خانه به دوشان مسافرکش
یکی از اصلیترین دلایل مهاجرت به شهرهای بزرگ، پیداکردن کار و تأمین مخارج زندگی شخصی و خانوادگی است. افراد در قالب مشاغل مختلف و با تواناییهای گوناگون، از شهرهای کوچک و یا روستاها میآیند، کار میکنند و برمیگردند. به گفته جامعهشناسان، این همان بیکاری پنهان است که در سالهای اخیر به شدت گسترش پیدا کرده است. یکی از این پرطرفدارترین شغلهای مهاجران مسافرکشی است که در این گزارش به آن پرداخته شده است.
ساعت یکِ ظهر، زیر پل سیدخندان
«ونک بیا، ون ن ن ک»، نونِ ونک دومی را کش دارتر داد میزند، صدای زنگ دارش که از گوشه لپ در هوا پرتاب میشود، مثل طلسمی دور پای مسافران زنجیر میشود و آنها را به سمت خودروهای منتظر میکشد. زیر سایه بزرگِ پل سیدخندان ایستاده، یک دستش را دور نرده حلقه کرده و یک پا در هوا، روی جدول تاب میخورد و داد میزند. همه توانش را به کار برده تا پرایدهای زهوار در رفته خاکستری و سفیدی که جلوی پایش، زیر سایه پل، ایستادهاند را زودتر پُر مسافر کند، زودتر از اینکه به فکر مسافران از همه جا بیخبر برسد که وارد محدوده تاکسیهای خطی شوند و از آنجا به مقصد برسند. چهرهاش آفتاب سوخته است، شلوار راحتی گشادی پایش است با تیشرت رنگ و رو رفتهای که مشابهاش را تن چند نفر دیگر که همان حوالی منتظر مسافرند، میشود دید. همه عابران برایش حکم مسافر دارند، برای مصطفی، ٣٠ ساله: «پاسداران بیا، پاسداران، خانم پاسداران میری؟» بیشتر که حرف میزند، لهجهاش واضحتر میشود، میگوید اهل بجنورد است، نه فقط او که تمام رانندههایی که آن محدوده مسافربری میکنند، بجنوردی هستند. تهران را تقسیمبندی کردهاند، زیر پل سید خندان مالِ بجنوردیهاست، مالِ همانهایی که ۵، ۶ سالی است تهران آمدهاند و دیگر آنجا را ملک خودشان میدانند، چهرههای عبوس و خط و نشانهایی که راننده تاکسیها از آن طرف نردهها میکشند، برای آنها مهم نیست. اینجا محل کسب روزی است؛ برای آنها که زن و بچههایشان صدها کیلومتر دورتر از تهران منتظر خرجی هستند: «وضع بجنورد برای ما که میخواهیم کار کنیم، افتضاح است، آنجا اصلا کار نیست، خودمان را بکُشیم صبح تا شب هم کار کنیم، ماهی ۵٠٠ تومان درمیآوریم، همین شد که آمدیم تهران.» تهران، درآمدش خوب است، روزی ١٠٠هزار تومان درآمد دارند. پلاک ماشینها، شناسنامه رانندهها شدهاند. زیر پل سیدخندان، جمع، جمعِ پلاک بیست و ششی هاست. قاسم، ٣٢ ساله است، زن و سه بچه دارد، از ساعت ٧ صبح تا ١٠ و گاهی تا ١٢ شب هم کار میکند. هر روز نوبت یکی از آنهاست که دادزنی کند. ونک، میرداماد، قلهک، تجریش و پاسداران؛ این خطها را قُرق کردهاند: «راننده تاکسیها چشم دیدن ما را ندارند، رفتارشان با ما خوب نیست اما چارهای نداریم.» خارج از خط کار میکنند، آن طرف نردهها، همین هم شده تا صدای اعتراض راننده تاکسیها، سرشان بلند شود، چند نفر دیگر به جمعشان اضافه میشود، همه جوان با چهرههای آفتاب سوخته و ترکیب صورتی شبیه هم. یکی شان ۴٠ سالش است، همانطور که حواسش به عابران است، میگوید: «سه هفته است از بجنورد برگشتم، یک هفتهای آنجا بودم و حالا دو سه هفته دیگر برمیگردم تا پول ببرم.» آن یکی دنبال حرف همشهریاش را میگیرد: « ما ٣٠ روز کار میکنیم، یک هفته میرویم شهرمان.» تهران، عسلویه دیگری شده، ٢٠ روز کار، ١٠ روز استراحت. همه سابقه دارند، سابقه ۵ و ۶ ساله مسافرکشی در پایتخت. همین کار کردن و به قول خودشان «جان کندن»، هم درآمد راضی کنندهای برایشان ندارد:
« درآمدش بخور و نمیر است، فقط میشود خرج خانه را داد، کمی هم برای خودمان میماند که این سی روز را اینجا بگذرانیم.» زندگی آنها از صبح تا شب، در این طرف نردهها، خلاصه میشود. غذا را از زیر پل میخرند، همان جا هم میخورند، چُرت بعد از ظهر را هم داخل ماشین میزنند. شام را هم اگر بشود داخل اتاقهای کارگری میخورند. دیگر همشهریهایشان خطیهای شریعتی – تجریش کار میکنند. یکیشان میگوید: «مثل ما شهرستانی، در تهران زیاد است، بیکاری آنها را به اینجا کشانده.» صدایش در بوق ممتد ماشینها و موتورها گم میشود. ماشیناش پُر شده، باید برود. مرتضی، جلو میآید، ٢٠سال است که ازدواج کرده و خرج ۵ بچه را میدهد.پراید سفیدی دارد، هنوز مانده تا نوبتش شود، حرف برای زدن زیاد دارد: «میخواهیم تاکسی داشته باشیم اما شرایطاش سخت است. از ما کارت سلامت میخواهند، پول میخواهند، مالیات میگیرند، نداریم که بدهیم.» گرمای هوا را به جان خریدهاند، با دستمال یزدی عرق صورت و دست را پاک میکند و دستش را به صندوق ماشین تکیه میدهد: « زمستان برایمان راحتتر است، گرما اذیتمان میکند.» از سال ٨۶، برای کار به تهران آمده، از همان موقع، همینطور صبح را شب میکند، میگوید: « خطیها هم حق دارند اعتراض کنند، اما ما وارد خطشان نمیشویم.» اینجا محدوده بجنوردیهاست، لرها، گنبدیها و کرمانشاهیها، جای دیگری هستند: « خط آنها با ما فرق میکند، لرها بیشتر سمت سعادتآباد هستند، گنبدیها هم خط ونک – تجریش کار میکنند.» مرتضی اینها را اضافه میکند. «صفرمحمد» به قول خودش بچه خراسان شمالی است، پلاک ٢۶ ماشین اش هم این را نشان میدهد. او هم کنار همشهریهایش، مشغول کار است:« از ۶ صبح که زدم بیرون، تا الان که ظهر است، ٣۶ هزار تومان درآوردم، اما چاره ای نیست، سه تا بچه دارم، هنوز برایشان نه کتاب خریدم نه لباس، دستم تنگ است.» صفر محمد، در شهرش، سقف کار بود، میگوید:« همه کسانی که اینجا کار می کنند، هنری دارند، بیشترشان هم بنا هستند و برخی اوستا بنا، اما به یک باره کار خوابید و ما بیکار شدیم. خانواده مان هم هنر دارند، قالیچه می بافند اما کسی نمی خرد.» صفر محمد، قربانی سیل است:« ما بجنورد نه دامداری داریم و نه کشاورزی، سیل که آمد همه چیز را خراب کرد و ما را هم درمانده.» مسافرکشی در بجنورد، درآمدی ندارد، به قول صفر محمد، کرایه این طرف شهر تا آن طرفش، دو هزار تومان می شود:« آنجا اینطوری نیست که یک مسیر مسافر سوار کنیم.»
سه راننده منتظرند تاکسیها پُر شود. خطیهای سیدخندان – انقلاب هستند، مسافران راه را میشناسند، خودشان میآیند و مینشینند. یکی که قد بلندتری دارد، جلو میآید، با دست به آن سمت نردهها اشاره میکند: « اینها اغلب پلاک ماشینشان ۴١، ٢١ و ٧٨ است،وارد خط ما نمیشوند اما در مسیر ما مسافر سوار میکنند، ما باید دو سه دور بچرخیم تا مسافر پیدا کنیم. پلیس هم که میآید ما را جریمه میکند نه آنها را.» راننده دیگری به جمعشان اضافه میشود: «خیلیهایشان میروند تابلوی آژانس میخرند، با یک طرح ترافیک روزانه، با خیال راحت مسافرکشی میکنند. تابلوهایی که همه میتوانند بخرند.»
ساعت ٣٠: ١٣ پایینتر از میدان کتابی
سه راننده میانسال، سمندهای زرد رنگ را کنار کانال متوقف کرده و زیر سایه درختان، گرم مشغول حرف زدن هستند. درِ صندوق عقب یکی از سمندها باز است و بساط چای به راه: «تاکسی نه، مسافربر شخصی، اینها تاکسی نیستند، شخصیاند، بیشترشان هم از یکی از استانهای غربی آمدهاند.» این را «اکبر» که ٧ سالی است راننده آژانس است، میگوید.« خطی کار نمیکنند، کرایهها را هر طور که دلشان میخواهند میگیرند، کمکم بگیرند، ١۵٠٠ تومان است، شبها هم اکثرا همین جا میمانند، حالا اشکالی ندارد کار میکنند، بههرحال لرستان بیکاریاش زیاد است، اما لازم است حد و حدودشان را رعایت کنند.» اینها را هم اضافه میکند. اشارهاش به درگیری است که همین چند روز پیش سر مسافر، بینشان شکل گرفته بود و زد و خوردی که ختم به خیر نشده بود: «من که خطی ایستگاه هستم، دارم مالیات میدهم، اینها نباید بیایند آنجا مسافر ما را ببرند.» موبایلش را نشان میدهد که با چسب نواری، چسبانده شده، میگوید: « در درگیری آخر این را از من گرفته بودند که رفتم پس گرفتم.» کارشان با یکی از آنها به پلیس هم کشیده بود: « ما از همکارهایمان میشنویم که با مردم رفتار خوبی ندارند، گران میگیرند، ما حتی به کلانتری گاندی مواردی که به ما اعلام میکنند گزارش کردیم، اما کاری نکردهاند. اگر ما مرتکب خلافی شویم، از ما انگشتنگاری شده و سوءپیشینه گرفتهاند، اما اینها کاری کنند، هیچکس نمیتواند ردشان را بگیرد. آنها حتی بیمه ندارند.» راننده دیگری، ادامه حرفهای همکارش را میگیرد و با دست به آن سمت کانال اشاره میکند: «شبها همین میدان کاظمی میخوابیدند، همسایهها اعتراض کردند، حالا دیگر جای دیگر میمانند.» دل خوشی از آنها ندارد: « دو سه سالی میشود که خیلی در تهران فعال شدهاند، همه جا هم برای خودشان خط درست کردهاند. زیر پل «پارکوی» اینقدر زیاد هستند که به خطیها اجازه نمیدهند مسافرکشی کنند. برایمان استرس درست کردهاند.» آن یکی ٢٣ ساله است، یک دختر سه ساله دارد، میگوید: «بدهکاریم، باید اینجا کار کنیم، شهر خودمان کار نیست.» قبلا کشاورزی میکرده، حالا چند سالی است که بهخاطر خشکسالی، کارشان رونقی ندارد، زمینها بیابان شدهاند. حوالی ظهر، پل مدیریت
صورت آفتاب سوختهاش با چشمهای سبزِ روشن، ترکیب خاصی درست کرده، سایه لبه کلاه نصف صورتش را گرفته، قرارِ هر روز «محسن» با دیگر همشهریهای خرمآبادی، ساعت ٧ صبح زیر پل مدیریت به سمت سعادتآباد است. اتوبان چمران، ورودی سعادتآباد، جایی کنار خیابان، برای خودشان «خط میدان کاج» راه انداختهاند. شبیه همند. محسن با شلوار ورزشی و دمپاییهایی که انگشتهای سیاهش از جلوی آن بیرون زده، همان جا منتظر مسافر است: « همه ما اهل خرمآبادیم، کُرد کرمانشاه هم هستند، اما جای دیگری میایستند.» به دوستانش که یکییکی جمع میشوند، اشاره میکند. سر ظهر است، زیر آفتاب بدون سایه، مسافران را پای پرایدها میخوانند: « کاج بفرمایید.» محسن ٢٨ساله است، لیسانس مدیریت دارد، ازدواج کرده و بچه دارد. ٢٠روز تهران است و چند روزی هم خرمآباد. این حالِ بیشتر همشهریهای خرمآبادی است: «شبها همین جا در ماشین میخوابیم، خیلی سخت است اما چارهای نداریم.» محمد، راننده دیگری که همانجا ایستاده، در تأیید گفتههای همکارش، دست را روی زانو میگذارد و میگوید: « به خدا همه جایم درد میکند از بس که توی ماشین خوابیدم. اتاق گرفتن پول میخواهد.» آن یکی ٢٣ ساله است، یک دختر سه ساله دارد، میگوید: «بدهکاریم، باید اینجا کار کنیم، شهر خودمان کار نیست.» قبلا کشاورزی میکرده، حالا چند سالی است که بهخاطر خشکسالی، کارشان رونقی ندارد، زمینها بیابان شدهاند. همین سخت کار کردن در تهران برایشان سختتر میشود، وقتی پلیس راهنمایی و رانندگی از راه میرسد و آنها را به جرم سد معبر و مسافربر شخصی ٣٠هزار تومان جریمه میکند،«محسن» قبضهای الکترونیکی جریمه را نشان میدهد: « روزی نیست که جریمه نشویم، هر بار ٣٠هزار تومان، بعضی وقتها دو بار در روز جریمه میکنند، کاری از دستم برنمیآید، اینجا کار میکنم.» آن یکی میگوید: « مسافرکشی جرم است، جرم ما این است که پلاکمان ۴١ است، خوب نمیتوانیم تاکسی بخریم، ٣٠میلیون پول میخواهد، همه اینها به کنار، اگر هم پول داشته باشیم، چون بچه شهرستانیم به ما تاکسی نمیدهند.» اینها را محسن میگوید که حالا منتظر یک مسافر است تا حرکت کند. آنها میگویند مردی که «محمد قلی» صدایش میکنند، بنیانگذار مسافرکشی خرمآبادیها در تهران است، او سال ٨٣ این مسیر را کشف کرد: «محمدقلی در تصادف پاش شکست و حالا خرمآباد است، ما جایش را گرفتهایم.» این را «رضا» با خنده کوتاهی میگوید، بعد هم خطاب به عابری، داد میزند: « بلوارِ ٢۴ متری، بیا.» محسن هنوز منتظر یک نفر است، از مشکلاتشان میگوید: « تاکسیرانی یا به ما خط بدهد یا تاکسی. ما از سرناچاری این جا هستیم، خرمآباد ۶ دانشگاه دارد، هرسال ٣هزار نفر فارغالتحصیل میشوند که کاری برایشان وجود ندارد، خود خرمآباد مگر چند سازمان دولتی دارد.» محسن دو سال است که تهران کار میکند. صندوق عقب پراید را باز میکند. بیشتر شبیه کمد یا یکی از کابینتهای آشپزخانه است، همه چیز پیدا میشود، گاز پیکنیک، فلاکس چای، پتو، بالش و چند تکه لباس. آن زیر هم یک عالم خرت و پرت: «ما داخل همین ماشین ناهار و شام میخوریم و میخوابیم، هوا سرد باشد یا گرم، برای ما فرقی نمیکند. مجبوریم کار کنیم.» «بهمن» ۴٢سال بیشتر ندارد، الیگودرزی است، گذری مسافر سوار میکند، وضع زندگیاش خرابتر از محسن و دوستانش است، مسافرکش سیار است، آنقدر در شهر میچرخد و مسافر این طرف و آن طرف میبرد تا خسته شود، خسته که میشود، گوشهای پارک میکند و میخوابد؛ همان جا، داخل ماشین. میگوید: «نه جایی برای خواب دارم، نه استراحت، همیشه درحال دور زدن در خیابانها هستم، صبح تا شب کار میکنم تا اجاره ۵٠٠هزار تومانی خانوادهام در شهرستان را تأمین کنم، پولم نمیرسد اینجا اتاق اجاره کنم.» بهمن میگوید: « من و برادرانم در شهرمان ۴٠ هکتار زمین کشاورزی داریم، اما اخیرا تونل بزرگی زدند که همین تونل باعث شد تا آب چاه نشست کند و زمینها خشک شوند، حالا همین زمین کشاورزی مثل بیابان شده و به خاطر بیآبی، نمیتواند کاری کند.» برای خیلیها اما فرقی نمیکند، تاکسی خطی باشد یا مسافربرشخصی. آنها میخواهند به مقصد برسند. مریم جعفری، یکی از آنهاست، زنی که برای اینکه به اتوبوس کاج برسد، قدمهای تندی برمیدارد و در همان حالت میگوید: « وقتی تاکسی نیست آدم مجبور میشود سوار شخصیها شود، البته اینها هم مثل خطی هستند، میشود اعتماد کرد.» آن یکی دختر نوجوانی است، منتظر تاکسی ایستاده، میگوید: « برای من فرقی نمیکند، تاکسی باشد یا مسافربر شخصی. سوار میشوم.» زیر گرمای آفتاب و سرمای زمستان. شیشههای ماشین، پنجرههای خانهشان است، خانه یک خوابهِ آهنی با زیراندازی اسفنجی. صندوق عقب، آشپزخانه است. آنها در همین یک اتاق و آشپزخانه، زیر سایه درختان و پلهای تهران، زندگی میکنند. همیشه منتظرند، منتظر مسافر ١٠٠٠، ١٢٠٠ تومانی، تا خرج خود و خانوادهشان را درآورند.
برای بهناز محمدی که زن جوانی است، اما فرق میکند. او فقط سوار سمندها و پرایدهای سبز و زرد رنگ میشود: «نمیشود به مسافربرهای شخصی اعتماد کرد، در خبرها خیلی چیزهای ترسناک میخوانم، وحشت میکنم سوار این ماشینها شوم.» محسن، مرتضی، مصطفی و همشهریهایشان، صدا را در گلو انداخته و برای پر کردن ماشینهایشان از مسافر، داد میزنند، از ونک، پاسداران، سیدخندان، پارک وی، میدان کاج و … آنها کار میکنند، زیر گرمای آفتاب و سرمای زمستان. شیشههای ماشین، پنجرههای خانهشان است، خانه یک خوابهِ آهنی با زیراندازی اسفنجی. صندوق عقب، آشپزخانه است. آنها در همین یک اتاق و آشپزخانه، زیر سایه درختان و پلهای تهران، زندگی میکنند. همیشه منتظرند، منتظر مسافر ١٠٠٠، ١٢٠٠ تومانی، تا خرج خود و خانوادهشان را درآورند.
مسافربرها شرایطش را داشته باشند تاکسی میگیرند
مسافربرهای شخصی از اینکه تاکسیرانی به آنها تاکسی نمیدهد، گلایه دارند. میگویند شرایطاش سخت است. اسماعیل شاهمحمدی، مدیر تاکسیرانی منطقه ١۴ است، او به خوبی از وضع این مسافرکشهای شخصی خبر دارد. او به «شهروند» میگوید که مسافرکشهای شخصی در دو دوره ساماندهی شدند، یکیسال ٨٣ و دیگری ماههای پایانیسال ٨٨: «سال ٨٣ که فراخوان دادیم، خیلیها آمدند و خودروهای شخصی را تبدیل به تاکسی کردند، یک بار دیگر هم سال ٨٨، با تصمیم وزارت کشور، این اتفاق افتاد، در میان آنها خیلیها، ساکن تهران نبودند. ما به هر کسی که متقاضی بود، تاکسی دادیم، مگر کسانی که سابقه کیفری داشتند.» شاهمحمدی تأکید میکند که راننده تاکسی شدن، شرایط خاصی دارد؛ تاهل، سن، مدرک تحصیلی و دیگر شرایط عمومی: « متقاضی باید سرمایه اولیه خرید تاکسی داشته باشد، قبلا پلاک شخصی تاکسی میشد اما از سال ٨٨، دیگر تبدیل پلاک شخصی به تاکسی ممنوع شد و تنها راه، خرید تاکسی است، قیمت یک پراید تاکسی، کمتر از ١٠، ١٢میلیون تومان نیست.» مدیر تاکسیرانی منطقه ١۴ اینها را اضافه میکند. او تأکید میکند که ساکن شهرهای دیگر بودن، منعی برای خرید تاکسی نیست. کافی است متقاضی یک اجارهنامه یا قرارداد هولوگرامدار بنگاهی داشته باشند تا بهعنوان کسی که ساکن تهران است به او تاکسی داده شود.شاهمحمدی به اقامت مسافربرهای شخصی در خودروها اشاره میکند و آن را مناسب چهره شهر نمیداند: « ما با همکاری که با راهنمایی و رانندگی در منطقه ١۴ داریم، تا حد زیادی با این افراد برخورد کردهایم، چرا که طبق قانون فعالیتشان غیرقانونی است.» او درباره اینکه گفته میشود تاکسی به اندازه کافی وجود ندارد، توضیح میدهد: « تاکسی به اندازه کافی هست، انصاف نیست این مسافربرهای شخصی برای تاکسیها و مردم مزاحمت ایجاد کنند.» او به نکته دیگری اشاره میکند: « تاکسیها بیمه هستند، اگر اتفاقی برای مسافر رخ دهد، میشود حمایت بیمهای کرد اما این مسافربرهای شخصی، برخی حتی بیمه ندارند.» او درباره تابلوهای آژانسی که بدون هیچ نظارتی فروخته میشود و بعضا از سوی این مسافربرهای شخصی استفاده میشود، هم میگوید: « این تابلوها شرایط همان لباسهای نظامی که از میدان امام حسین و گمرک خریده میشود، را دارند. هر کسی میتواند این تابلوها را تهیه کند، اما باید برخورد قانونی صورت گیرد.» او با اشاره به بالا رفتن تعداد مسافربرهای شخصی که از شهرهای دیگر به تهران میآیند، پیشنهاد میدهد: « بهتر است این افراد به ناوگان تاکسیرانی بپیوندند تا هم آنها راحت باشند هم سازمان تاکسیرانی:
« مسافربرهای شخصی، هویتشان هیچ جایی ثبت نشده و همین موضوع سبب شده تا گزارشهایی به ما از تخلفات و جرمهایی که از سوی این افراد صورت میگیرد، برسد که واقعا تکاندهنده است.»
بیشترین نرخ بیکاری در ۵ استان
گزارش مرکز آمار ایران از نرخ بیکاری استانهای کشور در سال ٩٣ نشان میدهد، استانهای کرمانشاه، چهارمحال و بختیاری، لرستان، کهگیلویه و بویراحمد و خراسان شمالی، پنج استانی هستند که بالاترین نرخ بیکاری را در کشور دارند. براساس اعلام مرکز آمار ایران، نرخ بیکاری کرمانشاه در سالی که گذشت ٧/١۵درصد بود، که نشان میدهد جمعیت این استان بالاترین نرخ بیکاری را در کشور دارند. پس از آنها، ساکنان چهارمحال و بختیاری قرار میگیرند، نرخ بیکاری در این استان ١۵درصد است، لرستان با ٩/١۴درصد در جایگاه بعدی است. پس از آن کهگیلویه و بویر احمد با نرخ بیکاری ٨/١۴درصدی قرار دارد، استان خراسان شمالی هم نرخ بیکاری بالایی دارد، به طوری که بررسیها نشان داده نرخ بیکاری جمعیت این استان ٢/١۴درصد است. نگاهی به همین آمارها حکایت از وضع نامناسب اشتغال در این استانهاست. استانهایی که ساکناناش ماهی یک بار مسیر جاده را طی میکنند تا به تهران بیایند، کار کنند، پول درآورند و به شهرشان برگردند.
بحران اقتصادی و زیست محیطی؛ علت مهاجرت
مهاجرت از شهرهای دیگر به تهران برای کار، پدیده جدیدی نیست. سالهاست که افراد در قالب مشاغل مختلف، از مناطق دور و نزدیک برای پیدا کردن فرصت شغلی به سمت شهرهای بزرگ سرریز میشوند. آنها میآیند، کار میکنند و برمیگردند. به گفته جامعهشناسان، این همان بیکاری پنهان است، شاید در گذشته موارد آن کمتر بوده اما حالا با سختتر شدن شرایط زندگی در شهرهای دیگر بهویژه مناطق محروم، آمارش نسبت به قبل افزایش پیدا کرده. نیره توکلی، یکی از جامعهشناسان است که تأکید میکند: «تمرکز منابع مالی در تهران اتفاق افتاده، اینجا کرایهها گران است و یکی از راههایی است که افراد بیکار یا کسانی که دچار بیکاری فصلی هستند، به سمت کلان شهری مانند تهران بیایند، قبلا این را بیشتر در میان کارگران ساختمانی میدیدیم حالا با رکود اقتصادی و کشاورزی و …، به سمت مشاغل دیگر هم کشیده شده است.» او معتقد است که مهاجرت فصلی مسافربرهای شخصی، پدیده جدیدی نیست و از گذشته هم وجود داشته، تنها شکلش تغییر کرده: «آنچه مهم است اینکه، بحرانهای اجتماعی و زیستمحیطی مانند خشکسالی که چند سالی است گریبان کشاورزان را گرفته و منجر به نابودی زمینهایشان شده، در تشدید این پدیده نقش دارند، اما بههرحال دلیل اصلی که منجر به این نوع مهاجرتها شده، رکودی است که در صنایع و مشاغل وجود دارد، وقتی تمام منابع و حرفهها در برجسازی و ساختمانسازی خلاصه شده، دیگر نمیتوان انتظار کارآفرینی داشت، ما در همین تهران هم با اشباع بازارها و مراکز تجاری مواجه هستیم.» به اعتقاد او، بحرانهای اخیر حالا در قالب بیکاری پنهان بهعنوان یک شغل کاذب مسافرکشی نمایان شده است. این جامعهشناس به دیگر جنبههای این مهاجرت اشاره میکند، جنبههایی که ساختارهای اجتماعی را تحتتأثیر قرار میدهد: «از یک سو تعداد وسایل نقلیه شهری رو به فزونی است و ترافیک هم هر روز سنگینتر میشود، از سوی دیگر، این مسافرکشها که از هیچ قاعده و قانونی تبعیت نمیکنند، مالیات هم نمیدهند، یک بیقانونی را در سطح شهر رواج میدهند. نکته دیگر موضوع امنیت است، اینها به دلیل رفت و آمدی که دارند، خودشان را متعلق به این شهر نمیدانند، به همین خاطر احتمال اینکه ناامنیهایی را ایجاد کنند زیاد است، بههرحال خود این افراد هم تحت فشار هستند، آنها از روی ناچاری تبدیل به حاشیهنشین و کارتن خواب شدهاند، به همین خاطر خودشان احساس میکنند بهشان توهین شده و قربانی شرایط شدهاند.» او ادامه میدهد: « خانواده این افراد هم تحتتأثیر این رفت و آمدها هستند، آنها هم یک احساس ناامنی میکنند، مردی ندارند و منتظرند تا هر ماه یکی خرجیشان را بیاورد.»