لیلا پاپلییزدی، باستانشناس معاصر و یکی از حلقههای رنگینِ زنجیرهای بزرگ از زنانی است که با تمام نیرو در مقابل محدودیتها، تلخیها و فراز و فرودهای اجتماعی و فرهنگی ایستاده و تمرین تابآوردن میکند. زنانی که توأمان همسر و مادر و شاغلاند و برای شکلبودنشان، بودنی که خودشان میخواهند نه آنچه برایشان تعریف میشود. سالها جنگیدهاند و بله این جنگ گاهی خسته و فرسودهشان میکند، اما میدانید آنها استاد برخاستن از فقدان، حرمانها و رنجها هستند و هربار مثل ققنوسی از دل خاکستر شعله میکشند و همه چیز را از سر میگیرند. لیلا را دوست دارم، برای آنکه جرأت نشاندادن این رنجها را کنار تمام قدرتهای زنانهاش دارد. هرچند میگوید مجبور است هر روز چهرهای ایدهآل از خودش بسازد، ولی من شفافیت او را میبینم. شوق او به کار را وقتی پسر چند روزهاش را وقت حفاری توی فرغون نگهداری میکند، وقتی زبالههای متعفن را برای پژوهش زیرورو میکند، میبینم و وقتی از روزهای سختش مینویسد و گلایه میکند، آنها را هم میبینم. لیلا از آن زنهاییست که میدانم وقت ناامیدیهایم میتوانم امیدوار باشم که دستش را به سویم دراز میکند و میگوید بلند شو، من توانستم پس
تو هم میتوانی.
تو هم میتوانی.
الکساندر کاتبرت، مرد گوشهگیر اندیشه انتقادی، کسی که نه ویکیپدیا دارد و نه عکسی از او روی اینترنت پیدا میکنید، پروژه فکری خود را درگیر با معنا، مفهوم و روشهایی کرده که هرکدام از جهتی با شهرها و شیوه رشد و دگردیسیشان گره خورده است.