ما به تهران نمیرسیم*
«تهرانیا» درباره تهران یا ساکنان تهران نیست. بنابراین نمیتوان آن را ذیل ادبیات شهری قرار داد. جذابیت این داستانها بیش از هر چیز انتخاب نظرگاههایی است که در آنها هر تضادی به ابهام طنزگونه و توأمان مرگبار قلبماهیت مییابد.
فارغ از ضعف و قوت، تنوع شگردهای فرمی، تسلط یا خامدستی نویسنده در روایتپردازی؛ «تهرانیا»، مجموعه هفت داستان کوتاه از مسعود بخشی، خالق وضعیتی است که در آن هر تضادی به ابهام بدل میشود. اساسا تهرانِ «تهرانیا» واقعیتر از تهرانی است که میشناسیم. در این داستانها، تهران بیش از آنکه به جغرافیای خاصی ارجاع بدهد، در حکم وضعیتی بروز میکند که ممکن است احساس ما از تجربه هر مکانی را به احساسی از تهران یا رگهای از این شهر سوق بدهد. برخلاف تصور اولیه، «تهرانیا» درباره تهران یا ساکنان تهران نیست. بنابراین نمیتوان آن را ذیل ادبیات شهری قرار داد. جذابیت این داستانها بیش از هر چیز انتخاب نظرگاههایی است که در آنها هر تضادی به ابهام طنزگونه و توأمان مرگبار قلبماهیت مییابد.
در متن داستانها هیچ خبری از نطق و خطابهای مبنی بر نگاهی متفاوت نیست. همه چیز در سطح میگذرد. صدایی ناشناس شروع به بازگویی ماجرایی میکند و غالبا در لحظهای که اصلا انتظار نداریم، روایت از کار میافتد تا چیز دیگری آغاز شود. یکی از تضادهای تأملبرانگیزی که مسعود بخشی با طنز گروتسک خود به ابهام مبدل میکند، مسئلهای است به نام «آسیبشناسی اجتماعی». به رغم آنکه این همه از آسیب و آسیبشناسی سخن به میان میآید و به تبعش آسیبشناسان، این کارشناسان حاضریراق نیز همواره آمادهاند تا دانش گرانقدر خود را در اختیار افکار عمومی بگذارند، کمتر کسی ضرورت میبیند تا از ابهام این تعبیر پرده بردارد. آسیبشناسی که خود را به شکل «پزشکیِ غیرپزشکی» عرضه میکند، ظرف مدتی کوتاه بیآنکه دلیل وجودی خود را توضیح دهد، مدعی آن است که میتواند همه چیز را شرح بدهد. در آسیبشناسی اجتماعی، مقولهای که نویسنده به سراغ آن رفته تا با ادبیات ابهام طنزآلود آن را برجسته کند، به هیچ روی معلوم نمیشود که جامعه آسیب میبیند یا آسیب میرساند. معمولا این وضعیت اولیه در زیر خروارها اینهمانگویی و تکرار مکررات دفن میشود. مثلا بحران نسلی،که یکی از آسیبها است در دو داستان اول «تهرانیا» با ابهامی محض جا عوض میکند.
در «ارنعوت»، پدر موفق میشود با برخورداری از امکانات مالی خود جامعه را به سمت خود بکشد و زندگی پسرش را تباه کند. اما در «دختران سرهنگ» با آنکه منتظریم سرهنگ سابق با اقتدار و هیبت خود حرف خود را به کرسی بنشاند، گام به گام عقبنشینی میکند و راوی که از منظر یکی از همسایگان یا هممحلهایها ماجرا را برای ما بازگو میکند، شکست و فلاکت سرهنگ را به نحوی بازگو میکند که انگار هیچیک از اتفاقات پیشآمده تأثیری بر وجهه او نگذاشته است. همین جا خصیصه ممتاز راویهای مسعود بخشی آشکار میشود. راویهای او معمولا نمیخواهند «به روی خود بیاورند.» وانمود میکنند که آب از آب تکان نخورده است. وضعیت «تهرانیا» از این بابت عبارت از وضعیتی است که هیچکس به روی خود نمیآورد.
دو داستان «ناتوانی» و «از سینما متنفرم!»، به آسیب اجتماعی دیگری میپردازد: شهرت یا با تعبیری دقیقتر نسبت بین سرمایه اقتصادی و سرمایه نمادین. نویسنده و هنرپیشه موفق این دو داستان هر کدام در یک مرحلهای از زندگی خود در برابر تغییر ناگهانی شرایط اقتصادی و به دنبالش دگرگونی مخاطبان از قافله عقب افتادهاند و از هم پاشیدهاند. در این بین، داستان «از سینما متنفرم!» پارادکس آسیبشناس را بهخوبی افشا میکند.
داستان در قالب یادداشت روزانههای یک روانکاو به نگارش درآمده است. اما هر قدر در خواندن این یادداشتها پیش میرویم، درمییابیم که هنرپیشه شکست خورده، از اینرو به خانم روانکاو مراجعه میکند که او را مردتر از هر مردی میبیند. درواقع آسیبشناس بیشتر از هر کس به آسیبشناسی محتاج است. دستکم نویسنده و هنرپیشه شکست خود را کاملا میفهمند و در تله تحولات جامعه گیر کردهاند، اما روانکاو حتی از این تجربه نیز محروم است. او درک درستی از حالات و گرایشهای تنانهاش نیز ندارد. در داستان «سه»، بخشی به سراغ تهرانیهای غیرایرانی رفته است. مسئول آمبولانس نگران است که بیمار افغانی پشت ترافیک تلف شود و آنوقت نتواند خرید خانه را انجام دهد و گرفتار مسائل اداری بشود. در این صورت ممکن است زنش از او جدا شود. در اینجا هم با آسیبدیده آسیبرسان و آسیبرسان آسیبدیده مواجهیم.
یکی از شگفتترین داستانهای این مجموعه، «خشککن» است که در آن راوی اول شخص بیماری است که موها و ناخنهایش بهطور غیرطبیعی مدام رشد میکنند. این رشد بیوقفه و پیوسته همه زندگی او و والدینش را به نابودی کشانده است. اطبا از درمان این مرض مضحک دست کشیدهاند. مو و ناخن – این سلولهای مردهای که رشد میکنند- از خاصیت شگفتانگیزی برخوردارند، باعث رشد سریع درختچهای هندی میشوند و همین ویژگی محقق جوانی را وامیدارد تا با این کشف، صنعتی راه بیندازد. اما در ادامه خشکسالی باعث ازرونقافتادن کسبوکار او میشود. در نتیجه این سلسله از پیامدها پدر و مادر راوی، اندوخته ناچیز خود را نیز از دست میدهند. راوی «خشککن» حتی پس از اینکه میمیرد از روایت ماجرای خود دست برنمیدارد. بعد از مرگ او رشد موها و ناخنهایش قبرستان را ویران میکند. مسئولان گورستان او را به همراه وزنههای سربی به دریا میاندازند، اما تأثیر مو و ناخنها به رشد درختچههای کف دریا سرعت میبخشد و راوی حتی پس از مرگ در کف دریا نیز نگران است که مبادا دریا را بخشکاند. در پایان داستان او به راهحل دیگری میاندیشد. میتوان وضعیت حاکم بر داستان «خشککن» را استعارهای از تهران در نظر گرفت. آنهم تهرانی که اجزای مردهاش مدام رشد میکنند و باعث دردسر میشوند. و البته در اینجا هم پارادکس آسیبشناسی به قوت باقی است. با آسیبدیدهای روبهرو هستیم که آسیب میرساند و عملا کاری از دست کسی برنمیآید. لحن داستانها به هیچ وجه بدبینانه نیست. بلکه با طنز تلخ روایتهایی روبهرو هستیم که در آنها هر آسیبی به شکل کسبوکار در میآید. در داستان آخر نویسنده به سراغ «آسیبشناسی ادبیات» رفته است. اگر در داستان «ناتوانی»، آسیبشناسی رابطه بین نویسنده و ناشر مطرح میشود، حال نوبت به آن رسیده تا به آسیبشناسی نویسنده و مخاطبش بپردازیم. راویِ «نویسنده این داستانها کیه؟» درواقع کتابفروشی است که با نویسندهای علاقهمند به «مردگان» جویس آشنا شده است. این نویسنده افغانیالاصل گمان میکند اسمش آنقدر عجیبوغریب است که هیچکس کتاب او را نخواهد خواند. او که چند سالی را در آلمان اقامت کرده است، دست آخر داستانها را به کتابفروش سابق و کارشناس نشر لاحق واگذار میکند تا به صلاحدید خود، آنها را به نام خودش منتشر کند.
وضعیتی که بخشی در «تهرانیا» رقم زده است، بیش از آنکه با «آسیبشناسی» باب روز همخوانی پیدا کند، نوعی آسیبشناختی است. این آسیب از شبهشناختهای مبهم و خشن نشئت میگیرد. شبهشناختی که آدمها را وامیدارد تا از ترس اینکه از مفهوم مبهم و توأمان خشن جامعه آسیب نبینند، خود پیشدستی کنند و به نام جمع، زندگی و یکدیگر را به تباهی بکشانند. «تهرانیا»ی مسعود بخشی به جای بازنماییِ زندگی شهری، رد و اثری از آدمهای بدون جامعه به دست میدهد. تهرانیا، چنانکه از وجه تسمیه کتاب نیز بر میآید، وجه ناتهرانِ تهران را نشان میدهد که معمولا دوست نداریم صدایشان را بشنویم.
* برگرفته از «مسافران» بهرام بیضایی