قلمرویی به وسعت یک اتاق سیمانی
کردها دو سنگر دارند، افغانها سه سنگر و لرها یک سنگر. همه این سنگرها به محاصره دیوارهای بلند و دری فلزی درآمدهاند. دیوارهای ساختمان نیمهکاره کنار خیابان که حالا شهر کوچکی شده برای ساکنانش. شهری که هر غروب درهایش را به روی شهر و آدمها میبندد، اما زندگی همچنان در آن جاری است.
دنیای اتاق سیمانی
اتاقک سیمانی و صندلی رنگورورفته تمام قلمرو حبیبالله از این دنیاست. «ندار بودم و از سرناچاری اومدم تهران.» مردی قدبلند با چهرهای آفتابسوخته که بیشتر از ۵٠سال نشان میدهد. نام شهرش را میپرسم گرهای به ابروهای مشکی پرپشتش میاندازد «اطراف سنندج.» انگار چیزی مانع است تا نام ولایتش را بگوید. در سنندج کارگر فصلی بوده، هر روز سر یک ساختمان. گاهی سروکارش با گچ و سیمان بوده و گاهی نگهبان ساختمانهای نیمهکاره. اما ساختوساز در شهرهای کوچک دیگر بهصرفه نیست و یکسالی میشود که آمده تهران.
در تعاریف کارگر فصلی مهاجر، مردی است آواره و سرگردان که در جستوجوی تأمین حداقل نیازها، زادگاه و محل زندگی خود را بهصورت موقت رها کرده و به شهر دیگری آمده. این مرد آواره در دو دنیای متفاوت و گاه متضاد زندگی میکند؛ از طرفی به زادگاه خود میاندیشد و به آنجا احساس تعلق خاطر دارد و از طرف دیگر، بهناچار زندگی حاشیهای تهران را برگزیده؛ شهری که صرفا به بهانه معیشت به آنجا مهاجرت کرده و تعلقی به آن ندارد.
قصه آمدن حبیبالله به تهران با پایان قصه امجد شروع میشود: «امجد، پسربرادرم چندسالی در تهران کارگری میکرد. من را آورد تهران و به شرکت معرفی کرد. «یکسالی میشود که نگهبان ساختمانم.» امجد هم همینجا کار میکند؟ لبخند کوچکی میزند «امجد ٢۵سال دارد؛ جوان است و پسرش تازه به دنیا آمده. برگشته شهرمان». وقتی این جمله را میگوید نگاهش را به تل گچهایی که گوشه دیوار لم دادهاند، میدوزد «فقط ٧ روز مرخصی داشتم تا به خانوادهام سر بزنم.» لهجه شیرین کردیاش با چهره و لباسهایش همخوانی خاصی دارد. جملههایش را با خواهرم شروع میکند با تعصبی که گویی خاص خود حبیبالله است. «امتحان پسرم که تمام شود، جای من کار میکند» «تا اول مهر میروم پیش زن و بچهام.» «دستفروشی میکنم و خرجمان را درمیآورم.» نمی گوشه چشمش مینشیند «از خودمان خانه داریم.» «چهار دختر دارم، دختر بزرگه تا کلاس یازده درس خونده، نداشتم که بیشتر بخونه. دخترهای کوچکتر کلاس چهار و پنج و شش درس میخونن.» «پسرم در تهران دانشجوست، سوادش بالاست، دارد لیسانس میگیرد، میخواهد دبیر شود.» هیولای سیمانی برای اینکه هرچه زودتر لباس گرانیتی خود را به تن کند، ١۵٠ کارگر را به کار گرفته است. «در هر سنگر افغانها ١٠ نفر زندگی میکند، سنگر ما کردها ۶نفری است و لرها هم ۴-۵ نفری در یک سنگرند.» این سنگرها برای خود قوانین نانوشته خاصی دارند. هر هفته یک نفر با ۵٠هزار تومان مایحتاج یک هفته همسنگران، چای، نان، روغن، قند و… را از بازار تأمین میکند و هفته بعد نوبت نفر بعدی است.
در پژوهش یحیی علیبابایی و ستار پروین، استادان جامعهشناسی درباره گونهشناسی کارگران مهاجر فصلی در شهر تهران آمده است: «وضعیت تغذیه و استراحت کارگر فصلی، بسیار نامناسب است. آنها روزشان را با صبحانه مختصری شروع میکنند. ناهار هم به چند قرص نان و کنسروی محدود میشود؛ وعدهای که بتوانند با آن خود را به عصر برسانند و سختی کار را تحمل کنند. شب که برای همه زمان استراحت است برای آنها داستان دیگری است؛ استراحت مناسب برای آنها آرزو است و باید سرمای زمستان و گرمای تابستان را در طول استراحتشان تحمل کنند.» حبیبالله هم درحال تجربه این زندگی است، اما راضی از آن. «ماهی یکمیلیون و دویست تا یکمیلیون و سیصد درآمد دارم.» «خدا رو شکر، حقوقم بد نیست.» نداشتن سرگرمی نیز یکی از اجبارهای شهر سیمانی است که گویی ساکنانش با آن مشکلی ندارند و ریتم زندگی هم مجالی برای اندیشیدن به آن نمیدهد. «از ۵غروب تا ۵ صبح نگهبانی میدهم، ۵صبح میخوابم تا ٣بعدازظهر» «بیدار که میشوم شامی درست میکنم و میخورم و آبی به دست و صورتم میزنم و میآیم سرکار.» «خواهرم ما اینجا آمدیم، کار کنیم.» «خواب برای من از همهچیز بهتر است، اینجوری شب تا صبح راحتتر نگهبانی میدهم.
ما فقط باید کار کنیم
«در افغانستان کشاورز بودم» یارمحمد با ریشهای نامرتبی از ساکنان سنگر افغانیهاست. «اقتصاد خراب است، درآمدی نداشتم، به ایران آمدم برای کارگری.» فامیل یا آشنایی در ایران ندارد و بیپولی آنقدر به او فشار آورده که راه ایران را برای کارگری در پیش گرفته. با بیحوصلگی حرف میزند «افغانستان همش جنگ و کشتار است. یکسال است در تهران کارگری میکنم.»
برای کارگر فصلی بدترین درد، بیکاری و نداشتن درآمد است، برای همین کار یدی را به این درد ترجیح میدهد. او صبح زود خود را به چهارراه یا میدانهای اصلی شهر میرساند، به امید کار. وقتی که صاحبکاری برای کار به آنها مراجعه میکند، همگی به سمت او میروند و هرکسی زودتر برسد، برنده ماجراست و کار سهم او میشود. نوع کار و سختی آن مهم نیست؛ آنچه اهمیت دارد، توافق بر سر پول از طرف صاحب کار است.
یارمحمد هم به رسم تمام کارگران زود پی میبرد که باید خود را به میدانی در شهر برساند تا روزی، روزانهاش را به دست بیاورد. «روزی ۴۵-۴٠هزار تومان درآمدم بود. یک روز که میدان بودم آقایی چند تا از ما را انتخاب کرد و آمدیم این ساختمان. ماهی٩٠٠-٨٠٠هزارتومان درآمد دارم. ٢٠٠هزارتومان خرج میکنم بقیه را با بانک میفرستم برای زن و بچهام». کشاورز است و با بوی خاک آشنا، ولی ساعتها در میان گچ و سیمان ماندن از سر ناچاری است. یارمحمد در ٣۶سالگی چهار فرزند دارد «باید ۴سال کار کنم تا بتوانم برگردم پیش خانوادهام.» با غروب آفتاب کار در شهر سیمانی تمام نمیشود. کارگرانی هم هستند که شبها هم کار میکنند. کار میکنند تا زودتر سیمانها گچ و رنگ به روی خود ببینند و رنگوروی زندگی بدهند. زندگیای که ساکنان امروزیاش سهمی از آن ندارند و شاید هیچوقت هم نتوانند در یکی از آنها با خیال آسوده به مبلی لم بدهند و چای بنوشند. یارمحمد شبکار است. «از ۶بعدازظهر تا ۶ صبح گچ و سیمان جابهجا میکنم، هر طبقه چیزی میخواهد. ۶صبح از خستگی خوابم میرود تا ۴ بعدازظهر.» داشتن رادیو، تلویزیون غدغن است. «اگر هم داشته باشیم، آنقدر خستهایم که نای دیدن تلویزیون نداریم.» هر اتاق اجاق جدا دارد و هربار نوبت یک نفر است تا هماتاقیهایش را مهمان غذای گرم کند. «ما اینجا کارگریم، فقط باید کار کنیم… قدم زدن حوصله میخواهد، خواب خیلی بهتر است.»
ما گنجشک روزی هستیم
چند خیابان آن طرفتر، بچه هیولای سیمانی دیگری هم سر بلند کرده و برای اینکه بتواند هرچه زودتر محل سکونت تعدادی شود، کارگرانی را در دل خود جای داده؛ کارگرانی که هرکدام به بهانهای به این هیولا دل سپردهاند.
«تعداد زیادی از کارگران فصلی مهاجر، از استانهای کمتر توسعهیافته کشور، بیشتر استانهای غربی، در جستوجوی معیشت و کسب درآمد، بهصورت موقت و چرخشی به شهر تهران مهاجرت میکنند. کارگران فصلی از گروههای حاشیهای عمده در متن شهر تهران هستند که از حداقل حقوق انسانی و شهروندی بیبهرهاند و درمعرض انواع آسیبهای اجتماعی، جرایم و رفتارهای پرخطر هستند.»
دلسپردگی محمد به ٢٧سال پیش برمیگردد؛ دورانی که تنها وظیفهاش درس خواندن بوده و هر تابستان هوس گشتزدن در کوچه و خیابانهای تهران را میکرده و به هر بهانهای بوده سر از تهران درمیآورده «وضع پدرم خوب نبود و برای اینکه هزینههایم را تأمین کنم، کارگری میکردم. خوش میگذشت، با اینکه کارم سخت بود اما میارزید.» کار تابستان و گشت زدن در خیابانهای گولزنک تهران تا جایی ادامه مییابد که محمد قید کوهدشت را میزند و ساکن تهران میشود، نه برای درس خواندن، تنها برای اینکه در تهران ماندگار شود. در تهران میماند و کارگری ساختمان را ادامه میدهد. دوماه در یک ساختمان و ماهی در ساختمانی آن طرف شهر. حالا او مویی سپید کرده و تهران برایش جذابیتش را از دست داده. «ازدواج کردم و یک دختر ۴ساله دارم. طی همه این سالها سنگکاری را خوب یاد گرفتهام.»
پژوهشهایی که درباره زندگی کارگران فصلی انجام شده هم تصویری چون زندگی محمد را نشان میدهد: «درآمد ناچیز کارگر فصلی به او اجازه اجاره و کرایه منزل پایین شهر را هم نمیدهد. او کنار دوستان خود یا در منازل کارگری روز و شب را طی میکند. منزل او بسیار متراکم و پرجمعیت است و در یک اتاق ٢در٣ حدود ١٠نفر و گاها بیشتر به صورت جمعی زندگی میکنند. سر صبح هم به دور از چشم کسانی که نباید ببینند، منزل را ترک میکند و شبها دوباره به همانجا برمیگردد.»
اما محمد زندگی در حصار ساختمانهای نیمهکاره را سخت غیرقابل تحمل میداند. «من مجرد هم که بودم در ساختمان نمیماندم، سخت بود.» «با دوستانم خانه مجردی داشتیم. اینجوری کار و زندگیام جدا بود.» کارگرانی که زندگی و کارشان را با هم گره نزدهاند ٨ صبح کار را شروع میکنند و ۵ بعدازظهر راه خانه را در پیش میگیرند؛ طی روز هم یک ساعتی را به ناهار و استراحت اختصاص میدهند. گویی کارهای ساختمانی هم نیاز به پارتی دارد. «اگر کار جدیدی شروع شود، آشناها خبر میدهند، گاهی هم به ساختمانهای نوساز سر میزنم و شماره سازنده را میگیرم.» البته نفوذ داشتن در مافیای کارگری هم باعث نمیشود امثال محمد بیکاری را تجربه نکنند.
«کارگر فصلی بیشتر به کار روزانه و درآمدش، خوشبین است تا به آینده. روزی که کاری بیابد خوشحالی را تجربه میکند و زمانی که تمام روز را چشمانتظار کار باشد و ناامید شود جز عصبانیت کاری نمیتواند کند. برای او سرما و گرما فرقی ندارد و مهم کار است و کار. کارگر فصلی به هیچیک از حقوق کارگر آگاه نیست؛ حتی حق بیمه.»
«ما گنجشک روزی هستیم یک و نیم تا دومیلیون درآمد دارم. ماهها پیش آمده که بیکار ماندهام. همیشه خانومم پساندازی برای آن روزها دارد». بیمه واژهای است که بیشتر کارگران با آن بیگانهاند اما محمد بیمه است «زنم خیلی آیندهنگر است، مجبورم کرده خودم را بیمه کنم.» «بیمه کارگر ساختمان هستم.»
کاسبی از کارگران مهاجر
«خدا میداند که بر زندگی ما چه نوشته است. چه کسی زندگی خود را نوشته که ما بنویسیم. ما باید کارگری و همه سختیها را تحمل کنیم.» ریزنقش است و ١٩سال دارد و ۶ ماهی میشود که کابل را ندیده و دنیایش شده ساختمانی با میلگردهای بههم بافته شده که میخواهد رخت نو به تن کند و هر مترش را میلیونها تومان به حراج بگذارد. «کابل همش درگیری و بیکاری است. مردم زندگی خوبی ندارند.» عبدالله فرزند ارشد خانواده است و برادر کوچکترش کمکحال پدر. «پدرم در باغ دیگران کار میکند.» تعداد زیادی از آشنایان و فامیلهای دور و نزدیک عبدالله در ایران کار میکنند و همان بهانهای شده تا او با خیالی آسودهتر پا در کشوری غریب بگذارد. کارگران فصلی اغلب خانوادههای فقیر و محرومی دارند و برای همین چه متاهل باشند و چه مجرد فشارهایی را از سمت خانواده خود تحمل میکنند؛ فشار ناشی از به دست آوردن درآمدی که ماهانه بتوانند راهی شهر خود کنند. عبدالله نیز دوری را تاب میآورد تا گرهای از زندگی پدر باز کند. «فامیلم کار پیدا کرد و نگهبان اینجا شدم.» در ۶ماهی که کانتینر کوچک آبیرنگ وسط ساختمان خانه او شده، در کنار دیگر کارگران کار میکند تا وقت را به بطالت نگذراند و چیزی آموخته باشد. «یکودویست میگیرم، چهارصد میخورم هفتصد، هشتصد میفرستم خانه.» فرستادن پول برای خانوادهها هم برای بعضی از افغانیها کاسبی شده است. «دفتر داریم.» «هر یک میلیون، صدهزارتومان میدهیم.» افغانی زرنگی که سالهای دور به ایران آمده و حالا حساب بانکی دارد. برای خودش کاسبی دست و پا کرده. هموطنانش به دفترش میروند تا مبلغی را برای خانوادههایشان بفرستند. اسم تکتکشان را لیست و در مقابلشان مبلغ را یادداشت میکند. برای یکمیلیون پول ارسالی صدهزارتومان اجرت میگیرد. اطمینان دارند. کار عبدالله از ٨صبح در این ساختمان نیمهکاره شروع میشود تا ۵ بعدازظهر. بعد از کار، نوبت به زندگی میرسد. اتاقکش را آب و جارو میکند و چایی دم میگذارد تا با دوستانش گپی بزند «چای خستگی درمیکند.» تلویزیون کوچکی که گویی تاریخ را طی کرده گوشه اتاقک عبدالله خودنمایی میکند «هیچ ندارد، همش خبر است.» آینه گرد قرمزی با پیچی خود را به دیوار آویخته، بقچه کوچکی با پارچه رنگی و تمیزی گوشهای از کنج اتاق کز کرده تا شب روی زمین پهن شود، تا عبدالله چشم بدوزد به سقف اتاق و شاید رویاهایی بسازد. «ماهی یک روز مرخصی داریم. مریض باشیم یا کار داشته باشیم. روزهای تعطیل برای خودمان هستیم.»