایش و نمایشهای مشابهش میخندند. بهنظرشان بامزه میآید کسی وسط نمایش فریاد مرده باد و زنده باد بدهد و ببینند ته صندوق رأیـ که اینجا یک کلاه است،کلاهی که لابد سرِ آدمها میرودـ مجموع رأی سه نفر شده است چهار برگه. اجرا مشخصاً ارجاع میدهد به عناصری بیرون از جهان خود نمایش، به عناصری از زندگیِ اینجا، و آدمها به این ارجاعها میخندند. به تاریخ ناگوار، به فلاکت خودشان میخندند. طبیعی است که نمیشد این متن را مثلاً چهار پنج سال پیش اجرا کرد؛ دستکم اینشکلی نمیشد. اجرای پارسا پیروزفر، بهخلاف مثلاً «نوشتن در تاریکیِ» محمد یعقوبی، نقد یا تحلیلِ جامعه و زمانهی خودش نیست، تفریح کردن و دست انداختن آن است و البته که تفریح و دست انداختن هیچ اشکالی هم ندارد. اشکال را باید در جایی دیگر جست.
اینکه تماشاگران «بر پهنهی دریا» به این متلکها، به این ارجاعات و اشارات، میخندند، نشانهی بدی است چون دارد میگوید این آدمها امیدشان را از کف دادهاند. به چیزهایی میخندند که نه خیلی قبل امید داشتند به تحققشان. در انتهای نمایش آقای پیروزفر، وقتی قربانی در کمال رضایت شروع میکند به گرفتن عکسهایی یادگاری با کسانی که بهزودی او را خواهند کشت، لبخند میزند و ادای آدمی مُرده را در حالتهای مختلف درمیآورد، اداهایی که تا دقایقی قبل از وحشتشان داشت هر تقلای ممکنی میکرد.
وضعیت تماشاگران «بر پهنهی دریا» هم خیلی دور از این تصویر نیست. کسی خواسته از شکستشان، از استیصالشان، عکسِ یادگاریِ بامزهای بگیرد و بفروشد و خودشان هم مشتاقانه میشتابند تا توی تصویر باشند و لبخند بزنند. مهم نیست پیروزفر اجرای خوبی کرده یا بدی (که اتفاقاً اجرایش بد هم از آب درنیامده، قصهاش را سرراست و بیادا میگوید و بهلطف بازی بازیگرانش، بهخصوص خودش، تماشاگر را همراه خودش نگه میدارد)، حتی شاید این هم که مدتهاست در تالار ایرانشهر نمایش خوبی اجرا نشده خیلی مهم نباشد، اما سیل ایندست نمایشها، موفقیت و محبوبیت این اجراهایی که هر کدام با چهار تا جمله و ارجاع و اشاره به اتفاقات سالهای گذشته میکوشند تماشاگران سرخورده را با خودشان همراه کنند، احتمالاً نشانهی عارضهای اجتماعی است: آدمها دارند مراحل سوگواری را میگذرانند تا گذشتهشان را فراموش کنند و به وضعیت تازه خو بگیرند؛ اما، نکته و افسوس اینکه، اگر لازمهی این خو گرفتن خندیدن به دیروز خودشان است، یعنی پس عجالتاً خیلی فاصله داریم تا باز به روزهایی برسیم که کسی «بر پهنهی دریا» اجرا نمیکرد و آدمها امیدوارتر بودند. چه تلخ.