انسانها چگونه در سراسر زمین پراکنده شدند
تا قبل از جنگ جهانی دوم، عصرِ پیشاتاریخ همچون دورانی تلقی میشد که در آن، سلتهای اولیه و هندوآریاییها، سلسلهای از یورشها را علیهِ مردمانِ از همهجابیخبرِ ساکن در چمنزارهای اروپا و آسیا ترتیب دادهاند، مثلِ کاری که وایکینگها کردند. اما پس از جنگ جهانی دوم، این دیدگاه جای خود را به مکتبی فرآیندگرا داد که دگرگونیهای فرهنگی را به سازگاریهای درونی نسبت میداد. ایدهها و فناوریها شاید از جایی به جایی انتقال یابند، اما انسانها عمدتاً و عموماً یکجانشین بودهاند.
بیشتر تاریخ بشر، متعلق به عصر پیشاتاریخ است. تنها بخش ناچیزی از ۲۰۰ هزار سالی (یا بیشتر) که انسانها روی زمین سپری کردهاند، در آثار مکتوب ثبت شده است. حتی در همین دورۀ زمینشناختیِ بسیار کوتاهِ خودمان نیز در بیشتر اوقات نوشتن استثنا بوده است نه قاعده؛ منظورم عصر هولوسن۱ است که خود یک دورۀ زمینشناختیِ ۱۲ هزار ساله است و آبوهوای گرم و ثبُاتِ اقلیمی نسبیاش زمینهساز برآمدن کشاورزی، شهرها، دولتها و اغلبِ شاخصههای تمدن بوده است.
مورخان حرفهای نمیتوانند به آن دسته از همکارانشان کمکی بکنند که متخصص آن سویِ دیوارند، یعنی عصر پیشاتاریخ، اما به حال آنها افسوس میخورند. مورخان عادت کردهاند که بر بایگانیهای عظیم اتکا کنند، اما باستانشناسان باید بازماندههایِ مادیِ ناچیزِ گذشته را گردهم آورند و داستانِ آنها را فهم کنند. در وقایعنامههای عصر پیشاتاریخ، فرهنگها بر اساس شیوۀ دفنِ مردگان، مثلاً «قبرهای منفرد»، یا به تبعیت از سبکِ ساختن پیکانها، مثلاً پیکانهای «نوکتیز غربی»، معرفی میشوند. کلِ مردم به سبکهای سفالگری فروکاسته میشدند، سبکهایی همچون ظروف سوراخدار۲، ظروف طنابدار یا جامهای لولهدار که همه آنها همچون لکههایی آمیبمانند و به گونهای سرگیجهآور روی نقشهها پراکنده میشوند.
در سالهای اخیر، باستانشناسان میل خود را برای استنتاجِ افراطی از سرامیکها، اسلحهها و اشیای داخلِ قبرها، از دست دادهاند. دستِکم یک نسل است که وِرد آنها شده است اینکه «سفالها مردم نیستند». فرهنگ مادی نمایندۀ هویت نیست. دستساختههای بشری که در حفاری کشف میشوند میتوانند مجموعۀ اطلاعاتی غنی دربارۀ شیوه معیشت انسان، آیینهای خاکسپاری و قراردادهای تجاری فراهم آورند، اما راهنمای مطمئنی برای پیبردن به زبان یا قومیت آن مردم، یا الگوهای مهاجرتشان نیستند.
تا قبل از جنگ جهانی دوم، عصرِ پیشاتاریخ همچون دورانی تلقی میشد که در آن، سلتهای اولیه و هندوآریاییها، سلسلهای از یورشها را علیهِ مردمانِ از همهجابیخبرِ چمنزارهای اروپا و آسیا ترتیب دادهاند، مثلِ کاری که وایکینگها کردند. و در عین حال، خرسنگسازها۳ در گذرگاههای پرپیچ و خمِ قارهها سرگردان بودهاند. پس از جنگ جهانی دوم، این دیدگاه جای خود را به مکتبی فرآیندگرا۴ داد که دگرگونیهای فرهنگی را به سازگاریهای درونی نسبت میداد. ایدهها و فنآوریها شاید از جایی به جایی انتقال یابند، اما انسانها عمدتاً و عموماً ساکن بودهاند. بههرحال، پدیدۀ مهاجرت بار دیگر در حال بازگشت است.
بخش زیادی از این تغییر دیدگاه در گرویِ فنون جدید عرضهشده برای مطالعه دیانایهای باستانی است. طی پنج سال گذشته، شاهد انقلابی در امکانات و دامنۀ آزمونهای ژنتیک بودهایم که میتوان حاصلِ آن را روی بقایای انسانها و حیوانات پیشاتاریخ اعمال کرد. کارکردن با دیانای باستانی فوتوفنهای بسیاری میطلبد. معمولاً این دیانایها تجزیه شده و از حیث شیمیایی دگرگون و به میلیونها تکۀ ریز تقسیم شدهاند. اما پیشرفتهای اخیر در فنآوری ترتیبدهی۵ این امکان را فراهم ساخته است که کل ژنومهای۶ به دست آمده از نمونههای مربوط به هزاران یا دهها هزار سال پیش را ترتیبدهی کنیم. ترتیبدهی به کل ژنومها، دادههای بیشتری را در ترتیب مقادیری به توان ده، نسبت به آزمونهای مبتنی بر اندامکها۷ به دست میدهد، و به متخصصان ژنتیک امکان میدهد تا مقایسههایی تفصیلی میان افراد و جمعیتها انجام دهند. اکنون این مقایسهها شاخههای جدیدی را در دیرینهشناسیِ بشر آشکار میکنند.
هنگامی که نخستین پیشنویسِ ژنوم نئاندرتال در سال ۲۰۱۰ منتشر شد، نشان داد که انسانهای مدرن در اروپا و آسیا به طور میانگین در دیانای خود دو درصد با نئاندرتالها اشتراک دارند، و این به آن معناست که دو گونه از انسانها باید در نقطهای از گذشته با هم لقاح کرده باشند، یعنی احتمالاً زمانی که انسانها آفریقا را به مقصد خاور میانه ترک کردند. همچنین در سال ۲۰۱۰، دیانای یک استخوان انگشت منجر به کشف یک نوع کاملاً جدید از انسان اولیه، به نام دنیسوانها۸، شد که نیای مشترک آسیاییها و استرالیاییها بود.
تصویر زماننمای۹ مهاجرتهای پیشاتاریخ تنها در سالهای اخیر وضوح بیشتری یافته است. در اکتبر گذشته، استخوان پای یک انسان ۴۵۰۰۰ ساله از سیبری به نمایش درآمد که حاوی دیانای نئاندرتال در قطعاتی بود که نسبت به آنچه در انسانهای مدرن یافت میشود، درازتر بود. قطعات درازتر دیانای نئاندرتال تاریخ این دیانای را تا زمانی عقب میبرند که به دورۀ اولین مبادلۀ ژن میانِ نئاندرتالها و انسانها نزدیکی بیشتری دارد، یعنی احتمالاً چیزی حدود ۱۰۰۰۰ سال به آن دوران نزدیکتر است. (این بدان میماند که هربار در یک بازی یکی از بازیکنان کارتهای بیشتری را به زیان حریف از دست دهد، همچنانکه کروموزومهای نئاندرتال، در هر نسل به قطعات کوچک و کوچکتری تقسیم میشد). در ژوئن امسال، ژنوم موجود در بازماندۀ فسیل یکی از نخستین انسانهای جدید در اروپا یافت شد که متعلق به یک دندان ۴۰۰۰۰ ساله در رومانی بود. این ژنوم حتی حاوی رشتههای درازتری از دیانای نئاندرتال بود. جد صاحب این دندان، از نئاندرتالها بود که تنها به چهار یا شش نسل پیش میرسید.
این پیشرفت شمایی از میزان سرعت پیشرفتِ رشتۀ مطالعات دیانای باستانی را به دست میدهد.
در طی پنج سال، ما از این تصور که در دیانای هیچ اشتراکی با نئاندرتالها نداریم، به این دریافت رسیدهایم که آمیزش نژادی وسیعی میان ما صورت گرفته است، و برای اینکه دقیقتر نشان دهیم (در مقیاس زندگی یک نفر) این آمیزش در طول دویست سال صورت گرفته است، یعنی تقریباً به اندازه دورۀ زمانیای که یک آلبوم خانوادگی دربر میگیرد. اما بهرهگیری از دیانای باستانی به خویشاوندان شبه انسانی ما محدود نمیشود. این رشته همچنین دربارۀ پراکندگی انسانها بیرون از آفریقا، و خاستگاه کشاورزی و گسترش آن، و سکونت انسانها در آمریکا، چیزهایی به ما میگوید. همچنین باستانشناسان را یاری میکند تا از یکی از بزرگترین رازهای تاریخ، یعنی خاستگاهِ هندواروپاییها، پرده بردارند.
ویلیام جونز، که حقوقدانی ولزی و متخصص فقه اللغه بود، در سال ۱۷۸۳ از لندن به کلکته آمد تا بر منصب خویش در دادگاه عالی بنگال تکیه زند. جونز مجبور بود تا بهعنوان بخشی از مطالعات خویش، با قوانین حقوقیِ هندو آشنا شود؛ وی برای نیل به این مهم، ناگزیر از آموختن زبان سنسکریت بود. جونز بیدرنگ یک پاندیت (عالم مذهبی هندی) را در مقامِ مربی خویش استخدام کرد و غرق در متون باستانی سانسکریت شد. جونز پس از سه سال مطالعه، به نتیجهای شگفت رسید: سانسکریت، زبان کلاسیک هند، از حیث دستورزبان و واژگان با یونانی و لاتین، زبانهای کلاسیک اروپا، پیوند داشت. و فقط این نبود؛ هر سۀ این زبانها ارتباط بیشتری با زبانهای ژرمنی، سلتیک و ایرانی داشتند.
جونز پس از سه سال مطالعه، به نتیجهای شگفت رسید: سانسکریت، زبان کلاسیک هند، از حیث دستورزبان و واژگان با یونانی و لاتین، زبانهای کلاسیک اروپا، پیوند داشت.
زبانشناسان بعدی حتی شاخههای بیشتری را به این شجرهنامه اضافه کردند، که از جمله آنها زبانهای زندهای همچون اسلاوی، آلبانیایی، ارمنی، بالتیک و زبانهای مردهای همچون هیتی و تخاری بود. و اگر همه این زبانها با هم پیوند داشتند، منطق حکم میکرد که جایی در گذشتۀ دور نیای مشترکی داشتهاند. متخصصانْ این زبان نیاکانی را هندواروپایی اولیه، یا ۱۰PIE مینامند. سه میلیارد نفر به زبانهایِ وابسته به این زبانِ نیاکانی تکلم میکنند. دامنۀ طبیعی این زبانها از سریلانکا تا پرتغال امتداد مییابد. انگلیسی یکی از زبانهای هندواروپایی است، همچنانکه تقریباً تمامی زبانهای دیگر در اروپا، به جز مجاری، فنلاندی و باسکی، از شاخههای زبان هندواروپایی هستند.
بیش از دویست سال پس از آنکه جونز کشف خود را اعلان کرد، زبانشناسان و متخصصان فقهاللغه با مشقات بسیار، زبانی را که PIE بدان شباهت داشت و قواعد دستوریای را که از آن تبعیت میکرد بازسازی کردند. ما میتوانیم به این زبان بنویسم، و حتی بعضی از داستانهایِ کوتاهی که به زبان هندواروپایی، دربارۀ موضوعاتی نظیر گوسفندها، گرگها و ایزدان، تصنیف کردهاند، به یُمن کار دانشجویان اسطورهشناسیِ تطبیقی و واژه شناسی، بازسازیشده است. ما امروزه تصوراتی از سبک زندگی هندواروپاییها و اعتقاداتشان داریم. آنها در میان درختان راش و بلوط میزیستند، شراب انگبین را دوست داشتند و بر ارابه سوار میشدند. هندواروپاییها اهمیت بیشتری به پدران و برادران خود میدادند تا عمهها، خالهها و عروسان خویش. آنان شکرگزار پدر آسمانی (یا خدای آسمان) به خاطر وجود پسرانش (یا ایزدان) و سپاسگزار گاوهای فربه و اسبهای چالاک بودند. مردمان هندواروپایی احتمالاً ماهی قزل آلا را میشناختهاند، و شاید هم نه.
اما در همه این دوران، مسائل مرتبط با هندواروپاییها، در حد حدسهایی عالمانه باقی مانده است، زبانی فرضی که مردمی فرضی با آن تکلم میکردند. هندواروپاییهای اولیه اشباحی فیلولوژیکاند، و همچون بسیاری از ارواح، عادت دارند که در هر نقطهای از جهان سر و گوشی آب بدهند. فضلای قوم، هر نقطهای از جهان را، از اسکاندیناوی تا فلات تبت تا قطب شمال، موطنِ اصلیِ هندواروپاییها دانستهاند، اما در دهههای اخیر، پژوهشگران بر سر دو روایت دربارۀ خاستگاهِ مردمانِ هندواروپایی به اجماع رسیدهاند.
یکی از این روایتها، که بیشتر از همه باستانشناس بریتانیایی کالین رنفرو۱۱ درباره آن بحث کرده است، میگوید که خاستگاه هندواروپاییان، جایی در لبۀ هلال خصیب۱۲ قرار داشته است. در این داستان، راز موفقیتهای مردمان هندواروپایی، در بهرهگیری آنها از کشاورزی نهفته است، امری که به آنان در برابر مردمان شکارگر-گردآورِ پیرامون خویش برتری داده است. بر اساس این نظریه، پراکنش هندواروپاییها در بامدادِ تاریخ، یعنی عصر نئولیتیک، شروع شده است، همان هنگامی که مردمی از آناتولی، مثلِ گازی که به آرامی حرارت ببیند، به کُندی شروع به پخششدن کردند.
مفرغ، با پیونددادن اوراسیا به شبکهای تجاری، جهان را بزرگ کرد. اسب با فراهم کردن امکان زندگیِ متحرک، جهان را کوچک کرد.
دومین نظریۀ پیشرو درباره خاستگاه هندواروپاییها، که باستانشناس لیتوانیاییالاصل، ماریا گیمبوتاس۱۳، و بعد از او هم باستانشناس آمریکایی، دیوید دبلیو آنتونی، آن را مؤکداً طرح کردهاند، با عنوان فرضیۀ استپ۱۴ شناخته میشود. این فرضیه میگوید هندواروپاییها ریشه در استپهای جنوب روسیه داشتند، و به لطف ترکیبی از ابداعات جدید، که علی الاصول حاصل ترکیبِ اسب و چرخ بود، از آن منطقه شروع به رفتن به مناطق دیگر کردند. این داستان خیلی دیرتر از نظریۀ آناتولی، و در عصر مفرغ به جای عصر حجر، آغاز میشود.
تولید مفرغ نیازمند دو نوع فلز، یعنی مس و قلع، بود که تجارت در فواصل دوردست را ضروری میکرد. مأمورانی از معبدشهرهای بینالنهرین برای دستیافتن به مس و قلع به اقصای عالم شتافتند و در درازنای مسیر خود در شرق به افغانستان و در شمال به استپهای روسیه رسیدند. آنها در مسیرِ برگشت با خود افکاری جدید دربارۀ مالکیت و ثروت و جنگ به همراه آوردند. در همین حین، در استپها، کسانی اسب را اهلی کرده بود. اسبهای وحشیْ بومیِ دشتهای جنوب روسیه بودند. در هوای سرد، این مردمان دریافتند که چگونه برف را کنار زنند تا به علف برسند، و از اسبها ذخیرۀ (گوشتی) حیوانی کاملی برای زمستان بسازند. بعد از آن بود که یک نفر فهمید اسبها را میشود برای سواری استفاده کرد و بر آنها افسار زد تا برای کشیدن واگن و شخم زدن، به کار گرفته شوند. مفرغ از طریق پیونددادن بخشهای گوناگونی از اوراسیا در یک شبکۀ تجاری، جهان را بزرگ کرد. اسب با فراهمآوردن نوعی سبک زندگی جدید و متحرک، این جهان را کوچک کرد. هندواروپاییها بیش از هر کس دیگری از این ابداعات بهرهمند میشدند.
نظریۀ آناتولی این مزیت را دارد که از منطق جمعیتشناختیِ روشنی بهرهمند است و شواهد ژنتیکی اندکی نیز آن را پشتیبانی میکند. پژوهشهای اولیه در باب تغییرات ژنتیکی در اروپا، حاکی از تنوعی فزاینده بود که هرچه از ترکیه دورتر میشدید تنوع بیشتری مییافت، و این احساس را ایجاد میکرد که گویی شمار زیادی از جمعیت اصلی اروپا از بالکان نشأت گرفته و از آنجا به مرورِ زمان به نقاط دیگر پراکنده شده است. هرچند که بعدتر، این نظریه تمایل بیشتری یافت که استپ را بهعنوان خاستگاه هندواروپاییها معرفی کند. افزون بر خیل شواهد باستانشناختی، فرضیۀ خاستگاه استپی هندواروپاییان با واژگان مشترک این مردمان برای چرخها و ارابهها، و دلبستگی ظاهری آنها به اسبها که در اسطورههای هندواروپایی یافت میشود، مطابقت بیشتری دارد. اما اگر فرضیۀ استپ را مفروض بگیریم، معلوم نیست که آیا هندواروپاییها با غارتها و یورشهای فرماندهان در این سرزمینها پراکنده شدهاند، یا از طریق مهاجرتهای دستهجمعی.
متخصصان ژنتیک تا اندازهای این معما را کاویدهاند. دو گروه متخصص، که یکی از آنها در هاروارد شکل گرفته و دیگری در دانشگاه کپنهاگ، دیانای موجود در ۱۷۰ تکۀ باقیمانده از اسکلتهای مربوط به عصر مفرغ را گرد آوردند. این اسکلتها در سراسر اروپا و آسیای میانه یافت شدهاند، و مطالعات هر دوگروهْ کاشف از تحرکات جمعیتی کلان از جنوب روسیه به غرب اروپا است. زمانی حدود ۲۵۰۰ سال پیش از میلاد، نشان ژنتیکی مردم یامنایا۱۵ (گورچالیها۱۶)، که شبانانی از جنوب روسیه بودند، شروع به گسترش در سراسر آلمان کرد.
دستاورد عصر مفرغ برای ما، نخستین متون ادبی تاریخ بشر است، که موضوع بیشتر آنها، همچون ایلیاد در ادبیات یونان و ریگواد در ادبیات سانسکریت، ادبیات رزمی است. همین ما را وسوسه میکند تا ورود مردم یامنایا را به اروپا همچون یورشی مسلحانه تصور کنیم که در آن جنگجویانِ سواره، مسیر خود به سوی این قاره را غارت میکنند و با سرنیزههای بلند و مهیب و خنجرهای بُرندۀ خویش هر کسی را که سر راهشان قرار دارد زیر یوغ میکشند. قطعاً این تصوری بود که گیمبوتاس از ماجرا داشت: از نظر او، ورود مردم کورگان۱۷ به اروپا، ناقوس مرگ «اروپای کهن» را به صدا درآورد؛ تمدنی کهن و متعلق به کشاورزانِ صلحدوست و برابریخواه که ایزدبانوان را میپرستیدند، جای خود را به پدرشاهی ویرانگری داد که شیفتۀ مرگ و مالکیت بود و به نحوی از انحاء، تا امروز هم با ماست.
نظریۀ دیگر اما میگوید که نخستین آمریکاییها، نه از راه زمینی، بلکه به وسیله قایق به این سرزمین آمدند.
ولی مهاجرت مردم یامنایا نیز میتوانسته است توأم با صلح باشد. دیوید آنتونی پدیده مهاجرت زنجیرهای۱۸ را بهمثابۀ تبیینی رقیب برای ظهور هندواروپاییزبانها در اروپا طرح میکند. در مهاجرت زنجیرهای جابجایی مردم فرآیندی بطئی است که رو به گسترش میرود. نخست، گروهی از پیشقراولان جای پایی در قلمروهای جدید پیدا میکنند. یک پرورشدهندۀ اسب یامنایایی را تصور کنید که نزد یکی از بزرگان محلی مشغول به کار میشود، یا شبانی را در نظر آورید که مراتعی را پیدا میکند که به هر طریق، بکر مانده است. هنگامی که این افراد در این مناطق سکنی میگزینند، اخباری را از بخت خوب خویش به خانه میفرستند. در این روایت، پراکنش هندواروپاییان با جابجایی مهاجران از طریق جزیرۀ الیس به آمریکا اشتراکات بسیار بیشتری دارد، تا با کونان بربر۱۹.
دو پژوهش ژنتیکی مزبور هیچ نشانهای نیافتند مبنی بر اینکه فقط یک مهاجرت بزرگ به اروپا انجام شده است. همچنین این پژوهشها تحرکی مشکوک را میان گروههای جمعیتی عصر مفرغ شناسایی کردهاند. خصوصاً به نظر میرسد که آسیای میانه تکاپوهایی داشته است. آنگونه که اسکه ویلرسلو۲۰، زیستشناس تکاملی و یکی از سرپرستان گروه پژوهش دانشگاه کپنهاگ به من گفت، آسیای میانه با «چهار گروه جمعیتی متمایز» که به نوبت جایگزین یکدیگر شدند، از حیثِ ژنتیکی «پویاترین منطقهای» است که وی تا به حال دیده است. در این منطقه یک گروه اولیه از شکارگران-گردآورندگان اوراسیایی جای خود را به مردمانی از قفقاز دادند که آنها نیز به نوبۀ خود جای خویش را به مردمی از شمال اروپا و پس از آن به مردمی از آسیای شرقی دادند.
جمعیت اروپا از امواج چندگانۀ مهاجرت تشکیل یافته است. به نظر میرسد که فرایند مشابهی در آمریکا نیز در کار بوده است.
در کنار کارهای اولیه روی ژنتیک اروپاییان عصر نئولیتیک، این دو پژوهش مؤکداً نشان میدهند که کشاورزی به دست کشاورزانی از شرق نزدیک در اروپا گسترش یافت. به نظر میرسد که اولین کشاورزان ساکن سوئد پیوند نزدیکتری با قبرسیها و یونانیها داشتهاند تا به اسکاندیناویاییهای عصر مدرن. ورود کشاورزان آسیای نزدیک، اثری عمیق بر ژنتیک یگانه و خاصِ قاره اروپا گذاشت. در ساردینیا و سیسیل، احفاد این نخستین کشاورزان اروپایی اولین جمعیتهای بزرگ را تشکیل دادند. همچنین کشف کردهاند که آنها وابستگی نزدیکی با اوتسی۲۱ داشتهاند؛ مردی یخی که گویا یکی از اعضای همین نخستین جمعیت کشاورز بوده است. اوتسی یک مومیایی طبیعی است که گردشگران در کوههای آلپ در تیرول (اتریش) آن را یافتهاند.
اکنون هرچه بیشتر روشن شده است که جمعیت کنونی اروپا ریشه در میراثی دارد که امواج چندگانۀ مهاجرت از خود به جای گذاشته است. ظاهراً فرآیندی مشابه در آمریکا نیز در کار بوده است. نخستین بدن باستانی که کلیت ژنوم آن ترتیبدهی شده است، به یک مومیایی از گرینلند، به نام مرد ساکاکی۲۲، تعلق دارد. مرد ساکاکی حدود ۴۰۰۰ سال پیش در سواحل غربی گرینلند زندگی کرده و درگذشته است. وی به اجتماعی باستانی تعلق داشت که تحت عنوان مردم دورسیت۲۳ شناخته میشدند. این نام را به سبب ابزارهای ویژهای به این مردم دادند که در سایتهای باستانشناسی در مناطق قطبی شمال قاره آمریکا پیدا شد. هنگامی که گروهی از دانشمندان دانمارکی تحت سرپرستی ویلرسلو در سال ۲۰۱۰ ژنوم مرد ساکاکی را منتشر کردند، نتایج شگفتانگیزی را درباره تاریخ قطب شمال رقم زد.
دیانای مرد ساکاکی آشکار کرد که وی نه قرابتی با اینوئیهای جدید دارد، و نه با بومیهای باستانی یا جدید آمریکا پیوندی دارد. بلکه، به نظر میآید نزدیکترین خویشاوندان زندۀ او هماکنون در سیبریِ شرقی زندگی میکنند. این نشان میدهد که تنگۀ برینگ، دست کم در سه موقعیت متفاوت، گذرگاه عبور به آمریکا بوده است. از گزارشهای باستانیشناختی برمیآید که مردم دورسیت در حدود ۶۰۰۰ سال پیش، قطب شمال را استعمار کردند. آنان پیش از آنکه ناپدید شوند، برای نزدیک به ۵۰۰۰ سال در انزوا و جدایی کامل (دست کم از همسایگان جنوبی خود، یعنی بومیان آمریکایی) در آن منطقه میزیستند. آنها جای خود را به فرهنگ تولی۲۴ دادند که اجداد اینوئیهای امروزی بودند و به سرعتِ برق و باد از سیبری تا گرینلند پراکنده شدند. به نظر میآید که دستکم تا پیش از عصر تفنگ و فولاد، مهاجرت در جهان باستان، همانند اروپا، تا اندازهای به تواتر صورت گرفته است.
دیانای باستانی داستان مشابهی را دربارۀ سکونت مردم در کل آمریکا میگوید. حدود ۱۲۰۰۰ سال پیش، فنآوری مشابهی در سراسر آمریکای شمالی سربرآورد. این فرهنگ، که به تبعیت از محل حفاری و کشف آن در نیومکزیو، فرهنگ کلویس۲۵ نامیده شده است، به ویژه با سرنیزههای بزرگ و زیبای آن متمایز میگردد. از سرنیزههای کلویس برای شکار ماموتها و احتمالاً دیگر حیواناتی استفاده میشد که در فضای پس از عصر پلیستسن پرسه میزدند. این سرنیزهها برای چندصد سال کارآیی داشتند، و پس از آن به ناگاه، همراه با ماموتها از صحنه روزگار محو شدند. این حکایت از آن دارد که مردم کلویس نخستین کسانی بودند که وارد آمریکا شدند. آنها با عبور از یکی از گذرگاههای عاری از یخ، در پهنههای یخیِ لورانتید۲۶ (که بیشتر سرزمینهای کانادا و آمریکای شمالی امروزی را دربرمیگرفت) به درون قارهای خالی قدم گذاشتند که پر از حیواناتِ شکاری بود. آنان در حالی که حیوانات غولآسا۲۷ را به قصد شکار دنبال میکردند به سرعت پراکنده شدند. هنگامی که حیوانات غولآسا منقرض شدند، خود این فرهنگ نیز از میان رفت و به صدها گروه جانشین تجزیه شد که سرانجام تبدیل به بومیهای امروزین آمریکا شدند.
اما مردم کلویس نمیتوانستهاند نخستین آمریکاییان بوده باشند. در دو دهه گذشته، شماری از سایتهای حفاری در شمال و جنوب آمریکا، با اطمینان خاطر تاریخگذاری شدهاند که سابقه آنها به ۱۰۰۰ سال پیش از ظهور فرهنگ کلویس میرسد. (یکی از این جایگاههای حفاری، یعنی غارهای پیزلی۲۸ در اُرِگان، تا اندازهای با کمک آزمون دیانای موجود در نمونههای مدفوع شناسایی شده است). توزیع جغرافیایی و بازماندههای مادی یافت شده در این سایتهای پیشاکلویسی پرسشهایی جدید را دربارۀ مسیر دقیقی که انسانها از طریق آن برای نخستین بار پای به جهان نو گذاشتند، برانگیخته است. در واقع، یکی از کهنترین و تأییدشدهترین سایتهای پیشاکلویسی، مونتورده۲۹ در جنوب شیلی است، تقریباً در دورترین فاصلهای که میتوان از برینگلندبریج تصور کرد.
برخی از متقدمترین بقایای اسکلتی که در آمریکا یافت شده معما را پیچیدهتر کردهاند. بدنامترین نمونۀ آنها مرد کنویکی است۳۰، یک اسکلت ۹۰۰۰ ساله از سرخپوستان کهن که تصادفاً در رودخانه کلمبیا در ۱۹۹۶ یافت شد. اسکلت وی موضوع مناقشهای طولانی و پایدار میان دولت فدرال و دانشمندان، با پنج قبیلۀ سرخپوست در فلات کلمبیا بوده که ادعا میکردند این اسکلت متعلق به جد آنها بوده است. دانشمندانی که این اسکلت را بررسی کردند، گفتند که ریختشناسی جمجمۀ وی به وضوح با ریختشناسی جمجمۀ بومیان آمریکا در دورۀ جدید متفاوت است و انطباق بیشتری با تبار آینو۳۱ یا پلینسین۳۲ دارد.
اتفاقات غافلگیرکننده بسیار زیادی در انتظار است. در حال حاضر شرایط این امر تا اندازهای شبیه به شرایط باستانشناسی، درست پس از ابداع روشِ تاریخگذاری کربن ۱۴ است.
بر اساس این مدرک، اکنون دو نظریۀ اصلی درباره زمان و خاستگاه آمریکاییهای نخستین قبول بیشتری یافتهاند. یکی از این نظریهها به مدل قدیمیتر که قائل به اولویت فرهنگ کلویس است، شباهت بیشتری دارد. متقدمترین سرخپوستان کهن۳۳ از طریق برینگلندبریج از سیبری وارد آمریکا شدند. آنها در شمال و جنوب آمریکا پراکنده شدند، پس ازآن (از منظری باستانشناختی) حدود ۱۰۰۰ یا چند صد سال در آرامش زندگی کردند، پیش از آنکه به ناگاه زمینه ساز زایش فرهنگ کلویس گردند.
نظریۀ دیگر اما میگوید که نخستین آمریکاییها، نه از راه زمینی، بلکه به وسیله قایق به این سرزمین آمدند. آنها دنبال حلقه آتش۳۴ را در شمال اقیانوسِ آرام گرفتند، از جزیرهای به جزیرهای دیگر جهیدند، از کوریلز۳۵ به آلیوتیانز۳۶ رفتند، و پس از آن بر کنارۀ ساحل اقیانوس آرام تا پاتاگونیا۳۷ پیش رفتند. این نظریه هم با برخی از اَشکال غریبِ جمجمههای دیدهشده در کنویک و دیگر اجساد همخوانی دارد، و هم با ورود اولیه به آمریکا از ساحل غربیِ جنوب آمریکا. و نیز دریانوردی در این مقیاس، در گذشتهای چنان دور، غیرممکن به نظر نمیآید. بر اساس مطالعات باستانشناختی و ژنتیک، اکنون میدانیم که بومیان استرالیا حدود چهل هزار سال پیش از تنگه تورس۳۸ گذر کردند. اگر بومیان استرالیا میتوانستهاند راه خود را از میان آبهای آزاد بگشایند، چرا سرخپوستان کهن نتوانسته باشند ۳۰۰۰۰ سال پس از آن چنین کرده باشند؟
ژنوم پسر آنزیک نشان میدهد که وی تقریباً با تمامی بومیان کنونی آمریکا نسبت داشته است.
فرضیۀ مهاجرت از طریق اقیانوس آرام در پس خود منطقی مجابکننده دارد. با این حال، تاکنون هیچ گواه ژنتیکیای در پشتیبانی از آن به دست داده نشده است. ژنوم مرد کنویک، که در ژوئن امسال منتشر شد، نشان داد که وی بیتردید از بومیان آمریکاست، بی آنکه تبارش به اسلاف آینو، ژاپنی یا جزیرهنشینان اقیانوس آرام برسد. این نتیجهگیری کمک میکند تا بر مباحثۀ جنجالیِ ویژهای، که تا حد آزاردهندهای رنگ و بوی خیالپردازی نژادی به خود گرفته است، مهر پایان زند، لیکن در رابطه با تاریخ اسکان آمریکاییها در این سرزمین، دیانای به دست آمده از یک جسد دیگر حتی شاید مهمتر باشد.
پسر آنزیک۳۹ تنها جسد مدفونی است که از فرهنگ کلویس میشناسیم. وی که پسری دو ساله است، ۱۲۰۰۰ سال پیش در مونتانای غربی دفن شده است، جایی که در حصار مجموعهای از دستساختههایی قرار دارد که آشکارا خاستگاه کلویسی دارند. ژنوم آنزیک، که سال پیش منتشر شد، نشان میدهد که وی تقریباً با تمامی بومیان کنونی آمریکا نسبت داشته است. شگفت آنکه، این ژنوم نشان داد که او با مردمان بومی جنوب آمریکا نسبت نزدیکتری دارد تا با بومیان شمال. قریب به ۱۰۰ درصد بومیان جنوب آمریکا نیاکان وی هستند، در حالی که حدود ۸۰ درصد بومیان شمال آمریکا در شمار اجداد وی قرار نمیگیرند. این ناظر بر این نکته است که، در حالی که مردم کلویس نیاکان اغلب بومیان آمریکا هستند، در نقطهای زمانی با فاصلهای اندک از ورود آنها به قاره آمریکا، یک گسست جمعیتی باعث قطع گردش ژن میان شمال و جنوب شده است. آمریکاییان جنوب رشته نَسَبیِ سرراستی را با نخستین سرخپوستان کهن حفظ کردند. در شمال، به دنبال ورود مهاجران بعدی، از قبیل مهاجرتی که اخلاف اینوک را به قطب شمال آورد، این رابطه به آرامی تضعیف شد.
ژنهای بهدستآمده از اجساد باستانی، موضوع سکونت مردم در آمریکا را همچون داستانی ساده جلوه میدهد که در آن جمعیتی منفرد و نسبتاً متجانس، یکجا از یخهای برینگ عبور میکند، و سپس در قارهای بکر به سرعت پراکنده میشود. با این حال، داستانی که ژنهای جدید بازگو میکنند، پیچیدهتر به نظر میآید. پژوهشگران هاروارد و دانشگاه کپنهاگ در ماه جولای اعلام کردند که هر یک مستقلاً علائمی را از یک پیوند خانوادگی ضعیف اما قطعی میان بومیان آمازون و بومیان استرالیا و اهالی پاپوای گینۀ نو یافتهاند.
چرا باید سر و کله ژنهایی از آسیای جنوبی در جنگلهای بارانی برزیل پیدا شود، اما در بقیه آمریکا نه؟ دو گروه مزبور که این کشف را انجام دادند تبیینهای متفاوتی را در این باره عرضه میدارند. گروه دانمارکی بر آن است که پس از سکونت اولیه مردم در آمریکا دیانای اقیانوسیهای در گذشتهای نسبتاً متأخر، البته پیش از تماس با اروپا، به آمریکا سفر کرد. طبق نظر آنها، این ژنها میتوانستهاند، از طریق زنجیرهای از افرادی که با هم جفتگیری کردهاند، لِیلِیکنان از میان آلیوتیانها و سپس از آمریکای شمالی و مرکزی عبور کرده باشند. در مقابل، گروه هاروارد میگوید که این ژنها به دست جمعیتی «شبحگون۴۰» به آمریکا آورده شده است، جمعیتی ملقب به Y که یکی دیگر از اعضای بنیادگذار گروهی از پیشقراولان هستند که در آغاز کار در آمریکا سکنی گزیدند. اگر این حقیقت داشته باشد، مردمی که برای نخستین بار از تنگه برینگ گذر کردند به طور غیرمنتظرهای متنوع و جهانوطن به نظر میآیند.
ژنومشناسی باستانی ابزاری پرقدرت برای مطالعه عصر پیشاتاریخ است، اما هنوز دورۀ نوباوگی خود را میگذراند. عمرِ مطالعات دربارۀ نخستین جمعیت حقیقی ساکن در آمریکا که با بهرهگیری از دیانای هستهای۴۱ باستانی صورت گیرد، و تعداد نمونههای مورد بررسیاش نه انگشتشمار بلکه دهها باشد، تنها به یک ماه میرسد. تا این لحظه، ما تنها دو ژنوم باستانی از آمریکا داریم. شمار ژنومهایی که از دیگر نقاط جهان، همچون آفریقا، جنوب و شرق آسیا، داریم یک یا هیچ است. با این حد از دادههای پراکندۀ اندکی که در دست است، جهان پیشاتاریخ از درون عدسی دیانای باستانی همچون منظرهای دیده میشود که به شکلی پراکنده بر بخشهایی از آن پرتوهایی از نور افکنده شده است. اتفاقات غافلگیرکننده بسیار زیادی در انتظار است. در حال حاضر شرایط این امر تا اندازهای شبیه به شرایط باستانشناسی، درست پس از ابداع روشِ تاریخگذاری کربن ۱۴ است. انقلابی در راه است، اما هنوز نمیدانیم که این انقلاب کی از راه خواهد رسید.
پینوشتها:
[۱] Holocene: آخرین دوره زمین شناختی که اکنون در آن به سر میبریم.
[۲] Pitted Ware
[۳] منظور سازندگان سازههای بزرگ سنگی است که یکی از سرشناسترین آنها بنای استونهنج است.
[۴] processual
[۵] sequencing technology: یعنی تعیین ساختار اولیه بیوپلمیرها یا ملوکولهای بزرگ که توسط ارگانیسمهای زنده تولید میشوند.
[۶] ژنوم مجموعه کامل دی ان ای یک ارگانیسم زنده است که تمامی ژنهای آن را دربر میگیرد.
[۷] organelle
[۸] Denisovans
[۹] timelapse
[۱۰] Proto-Indo-European
[۱۱] Colin Renfrew
[۱۲] Fertile Crescent
[۱۳] Marija Gimbutas
[۱۴] Steppe Hypothesis
[۱۵] Yamnaya
[۱۶] Pit-Grave
[۱۷] kurgan
[۱۸] chain-migration
[۱۹] Conan the Barbarian: جنگجویی تخیلی که در مجلات عامهپسند داستانی شکل گرفته و مبدع آن رابرت هوارد بوده است.
[۲۰] Eske Willerslev
[۲۱] Ötzi
[۲۲] Saqqaq Man
[۲۳] Dorset People
[۲۴] Thule Culture
[۲۵] Clovis Culture
[۲۶] Laurentide ice sheet
[۲۷] megafauna
[۲۸] Paisley
[۲۹] Monteverde
[۳۰] Kennewick Man
[۳۱] Ainu
[۳۲] Polynesian
[۳۳] Paleo-Indians
[۳۴] Ring of Fire
[۳۵] Kurils
[۳۶] Aleutians
[۳۷] Patagonia
[۳۸] Torres
[۳۹] Anzick Boy
[۴۰] phantom
[۴۱] nuclear